رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان طلایه قسمت 1

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ
رمان طلایه قسمت اول
شخصیت های داستان : اردوان صولتی | طلایه مشایخی 
خلاصه داستان : داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است. روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و با کلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند اما بعد
 از شرکت در جشن متوجه جو ناسالم آنجا شده و تصمیم به ترک مهمانی میگیرد که وقتی موضوع را با دوستش درمیان میگذارد فریبا مانع از رفتن او شده و او را تا نیمه شب نگه می دارد. بالاخره با کلی خواهش فریبا رضایت میدهد طلایه را همراه یکی از پسرها به نام اشکان که او هم حال طبیعی نداشته راهی خانه کند. در راه بازگشت اشکان طلایه را به ویلایی در آن نزدیکی می برد ، طلایه که انتظار چنین چیزی را نداشته از شدت ترس بیهوش میشود و وقتی بهوش میاد درد عجیبی در بدن خود حس می کند و خود را داخل ویلا میبیند.

 از چیزی که ممکن است برایش بوجود آمده باشد به شدت میترسد و از ویلا فرار کرده
 و به سختی خود را به خانه میرساند.
 (ببخشید که خلاصه انقدر طولانی شد ولی چون داستان پیچیده اس و اونطور که به نظر میاد
 نیست مجبورم انقدر طولانی بنویسم)

بعد از آن شب او که گمان میکرده حجب و حیای خود را از دست داده از ترس آبرو همه ی
خواستگارانش را که همگی شیفته ی زیبایی او می شدند با هزار بهانه رد کرده تا اینکه
یکی از مشهورترین بازیکنان فوتبال اردوان صولتی که او هم توسط خوانواده اش مجبور به
 اینکار شده به خواستگاری اش آمده و طلایه از ترس اینکه اردوان نیز مانند دیگران شیفته
 ظاهرش شود چادری سر کرده و تا نوک بینی اش را می پوشاند اما در کمال تعجب اردوان
 به او می گوید به کس دیگری علاقه دارد و طلایه را تهدید می کند به او جواب رد دهد که
برخلاف تصور ، طلایه این را فرصتی طلایی دانسته و جواب مثبت میدهد و پس از اتفاقاتی که
 رخ میدهد به همسری اردوان درآمده در صورتیکه اردوان هنوز هم چهره ی دلفریب طلایه را ندیده




عقربه های پت وپهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت ۴ جا خوش کرده

 
بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشمهایم

پف آلود شده بود،ولی این چشمهای کشیده ی یشمی رنگ هیچ مدلی قصد

زشت شدن نداشت.خودم میدانستم صورت بی نقص و فوق العاده زیبایی دارم.این خصیصه راو بارها و

بارها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که میشناختم بهم گوشزد کرده بود.ولی

متاسفانه این زیبایی در آ ن سن و سال کم با من کاری کرده بود که از وجود خودم

بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ میکردم.از جلوی آیینه ی قدیمی اتاقم که

در حاشیه اش خانم های خوش صورت و خندان زمان صفویه پیاله به دست نقش

شده بودند و انگار یک جورایی بهم دهن کجی میکردند،کنار رفتم. انگار آنها هم به خاطر این همه زیبایی که خالق هستی دست و دلبازانه تقدیمم

کرده بود توی نی نی چشمهاشون کمی حسادت نشسته بود.مخصوصا از دیدن

اندام خوش تراش و متوازنم که بی نهایت اغوا کننده و منحصر به فرد بود.یه خورده از خودت تعریف کن...!!!! راستش هیکل های آنها را توی آن لباس های پرچین و شکن گل گشاد نمیتوانستم تشخیص بدهم.ولی حتم کمی تپل بودند آخه اون زمانها چاقی از لاغری خیلی پر طرفدار تر و شاید هم جاذبتر بوده. اصلا شنیده بودم شاهزاده خانمها چون هیچ فعالیتی نداشتند و همیشه یه نفر

