رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان طلایه قسمت 7

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۶ ق.ظ
رمان طلایه قسمت 7
طلایه19

موضوع را خیلی جدی گرفته بودم که به آن حال و روز در آمده بودم،مگر نه این که از ابتدا خودش گفته بود که هیچ توقعی نداشته باشم.تازه تا همین الان هم به حرمت همان عقدی که بینمان خوانده شده بود حفظ ظاهر کرده بود،هرچند معلوم هم نبود چنین کاری کرده باشد مگر من تا به حال شب ها مثل دزدها آمده بودم پایین که سر از کارش ذربیارم فقط روزی را که خودش انتخاب کرده بود آن هم فقط تا عصر پایین آمده بودم.

وای بر من چقدر ساده دل بودم،چطور به خودم اجازه دادم دل و دینم را به کسی که فقط حکم شوهری فرضی را برایم داشت ببازم،چطور این قدر احمق بودم که ذره ذره عاشق یک اسم شده بودم،چقدر نفهم و ابله بودم!از خودم و از افکار بچه گانه ام متنفر شده بودم،اصلاٌاگر اردوان هم می خواست شوهری تمام و کمال برایم باشد من خودم عذر داشتم پس این مسخره بازی ها برای چه بود،باید عاقلانه فکر می کردم.ساکم را که در نیمه ی راه مانده بود،برداشتم و خواستم وارد آسانسور شیشه ای شوم ولی از ترس این که اردوان متوجه ام بشود و بیرون بیاید این کار ار نکردم،به قدری خسته و مستاصل بودم که اشک هایم شدت بیشتری گرفت.از یک طرف به خودم می گفتم"طلایه خفه خون بگیری با این وقت آمدنت"از یک طرف هم دل به حال خودم می سوزاندم و می گفتم"دختر تو چقدر بدشانسی بعد از مدت ها که احساس عشق ناخوانده ای به سراغت آمده باید مسائل خصوصی عشقت را بفهمی،کاش در خواب خرگوشی می ماندی."ولی باز به خودم می گفتم"بدتر،آن وقت زمانی بیدار می شدم که باید به پای اردوان می افتادم و عشقش را گدایی می کردم آن هم با اون غرور غیر موجه که این کارها از من بر نمی آمد." در افکارم غرق بودم که یادم آمد پشت آشپزخانه ی طبقه ی پایین حالت پستویی وجود دارد که کیسه های برنج و خواروبار و کلی نوشابه های خارجی و داخلی و همچنین نوشابه های انرژی زا،خشکبار و آجیل،نردبان و چهارپایه،تی و جاروبرقی و غیره محفوظ بود،باید هر طوری بود تاصبح همان جا قایم می شدم تا آن ها بروند بعد به طبقه ی خودم می رفتم.در حالی که ساکم را برداشتم،سعی کردم هیچ صدایی ازم درنیاید داخل همان اتاقک شدم و پشت وسایل نشستم،سپیده زده و تا صبح چیزی نمانده بود.ولی این که آن ها بعد از آن شب زنده داری کی از خواب بلند شوند،خدا می دانست. حسابی دمق شده بودم به دیوار تکیه زدم و به فکر فرو رفتم،با خودم حرف می زدم گاهی هم در اوج ناراحتی خنده ام می گرفت یعنی اگر رابطه ی ما به گونه ای دیگر بود و مثلاٌ الان به عنوان زنش می آمدم و چنین چیزی را می دیدم،خدا می دانست الان چه دشت کربلا و عاشورایی به راه بود،حتم داشتم دانه دانه موهای اردوان را با دست می کندم و از این فکر خنده ام گرفت.بعد از این که چرا من نباید واقعاٌ صاحب همسرم باشم دوباره اشکم جاری شد.بیچاره مادر و پدرم فکر می کردند آمدم پیش شوهرم تا از دلتنگی در بیاید،خدا رحم کرد خودشان راه نیفتادند بیایند مرا برسانند.واویلا چی می شد!اگر من هم ساکت می ماندم آن ها کوتاه نمی آمدند.راستش بدجوری کنجکاوی به وجودم شبیخون می زد تا جنس مونث مذکور را ببینم یعنی اردوان از چه تیپ و قیافه ای خوشش می آید،کاشکی می توانستم حتی یک نظر ببینمش آن طور که اردوان با غرور با من حرف زده بود این خانم حتما باید از آن با کلاس ها باشد. وای که چقد رحالم گرفته شده بود،واقعیتش تا قبل از این به موضوع تا این حد جدی فکر نکرده بودم.کاشکی حداقل می توانستم نماز صبح ام را اول وقت بخوانم تا کمی آرامش پیدا کنم ولی بدجوری در مخمصه گیر افتاده بودم نه راه پس داشتم و نه راه پیش.نمی دانم چرا ته قلبم دوست داشتم جنس مونث مورد نظر خیلی زشت باشد یا حداقل یک ذره زشت باشد.وای خدای من چقدر هم بعید بود!اصلاٌ چه ربطی به من داشت هر کی می خواست باشد لیاقت اردوان همان است.دوباره از افکارم خنده ام گرفت،چقدر بچه گانه بود.اصلاٌ این فرنگیس خانم چه فکری کرده بود،برای پری که نمی داست سرش کجاگرم است زن گرفته بود.اگر من این مشکل را نداشتم چه کسی جوابگو بود،هرچند خود اردوان بدبخت قبلاٌ آب پاکی را روی دستم ریخته بود،چقدر پررو بودم که حالا شاکی هم شده بودم.نمی دانم چقدر فکر کردم تا با همان حالت خوابم برد.ساعت مچی ام نزدیک ده را نشان می داد که با سر و صدای ظرف و ظروف چشمهایم را گشودم و تا موقعیت عجیب و غریبم را دریافتم انگار که نباید حتی نفس بکشم ساکت شدم.خداراشکر اصلا کسی به آن زاویه که من نشسته بودم دید نداشت فقط اگر چیزی می خواستند،وای خدا به دادم برسد.چند بار پشت سرهم به خودم دعای وجعلنا خواندم،همان دعایی که بهش خیلی اعتقاد داشتم که وقتی بخوانم و به خودم بدمم کسی مرا نمی بیند،وقت هایی که درس خوب نخوانده بودم و یا این که حوصله ی کلاس را نداشتم می خواندم و جالب این جا بود که چقدر هم مثمر ثمر بود.خلاصه همان جا بی صدا نشسته و منتظر بودم آن ها از خانه بیرون بروند. اردوان با حوله ی سفید رنگی که بر تنش بود اندام موزون و مردانه اش را به نمایش گذاشته بود و طره ای از موهای سیاهش را بر روی پیشانیش ریخته و هزار برابر جذاب تر و خواستنی تر شده بود که دلم را بی تاب می کرد،وای بر من هر چه بیشتر می دیدمش بیشتر عاشقش می شدم،سریع به خودم نهیب زدم که از این افکار پوچ بیرون بیایم شاید اردوان به طور رسمی و قانونی مال من بود ولی در اصل ماجرا هیچ تعلقی به من نداشت،پس باید راحت فراموشش می کردم و فقط به درس و دانشگاه رفتنم فکر می کردم تا بعد تصمیم درستی بگیرم و اصلا باید جریان جدایی و طلاق را موکول می کردم به بعد از دانشگاه رفتن،البته اگر دانشگاه قبول می شدم.اردوان داخل مخلوط کن شیر و تخم مرغ و یک سری چیزهای دیگر به همراه چند موز ریخت و مشغول درست کردن معجونی بود که دختری با لباس راحتی سفید که پوست صورتش را به رنگ برنزه درآمده و و با رنگ سفید لباسش در تضاد بود وارد شد به نظر من که خیلی قهوه ای بود،البته به قول رها مد بود و کلاس محسوب می شد.چشمان زیاد درشتی نداشت که جلب توجه کند ولی غرور از آن می بارید با ابروهایی نازک که احساس کردم فقط تاجش طبیعی است و بقیه اش رنگ بود،زیاد به این چیزها وارد نبودم ولی ابروی واقعی که آنقدر بالا نمی رفت!صورتش کاملا سمت من بود و آه از نهادم برآمد،دماغش یک بند انگشت بود و عمل کرده ولی خب چه فرقی داشت خوشگل بود،حالت لب هایش هم با این که نازک بود ولی در کل صورت کوچکش زیبا به نظر می رسید،نمی دانم چرا غصه هایم به یک باره بیشتر شد ولی باز هم به خودم گفتم به من چه ربطی دارد،از اول هم نیامدم عاشق اردوان بشوم و از دیدن کسی در کنارش ناراحت،من به اردوان فقط به شکل یک ناجی نگاه می کردم.اردوان که با لحن مهربانی گفت: -بیدارت کردم خانم خوشگله؟ انگار خنجری به قلبم زد،دندان هایم را با حرص روی همدیگر فشردم.دختره که بعد فهمیدم اسمش گلاره است قری به سر و گردنش داد و گفت: -از بس کله صبحی سر و صدا راه انداختی؟اردوان لیوان بزرگی را به سمت گلاره گرفت و گفت: - می خوری؟ گلاره که قیافه اش را جمع می کرد،گفت: -وای اردی،چطوری این چیزهارو اول صبحی می خوری؟ اردوان که می خندید به حالت شوخی لیوان را نزدیکش کرد و گفت: بخور،جون بگیری. و در مقابل گلاره هی ناز می کرد و خودش را عقب می کشید و می گفت: -اردی،نکن خوشم نمیاد. می خندید،داشتم از حرص می ترکیدم یعنی اردوان هم بلد بود مهربان حرف بزند اصلا می دانست خندیدن یعنی چه!من که تا قبل از این فکر می کردم توی عمرش نخندیده! دختره چقدر لوس بود»،نمی دونم چرا بی اختیار ازش بدم آمد یک طوری حرف می زد انگار بچه ی پنج ساله است.از بس که لاغر و ضعیف بود،اردوان بهش می گفت بخور جون بگیری،هرچند که به قول رها این هم جز کلاس محسوب می شد.وای از این کلاس آدم ها،خودشون رو به چه شکل و قیافه هایی در می آورند،اون از رنگ پوستش که شبیه هویج له شده بود و این هم از هیکلش،اگه دست به مچش که مملو از زیورآلات بود می زدی می شکست. اردوان هم با این سلیقه اش همچین انتخاب من،انتخاب من می کرد که آدم فکر می کرد حالا انتخاب شازده چی هست!خوبه دیدمش والا بدجوری تو خماریش می ماندم.اگر مامن اداو اطوارهای این دختره را می دید حتما می گفت"قباحت داره،چه معنی داره دختر این حرکات رو دربیاره"داشتم تو دلم حرص می خوردم اردوان به گلاره که داشت نوشیدن شیر بود.گفت: -من باید فردا برم اصفهان،مامان بدجوری گیر داده و دیروز می گفت،اگرتاشب خودتو نرسونی دیگه نه من نه تو. گلاره که با اون ناخن های مثل چنگالش که صد جور هم گل و بوته رویش کشیده شده بود لیوان شیرش را نگه داشته و هر چند لحظه یکبار به لب هایش نزدیک می کرد که اصلا معلوم نبود می خورد یا نه چون مقدارش تکان نمی خورد.گفت: -وای اردوان حتما باید بری؟! اردوان که داخل یخچال دنبال چیزی می گشت،همان طور که پشتش بهش بود گفت: -آره،اصلا شاید همین امشب رفتم. گلاره که سعی می کرد به صدایش شیطنت و طعنه ی خاصی بده.گفت: -نکنه دلت برای زن عزیزت تنگ شده؟ اردوان با حالت قشنگی که پر از جذابیت بود،نگاهش کرد و گفت: -جدا این طوری فکر می کنی،باورت میشه من هنوز ندیدمش. از شنیدن حرف هایی در مورد خودم گوش هایم تیز شده بود در حالی که سعی می کردم نفس هم نکشم منتظر بقیه ی حرف های اردوان شدم که ادامه داد: -زنیکه همچین جلوی من رو می گیره انگار می خوام بخورمش. گلاره خنده ای کرد و گفت: -شاید بدبخت عیب و علتی چیزی تو صورتش داره و تو خبر نداری! اردوان که انگار چندان هم برایش مهم نبود،ابروهاشو در هم کشید و گفت: -نه،بعید می دونم والا مامان همچین زنی برای من نمی گرفت،دختره زیادی آفتاب و مهتاب ندیده است.این مامان هم هیچ وقت نفهمید من عاشق دخترهای امروزی و راحت هستم نه دخترهایی که "الف" رو از "ب" تشخیص نمی دن. بعد در حالی که لپپ نداشته ی گلاره را می کشید با شیطنت خاصی ادامه داد: -مثل همین شیطون بلای خودم. آنقدر حرصی شده بودم که می خواستم بروم جلوی گلاره خانم بایستم و بگویم این هم قیافه ی من،حالا من عیب و علت دارم یا قیافه ی تو،بعد به اردوان خان هم بگویم حالا که من همچین آفتاب و مهتاب ندیده هم نیستم ولی اگر بودم هم،این طور دخترها لیاقت زیادی می خواهند که امثال تو ندارید ولی باز هم از حرص دندان هایم را بهم ساییدم و هیچ نگفتم.گلاره باز با عشوه و ناز خاصی گفت: -به نظر من این دختره مشکوک می زنه،اصلا چرا باید با این تفاسیر که تو میگی بیاد چنین شوهری انتخاب کنه؟ اردون بادی به غبغب انداخته و با اعتماد به نفس زیادی گفت: -.... -چه می دونم،دخترهای این دوره زمونه همه عشق این رو دارن بگن شوهرمون فلان کسه،حالا با چه شرایطی براشون مهم نیست،این هم حتما از این عشق شهرت ها بوده و می خواسته بشینه به چهارتا بیکارتر از خودش پز بده که من شوهرشم،لابد اولش فکر کرده حالا شرایط رو قبول می کنم بعد که بریم زیر یه سقف شوهرم رام می شه.غافل از این که من همان شب اول خیالش رو راحت کردم و فرستادمش بالا،بیچاره فکر اینجا رو دیگه نکرده بود. گلاره ابروهای عجیبش را بالا انداخته و با حالت پرتکبری گفت: -واقعا،چقدر حقیر!بعضی ها چطور خودشون رو کوچیک می کنن،هرچند شاید هم از این دختر بدبخت بیچاره ها بوده و به عشق پولت که شنیده پولداری خواسته خودش رو آویزون کنه،الان هم به خواسته اش رسیده،از پولت استفاده کرده و می ره عشقش رو جای دیگه می کنه. اردوان فقط به خاطر این که نام همسرش را یدک می کشیدم،انگار که رگ غیرتش ورم کرده باشد.گفت: -نه بابا،چی می گی؟!اولا همیشه تو حسابی که براش باز کردم ماهی کل پول می ریزم که گذرش بهم نیفته ولی همین شب عیدی رفته بودم حساب های آخرسالم رو چک کنم دیدم یک دهم اون همه پول رو هم برداشت نکرده،اصلا هم از این دخترای ددری و ناجور نیست بلکه از خانواده ی با اصالتی است و دارم بهت می گم جلوی من که مثلا شوهرش هستم چون قرار نیست با هم زندگی کنیم رو می گیره اون وقت تو هر چی از دهنت می ریزه بیرون نطق می کنی! بعد اخمی را چاشنی حرف هایش کرد که دلم تا حد زیادی از این که جواب گلاره را داده بود خنک شد.گلاره که انگار خیلی ناراحت شده بود به طعنه گفت: -خوبه حالا ندیدیش این جوری سنگش رو به سینه می زنی،ببینی چیکار می کنی؟! اردوان که از لحن پرحسادت گلاره خنده اش گرفته و گفت: -وای که تو چقدر حسودی! گلاره که هنوز اخم هایش را باز نکرده بود گفت: -حالا تا آخر عید می خوای بری بشینی ور دل زنت اون هم برات رو بگیره؟! اردوان که می خندید.گفت: -نه بابا،از حرف های مامان فهمیدم اونها قرار بوده امروز صبح برن شمال،حالا اگه من شب برم حتما اونا هم رفتند،جلوی مامانم هم فیلم بازی می کنم که کار داشتم و نتونستم زودتر بیام جلوی زنم هم چیزی بروز نده،والا ناراحت می شه،تا حالا از این فیلم ها زیاد بازی کردم. گلاره که روی صندلی آشپزخانه ولو شده و معلوم نبود آن یک لیوان شیر را چطور می خورد که بعد از یک ساعت نصفش هم تمام نشده گفت: -ولی من دلم برات تنگ می شه،باید زودتر برگردی. اردوان که نگاه عاشقانه ای به او می کرد،جواب داد: -می خوای تو هم بیا،می ذارمت هتل و مرتب هم بهت سر می زنم. من که دیگر واقعا عصبانی شده بودم و شاید همین حس حسادتم بود که به اوج رسیده بود،با خودم فکر کردم اگر او را همراه خودش به اصفهان ببرد و آشنایی در خیابان،شوهر مرا با دختر غریبه ای آن هم چنین مدلی ببیند چه آبرویی ازم می رود و اگر به گوش آقا جونم برسد چه کار می کند.آخه اردوان کم معروف نبود و حالا هم هرکسی که در شهرمان ما رو می شناخت می دانست او داماد خانواده ی ماست.از این فکر حسابی افسرده و غمگین شده بودم که گلاره با حالت لوس گفت: -نه،قراره عمه بتی اینها از آمریکا بیان،پاپا ناراحت می شه من نباشم.در ضمن تو هم زودتر خودت رو برسون پاپا می خواد به خواهر جونش نامزدم رو معرفی کنه. از این که گلاره قصد رفتن به اصفهان با اردوان را نداشت کمی آرام گرفته بودم ولی با شنیدن این جمله ی آخرش انگار سطلی آب یخ بر رویم خالی کردند که وارفتم و اشک هایم روان شد و هر چی به خودم نهیب می زدم به تو چه ربطی دارد طلایه،تو همه چیز را از اول می دانستی و نباید الکی به کسی که اول گفته بود نامزد دارد دل خوش کنی ولی فایده نداشت و اشک هایم بی اختیار روان بود و آنقدر گریستم که بعد از لحظاتی آرام گرفته و با خودم اندیشیدم،بهتره خیلی راحت همین موضوع را بهانه کنم و طلاق بگیرم،مادر و پدرم نمی توانستند حرفی بززن. -ببین گلاره درسته من به تو علاقه دارم اصلا به همین خاطر هم تو رو صیغه کردم هر چند که تو اهل این حرف ها نیستی ولی خب،من اعتقادات خاص خودم را دارم،ولی با همه این حرف ها قبلا هم بهت گفتم فعلا نمی تونیم به طور جدی و علنی موضوع رو مطرح کنیم و حداقل باید یه مدتی بگذره تا من بتونم به طریقی این دختره رو از سرم باز کنم،حالا یا باهاش حرف بزنم یا هرچی که مامانم اینها شاکی نشن بعد رابطه ی من و تو علنی بشه اما فعلا نباید کسی بویی ببره تو هم که قبول کرد پس دیگه این حرف ها رو نزن. گلاره که اخم هاشو در هم کشیده بود بالاخره رضایت داد و لیوان بیچاره را روی میز رها کرد و گفت: -هر چی تو بگی،قبوله ولی زودتر. اردوان قیافه ی جدی به خودش گرفته و گفت: -باشه،حالا هم این پارچ مخلوط کن با لیوان ها رو بشور بریم جایی کار دارم. گلاره که انگار حالا کارد می زدی خونش در نمی آمد با لحن تندی گفت: -من بشورم؟من تو خونه ی پاپام دست به سیاه و سفید هم نمی زنم. اردوان با جذبه ی مردانه ی خاصی نگاهش کرد و گفت: -چیه می ترسی ناخن هات بشکنه؟پس چطوری می گی دوست داری زنم بشی؟ گلاره با اکراه به دوتا لیوان و یک پارچ که سر جمع دو دقیقه هم شستنش وقتش را نمی گرفت نگاه کرد و گفت: -خب چه ربطی داره؟مگه بهت گفتم می خوام کلفت خونت بشم.تو خونه ی ما همیشه مستخدم کار می کنه لابد توقع داری زن یک فوتبالیست مطرح خودش کارها رو بکنه؟اصلا مگه رحیم نمیاد اینجا،خودش می شوره. اردوان بی اعتنا به حرف های گلاره خودش مشغول شستن ظرفها شده و با لحن دلگیری گفت: -نه دیگه نمیاد. گلاره به تندی پرسید: -چرا؟ اردوان با همان حالت ادامه داد: -چون این دختره می ترسه با مرد غریبه تو خونه تنها بمونه،گفتم دیگه نیاد. گلاره با عصبانیت گفت: -پس کارها رو کی می کنه؟ اردوان که انگار از سوال های گلاره کلافه شده بود به آرامی گفت: -خودش روزهای چهارشنبه که من نیستم می یاد پایین کارها رو انجام می ده. گلاره که معلوم بود بدجوری ناراحت است و عصبانی،با لحن خیلی وقیحانه ای گفت: -خب حالا پس تو چرا می شوری اگر کلفت خانم قراره بیاد بشوره؟! اردوان که کفری شده بود با غیظ گفت: -اولا اگر این طوری بمونه می چشبه و دیگه قابل استفاده نیست،من هم هر دقیقه بهش احتیاج دارم.دوما با یک آب گرفتن دستهام اوف نمی شه.سوما من تحمل مستخدم تمام وقت تو حریم خصوصیم رو ندارم که بیاد صبح به صبح کنار دستم پارچ مخلوط کنم رو آب بگیره.چهارما واقعیت اینه که خجالت می کشم من کثیف کنم اون بشوره،اون دفعه که رفته بود اصفهان اون قدر خونه بهم ریخته و کثیف بود که حد نداشت،وقتی برگشتم دیدم همه جا از تمیزی برق می زنه،تازه غذا هم حاضر کرده بود و داشتم از خجالت می مردم.حالا اون از ترس این که با رحیم تنها تو خونه نباشه گفته من نظافت می کنم من که نباید این قدر پررو باشم! بزن کف قشنگه رو...!!!!!!!!! من که از حرف های گلاره شاکی بودم توی دلم گفتم"کلفتم خودتی دختره ی پرافاده انگار همه آدم اون هستند و همه باید اوامر خانم رو انجام بدن."تو دلم از دست گلاره خیلی حرصی بودم ولی از این که اردوان از من و کارهایم راضی بوده و حتی خجالت هم کشیده،ته دلم غنج رفت،اگر می دانستم این قدر خوشحال می شود برایش خانه تکانی می کردم هرچند کارهای که من کردم کمتر از خانه تکانی نبود ولی به رضایت شوهر الکیم می ارزید. ذهنم باز برای خودش مشغول شده بود که شنیدم گلاره گفت: -پس هر روز غذا هم می ذاره؟ اردوان به گلاره که عصبانی بود اما سعی می کرد خونسرد بشاد،خندید و گفت: -آره پس چی؟تازه به قدری هم دست پختش خوبه که من اگر قله قاف هم باشم دوست دارم بیام خونه و غذای خونگی خوش عطر و طعم بخورم. گلاره نگاه خصمانه ای به اردوان انداخت و گفت: -مطمئنی تا حالا خانم رو سیاحت نکردی؟نکنه منو سرکار گذاشتی؟ اردوان که انگار از حس حسادت گلاره لذت می برد،خندید و گفت: -دروغم چیه؟سرکارکدومه؟ گلاره با همان لحن ادامه داد: -مگه می شه،چطوری برات غذا می یاره که زیارتش نکردی؟در ضمن چه طوری عروسی گرفتی و ازش فیلم و عکس داری ولی عروس خانم رو ندیدی این محاله ممکنه! اردوان که از خنده قرمز شده بود.گفت: -اولا قبل از این که من بیام از غذایی که برای خودش درست می کنه یه بشقاب هم پایین می یاره،دوما گفتم اون مثل تو نیست خانم خوشگله،ماشالله راحت باشه و محرم و نا محرم سرش نشه اون قدر اون شب من عصبی و عنق بودم که بعید می دونم عکاس و فیلم بردار بیچاره کار خودشون رو کرده باشند،از اون روز هم تا چند ماه پیش هی زنگ می زدند بریم برای تحویل،آنقدر نرفتم تا بی خیال شدن.البته قبل عروسی تصفیه حساب کرده بودم تصفیه نه....تسویه...اون یه معنی دیگه میده... و برای پولش زنگ نمی زدن،الان هم از صرافتش افتادن. در دلم هر چی ناسزا بلد بودم نثار گلاهر کردم که فضولی این چیزها را می کرد و قربون صدقه ی اردوان می رفتم که چطور جوابش را می داد،ولی به خودم اخطار می دادم که خجالت بکش حالا خوبه نامرد آقا را هم دیدی خیالت راحت شد،اصلا از اول هم راه ما یکی نبود ولی خب،من خودم از اول این موضوع را می دانستم.با خودم فکر می کردم پیش دل خودم می توانم قربان صدقه اش بروم و از این که از دست پختم خوشش آمده بود خوشحال باشم. نمی دانم چقدر در عالم فکر و خیال گم شده بودم که صدای بهم خوردن در چوبی به گوشم رسید،با این که مطمئن بودم رفته اند و احتیاج به دستشویی داشتم ولی هنوز می ترسیدم از مخفیگاهم بیرون بیایم به همین خاطر یک ربعی آنجا نشستم تا خیالم راحت شد و سپس در حالی که ساکم را بر می داشتم و کفش هایم را به دست می گرفتم با آسانسور شیشه ای بالا رفتم و با خودم عهد بستم که تمام تمرکزم را برای قبولی در کنکور بگذارم.


تمام قسمت های رمان طلایه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی