رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان طلایه قسمت 2

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۸ ب.ظ

رمان طلایه قسمت 2

لحظه ای از ذهنم گذشت که دیگر به خانه نروم وقتی خانواده ام میفهمیدند خودشون بیرونم میکردند تازه اگر سرمو نمیبریدند...ولی باز با خودم فکر کردم که لزومی نداره اونا بفهمند چه به سرم اومده.دخترایی که من همیشه به چشم بد بهشون می نگریستم خیلی راحت در خانواده هاشون زندگی میکردند و اونا هم هیچوقت متوجه نمیشدند.نمونه ی اوا رو کم از همکلاسی هام نشنیده بودم.


حالا دیگه عزم و اراده ام برای برگشتن به خونه و کتمان هر آنچه فاجعه ی زندگیم میدانستم،راسخ شده بودم.فقط میموند عذر و بهونه ای که تا اون موقع بیرون از خونه موندنمو توجیه کنه که اون هم با وجودخانواده ی سرسختی که من داشتم در نهایت چند روزی تنبیه و دعوا در انتظارم بود...

با همین خیال نفسی به آسودگی کشیدم...فقط نمیدونستم چطور باید فرار کنم؟اگه در ها قفل بود چه باید میکردم؟!کفشهایم رو که گوشه ای افتاده بود به همراه کیف دستی ام برداشتم و خیلی آهسته طوری که حتی خودم هم صدای پامو نمیشنیدم و فقط صدای نفسهامو از همه چیز بلندتر بود از هال و سپس کریدور باریک گذشتم و خودمو به تراس خونه که با ۴پله به حیاط میرسید،رسوندم و با قدمهایی لرزان مسیر طولانی حیاط رو که با موزاییک سنگ فرش بود طی کردم.

در دلم دعادعا میکردم در حیاط قفل نباشه،از کنار اتومبیل اشکان که همچون تابوتی برام دهن کجی میکرد رد شدم.چنان با احتیاط قدم برمیداشتم انگار اشکان گوش تیز کرده بود که صدای قلب منو هم از داخل خونه بشنوه هر چند که خودم میدونستم با حالی که اونو دیشب دیده بودم هرگز نمیتونه بیدار بشه ولی ترس و احتمالات هیچ دلیل منطقی نمیپذیره.وقتی زنجیر در آهنی بزرگ رو کشیدم و در آهسته با صدای قرقر باز شد حکم پرنده ای رو داشتم که که بعد سالها راه فرار پیدا کرده باشه.نفسم از فرط خوشحالی که نه چون شادی با اون وضعیت هیچ مفهومی نداشت،شاید از فرط هیجان بالا نمیومد و با نیرویی مضاعف پاهای خسته و وامانده ام رو میکشوندم.

خیابان در اون وقت حسابی خلوت و تاریک بود انگار همه خوابیده بودند و دوباره اضطراب و وحشتی عمیق بر وجودم مستولی شد.نمیدونستم تو کدوم خیابون هستم.حسابی گنگ شده بودم حتی نمیدونستم به کدوم سمت باید حرکت کنم که از دور روشنایی اندکی توجه ام رو جلب کرد.با اینکه نمیدونستم چیست و کجاست با تمام وجود به سمتش پر کشیدم.حکم آهویی رو داشتم که از بیم جانش از دست یوزپلنگیپر قدرت میدود.

وقتی تقریبا نزدیک تابلوی نئون شدم،در حالیکه که به نفس نفس افتاده و دیوار رو تکیه گاهم کرده بودم،نوشته ی رو تابلوی رو خوندم"متل" و انگار امیدو زندگی دوباره ای بهم ارزانی شده بود به سختی از کنار دیوار قدم برمیداشتم تا کمی نفسم جابیاد.عرق پیونیمو گرفتم و آهسته وارد شدم.هنوز پاهایم میلرزید.مسئول اونجا که در حالت خواب و بیدار برنامه تلویزیون که فکرکنم راز بقا بود رو نگاه میکرد با لحن خشک و سردی گفت:

همه اتاق ها پرند.

در حالیکه سعی میکردم از لرزش صدام کم کنم گفتم:

سلام

متصدی،این بار به طرفم نگاهی انداخت و دوباره با همون لحن تلخ ولی با لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:

سلام،خانم جان همه ی اتق ها پر هستند.اگر میخوای برو هتل میدون بعدی.

به زحمت زبونمو چرخوندم و گفتم:

اتاق نمیخوام فقط اگه ممکنه یه تاکسی برام خبر کنید.

مرد نگاه اخم آلودی به سر تا پایم انداخت و گفت:

بریا کجا تاکسی میخوای؟نکنه نصفه شبی هوس گردش توی شهر رو کردی دختر جان...؟

نه حال و حوصله ی بحث رو داشتم نه وقتشو....گفتم:

میخوام برم خونمون.

آدرس رو گفتم و برای اینکه زودتر از زیر نگاه کنجکاو و بی اعتمادش راحت بشم به دروغ گفتم:

آخه دانشجو هستم و به خاطر خرابی اتوبوس این موقع بع اینجا رسیدم.

با اینکه احساس میکردم مرد اخمو حرفامو باور نکرده ولی محکم ادامه دادم:

لطا سریع یه تاکسی برام بگیرید.خانواده ام نگران هستند.

مرد نیم نگاهی پرسشگر به سر تا پایم انداخت و منو در اون لباسها که کاملا مشخص بود به رخت عروسی میخورد تا یه دانشجو،برانداز کرد و بعد شماره ی تاکسی تلفنی رو گرفت و بعد از گفنگویی رو بهم کرد و گفت:

تا ۵دقیقه دیگه میاد.میتونی همینجا منتظر بمونی.

به صندلی پیشخوان اشاده کرد.نفس آسوده ای کشیدم.بی رمق تر از اون بودم که۵ دقیقه سر پا بمونم و روی صندلی ولو شدم.سرم مثل کیسه ای بزرگ و سنگین شده بود و خداروشکر میکردم که در اون وقت شب تونسته بودم به راحتی خیالی آسوده تاکسی گیربیارم ولی این دلخوشی با اندیشیدن بر اونچه بهم گذشته بود دوباره تبدیل به اندوه و وحشت شد.

۵دقیقه هم نشده بود که متصدی هتل گفت:

پاشو خانم.تاکسی اومد.

با نگاهم از او با همه ی بداخلاقی هایش تشکر کردم و خودمو به تاکسی رسوندم.بعد از سلام کوتاهی آدرسو گفتم و راننده بی هیچ سوالی اتومبیل رو به حرکت در آورد.فقط مونده بودم حالا به مامانم انا چی بگم...؟قلبم به شدت میکوبید و هر چه به محلمون نزدیکتر میشدیم اضطراب بیشتری وجودمو فرا میگرفت.

بالاخره تصمیم گرفتم دروغ بگویم ولی چه دروغی نمیدونستم اما مطمئن بودم هر چه بگویم باور میکنند.

مامانم ساده تر از این حرفا بود که حرفمو باو رنکنه.یعنی در اصل اونقدر در تمام دوران زندگیم درست رفتار کرده بودم کخ حالا بهم اعتماد کامل داشت،هرچند که تا به حال سابقه نداشت هیچ وقت به جز ساعات مدرسه و کلاس هی غیر درسی ام از خونه بیرون برم حتی بادوستان صمیمی ام هم در محیط خارج مدرسه هیچ رابطه ای نداشتم.فریبا هم فقط یه بار به خونه ی ما اومده بود اون هم برای آماده شدن در امتحان زبان.

در همین افکار بودم که راننده ی خواب آلود تاکسی رو مقابل خونمون توقف کرد و سپس باگفتن خانم همین است درسته؟ منو از هپروت به دنیای واقعی دعوت کرد.

دنیایی که دوست داشتم بریا همیشه از اون فرار کنم.با گفتن چقدر میشه سریع درکیفمو باز کردم و بعد از پرداخت کرایه و تشکرپیاده شدم.

روبه روی در آهنی سفید رنگ حیاطمون ایستاده بودم ولی نمیدونستم چه کار باید بکنم،میترسیدم زنگ بزنم.همانطور که مستاصل ایستاده بودم در باز شد و مامان در حالیکه استرس و نگرانی از چهره اش هویدا بود گفت:

کجا بودی دختر؟نصفه عمر شدم!میدونی چند ساعته پشت این در نشستم تابیایی؟

چندبار تا سر خیابون اومدم و برگشتم؟اصلا میدونی ساعت چنده؟نصفه شبه!

هاج و واج نگاهش میکردم و مانده بودم حالا چه بگویم که اشکهایم بی اختیار جاری شد.مامان که مات نگاهم میکرد با نگرانی گفت:

چی شده دختر؟دزدیده بودنت؟تصادف کردی؟مادر بگو چه بلایی سرت اومده؟قلبم وایستاده.

من که کلمه ی تصادفو بین اون همه واژه می دزدیدم با گریه گفتم:

تو راه تصادف کردیم تا الان هم تو بیمارستان بیهوش بودم و تا به همو اومدم سریع تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم.میدونستم شماهم نگرانید.

مامان با محبت منو داخل چادر نخی گلدارش گرفت و با مهربانی بوسیدم وگفت:

حالا خدا رو شکر به خیر گذشت.داشتم از دلشوره میمردم.آخه چند بار بهت گفتم مادر جون این جشن تولدها و این جور جاها نرو چشمت میزنن...خوشگل و بر و رو داری.کافیه یکی بدچشم باشه..همین جوری میشه دیگه...!

بیچاره مامان خبر نداشت که هیچ چیز به خیر نگذشته بلکه شر هم پیش اومده.غافل از همه جا آهسته کنار گوشم گفت:

آقاجونت تمیدونه هنوز نیومدی...خوابه...یواش برو تو.

منو در آغوش پرآرامشش به اتاقم رشوند و دلواپسیشو با سوالهای پی در پی برطرف

کرد و در آخر گفت:

شام خوردی؟

سری تکان دادم و از شرمی که در وجودم فریاد میکشیدسرمو پایین انداختم.

مامان بعد از پرسیدن چند سوال که مثلا با ماشین فریبا بودیم یا دوست دیگرم،چراغ خواب رو خاموش کردو گفت:

بخواب که تا آقا جونت نفهمیده من هم برم بخابم.

و با حالت تاکیدی ادامه داد:

حق نداری بعد از این بریا رفتن به این طور مراسم ها خواهش و تمنا کنی.دیگه نمیتونم از دلشوره دق مرگ بشم تا تو بیایی...به این دوستات هم بگو دیگه حق ندارن پی گیرت بشن.

حرفشو زد و در تاریکی از اتاقم خارج شد.واقعا چقدرگوشه ی امن خانه ی پدر و مادر دلپذیره...هرچند که

از خودم خجالت زده بودم ولی همین که خونه دوباره پذیرایم بود بالاترین لطف خدا شامل حالم شده بود.

از فکر اینکه ساعاتی پیش چه برمن گذشته بو د در اوج آوارگی و بی پناهی پرسه میزدم،اشکهایم دوباره ججاری شد.خدارو شکر میکردم ولی در اعماق وجودم نمیدونستم با بلایی مه به سرم اومده چه کنم؟پتو رو برسرم کشیدم تا صدام بیرون نره و مدتها به حال خودم و درد بی درمان لاعلاجم زار زدم.نمیدونم چقدر طول کشید که از شدت بدبختی و درماندگی خواب چشمهایم رو ربود.صبح با صدای مامن که میگفت:

من میرم سبزی خوردن بگیرم.تو هم دیگه پاشو.

از خواب پریدم و برای لحظه ای تمام کابوس های شب قبل رو فراموش کرده و با خیالی راحت انگار نه انگار که اتفاقی افتاده برخاستم ولی وقتی چشمهای از گریه ورم کرده وقرمزم رو که باز نمیشد با کردم به یاد اونچه که به من گذشته بود افتادم.

باید مدتی از فریبا دوری میکردم تا مبادا جلوی مامانم حرفی بزنه که تصادفی در کار نبوده.دوست نداشتم پرده از رازم حتی پیش فریبا بردارم.اون که زیاد اشکان رو نمیشناخت و اون طور که میگفت اولین باری بود که در جمع اونا حاضر شده بود.

واگر هم اشکان حرفی بمیزد و رسوایم میکرد میتونستم به راحتی انکار کنم و همه رو زاییده ی فکر بیمارش بخونم.

فریبا اونقدر بهم اعتماد داشت که حرفای منو باور کنه.با این افکار نفس آسوده ای کشیدم و گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی فریبا رو گرفته و منتظر موندم ولی تلفن همراهش خاموش بود.

اون روزها هنوز همه موبایل نداشتن....ولی فریبا به برکت ثروت زیاد پدر و ماردش هم موبایل داشت و هم ماشین هرچند که من نه موبایل داشتم نه از رانندگی چیزی سر

در می آوردم.

وقتی برای بار دوم هم صدای خاموش است در گوشی پیچید شماره خونشونو گرفتم.هرچند بعید میدونستم فریبا دیشب از باغشون به خونه رفته باشه ولی از سر ناچاری شماره رو گرفتم و در نهایت خوشحالی بعد از چندین بوق مستمر خودش خواب آلود جواب داد.وقتی صدای منو شنید همون طور که خمیازه میکشد گفت:

تویی طلایه!دیشب راحت رسیدی؟

در حالی که با خودم میگفتم ای کاش واقعا این طور بود گفتم:

آره.فقط زنگ زدم بهت بگم مامانم به خاطر تاخیر دیشب خیلی حساس شده لطفا یه مدتی به خونه ی ما زنگ نزه.خودم باهات تماس میگیرم.

فریبا که معلوم بود از حرفهای من متحیر است گفت:

میخوای من خودم با مامانت صحبت کنم؟

ازتصورش هم ترسیده و گفتم:

نه نه اصلا....هیچ وقت این کارو نکن!الان خیلی عصبانیه.من خودم وقتی موضوع رو فراموش کرد بهت زنگ میزنم.شاید مدتی طول بکشه ولی برای اینکه دوباره با شنیدن صدای تو یاد مراسم تولد و تاخیر من نیفته باید یه مدت آفتابی نشی.در ضمن دوست ندارم این پسره که دیشب منو رسوند متوجه آرس یا شماره ی تلفنم بشه،بهش حرفی نزنی.

فریبا که با تعجب به حرفام گوش میداد گفت:

خب مگه خودش نرسوندت؟آدرس رو حتما بلده...

دستپاچه شده و گفتم:

نه...من وقتی فهمیدم پسر خیلی خوبی نیست چند تا خیابون پایین تر پیاده شدم.

فریبا که معلوم بود هنوز تو شوک حرفای منه با تعجب خاصی که در لحن صداش بود گفت:

اشکان پسر خیلی خوبی نیست؟

-آره....تورو خدا همه ی حرفام یادت بمونه و یه موقع کاری نکنی اوضاع خرابتر بشه.

فریبا که ساکت بود گفت:

نه...خیالت راحت...هرچی توبگی فقط زودتر بهم زنگ بزن دلم برات تنگ میشه...اصلا کاشکی تابستون نیومده بود و تو مدرسه همدیگه رو میدیدیم.

-من هم دلم برات تنگ میشه.حالا برو چون میترسم مامانم سر برسه.اون وقت بهم گیر میده.

فریبا با گفتن مواظب خودت باش خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشتم.

دوباره به ندیای فکر و خیالات وحشتناکی که از دیشب میهمان ذهنم شده بود فرو رفتم که با شنیدن صدای در از اون هپروت تلخ بیرون اومدم و به حموم رفتم...حتما مامان با دیدن اون چشمای پفی مشکوک میشد مخصوصا که دیشب چن بار پرسیده بود:

مادر جاییت درد نمیکنه؟چیزیت نشده؟اگه جایی از بدنت درد میکنه نباید از بیمارستان میومدی،باید زنگ میزدی ما خودمونو بهت برسونیم.مادر چرا بیهوش شدی؟ضربه ای به سرت خورده؟

خدارو شکر قصه ای رو که سر هم کردم باور کرده بود و به شکرانه سلامتی من میخواست صدقه بدهد و به آقاجونم گفته بود صبح یه مرغی یا خروسی بگیرد و خونش رو بریزد.این که آنها اینقدر بهم اطمینان داشتند فریب داده بودم عذاب وجدان گرفتم ولی خب چیکار میتونستم بکنم....

راهی جز رو آوردن به دروغ و کلک نداشتم....

فصل۶

مدتی از اون شب تلخ و سیاه گذشته بود.یک هفته ای که همه اعضای خانواده ام متوجه تغییر روحیه ی شدید من شده بودند.مرتب تو فکر بودم و گاهی ساعت ها به گوشه ای خیره میشدم و در افکارم هزاران بار از خودم میپرسیدم چرا کار به آنارسیده بود و هزاران بار خودمو نفرین میکردم که چرا اصلا بریا رفتن به اون مهمونی تلاش کرده بودم و بیشتر از همه چیز هم از دست اشکان شاکی بودم و ناله و نفرینش میکردم ولی انگار با این حرفها و افکار هیچ چیز قابل تغییر نبود و فقط حسرت عمیقی رو بر دلم می نشاند.از اون دختر بی دغدغه و آسوده خیال که همه فکر و ذکرش درس و مشق بود هیچ اثری باقی نمونده بود حتی وقتهایی که رها دختر خاله ام میومد تا با همدیگه مثل گذشته ساعتها به حرف زدن و درددل و جک گفتن وکلی کارهای دیگه می گذراندیم تنها باشیم هیچ حال و حوصله اش رو نداشتم و به طریقی سعی میکردم خودم باشم و تنهاییم. [b]مامان که کاملا متوجه تغییراتم شده بود فکر میکرد شرایط روحیم به خاطر ترس از تصادف به این شکل در اومده.چون میدونست ذاتا دختر نازک نارنجی و ترسویی هستم و خیلی نگرانم بود.

 

روز کنکور نزدیک بود ولی من هیچ تمایلی برای آماده سازی خودم نداشتم و لای هیچ کدام از کتابهای درسی و تست رو باز نکرده بودم.یعنی بر روی یک صفحه که بازمانده بود نگاه میکردم ولی نمیتونستم افکارم رو متمرکز کنم.درست مثل آدمهای افسرده هیچ انگیزه ای در وجودم نبود وفقط ترس مبهمی از آینده و سرنوشتم تمام وجودمو فراگرفته بود مخصوصا که آقاجونم هم برایم حد و حدودهای بیشتری در نظر گرفته بود و با اینکه خودم دیگر میلی به تنها بیرون رفتن نداشتم ولی آنطور که احساس میکردم بعد از شنیدن ماجرای آن شب اصلا بیرون رفتن رو برام قدغن کرده بود.

 

بالاخره آقاجونم آدم متعصبی بود و همین که فهمیده بود دخترش تا پاسی از شب رو به تنهایی بیرون از خانه گذرانده هرچند در بیمارستان،برایش قابل قبول نبود و فقط به علت احترامی که برای نجابت و اعتماد و اعتبار به دخترجوانش قائل بود رو در رو به مواخذه ام نپرداخته بود.

 

دلم خیلی گرفته بود و خودم رو سزاوار بدتر از این ها میدونستم.همیشه با خودم فکر میکردم اگر چنین بلایی سر هر دختری بیاد فقط کرگ میتونه همه چیزو درست کنه.ولی حالا که در اون موقعیت قرار گرفته بودم نمرده و زندگی هم روال عادی خودش رو در پیش داشت.

 

روز امتحان کنکور که قبل آن واقعه ی نحس آنقدر برایش لحظه شماری می کردم هم فرا رسید.در این مدت هیچ خبری از هیچ کدوم از دوستانم به خصوص فریبا نگرفته بودم چون احساس میکردم هیچ حرفی برای گفتن ندارم.حتی دوست نداشتم برای امتحان بروم.ولی از جهتی اگر نمیرفتم باید هزاران دلیل برای توجیه عملم میگفتم که من حوصله ی حرف های معمولی رو هم نداشتم چه برسه به پاسخگویی برای همچین کاری.

 

وقتی دفترچه ی مربوط به آزمون رو رو به رویم گذاشتند در تنم نیرویی که اون رو ورق بزنم هم نداشتم و به همین خاطر بی هیچ فکری برگه ی پاسخگویی به سوالات رو مقابلم گذاشتم و برای اینکه خالی نمونه با مداد سیاه بعضی از خونه های اونو سیاه کردم و زمانی که بغض گلومو فشرد قطره اشکی به خاطر آینده ی تباه شده ام که میتونست خیلی خوب پیش بره روی برگه چکید و من در اوج استیصال و درماندگی سرمو روی ممیسز گذاشتم و شروع به گریه ای اهسته و مظلومانه کردم.از همون گریه هایی که شبها زیر پتو تا سپیده دم ادامه داشت و خودم به حال خودم دل میسوزوندم.

 

 

متاسفانه با اینکه زیاد در هیچ جمعی حاضر نمیشدم ولی سر و کله ی خواستگاران رنگارنگ پیدا شده بود و همین موضوع بیشتر آشفته ام میکرد.از اینکه بخوام باکسی ازدواج کنم و کوس رسواییم به گوش خانواده امبرسد،داشتم دیوانه میشدم.از خواب وخوراک افتاده و به شکل چشمگیری وزن کم کرده بودم و بیچاره مادر ساده ام فکر میکرد به خاطر سانحه ی تصادفم و همچنین بیش از حد درس خواندنمبریا کنکور به آن حالت در آمدم و مرتب آبمیوه و هر چیزی که فکر میکرد بهم نیرو میده یه دستم میداد و میگفت:

 

مادر بخور قوت بگیری.

 

بالاخره روز اعلام نتایج کنکور هم رسید و من که میدونستم چه نتظارمو میکه هشوروحالی برای گرفتن نتایج نداشتم.البته بهتره بگم در خانواده ام این چیزها زیاد مهم نبود.مخصوصا میدونستم آقا جونم در اعماق قلبش زیاد هم دوست نداره دخترش وارد دانشگاه بشه و ادامه تحصیل بده و با اینکه به دختر باوقار و متینش اطمینان داشت ولی می گفت:

 

چون طلایه دختر خیلی نجیب و محجوبیه راضی شدم که برای دانشگاه البته تو شهرخودمون اقدام کنه والا به عقیده ی من درس زیادی خوندن برای دخترها که آخر سر هم باید به وظایف مهمتری مثل شوهر داری و بچه داری و رسیدگی به امور خونه برسن واجب نیست و چه بهتر که دختر تا هنوز چشم و گوشش بسته است بره زیر پرو بال شوهرش.

 

خلاصه این طرز فکر آقاجونم بود ولی بیچاره انگار از اونچه بدش میومد به سرش اومده و خبر نداشت اون دختر چشم و گوش بسته که حرفشو میزد حالا از همون ناحیه چشم و گوش بسته بودن ضربه خورده بود.

 

با این حال روز اعلام نتایج وقتی رها که تقریبا هم سن و سال من بود روزنامه گرفت و از این که خودش در شهر دوری قبول شده غمگین بود وللی بیشتر از اون قبول نشدن براش عجیب و غیر قابل باور بود.طوری که به صراحت گفت:

 

صد در صد اشتباه شده.تو باید پیگیر بشی و بخوای نتایج رو دوباره بررسی کنن.

 

رها بیشتر از هرکس شاهد تلاشهای من برای قبولی در کنکور بود.ولی وقتی دید حرفهایش کوچکترین حس پیگیری و کنکاشی رو د رمن ایجاد نمیکنه او هم سکوت کرد و تازه انگار آن زمان بود که متوجه تفاوت های عمیق شخصیتی من شده بود.من که اصلا مردود شدن برام مهم نبود طبق روزهای قبل صبح تا شب تو اتاقم مینشستم و فقط وقتهایی که مامانم کار خونه رو بهم محول میکرد به اون میرسیدم ولی اونقدر خاموش بی صدا که انگار در این دنیا هیچ چیز نمیتونه منو از اون حصار سکوت و از اون رخوت و پوچی بیرون بکشه.نگاه های نگران مامانو نسبت به خودم حس میکردم ولی داغونتر از اونی بودم که بتونم دلداریش بدم و نگرانی ها و دلواپسی هاش رو برطرف کنم.

 

دو سه هفته به همین منوال گذشت و تازه اون زمان بود که آه از نهادم براومد و به اوج حماقتم پی بردم چون آقا جونم به مامان گفته بود حالا که نتیجه ای تو کنکور نگرفتم بهتره از بین خواستگارای خوبم یک رو انتخاب کنم.تا اونجایی که متوجه شده بودم مامان از رفتارای عجیب و غریب اخیرم برای آقاجون گفته و ابراز نگرانی کرده و آقاجونم هم انگارتنها راه چاره رو تو ازدواج من و تغییر زندگی و شرایط روحیم دونسته بود که مصرا تاکید داشت جواب مثبت رو نسبت به یکی از خواستگارها از طرف من بگیره.

 

همین مسئله باعث شده بود اون روزا به شدت بی قرارتر و پرتشویش تر از قبل در هر زمانی که تنها میشدم گریه کنم.اوهام شبانه هم بیشتربه اون کابوس واقعی دامن میزد و هر چی سعی میکردم به هر طریقی دل مامانو به رحم بیارم فایده نداشتم و در بد مخمصه ای گیر کرده بودم.از این که باز هم کم عقلی و حماقت کرده بودم و حداقل تو کتکور قبول نشده بودم تا بلکه به بهانه ی اون تا چند سال از ازدواج سر باز بزنم به شدت از خودم شاکی بودم.هرچند که در خانواده ی من به خاطر درس خوندن هم عقیده نداشتند که دختر دم بختشون ازدواج نکنه ولی خب بالاخره فرصتی برام فراهم میشد و اوضاع بهتر از حالا که هیچ راه گریزی نداشتم بود.

 

یه وقتهایی از این همه سادگی و خنگی خودم حرصم میگرفت و میخواستم برای همیشه از دست خودم راحت بشم ولی اونقدر دین و ایمان داشتم که به همچین تصمیمایی همل نکنم.این افکار جورواجور لحظه ای رهام نمیکرد چون میدونستم بالاخره کسی پیدا میشه که هیچ ایرادی نمیتونم ازش بگیرم و آبروم میره و حالا روزی که اون همه از رسیدنش میترسیدم رسیده بود ونمیدونستم چه کار باید بکنم!

 

فصل۷

خانواده ی اردوان بسیار معتبر و خوش نام بودند.مادر او هم که یک دل نه صد دل مرا پسندیده بود و فکر میکرد بهترین عروس دنیا رو برای پسرش انتخاب کرده.خود اردوانه هم که گفتم هیچ جای حرف نداشت و وصف محبوبیتش در همه ی روزنامه ها و مجله ها پیچیده بود.روزهایی که بازیش به طور مستقیم پخش میشد اطرافیان چنان اونو تشویق میکردند که انگار بالاترین مسند مملکتیو داره و جزو بهترین هاست و حالا من نمیتونستم مثل بقیه خواستگارانم عذری برای اون بیارم و ردش کنم.پس فقط میموند همون نقشه که این بار به جای اون که بریا جواب کردن خواستگارم به پای مامانم بیفتم و هزار و یک دلیل بی ربط بگییرم و به طریقی از خود خواستگارم خواهش میکنم که جواب منفیشو به خانواده ابلاغ کنه تا خانواده ام مدتی دست از سرم بردارند.

برای اجرای نقشه ام به سراغ لباس های مامان بزرگم رفتم.مادر مادریم سلطان خانم،هرچند هفته یکبار مهمان خانه ی یکی از فرزندانش بود و چون نمیتونست تنها زندگی کنه خیلی سال پیش خونه بزرگشو فروخته و به هرکدوم از بچه هاش حق الارثشونو دادهو نابقی رو برای خودش تو بانک گذاشته تا با سود بانکی اون که رقم قابل توجهی هم بود زندگی کنه...

هر چند که با زندگی تو خونه ی بچه هاش چندان خرجی نداشت و اکثر مبلغ دریافتی اش خرج هدایایی برای عروس و دامادها و بیشتر نوه هایش میگرفت،میشد و یا برای سفرهای زیارتی که به اصراربچه هاش میرفت و همچنین خدایی نکرده اگر بیمار بود خرج هزینه های پزشکی و درمانیش میکرد.

میدونستم مامان یزرگ سلطان همیشه چند دست از لباس هایش رو در کمد داخل صندوقچه ی زیبای قدیمی که فکر کنم حالا دیگه حکم عتیقه داشت میگذاشت.از غفلت مامان که داشت میوه و شیرینی ها رو با دقت و وسواس خاص خودش می چید استفاده کردم و یک پیراهن گل و گشاد رو که به رنگ قهوه ای روشن بود و روی اون برگ های زرد و آجری از همون طرح هایی که مخصوص سن و سال مامان بزرگ بود رو انتخاب کردم و یکی از چادر های بته جقه ایش رو هم از زیر پیراهن دور تادور کمرم پیچیدم تا حسابی چاق به نظر برسم و همچنین روسری بلند و چادر نسبتا ضخیمی رو هم طوری به سر کردم که فقط نوک دماغم پیدا باشه.

حالا دیگه هیچ کجای اندام و صورتم که بخواد نظر خواستگار محترم رو جلب کنه و از تقاضا و خواهش من برای صرف نظر کردن از این عروس خانم پوشیده استقبال نکنه مشخص نبود و با خیال آسوده منتظر رسیدن مهمون ها شدم.

بعد از دقایقی که چندان هم طول نکشید،پیدایشان شد.صدای سلام و احوال پرسی ها رو میشنیدمو سپس حول و هوش هوا و پیرامون مسائل دیگر کشیده شد و من دیگه حواسم اونجا نبود و فقط در افکارم حرفایی رو که آماده کرده بودم تا به اردوان بگم رو مرور میکردم.

قصد داشتم با انگشتی که در دهانم میگذارم کمی صدامو تغییر بدم و سپس بگویم"من الان به هیچ وجه قصد ازدواج ندارم و تصمیم دارم درسم رو بخونم و به درجات بالا برسم و برم سرکار.و برای خودم استقلال داشته باشم.ولی انگار مادر شما خیلی به این وصلت اصرار دارن و متاسفانه از اونایی که نمیتونم رو حرف بزرگترام حرفی بزنم ازتون خواهش میکنم شما از جانب خودتون بگید منو نپسندیدید."

اگه هم راضی نشد و قبول نکرد که مخالفتش رو به راحتی به فرنگیس خانم بگه به پاهاش بیفتم و بهش بگم برای شما دختر خوب زیاده اصلا من شما رو دوست ندارم و کس دیگه ای رو دوست دارم.اصلا چطور میخوای با دختری که یه نفر دیگه رو دوست داره ازدواج کنی...؟

خلاصه با خودم فکر میکردم آنقدر اصرا میکنم تا بیخیال من بشه و بگه که به دردش نمیخورم.حتی خودمو آماده کرده بودم که با اشک و گریه خواسته مو بهش بقبولونم.

نمیدونم چقدر در افکارم غرق شده بودم که مامان صدام زد تا چای هایی رو که با دقت ریخته بودم ببرم.

قلبم به شدت به دیواره ی سینه ام میکوبید و نفسم بالا نمیومد.تو این مدت خواستگار زیاد اومده بود ولی این دفعه خیلی فرق میکرد.از تصمیمی که گرفته بودم میترسیدم و عرق سردی روی صورتم نشسته بود.

بارویی که من میخواستم بگیرمحمل سینی چای خیلی سخت بود ولی به زحمت گره ی محکمی به روسریم زدم و بعد چادر رو هم به حد افراطی جلو آوردم و با یه نگاه به جداره ی فلزی سماور که قل قل میکرد و حالا حکم آینه رو برام داشت از زیر چادر به سختی چهره ی پوشیدمو برانداز کردم و سینی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.

لحظه ای نگاهم متوجه مامان که از طرز چادر سر کردن من تعجب کرده بود و با حرص گوشه ی لبش رو

[b]میگزید،شدم که با اخمی غلیظ منو نظاره میکرد و معلوم نبود تصمیم داره بعد از خروج این مهمونای عزیز چقدر مواخذه ام کنه.وای آقا جونم چندان حواسش به این مسائل نبود و پدر اردوان هم لابد پیش خودش فکر میکرد همسرش چه عروس محجبه و با کمالاتی برای پسرش در نظر گرفته کاملا" خرسند نشون میداد.

و اما داماد....!اردوان معروف که سرشو پایین انداخته و ساکت بود حتی نیم نگاهی هم بهم نینداخت و خیالمو تا حدی داحت کرد.فرنگیس خانم با گشاده رویی چاییشو برداشت وگفت:

به به دختر گلم....آفرین به این همه نجابت...آفرین به این متانت و وقار...آدم حظ میکنه...

با این که از شنیدن کلمه ی نجابت حالم منقلب شده بود ولی ممنون آرامی که فقط خودم شنیدم، گفتم و در قسمتی که اردوان چندان دید نداشته باشه قرار گرفتم.

فرنگیس خانم همونطور که در حال تعریف و تمجید بود وچنان اغراق آمیز از نهایت پاکی و خانمی من سخن در داده بود لحظه ای داشتم فراموش میکردم چه دسته گلی به آب دادم و چقدر او ساده است که به صرف یک حجاب عالی

 

 

 

؟!؟!؟!؟ منو همون دختر آفتاب و مهتاب ندیده میخوند....ولی وقتی منو دختری خطاب کرد که سر سفره ی پدر و مادر بزرگ شده وخیال آدم از عفت و پاکدامنیش راحته بیشتر از اینکه با آبروی آقاجونم بازی کرده بودم عذاب وجدان داشتم با شنیدن این حرفا نیشتری به قلبم فرو میکردن که میسوخت و نمیتونستم خودمو ببخشم...هرچند که تقصیرم فقط سر به هوایی و بی عقلیم بود نه چیز دیگه ای...

افکارم دوباره به جاهایی کشیده بود که از درون داغم میکرد و در هپروتی عمیق که این روزا مقصد و مبدا افکار متناقضم بود دست و پا میزدم.وقتی به خودم اومدم که این بار فرنگیس خانم از آقاجونم اجازه خواسته بود به همراه اردوان برای صحبت داخل اتاق بشیم.

راستش حالم اصلا مساعد نبود ومیترسیدم زیر اون روسری وچادر از شدت گرما غش کنم،داغی صورتم رو کاملا حس میکردم.حتما قرمز هم شده بودم ولی خوشبختانه معلوم نبود.زمانی که فرنگیس خانم با حالت مودبانه ای گفت:

عروس عزیزم،میدونم خیلی دختر مجبه و با اصالتی هستی ولی یه خورده دست و دلبازی کن تا خیال پسرم از انتخابم راحت بشه.

باز هم قلبم تکــــــــون خورد ولی فقط چشم آهسته ای گفتم و در مقابل نگاه نگران مامان بلند شدم و اردوان هم با اون قامت کشیده و هیکل چهارشونه ی مردونه که توی تلویزیون به اون خوبی به نظر نمیرسید دنبالم راه افتاد.آهسته قدم برمیداشتم و بار سنگینی رو شونه هام بود که قرار بود تا دقایقی دیگه رو زمین بذارم وتردید داشتم ولی انگار اردوان خیلی عجول بود که حتی زودتر از من بی تعارف داخل همون اتاقی که راهنماییش کرده بودم شتافت و خیلی راحت بعد از ورود من در اتاق رو تا اونجایی که امکان داشت بست

با این که از این کارش متعجب شده بودم چون خواستگارای قبلیم هیچ کدوم به خودشون اجازه نمیدادن به در اتاق دست بزنن!در سکوت اونو که به نر آشفته میومد نگاه کردم...

از زیر چادرم به سختی میتونستم تماشایش کنم ولی کاملا" تشویش و اضطربای رو که تو چشمای سیاهش نشسته بود میدیدم و حس میکردم.حتی برای لحظه ای فراموش کرده بودم چه حرفایی رو آماده کردم.اردوان اجزای صورتشو منقبض کرد و با حالت خاصی شروع بع صحبت کرد.جاخوردم.توقع داشتم مثل بقیه یه کم تامل کنه و بعد از تعارفات معمو در این مجالس از حاشیه شروع و بعد اصل صحبت رو بگه

ولی اردوان بی هیچ حاشیه و مقدمه ای یکراست رفت سر اصل مطلب و با لحنی که معلوم بود خشم و عصبانیتشو کنترل میکنه گفت:

ببین خانم،من نمیدونم مادر بنده از چی شما خوشش اومده و به من گفته در هر صورتی باید با شما ازدواج کنم وگرنه باید قید خانواده و همه چیزمو بزنم و یه عمر هم ناله و نفرین مامان و بابام پشت سرم باشه یعنی عاقم کنن....و دوباره ادامه داد:

ولی من میخوام به صراحت به شما بگم که بنده برعکس خانواده ام از این تیپ دخترا نه تنها خوشم نمیاد بلکه بیزارم و نفرت دارم...ولی نمیدونم چرا این مامان من نمیخواد حرفمو بفهمه و هی حرف خودشو میرنه.الان هم اومدم همینو بگم.من شو ما به درد هم نمیخوریم.

احساس میکردم هر لحظه از اون همه محکم ادا کردن جملات فکش خورد میشهبشه....با غیظ دندوناشو بهم سائید و گفت:

راستش من خودم دوست دختر دارم.اصلا بهتره بگم نامزدمه.شماهم باید عاقل باشی وسرنوشت و زندگیت رو به خاطر من خراب نکنی.میدونم مامانم از شما بله رو گرفته و با خیال راحت پا بیخ گردن من گذاشته که همین دختر خوبه.

اردوان که حلالا دیگه بلند شده بود و در طول اتاق قدم های عصبی میزد،ادامه داد:

خوب میدونم که توی دلت قند آب کردی که یکی مثل من اومده خواستگاریت و با این حرفای من هم هیچ نمیخوای عقب نشینی کنی ولی محض اطلاعتون باید بگم من مرد زندگی شما نیستم و به اندازه ی تموم موهای سرم دوست دخترایی دارم که اگه من هم بیخیالشون بشم اونا دست از سرم برنمیدارن

 

 

دیگه باید اینقدر سطح شعورت به این مسائل برسه که بهمی چی میگم.آخرش هم باید این نکته رو بگم که بهتره خودت بری و بهشون بگی دلم نمیخواد زن همچین مردی بشم.چه میدونم از جانب خودت یه بهونه بیار و منصرفشون کن وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.این رو هم بدون که باید یه عمر تنها زندگی کنی چون شاید من به زور خانواده ام باهات ازدواج کنم ولی هیچ وقت حتی حاضر نیستم نیم نگاهی بهت بندازم،تو هم نباید جز این از من توقعی داشته باشی.گفتم که من اصلا قصد ازدواج ندارم و این خانواده ام هستن که گیر دادن چون تو شهر غریبم تنهام حتما باید ازدواج کنم.اما من اصلا تو شرایط این کارها نیستم و اگر هم بودم مطمئن باش انتخابم امثال تو نبود.سعی کن بفهمی ولی اگه حماقت کنی و به امید این که بعدا" همه چیز درست میشه خودتو عقب نکشی به خواسته ات میرسی و با خوشحالی میری همه جا پز میدی که فلانی اومده منو گرفته ولی اینو مطمئن باش این موضوع فقط و فقط در حد یه پز برات میمونه چون من نمیتونم تعهدی بهت داشته باشم پس بیخودی به خاطر این حرفای مسخره و عشق و عاشقی بچه گونه ی یه طرفه با آینده و زندگی خودت بازی نکن.دختر جون آب پاکی رو به هر شکلی شده بریز روی دست پدر و مادرت.من به تنهایی نمیتونم کاری کنم یعنی اصلا اونا به من حق انتخاب ندادن.

با حالت کلافه و خنده داری اضافه کرد:

یکی غش میکنه و اون یکی عاقم میکنه!چه میدونم گفتن حتما باید با شما ازدواج کنم.

در نهایت درماندگی روی صندلی ولو شد و سرشو بین دستاش گرفت و بعد از کمی مکث گفت:

من نظرمو گفتم.بهتره یقین داشته باشی که بلوف نزدم و اگه نخوای راهتو بکشی و بری،بد سرنوشتی در انتظارته.باید حسرت یه شب داشتن شوهرتو توی خواب ببینی.حالا دیگه خود دانی در ضمن این مطلب رو دوباره تاکید میکنم که فراموشت نشه من از زن هایی مثل تو که فکر میکنن دنیا فقط خلاصه شده توی این ادا و اطوارای ظاهری و و این قبیل مسخره بازی ها بیزارم و از دخترای راحت و اجتماعی که خودشونو اسیر هیچ قید و بندی نیکنن خوشم میاد.یعنی دنیای حرفه ای به این سمت رفته که بعید میدونم شما اصلا منظور منو فهمیده باشید.بگذریم.الان من میرم بیرون و هیچ حرفی هم روی کلام حاجی اینا نمیزنم ولی امیدوارم شما تمام حرفای منو ضبط کرده باشی و خوب فکر کنی بعد جواب بدی در غیر این صورت منتظر چیزهایی که گفتم باش.اصلا هم فکر نکن میتونی بعد از عروسی به نفع خودت یا به واسطه ی خانواده ام کاری کنی چون قراره تهران زندگی کنی و صدات به گوش کسی نمیرسه یعنی مهم هم نیست برسه.فوقش یه درسی هم برای پدر و مادرم و همه ی پدر و نادرایی میشه که به زور بچشونو گرفتار نکنن.طلاقت میدم عین آب خوردن... مهمان عزیز شما قادر به دیدن لینک ها نمیباشید لطفا اینجا کلیک کنید تا بتوانید در سایت عضو شوید و لینک ها را مشاهده کنید.

 

 

...

در حالی که گوشه ی لبشو با ناراحتی میحوید با غرور کاذبی که در نگاه و کلامش مشهود بود ادامه داد:

وا... ما دیده بودیم به زور دختر شوهر میدن ولی ندیده بودیم به زور برای پسرشون زن بگیرن!

بعد در کمال بی ادبی بی اون که نظری از من بخواد و یا اصلا منو هم داخل آدم حساب کنه و بگه حرف آخر یا چه میدونم اولت چیه؟گفت:

دختر جون با آینده ات بازی نکن.

با خشم از اتاق خارج شد و منو حیرت زده و مچاله به جا گذاشت.هیچ وقت فکر نمیکردم بعضی از کسایی مه وجهه ی عالی دارن و در بین مردم تا اون حد محبوب هستن،از لحاظ اخلاقی و شخصیتی تا این حد در سطح پایینی باشن که به شکل مشمئز کننده ای خودخواهی و غرور تو وجودشون بیداد کنه وطوری از بالا به همه نگاه کنن که انگار جایگاه و طبقه ی اونا با بقیه متفاوته.با این که خودم از اول قصد داشتم بهش جواب منفی بدم و با التماس و عجز و لابه اونو از ازدواج با خودم منصرف کنم ولی آن قدر غرور وجودمو لگد مال کرد که حالم به شدت منقلب شده بود.چقدر زشت حرف میزد.دوست داشتم سرش فریاد بزنم و بگم فکر کردی چه تحفه ای هستی.من حالم از امثال تو بهم میخوره و هرگز هم قصد نداشتم بهت جواب مثبت بدم.ولی راستش کورسوی امیدی به قلبم تابیده بود.خدا همیشه هوای بنده هاشو با تدبیری بی نقص داشت و اون لحظه هم من خدا رو به طور ملموس حس کردم...آری...!این بهترین گزینه بود.

تمام قسمت های رمان طلایه


نظرات  (۱)

رمانش واقعا جذاب و عالیه امیدوارم عاقبت خوبی داشته باشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی