رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان طلایه قسمت 19

صبح قبل از اینکه اردوان بلند شود بیدار شدم و نمازم رو خوندم و سراغ فرنگیس خانوم رفتم .مشغول ریختن چای برای اقاجون بود با دیدن من گفت:

  • شهاب حسینی

رمان طلایه قسمت 18

فرنگیس خانم در را بر رویمان گشود آن قدر خوشحال بود که حتی از مامانم هم خوشحال تر به نظر می رسید و چنان ما را در بغلش می فشرد که انگار انار آبلمو م یکند،من هم به پاس اخلاق خوبی که دیشب اردوان  یا خانواده ام داشت یعنی فیلم خوبی که بازی کرده بود تمام ماجرای چند دقیقه پیش را فراموش کردم

  • شهاب حسینی

رمان طلایه قسمت 17

برایش آب ریختم،دستم از تماس با لیوان سرد که یخ ها آن را خنک کرده بودند یخ زده بود ولی در درونم داغ داغ بود.دیدن اندام ورزشکاری و بی نهایت خوش تراشش که مردانگی و قدرت از آن داد می زد وجودم را لبریز از احساس می کرد.

  • شهاب حسینی

رمان طلایه قسمت 16

از دیدن ان سفره و از این که چه قدر اسراف می شود عذاب وجدان گرفته بودم اما پیش خودم فکر می کردم بهتره یه جوری بخورم که دست خورده نشه!تا حد اقل کارگر های بیچاره بخورند.

  • شهاب حسینی

رمان قرعه به نام سه نفر قسمت 3

ترلان:تانیا من برم دوتا بستنی بگیرم بیام..تانیا:باشه برو..راستی قیفی بگیر..دو رنگ.. ترلان:باشه.. تانیا نگاهش به چرخ و فلک بود که تازه از حرکت ایستاده بود..کابینی که تارا سوار شده بود خیلی از زمین فاصله داشت.. ترلان با دوتا بستنی قیفیِ بزرگ برگشت..یکیش و داد به تانیا..

  • شهاب حسینی

رمان طلایه قسمت 15

چهار بعد از ظهر بود,از صبح که بیدار شده بودم از خوش حالی انگار روی ایر ها راه می رفتم حال و هوای به خصوصی داشتم .حمام کرده بودم و خیلی با وسواس حاضر شده بودم و بهترین شال و مانتویی را که داشتم به تن کرده بودم .لباس هایی هم که داخل چمدان گذاشته بودم بهترین هایم بودند بعضی از ان ها را فقط خریده بودم و حتی فرصت نشده بود بپوشم .

  • شهاب حسینی
رمان طلایه قسمت 14

انگار که اردوان به قصد جانم بالا اومده بود که سوئیچ و موبایل و هم چنین کفشاشو هر کدام به سمتی پرتاب کرده بود از این که چه فکری می کرده و چه شده ناگهان لبخندی روی لبهایم نقش بست که دور از چشم اردوان نموند و گفت: -چیه؟!مسخره می کنید؟!مثلا می خواهید بگید که من خیلی شلخته هستم؟

  • شهاب حسینی

رمان طلایه قسمت 13

شانه هایم افتاده بود و زارتر از ان بودم که به شدا بگویم به مریم چیزی نگوید و زمانی که مریم که مریم گفت: -من فقط به رضا گفتم. نزدیک بود شیدا بد جوری باهاش درگیر بشود ولی با وجد فرشته که مثل اسمش فرشته بود .

  • شهاب حسینی

رمان طلایه قسمت 12

روز سوم عید بود.نهال کلی اصرار داشت که به همراه آنها به جشن برویم ولی شیدا می گفت: -اگر با کوروش وارد مهمونی نشیم از لحاظ سیاسی بهتره. من هم که اختیارم دست شیدا بود،موافقت کردم.پس به هر شگلی بود خودش آدرس محل میهمانی که منزل گلاره بود را گرفته و نهال و کوروش را هم به قول خودش یک جوری پیچونده بود.

  • شهاب حسینی

رمان طلایه قسمت 11

کوروش همان طور محو من شده و معذبم کرده بود.انگار به خودش آمده باشد،گفت: -باز که رفتید تو کهکشون!اگر نهال جون می خوای دوشیزه ها ی محترم رو به مادر معرفی کنی زودتر برید بالاتر. ما تازه فهمیده بودیم خانم بزرگ،مادر کوروش است.

  • شهاب حسینی