بادشون میزده،سرحال و شاداب بودند،نه تکــــــــونی به خودشون میدادند و نه آفتاب و

مهتاب به پوستشون میخورده و از اونجایی که بشر همیشه فکر میکنه هر چی

مال پولدارهاست بهتره حتما تعریف خوش هیکلی هم اونی میشده که شاهزاده

خانمها بودن...!واقعا که در زمانهای مختلف و کشورهای مختلف تعریف زیبایی و خوش هیکلی حالا چه برای مرد چه برای زن متفاوت بوده..!!!!! انگار باز دوباره رفته بودم توی هپروت!اصلا این فکرا چی بود کردم.من باید به بدبختی های خودم فکر میکردم به من چه ربطی داشت زنهای عهد قاجاریه یا

هخامنشی چطوری بودند و چه افکاری داشتند.سفید رو خوب بوده یا همین برنزه

کردن های دوره ی ما که جوانها پیه ی صدها ساعت زیر آفتاب خوابیدن و ی ریسک سرطان پوست گرفتن از این دستگاه سولاریم های جدیدرو به تن می مالند تا رنگ

پوستوشون از سپیدی دربیاد...یا اینکه حسذت یه دل سیر غذا یا دسر رو به جون میخرند تا مبادا سایز سی و ششون بشه سی و هشت. حالا نمیدونم این چیزها چه گره ای از مشکل من باز میکرد،من باید یه فکری به

حال خودم میکردم تا به چشم این خواستگار جدید نیام.راستش اصلا قصد نداشتم خودم رو برای خواستگار جدید بیارایم،نیاراسته این بودم وای به حال اینکه دستی

هم به سر و رویم میکشیدم...!اصلا باید کاری میکردم که خیلی هم زشت و بدقیافه به نظر برسم تا بلکه دست از

سرم بردارند...!ولی آخه چطوری...؟!؟ افکارم حسابی به هم ریخته بود.این خواستگار دیگر کسی نبود که با ایراد های عجیب و غریب من جور در بیاید.یعنی از هر لحاظ که فکرشو میکردم عالی بود.اگه

کوچکترین عیبی روش میذاشتم خنده دار میشد و همه مسخره ام میکردن. آقا جونم او را افتخار مملکت میدانست برادر کوچکم علی هم که حسابی عاشقش

بود.توی این چند روز هر وقت میخواستم در موردش حرفی بزنم همه در مقابلم

جبهه میگرفتند و صدامو در نطفه خفه میکردند.به حال و روز بدم لعنت فرستادم و اشکهایم دوباره روان شد.هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر احساس بدبختی

نموده و مطمئن میشدم راه فراری ندارم.نمیدونستم چه باید بکنم تا به چشم این

خواستگار همه چی تموم نیام.باید از هر راهی بود حتی اگه کار به التماس و استغاثه می رسید به پاهاش میفتادم ازش خواهش میکردم که منو به عنوان

همسرش نپذیره ا از شر این کابوس،هرچند به طور موقت نجات پیدا کنم.

نمیدونم...!شاید این روش هم امکان پذیر نبود چون اگه منو میدید حتما مثل همه ی

خواستگارانم که با چندیدن مرتبه جواب رد دادن بازهم پاپس نمیکشیدند.او هم با

این موقعیت ظاهری و اجتماعی ویژه و بی نظیری که داشت همان طور رفتار میکرد و عقب نمیرفت...!

نفسم باز هم بالا نمیامد قلبم به شدت به دیواره ی سینه ام میکوبید....درمانده و

مستاصل بودم.اگر او مرا میپسندید چه آبرو ریزی میشد...!دختر نجیب و با اصالت آقا

رضامشایخی معروف که همه به سرش به خاطر آبرو داری،دین داری اش قسم

میخوردند تو زرد از آب دربیاید چه فاجعه ای به بار می آمد

بالاخره بعد یک ساعت از آن هپروت مخصوص به خودم که از بچگی وقتی میرفتم

توش تا ساعتها خیره به یک نقطه همه حواسم رو از دست میدادم،بیرون آمدم.

آخر به این نتیجه رسیدم که به طوری چادر سفید گلدارم رو به سر بکشم و رو بگیرم که نتواند چهره ام رو ببینه و چنان لباس گشاد و بی قواره ای بر تن کنم که

هرگز اندامم در معرض دید نباشد تا این جوان زیبا و مشهور ایده آل،با کوچکترین

خواهش و التماسم برای صرف نظر کردن از مورد انتخابی مادر عزیزش رضایت

بدهد.با خودم فکر میکردم آخه برای اون که دختر قحط نبود.اون بهترین فوتبالیست در

سطح کشور است،پسر حاج آقا صولتی دوست و همکار آقا جونم،اردوان صولتی

معروف که همیشه به پشتوانه ی شهرتش نامی بود،این طور هم که فرنگیس خان

مادرش گفته بود تصمیم داشتند بر تنها پسر عزیزشان یک دختر مناسب انتخاب

کنند تا بابت زندگی مجردی اش در تهران خیالشان راحت باشد.من بیچاره را هم در

مجلس ختم انعام که خانم یکی از دوستی آقا جونم دعوت کرده بود و به همراه

مامان و خاله اینا رفته بودیم،دیده وبرای تک پسر معروفش که از محسناتش هرچه

بگویم کم گفتم پسندیده بود.تازه اگر موقعیتش را در زمینه ی ورزشی کنار بگذارم

باید بگویم اردوان فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارد یعنی به قول معروف تل کرده است و درشرکت کی از دوستان تهرانی اش که خیلی کله گنده است سرمایه

گی فتی کرده این هم آن معنا یدهد که آای خواستگارحترم اومالیش عالیه،بهترین

انه را آن طور مادرجونش تعریف د توی تهرانداشت و چنین آخرین مدل ماشین.البته

اینها دیگرادی بودمیدانم جدیدا هتبالیست میشودچیها هم جلاینفک دگیش

میشه.البته از ریخت و قیافه اش که دیگه نگو ونپرس!من که زیاد اهل فوتبال و این

چیزها نیستم ولی گاهی دیده بودمش خیلی جذاب و خوش تیپ و خوش هیکل بود مخصوصا با این عکسی که فرنگیس خانم آورده بود.یک جفت چشم سیاه دارد که

از همان تصویر تو عکس سگ چشمهایش آدم را میگیرد و وقتی به ترکیب آن

ابروهای سیاه و مرتبش اضافه شود دیگه حرف نداره و روی هم رفته دلپذیر و

زیباست طوری که هیچ گونه عیبی نمیشد روش گذاشت مخصوصا اون موهای پرپشت و سیاهش که خیلی خوش حالت روی پیشونی اش ریخته بود و به

]جذابیتش اضافه میکرد آخرین حربه رو که اون هم ایراد به قیافه اش بود از من

گرفت...! دوباره رفته بودم تو هپروت خودم که مامان وارد اتقم شد و در حالیکه طبق عادت

همیشه تا مرا میدید شروع به قربان صدقه رفتن میکرد،گفت: -مادر چشمم کف پات!الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم باز که گریه

کردی.آخه حیف اون چشمهای نازت نیست که هی اشک میریزی؟به خدا ما

صلاحتو میخوایم...!این پسره از ه لحاظ که فکرشو بکنی خوبه...!عزیز دلم آخه چرا

لگد به بخت خودت میزنی...؟هر کسی اومد یه عیبی روش گذاشتی و گفتی این

طوریه و اون طوریه که به عقیده ی من یک موردش هم به جا نبود اما گفتیم تو

رست میگی...!ولی این یکی خدارو شکر ایرادی نداره...!تمام آرزوی پدر و مادرش فقط اینه که پسرشون تو شهر غریب سرو سامون بگیره.واله و بالله هر دختر دم

بختی از خداشه چنین پسری نصیبش بشه.خانواده ی با آبرو،باتقوا۷سرشناس و

همه چی تموم.پسره هم که قابل توصیف نیست.سر وشکلشو که دیدی.به حد

کفایت چشم گیر و خوش قد وبالا...!اصلا چه بچه ای بشه بچه ی شما دوتا...!!! مامان که از تصور نوه ی آینده اش لبخند پر رنگی صورتش رو نقاشی کرده بودو میخواست به هر طریقی دختر نادان و موقعیت نشناسشو که برخلاف ظاهرش

عقل ناقصی داشت به راه بیاورد...ادامه داد...: مادر جون شانس یه بار در خونه ی آدمو میزنه و چنی بختی از راه میرسه.فرنگیس

جون میگفت"همهی فامیل وآشنا منتظرن اردوان لب تر کنه دختر هاشونو دودستی تقدیم کنن"ولی مادر حسن سلیقه به خرج داده و بین این همه دختر تو رو توی

همین مجلس ختم انعام دیده و پسندیده.به قول خودش منتت رو هم دارن دختر با

این وجنات که همه چی تموم هم باشه پیدا نمیکننتو هم حالا اینقدر بغ نکن و اشک نریز.شوهر کردن که بد نیست.ما ها هم سن تو بودیم شکم دوممون رو هم آورده بودیم...!الان دیر نشده.ولی زود هم نیست.دانشگاه هم که قبول نشدی و همین طوری نشستی خوه غمبرک زدی.به خدا خوبیت نداره دختر دم بخت مدت زیادی توی

خونه بمونه و روی هر کسی هم یه عیب و علتی بذاره میگگن خودشون مرد

دارن...حالا پاشو مادر جون یه دستی به سر و روت بکش الانه که دیگه پیداشون

شه...!

 

 

 

۲

سپس در حالیکه پیشانیم را میبوسید گفت:

قربون دختر قشنگم بشم که فرنگیس خانم یه نظر دیده و روزی چند بار زنگ میزنه و پیگیر میشه.

انگار مامان خیال رفتن نداشت تا من نقشه ام رو عملی کنم،این بار حالت تاکیدی به جمله اش داد:

مادر،الکی رو جوون مردم عیب نذاری آقا جونت شاکی میشه.هرچند چه ایرادی!به هر کس میگم اردوان صولتی میخواد بیاد خواستگاری دخترم چنان حیرت میکنه که یه ساعت فقط میپرسه راست میگم یا دروغ.همین سمانه،دخترعموت وقتی فهمید چنان خدا شانس بده،خدا شانس بده راه انداخته بود که تا زن عموت بهش تشر نزد"مگه دختر منتظر شوهری با این سن کم"دهنشو نبست.

بالاخره مامان بعد از کلی سفارشات لازم خارج شد.

دلم به حال مادرم که زنی مهربان و دلسوز بود و در تمام دوران زندگیش همه ی هم وغمش برقراری رفاه و آرامش هسر و فرزندانش بود میسوخت.مامان بیچاره ی من خبر نداشت دخترش چه غم بزرگی رو به دل میکشه و قدرت گفتن هیچ حرفی هم نداره.

مامانم خبر نداشت دختر معصومش اسیر چنگال هوی و هوس بی صفتی شده که گوهر با ارزش هستی اش رو نابود کرده و الان از شرم آبروی خود و خانواده ی با اصل و نسبش مجبور به سکوت شده و دم نمیزنه.و اون بی صفت بعد عمل حیوانیش خیلی راحت به شهرش بازگشته و اونو با ویرانه های زندگی و رویاهاش رها کرده.

آخ....کاش اون روز قلم پام میشکست و برای جشن تولد فریبا نمیرفتم.هیچ و قت اهل میهمانی و جشن تولد و این قبیل مراسم ها نبودم ولی آنقدر فریبا خواهش و تمنا کرد تا بالاخره مامانم راضی شد و رضایت داد که برم.ولی کاش رضایت نمیداد و کلاغ شوم بخت من همون شب رو شونه ام نمی نشست.

من اصلا نممیدونستم مراسم مختلطه اون هم بدون هیچ بزرگتری.همه جوان و اکثرا مست و لایعقل.من فکر کرده بودم مثل تولدهای خانوادگی خودمونه.از همونایی که سمانه بارها و خودم هم یکی دوبار گرفته بودم.

از همان بدو ورود وقتی متوجه جو غیر اخلاقی اونجا شدم تصمیم گرفتم چند دقیقه بنشینم و بعد اونجارو ترک کنم ولی مگه فریبا میذاشت.به قول خودش اونقدر از سر و شکل و قیافه ی من برای تمام دوست و آشنایانش تعریف کرده بود دوست داشت منوبه همه معرفی کنه و از ابراز تعریف و تمجید های تک تک اونا در مورد دوست زیباروش افتخار کنه

 

اون شب از نگاه های همه ی کسایی که فریبا به عنوان پسرخاله و پسر دایی و پسرعمو و صدتا پسوند و پیشوند دیگه معرفی کرد معذب شده بودم.انگار هر کدوم منو لخت و عور میدیدن که این جوری چشماشون برق میزد.لحن کلامشون اونقدر مشمئز کننده بود که حالمو بد میکرد و حسابی ترسیده بودم.از بچگی مامانم منو به نجابت و خیلی مسائل اخلاقی دیگه تشویق کرده بود،ما از خانوداده ی متدین و آبرو داری بودیم و شاید خیلی مسائل که برای دیگران عادی بود در نظر ما غیر اخلاقی و زشت بود.

 

تو این فکر بودم که یه جوری ازاون جشن تولد فرار کنم که مراسم اهدای کادوها شروع شد و فریبا دوباره با خواهش خواست برای باز کردن هدیه ها در کنارش باشم.خلاصه ساعتی گذشت و بد از اون مراسم بریدن کیک و پخش اون بود و دوباره اصرار فریبا که میگفت تا شام نخوری نمیذارم بری و به هر زبونی بود باز هم نگهم داشت.

انگاراون شب همه و همه چیز دست به دست همدیگه داده بودن تا منو به سمت بی سیرتی سوق بدن...

ساعت از نیمه گذشتهب دو و من کلافه برای برگشتن به خونهب دوم.فریبا دیگه هیچ بهانه ای برای نگه داشتنم نداشت و قرار بود که خودش منو به خونه برسونه.تولد فریبا در ویلای پدرش برگزار شده بود و از اون جا تا خونه ی ما مسافت زیادی بود و من به تنهایی نمیتونستم برگردم ولی بعد شام هیچ خبری از فریبا نبود.

وقتی هم به سختی اونو بین اون همه شلوغی یافتم اصلا حالت طبیعی نداشت و زمانی که ازش خواهش کردم دیرم شده و باید طبق قولش منو به خونه برسونه خیلی راحت گفت:

یه کم دیگه صبر کن چون نمیتونم این همه مهمونو ول کنم و تورو برسونم.

تازه فهمیدم از اول هم اشتباه کردم که قولشو قبول کردم چون وقتی کسی خودش صاحب مهمونی باشه نمیتونه تا همه ی مهمونا نرفتن مجلس رو ترک کنه.

فصل۳ فریبا دختر خیلی خوبی بود و توی مدرسه جز شاگردای ممتاز.با همدیگه رقابت درسی خوبی داشتیم ولی هیچ و قت فکر نمیکردم در خانواده ای به این راحتی زندگی کنه که برای جشن تولدش فقط اونو از لحاظ مالی مساعدت کرده باشن و حتی خودشون هم شرکت نکرده باشن. [b]البته میدونستم پدر و مادرش چندید سال است از هم جدا شدن و اونطور که تعریف میکرد به خاطر پدر و مادرش گاهی پیش پدرش میماند و گاهی هم پیش مادرش و به قول خودش یه وقتایی که میخواست شیطنت کنه و به همراه بعضی از دوستاش یا فامیل به کوه مسافرت و گردش بره به پدرش میگفت خونه ی مادرشه و یه مادرش هم میگفت خونه ی پدرشه.اون طور هم که تعریف میکرد اونا هم چندان پیگیر نبودن. به طور کامل من خیلی از اخلاقای فریبا رو نمی پسندیدم تو که اینجوری می دیدی فکر میکردی واسه تولد مولودی راه میندازه...؟ ولی از اون جایی که سعی میکردم در رفتار و منش من تاثیر نا مطلوبی نذاره باهاش دوست بودم....خیلی از خودت تعریف میکنیا....دقت کردی....؟ و حتی یه وقتایی با تجربیاتی که داشتم راهنماییش میکردم. فریبا از لحاظ عاطفی کمبودهایی داشت که همیشه این خلا رو با دوستاش پر میکرد و در این بین بیشتر از بقیه دوستاش به من ابراز علاقه میکرد...یعنی اکثرا در مدرسه دوست داشت با من بگرده و در ساعتهای کلاس یا زنگای تفریح کنارم بود... و همیشه از شکل ظاهری و رفتارم تعریف میکرد...اصلا خودش رو شیفته و عاشقم میدونست.... راستش چون ذاتا آدم خیلی صبور و آرومی بودم با روحیات ضد و نقیضش کنار میومدم و تا حر زیادی روش تاثیر گذار بودم.... ولی اون شب نحس حسابی به خاطر این رابطه و دوستی خودمو نفرین میکردم هر چه ساعت از نیمه میگذشت استرسم بیشتر میشد. از فریبا هم خبری نبود....


مستاصل دور خانه ی بزرگ ویلایی میگشتم تا اونو پیدا کنم وای چه کنم وای چه کنم کجا اون پیدا کنم...و حداقل به طریقی برام آژانس یا تاکسی بگیره تا از اون محیط فرار کنم ولی انگار فریبا آب شده و تو زمین رفته بود.دو مرتبه همه ی اتاقای طبقه بالا رو که در هر کدومو باز میکردم حسابی شرمنده میشدم و عرق سردی بر پیشانم می نشست گشته بودم و با اون کفشای پاشنه بلند که راه رفتنو برام حسابی سخت کرده بود،اونقدر پله ها رو بالا پایین رفته بودم که هیچ توانی برام نمونده بود. 


صدای بلند و آزار دهنده ی موسیقی هم چنان احوالمو دگرگون کرده بود که دوست داشتم گوشه ای بنشینم و گریه کنم.تا بالاخره بعد از یک ساعت سر و کله ی فریبا از دور پیداشد(در حالیکه به نظر آشفته میرسید).وقتی از دور دیدمش انگار فرشته ی نجاتی رو در برهوتی پیدا کرده بودم.سریع به سمتش رفتم و با عجز و زاری که در صدایم مشهود بود گفتم: آخه فریبا توکجا غیبت زد...؟یه ساعته دنبالت میگردم.من دیرم شده....الان آقا جونم اینا نگرانم میشن...

فریبا که معلوم بود از دعوت هم کلاسی غیر اهل حالش پشیمون شده گفت: تازه سر شبه.چقدر عجله داری؟ احساس کردم غیر طبیعی حرف میزنه.ولی بی اهمیت بهش ملتسمانه گفتم: فریبا تو رو خدا اگه خودت هم نمیتونی منو برسونی یه آژانسی چیزی بگیر من برم.به مامانم قول داده بودم نهایت تا یازده یا دوازده برگردم.تو رو خدا یه کاری بکن خیلی دیرم شده. فریبا که رو پاش بند نبود گفت: وایسا الان میگم اشکان برسونتت. دستمو به سمت یکی از پسرایی که اول مهمونی دکتر جون معرفی کرده بود کشید و بی آنکه به من اجازه صحبت بده گفت: اشکان جان دوست منو میرسونی خونشون؟میگه خیلی دیرش شده،توهم که گفتی دیگه حوصله ی موندن نداری. اشکان نگاه عمیقی به سرتا پام انداخت.انگار او هم مثل فریبا چندان حال مساعدی نداشت.سری تکان داد و رو به فریبا گفت: من گفتم حوصله ی اینجارو ندارک،که زودتر برم....خب شاید هم قسمت امشب ما هم اینطوریه! بعد درحالیکه لبخندی تحویلم میداد،ادامه داد: بزن بریم. من که حتی فرصت نکرده بودم به فریبا حرفی بزنم به آرامی بهش گفتم: ولی من با این..... 


فریبا وسط حرفم اومد وگفت: ببین اگه با اشکان نری معلوم نیست تا دو سه ساعت دیگه کسی قصد رفتن داشته باشه...از آژانس و این حرفا هم که اینجا خبری نیست و من هم که نمیتونم این همه مهمونو ول کنم بیام تو رو برسونم. مستاصل نگاش کردم و گفتم: آخه خودت.... فریبا منو به سمت اشکان که به طرف حیاط میرفت هول داد و گفت: آره خودم گفتم...ولی نه الان.آخر شبو گفتم.حالا تا این پسره پشیمون نشده برو... ناار بودم همراه او بروم چون برای فرار از اون محیط هیچ راه دیگه ای نداشتم....با این که تا اون سن هیچ وقت همراه پسر غریبه ای جایی نرفته بودم ولی به دنبال اشکان که با آن قد بلند به سمت اتومبیل آخرین مدلش میرفت،روان شدم.ترس و دلهره ی عجیبی سراپای وجودمو فرا گرفته بود ولی هیچ چاره ای جز رفتن نداشتم. اگر تو اون باغ و ویلای بزرگ دور از شهر میماندم معلوم نبود کی میتونستم برگردم. اشکان که با اون چشمای خمار عسلی رنگش نگاه عمیقشو به چهره ام دوخته بود،گفت: حالا خونتون کجاست...؟ آهسته گفتم: شما تا همون ۴باغ برید بقیشو میگم.

سرشو آهسته تکــــــــون داد و اتومبیلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاریکی پیش میرفتیم...مدتی در سکوت راند...تا اینکه گفت: اسمتون یادم رفت،افتخار همراهی با.... آهسته گفتم: طلایه هستم. لبخند مرموزی زد و گفت: چه اسم برازنده ایی! بعد نگاهی به من که تا اخرین حد ممکنبه سمت در اتومبیل چسبیده بودم،انداخت. نمیدونستم چی بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا میکردم هرچه زودتر اون شب لعنتی تموم شه.نمیدونم این سکوت چقدر طول کشید و من در افکار ضد و نقیضم دست و پا زدم و در عالم هپروتی همیشگی ام غرق شده بودم که با توقف کامل اتومبیل چشمامو باز کردم. لحظه ای از اون چه میدیدم،قدرت نفس کشیدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حیاطی که وسط ساختمون وم ساختمان سفیدی قرار داشت خیره شدم.

انگار مغزم قدرت تجزیه وتحلیل آنچه چشمهام میدید رو نداشت.با ترس تمام قوایمو که برام مونده بود رو جمع کردم و در چشمهای مشتاق اشکاه که به قرمزی میرد خیره شدم و با لکنت گفتم: اینجا کجاست منو آوردی؟ پاهای سست و ناتوانمو به سختی تکان دادم و در اتومبیل رو گشودم.صدای نفسهای بلندم رو که به شماره افتاده بود میشنیدم و لی انگار نفسی در کار نبود.در اون لحظات رعب و وحشت سر تاپای وجودمو گرفته بود و از شدت ترس میخواستم پا به فرار بذارم و لی به کجا؟نمیدونستم.در چشمانم نهایت درماندگی و استیصال فریاد میزد و فکر اینکه چه بلایی میخواست سرم بیاد به حات جنون میکشاندم و حتی قدرت ایستادن نداشتم.


اشکان در هایت خونسردی نگاهم میکرد و در همان حال لبهایش تکان میخورد اما من آنقدر در مغزم افکار عجیب دور میزد که حتی حرفاشو نمیشنیدمو سعی میکردم به زحمت چیزی بگمو التماس کنم و به پاش بیفتم.ولی به خاطر ترس و وحشتی که سر تا پای وجودمو گرفته بود زبانم در کام نمیچرخید.... اشکان بی محابا به سمتم میومد و من فقط عقب عقب میرفتم.دستشو سمتم دراز کرد.اونقدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرکت کنم.یعنی من عاجزتز از اون حرف بودم.از شدت هراس داشتم قالب تهی میکردم و دندان هایم به سختی روی هم قفل شده بود که یک آن احساس کردم همه چیز به دور سرم میچرخه و ناگهان در ناحیه ی قلبم درد شدیدی احساس کردم که نفس کشیدنو برام سخت کرده بود و بعد همه چیز در برابرم تار شد و دیگه هیچ نفهمیدم

 

در حالی که درد عجیبی در وجودم زبانه میکشید چشمهایم را که هنوز سنگین بود گشودم.در وجودم هیچ رمقی نبود،لبهایم خشک شده و سرم حسابی سنگینتر از بدنم شده بود.

بعد از اون بالاخره چشمهایم موقعیت جدید رو تشخیص داد.آه از نهادم براومد وتازه وقتی به سختی برخاستم و لباسم رو مرتب کردم به عمق فاجعه پی بردم.اشک بی پروا بر صورتم روان شده بود و من حتی نمیدونستم با اون همه بدبختی و آشفتگی چیکار کنم.

دختری که همیشه به اخلاقیات اهمیت میداد و برای گوهر پاک وجودش خیلی بیشتر از بقیه چیزها ارزش قائل بود حالا همه چیز رو ویران شده میدید.دختری که حفظ پاکدامنی اش رو از هر چیزی در دنیا مقدس تر میدونست حالا همه ی وجودش چه جسمش و چه روحش خدشه دار شده بود و خود را در منجلابی بی پایان می دید که برای نجات هیچ جای دست و پا زدن نداشت.

اونچه ذره ذره در مخیله ام هضم میشد زلزله ای ویرانگر برای افکار و ذهنیت های وجودیم شده بود.بتی که همیشه برای خودم از نجابت و پاکدامنی ساخته بودم به یکباره در نهایت قساوت ویرون شده و در یک کلام زندگی برایم به پایان رسیده بود و فقط آرزوی مرگ داشتم و نمیتونستم پیش خودم سر بلند کنم.با اینکه من تقصیری نداشتم و فدای هوس زودگذری شده بودم ولی پیکان تقصیرها رو به جانب خودم میگرفتم.چون هرگز نباید به همچین مهمانی قدم میگذاشتم و از اون بدتر با مرد غریبه ای که هرگز نمیشناختمش همراه میشدم.

ولی گاهی اوقات انسانها در مخمصه ای قرار میگیرند که برای فرار از اون به تونل میانبری که به پرتگاه ختم میشه حتی فکر هم نمیکنند و ومن اون شب برای زسیدن به موقع به هیچ چیز دیگه فکر نکرده بودم.در دلم هزاران بار بر خودم لعنت میفرستادم ولی نه اون لعنتها و نه اون همه فحش و ناسزا که به خودم نثار میکردم هیچ فایده ای نداشت و منو اسیر بختی به سهی شب کرده بود.منیی که همیشه فکر میکردم چنین فاجعه هایی مال دیگرونه و هیچوقت برای من و در نزدیکی من اتفاق نمیفته.

منی که همیشه با خودم فکر میکردم کسایی که به همچین سرنوشت شومی دچار میشن و در چشم به هم زدنی دامنشون لکه دار میشه فقط دخترای کژاندیش و فراری و کلا کسایی هستن که از بطن مادر ناپاک به دنیا اومدن و شاید هر موقع حرف از چنین کسایی به وسط میومد با غروری کاذب چنان اونا رو بی بند و بار و بی آبرو میخواندم که انگار اونا از یه کره ی دیگه اومدن و ما از کره ای پاک و نجیب هستیم.هیچوقت به این مسئله به این شکل فکر نکرده بودم که هر آن همچین خطری برای خودم هم هست.یعنی اصلا فکر نمیکردم به همین راحتی یه چنین عاقبتی گرفتار بشم.هرچند ناخواسته و بی تقصیر.

ساعت از ۲:۳۰ صبح هم گذشته بود.زار و درمانده نشسته بودم که چه باید بکنم....چطور میتونستم به روی خانواده ام نگاه کنم.اگه آقاجونم میفهمید فقط مرگ رو شایسته ی من میدونست و اگه مامانم متوجه میشد...

وای برمن حتی فکر کردن بهش هم برام سخت بود.نفسم از گریه بالا نمیومد.اشکان خیلی راحت و بیخیال در اتاقی به خواب رفته بود و هنوز همون لباس مهمونی رو به تن داشت.لحظه ای چنان از او متنفر شدم که میخواستم با دستام خفه اش کنم.

ولی تا همینجای کارهم به اندازه ی کافی بدبخت شده بودم.دیگه خون سگ به گردن گرفتن چاره ای برام نمیشد.باید از اون جا فرار میکردم ولی به کجا...؟

تمام قسمت های رمان طلایه


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی