رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان قرعه به نام سه نفر قسمت 3

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۴۲ ق.ظ

رمان قرعه به نام سه نفر قسمت 3

ترلان:تانیا من برم دوتا بستنی بگیرم بیام..تانیا:باشه برو..راستی قیفی بگیر..دو رنگ.. ترلان:باشه.. تانیا نگاهش به چرخ و فلک بود که تازه از حرکت ایستاده بود..کابینی که تارا سوار شده بود خیلی از زمین فاصله داشت.. ترلان با دوتا بستنی قیفیِ بزرگ برگشت..یکیش و داد به تانیا..


تانیا:نمی دونم چرا حرکت نمی کنه..
ترلان:لابد خراب شده..می دونی که هر چی وسیله ی بازی و تفریحی سنگین تر باشه مشکلاتش هم بیشتره..مخصوصا این وسیله ی رُعب و وحشت که دیگه جای خودشو داره..
تانیا:بریم رو صندلی بشینیم..خسته شدم همه ش اینجا وایسادیم..
ترلان:باشه بریم..

هر دو همزمان برگشتند که بی هوا خوردند به دو نفر..صدای " اخ " هر 4 نفر بلند شد..
بستنی ها کامل برگشته بود رو لباس دخترا..اون دوتا پسر هم جز رادوین و رایان شخص دیگری نبودند..
بستنی له شده افتاده بود جلوی پایشان و نگاه متعجب هر 4 نفر به همدیگر بود..کم کم اخم کمرنگی رو پیشانی دخترا نشست..
رادوین:اوه..خانم از عمد نبود..
تانیا:از عمد نبود چیه اقا؟..یه نگاه به سرتا پای ما بنداز..
رادوین هم با جسارت نگاهه دقیقی به سرتا پای تانیا انداخت..
تانیا:هووووی..چکار می کنی؟..
رادوین:دارم به سرتا پاتون نگاه می کنم ..خودتون گفتید..
بعد از این حرف لبخنده خاصی تحویل تانیا داد..تانیا از خشم سرخ شده بود..
رایان:حالا که چیزی نشده..بریم رادوین..
اینبار ترلان گفت :یعنی چی که چیزی نشده؟..اقای محترم بستنی ها رو ریختید رو لباس ما تازه می خواید برید؟..
رایان:پس چی؟..وایسیم خسارت بدیم؟..
ترلان:بله که باید خسارت بدید؟..
رایان دست تو جیبش برد و گفت:چقدر؟..
تانیا با تعجب گفت:چی چقدر؟!..
رایان:خسارت..
به لباسای دخترا اشاره کرد..ترلان با حرص گفت:اقا مواظب حرف زدنت باش..من دست بکنم تو کیفم می تونم همه ی هیکلتو بخرم..حالا وایسادی واسه من چقدر چقدر می کنی؟..
رادوین:خانم ما فروشی نیستیم که شما بخوای همه ی هیکل ما رو یه جا بخری..گفتی خسارت می خوای ما هم داریم میدیم..دیگه حرفیه؟..
تانیا:منظور ما خسارت مالی نبود..
رایان با مسخرگی گفت:اهان..جانی؟..خب کدوم عضو رو هدیه کنیم خدمتتون؟..تو رو خدا تو رودروایستی گیر نکنید بگید انگشت کوچیکه ی پاتون..بگید مثلا دستی..پایی..این همه جا..
تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند..تو نگاهشون خشم بیداد می کرد..
ترلان رو به رایان گفت:اقای بی مزه..جونت واسه خودت..چون واسه ما کمترین ارزشی نداره..میری دوتا بستنی قیفیِ دوبل میخری میاری..تا همین بلا رو ما هم سر شما در بیاریم..وگرنه نمیذاریم از اینجا جم بخورین..فهمیدی؟..
رادوین و رایان با تعجب اول نگاهی به هم و بعد به دخترا انداختند..
هر دو همزمان گفتند:چکارکنیم؟؟!!..
ترلان پوفی کشید و رو به تانیا گفت:ابجی اینا که کرن..خودت بهشون بگو..
رادوین:خانم محترم مواظب حرف زدنت باش..ما همچین کاری رو نمی کنیم..
ترلان:نمی کنید؟..
رایان:معلومه که نه..مگه زده به سرمون؟..
ترلان:خیلی خب..الان میرم با نگهبان پارک بر می گردم..اونوقت ببینم قبول می کنید یا نه..
رایان:حالا مثلا بری با نگهبان برگردی چی میشه؟..
ترلان:وایسا تا بهت بگم..وقتی نگهبان اومد بهش میگم شماها مزاحممون شدین و ما باهاتون برخورد کردیم بستنی به طرفمون پرت کردین..اونوقت که تحویل قانون دادمتون حالتون جا میاد..حالا صبر کن و ببین..

ترلان خواست بره که تانیا بازوش و گرفت .. زیر گوشش گفت:دختر ولشون کن..دردسر میشنا..
ترلان:چی چی رو ولشون کنم؟..اینا کارشون همینه..به سر و تیپ و شکلِ بیستشون نگاه نکن...ازاون بچه پولدارای بی دردن..باید حالشونو بگیرم..

تانیا خندید و سرش و تکون داد..همون موقع تارا به طرفشون اومد..همزمان راشا هم به طرف رادوین و رایان رفت و کنارشان ایستاد..
نیم نگاهی به دخترا انداخت و با تعجب گفت: چی شده؟!..
رایان همه چیز رو برای راشا تعریف کرد..راشا با شیطنت خندید و گفت:ایول..منم میرم تو گروهه اینا..
رادوین:تو یکی خفه..
راشا:نه ببین جونه راشا خیلی حال میده..اصلا من میرم بستنی می گیرم یکی هم واسه خودم..اون دوتا که کارشون با شماها تموم شد منم یکی می زنم دقیق تو صورتتون..آی حال میده..
رایان:راشا خفه میشی یا خفه ت کنم؟..دو دقیقه زر نزن خاموش باش..
تارا هم همه چیز رو از زبان ترلان شنید و متوجه قضیه شد..رو لبای تارا لبخند نشست..
راشا خندید و رو به دخترا گفت:خانمای محترم..من برادر این دوتا اقای به اصطلاح محترم هستم..خودم شخصا میرم واسه تون بستنی میخرم میارم..هر بلایی خواستید سرشون بیارید..

دخترا با تعجب به راشا نگاه کردند..راشا رو به تارا گفت:فقط چون تعداد زیاده و بنده هم 2 تا دست ناقابل بیشتر ندارم شما هم با من بیا ..
تارا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و دنبال راشا رفت..فروشگاه درست روبه رویشان بود..
هر چی رایان و رادوین به راشا چشم غره می رفتند و چپ چپ نگاهش می کردند بی فایده بود..
ترلان:انگار عقل برادرتون بهتر از شما کار می کنه..
بعد هم خندید و به رایان نگاه کرد..
رادوین:حالا چی می شد می ذاشتید ما بریم؟..2 تا بستنی ارزشش و داشت؟..
ترلان:بستنیا که اصلا..ولی کار شما رو باید تلافی کرد تا دیگه تکرارش نکنید..تازه انقدر رو دارید که جواب می دید و یه معذرت خواهی هم زورتون میاد بکنید..
رایان:ما که گفتیم از عمد نبود..
ترلان:ما هم نگفتیم از عمد بود..معذرت بخواین تا بذاریم برید..
پسرا نگاهی به هم انداختند و هر دو گفتند:عمـــــرا..
دخترا هم دست به سینه نگاهی به اونها انداختند و با پوزخند گفتند:باشــــه..

همون موقع راشا همراه تارا در حالی که چندتا بستنی تو دستاشون بود به طرف اونها امدند..
تارا بستنی تانیا و ترلان رو به دستشون داد ..راشا هم بستنی تارا رو به طرفش گرفت..
راشا و تارا کناری ایستاده بودند و در حالی که بستنی هاشون رو می خوردند به اون 4 نفر نگاه می کردند..
راشا:خب شروع کنید..
رادوین با خشم گفت:هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..ما که امشب میریم خونه راشا..
راشا:به من چه؟..خب معلومه که میریم خونه..
رایان:همون دیگه..الان چیزی نمی دونی..ولی وقتی رفتیم خونه می فهمی..
راشا بی خیال گفت:باشه..حالا برنامه تون رو اجرا کنید تا بعد..

هر دو با خشم به راشا نگاه می کردند..ولی رو لب های دخترا لبخند مرموزی خودنمایی می کرد..
سراشون رو چرخوندند که همزمان دخترا بستی ها رو پرت کردن سمت لباسشون..
پسرا دستاشون رو اوردن بالا و نگاهی به خودشون انداختند..تانیا و ترلان می خندیدند..
تارا که ذوق کرده بود ..حواسش نبود دستاشو برد بالا که بگه " هورا " بستنی از دستش ول شد سمت راشا و تیشرت راشا هم بستنی ای شد..
تارا دستشو گرفت جلو دهانش و گفت :ای وای..حواسم نبود..
راشا خندید و بستنی خودشو خیلی دقیق و با حوصله مالید به مانتوی مشکی و براق تارا و گفت :اشکال نداره..در عوض من حواسم هست..

تارا تو شوک بود..راشا کارش که تموم شد..گویی تابلوی بدیعی خلق کرده باشد دستشو زد زیر چونه ش و متفکرانه گفت:بازم دمِ خودم گرم..یه کم از حالت کلاغ مانند بیرون اومدی..حالا شدی جوجه اردک زشت..واسه اینم یه فکری می کنم..غصه نخور تو کاره بعدیم یه طاووس ازت در میارم..
تارا دندوناشو با حرص روی هم فشرد و زیر لب غرید :مرتیکه ی عوضی..ببین با لباسم چکار کردی؟..
راشا خواست جوابش را بدهد که صدای دست و سوت از اطراف بلند شد..مردم که همه پسر و دخترای جوون بودند دورشون تجمع کرده و براشون دست می زدند..
با دیدن جمعیت در وحله ی اول تعجب کردند..تمام مدت اصلا متوجه اطراف نبودند..ناخداگاه رو لبای هر 6 نفر لبخنده محوی نشست..انگار تازه پی برده بودند که تا الان مثل 6 تا بچه ی لجباز با بستنی هاشون بازی می کردند..
تانیا و ترلان و تارا هر سه بدون هیچ حرفی از بین جمعیت رد شدند .. تا پسرا به خودشون بیان از پارک بیرون رفتند ..

مردم کم کم متفرق شدند..هر سه به سمت دستشویی پارک رفتند تا کمی سر و وضعشون رو مرتب کنند..
رادوین و رایان نگاهشون که به راشا افتاد تازه یاد کاری که کرده بود افتادند..راشا هم که فهمید اوضاع قمردرعقرب است دوید..
قرار امروزشون شهر بازی نبود ..همه ش به اصرار راشا بود که ان دو هم با او همراه شده بودند..ولی حالا با این تفریحی که تو پارک انجام دادند روحیه شون به کل عوض شده بود..
رادوین دستاشو خیس کرد و به لباسش کشید..
رادوین:بچه ها کار امشبمون زیادی بچه گانه نبود؟..
رایان:نه..این خویِ بچگانه تو همه ی ماها هست..امشب هم خودشو نشون داد..همیشه هم نمیشه تو دنیای ادم بزرگا موند..گاهی دوست داریم بزنیم جاده ی فرعی و سرکی تو خاطرات کودکیمون بکشیم..
راشا:اوهـــو..چه باحال بود این جملاته گوهربارت داش رایان..ولی منم موافقم..این تفریح و بچه بازیا به نظرم واسه ی هر سه تای ما لازم بود..الان روحیه مون بهترنشده؟..
رایان:چرا اتفاقا..من که عالیم..
رادوین هم با لبخند سر تکان داد..

رایان:ولی دخترای سیریشی بودنا..مگه ول می کردن..
رادوین:اره..اونا هم مثل ما..واسه شون تفریح شد..
راشا:البته نا گفته نمونه..به مردم بیشتر خوش گذشت..شاهد بستنی بازیه ما 6 تا دیوونه بودن..مفتی حال کردن..
رایان خندید و گفت :اره اینو راست میگی..من وقتی دیدم دورمون کردن و دارن برامون دست می زنن یه لحظه فکرکردم داریم فیلم بازی می کنیم اونا هم تماشاچی هستن..شوکه شدم..

رادوین:بهتره بریم خونه..این لکه ها پاک شدنی نیست..
رایان:باشه بریم..
رو به راشا ادامه داد: ولی من خونه با تو کار دارما..
راشا با خنده گفت :چه کار؟!..
رادوین به جای رایان گفت :بعد خودت می فهمی ادم فروش....

راشا که منظورشان را کاملا متوجه شده بود سریع دست هاش رو شست و زودتر از اونها بیرون رفت..
رایان و رادوین به این عمل راشا خندیدند ..ی مسیر خونه بودند که تارا گفت :عجب ادمایی بودنا..
ترلان:اول ما بهشون گیر دادیم..ولی اگه اون یکی پسره نرسیده بود رفته بودم پیش نگهبان پارک..
تارا:پس ما به موقع رسیدیم..
تانیا و ترلان همزمان گفتند:مــــا؟!..تو و کـــی؟!..
تارا:تعجب نداره..اره خب..منظورم من و اون یارو پسره بود..
ترلان:می شناختیش؟..
تارا:نه..تو کابین دیدمش..
تانیا:تو کابین چکار می کرد؟..
تارا:اومده بود جوراباشو بندازه لب کابین اون بالا خشک بشه.. د اخه اینم سواله تو پرسیدی ابجی؟..خب معلومه اونم مثل من اومده بود چرخ و فلک سوارشه..
تانیا با اخم گفت :با یه پسر جوون و غریبه تنها تو کابین؟..دیگه چی؟..
تارا:من چی میگم تو چی میگی؟..
بعد هم همه چیز رو از زمان سوار شدنش تا وقتی پیاده شده بود برای تانیا و ترلان تعریف کرد..
ترلان:که اینطور..پس تو اون بالا با اون درگیر بودی..من و تانیا این پایین با این دوتا..
تارا شونه ش رو انداخت بالا و سکوت کرد..

تانیا:با این حال درست نبود بری تو کابین پیشش بشینی..
تارا:دیگه وقتی سوار شدم دیر شده بود..چرخ و فلک حرکت کرد..
ترلان:ولی از حق نگذریم چیزای بدی نبودنا..همچین پر و خوشگل..
تانیا با تعجب گفت :چی رو میگی؟..
ترلان:وا ..پسرا رو میگم دیگه..دیدی سر و شکلشونو؟..قیافه هاشون بیست بود..
تارا:اره..خداییش اون دوتا رفتار بدی باهامون نداشتن..ولی اونی که تیشرت سفید تنش بود بستنیشو ریخت رو من..وای از دستش حرصی شدم در حد المپیک..دلم می خواست همونجا خفه ش کنم..بچه پررو..
ترلان خندید و گفت :وای اره..به تو گفت کلاغ بعد هم که بستنی ریخت روت گفت جوجه اردک زشت..
تارا دهانشو کج کرد وگفت : هه هه هه هه..ببند ..من میگم داشتم حرص می خوردم تو می خندی؟..
تانیا:اون بدبختکه ا می خواستن اروم باشن منتهی ما نمی ذاشتیم..
هر سه نگاهی به هم انداختند و خندیدند..
**********
تانیا:بچه ها اماده شدید؟..اقای شیبانی تو راهه..
تارا:اره بابا من حاضرم..
ترلان کنار تارا ایستاد و گفت :منم حاضرم..گفته ساعت چند میاد؟..
تانیا در حالی که شال را روی سرش مرتب می کرد گفت :6..الانا دیگه می رسه..

هر سه توی سالن نشستند..
تانیا خواهر بزرگتر و 23 سالش بود..صورت گرد و کمی کشیده..پوست گندمی..ابروهایی که حالتشان کمانی بود..چشمان قهوه ای روشن..بینی کوچک و متناسب..لبان صورتی و کوچک..موهای مشکی و بلند که تا پایین کمرش می رسید..قد بلند و زیبا بود..صدای دلنشینی داشت..رشته ی تحصیلیش عمران بود..دختری ارام و گاهی شیطون ..در همه حال هوادار و مراقب خواهرانش بود..ولی در بیشتر مواقع هر سه با هم شیطنت می کردند که تانیا هم جزوشان بود..
ترلان خواهر دیگر انها که 20 ساله بود..صورت کشیده و پوستی سفید..چشمان طوسی که از مادرشان به ارث برده بود..لبان گوشتی و برجسته به رنگ صورتی..بینی متناسب و زیبا..موهای حالت دار مشکی که بلندی انها تا کمرش می رسید..رشته ی تحصیلیش کامپیوتر بود..دخترِ شاد و زرنگی بود..

و خواهر کوچکترشان تارا که 18 ساله بود..دختری شیطون و بازیگوش..او هم در زیبایی چیزی از خواهرانش کم نداشت..به حیوانات علاقه ی وافری داشت و بی احترامی به انها را به خود می دید..
کسی در خانه جرات نداشت به حشره یا حیوانی ازار برساند..در مقابل هیچ کس هم از ترس جرات نداشت وارد اتاق تارا شود..
توی اتاقش چندین اکواریوم قرار داشت ..یک نوع مار که البته قبلا زهرش را کشیده بودند..افتاب پرست و مارمولک های رنگارنگ..ماهی های گوناگون و زیبا چه گوشت خوار و چه گونه های دیگر..
پروانه های خشک شده که تابلوی بزرگی از انها در اتاقش نصب بود..
تانیا و ترلان جرات نداشتند وارد اتاق او شوند ولی گاهی مجبور می شدند..

هر سه منتظر امدن اقای شیبانی بودند که زنگ در به صدا در امد..


تانیا ایفون رو جواب داد..اقای شیبانی بود..در را باز کرد..
ترلان :خودش بود؟..
تانیا:اره..الان میاد تو..
هر سه جلوی در ایستادن..اقای شیبانی وارد شد..مردی قد بلند و چهارشانه..تقریبا 50 ساله..موهای جو گندمی و کوتاه..چشمان مشکی که در این سن هم نافذ بودنشان را نشان می داد..چونه ی چهارگوش که گویی همیشه در حالت منقبض شدن است و او را مردی محکم نشان می داد..
سالهای سال بود که اقای شیبانی وکیل خانواده ی کیهانی ست..وکالتِ اموالِ عمه خانم رو هم او بر عهده داشت..

بعد از سلام و احوال پرسی های روز..تانیا با دست به سالن اشاره کرد..اقای شیبانی با اجازه ای گفت و جلو حرکت کرد..
تانیا وسایل پذیرایی را روی میز چیده بود..

اقای شیبانی روی مبل نشست..تانیا و ترلان و تارا هم درست روبه روی او روی مبلِ سه نفره ای نشستند..
کیفش را کنارش گذاشت و گفت :خب..چه خبر؟..همه چیز بر وفقِ مراده؟..
تانیا لبخند زد و گفت :اره خداروشکر..همه چیز خوبه..شما خوبین؟..خانواده ی محترمتون..
اقای شیبانی:خوبن دخترم..همگی سلام دارن خدمتتون..خب..بهتره بریم سر اصل مطلب..موضوعی که باید حتما شخصا می اومدم و بهتون می گفتم..
تانیا:بله..بفرمایید..

برگه ای از داخل کیفش بیرون اورد و به طرف تانیا گرفت..
اقای شیبانی:این برگه..وصیت نامه ی پدرتونه..نسخه ی دومش..
تانیا برگه رو گرفت و نگاهی به ان انداخت..ترلان و تارا هم نگاهی به برگه انداختند..
اقای شیبانی:همونطور که گفتم این برگه..نسخه ی دوم وصیت نامه ی پدر شماست که طبق گفته ی اقای کیهانی..یعنی پدر شما پیش من موند..ایشون به من گفتند که تا کارهای مربوطه ی ویلا انجام نشده شما رو در جریان قرار ندم..تنها قسمتی که تو وصیت نامه ی اول ذکر نشده همون قسمت ویلاست..بنا به دلایلی که خدمتتون میگم..
تانیا برگه رو گذاشت روی میز وگفت :بله درسته..پدرم توی این وصیت نامه با خط خودش درمورد ویلا هم نوشته..حتی ادرس و پلاکش رو هم گفته..
اقای شیبانی:درسته..ویلا تو خود منطقه ی تهران واقع هست..البته نه این مناطق ..میشه گفت خارج از شهر ..منطقه ی باصفا و سرسبزی هم هست..
تانیا:می تونیم اونجا رو ببینیم؟..
اقای شیبانی:البته..ولی الان نه..باید با وارثین اقای بزرگوار هم صحبت کنم..اونها هنوز در جریان این ویلا قرار نگرفتن..
ترلان:مگه وکیل پدر اونها هم بودید؟..
اقای شیبانی:نه..ولی خب وقتی 3 دونگِ ویلا به نام پدر شماست و من هم وکیل ایشون هستم اون 3 دونگ باقی می مونه که متعلق به وارثین اقای بزرگوار هست..همونطور که سه دونگِ پدرتون متعلق به شماست..در اینصورت تکلیف اون هم باید مشخص بشه..اقای کیهانی قبل از ذکر و ثبت وصیت نامه با اقای بزرگوار مشورت کرده بودند..طبق توافقه هر دو طرف این وصیت نامه صورت گرفت که تا به الان سربسته باقی موند..
تارا:خب بابا که ویلا زیاد داشت..اینم مثل بقیه..فکر نکنم زیاد مهم باشه..سه دونگمون رو می فروشیم به وارثین اقای بزگوار و خلاص..
اقای شیبانی لبخند زد و گفت :مگه وصیت نامه رو کامل نخوندید؟..پدرتون این رو هم ذکر کردن که هیچ کس حق فروش این ویلا رو نداره..گفتم که هم ایشون و هم اقای بزگوار توافق کردند که کسی ویلا رو نفروشه..
تارا:خب نمی فروشیم..اهمیتی هم نداره..
اقای شیبانی:ولی من اینطور فکر نمی کنم..مطمئنم با دیدن ویلا نظرتون تغییر می کنه..
تانیا:با این اوصاف من مشتاق شدم هر چه زودتر ویلا رو ببینم..خواهش می کنم هرچه سریعتر کارهاشو انجام بدید تا بتونیم ویلا رو ببینیم..
اقای شیبانی:باشه چشم..من فردا با پسرهای اقای بزرگوار هم حرف می زنم و موضوع رو بهشون میگم..بعد هم به شما اطلاع میدم که چه موقع می تونید برای دیدن ویلا اقدام کنید..

با زدن این حرف از جا بلند شد و ایستاد..
تانیا:شما که چیزی نخوردید..بشینید تا براتون چایی بیارم..
اقای شیبانی با لبخند سرش و تکان داد و گفت :نه دخترم..باید برم..کلی کار دارم..انشاالله تو یه فرصت مناسب حتما با خانواده خدمتتون می رسیم..
تانیا:خوشحال میشیم..بابت همه چیز ممنونم..
اقای شیبانی:نیازی به تشکر نیست دخترم..هم وظیفم رو انجام دادم و هم اینکه من و کیهانی خدابیامرز دوستان صمیمی بودیم..حق رفاقت رو به جا اوردم..

ترلان و تارا هم تشکرکردند..بعد از رفتن اقای شیبانی هر سه رفتند تو باغ و روی صندلی زیر درخت نشستند..

خانه یشان ویلایی بود..سمت چپ کنار دیوار سرتاسر درختان و گلها با حالتی مستطیل شکل کاشته شده بودند..سمت راست هم به همان صورت ولی با فاصله ..زیر درخت میز و صندلی گذاشته بودند و کمی بالاتر هم تاب فلزی و بزرگی قرار داشت..
فضای روبه رو هم یک سنگ فرش طویل که انتهای ان به ویلایی با نمای سنگی به رنگ سفید و کمی هم رنگ های مات می رسید..
استخر هم درست زیر ساختمان قرار داشت..که با چند پله به پایین منتهی می شد..

تارا:من که خیلی مشتاقم زودتر ویلا رو ببینم..
ترلان:منم همینطور..اینطور که اقای شیبانی گفت وقتی ببینید نظرتون تغییر می کنه منم دلم خواست ببینمش..
تانیا:فعلا باید منتظر باشیم ببینیم چی میشه..گفت خبرمون می کنه..
ترلان:اگر پسراش ویلا رو نخواستن همه ی سهمشون رو بخریم؟..
تانیا:مگه نشنیدی اقای شیبانی چی گفت؟..بابا گفته حق فروشش رو ندارن..
تارا:بابا واسه ما گفته نه اونا..اونا اگر بخوان می تونن بفروشنش..وصیت بابا ربطی به بچه های اقای بزرگوار نداره..اگر بتونیم سه دونگ رو ازشون بخریم عالی میشه..
ترلان:حالا صبر کن بریم ببینیمش..شاید همچین مالی هم نباشه..
تانیا:حتما چیز مهمی بوده که بابا انقدر روش اصرار داشته..می دونید که بابا بیخود رو یه چیزی اصرار نمی کرد..
ترلان:اره اینم حرفیه..
تارا:پس تا نبینیمش نمی تونیم در موردش تصمیم بگیریم..ولی من بازم میگم..اگر بتونیم سه دونگشون رو ازشون بخریم خوب میشه..

تانیا و ترلان در سکوت به هم نگاه کردند..با اینکه هیچ کدام ویلا را ندیده بودند..ولی احساس می کردند ندیده هم خواهانش هستند..
موبایل تانیا زنگ خورد..با دیدن شماره ی روهان اخمهایش را در هم کشید..
تارا:روهانه؟..
تانیا سرش را تکان داد و رد تماس زد..
تارا:همچین اخماتو کشیدی تو هم حدس زدم باید خودش باشه..

گوشیش دوباره زنگ خورد..
ترلان :جواب بده..تا کی می خوای سکوت کنی؟..
تانیا نگاهی به ترلان انداخت..حق با او بود..با سکوت به جایی نمی رسید..
سرش را تکان داد و از جا بلند شد..
گوشی همچنان زنگ می خورد..جواب داد..

نظرات  (۳)

عالی بود
سلام من نفس مرادی  هستم ازتون ممنونم بابت رمان های خوبتون 

عالی عالی بقیش پیلیز

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی