رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان طلایه قسمت 16

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۷ ق.ظ

رمان طلایه قسمت 16

از دیدن ان سفره و از این که چه قدر اسراف می شود عذاب وجدان گرفته بودم اما پیش خودم فکر می کردم بهتره یه جوری بخورم که دست خورده نشه!تا حد اقل کارگر های بیچاره بخورند.

اردوان که با چشم های نافذش بهم خیره شده بود گفت:-هنوز از دستم ناراحتی؟-وای که صدا و این لحن صحبت کردنش خیلی خوب بود مثل ملودی که بهم ارامش می داد .کاش خدا زمان را متوقف می کرد و ما تا ابد در ان اتاقک می ماندیم .-نه,ولی چرا این همه غذا گرفتی؟اردوان لبخند زد و گفت:-مگه دوستشون نداری؟-چرا ولی خیلی اسراف می شه یه پنجمش هم کافی بود!حداقل یه جوری بخور دست خورده نشه.اردوان که انگار قصد پلک زدن هم نداشت گفت:-باشه حالا شروع کن.و در حالی که تکه ای کباب به دستم می داد گفت :-بیا بخور این مدل کبابش خیلی خوش مزهاس ببین دوستش داری؟انقدر گرسنه بودم که چشم هایم تار می دید اگر سنگ هم بود می گفتم ((عالیه)) نمک و فلفل هم بهش می زدم ولی انگار اردوان راست می گفت خیلی عالی بود مخصوصا حالا که کنار شوهرم بهترین غذای عمرم رو می خوردم .,عالی تر هم می شد!اردوان حسابی خوش خوراک بود کلی از غذا ها رو خورد ,از حرف خودم که می گفتم نسفش می ماند برای کارگر های بیچاره خنده هم گرفته بود ولی بالاخره اون قد و هیکل باید هم اینقدر غذا بخورد توی دلم گفتم((نوش جانش)) اردوان به من که متعجب نگاهش می کردم لبخند زد و گفت:-البته به پای دست پخته تو نمی رسه ولی خیلی خوش مزه اس!و خندید من که باز هم خجالت کشیده بودم سرم را پایین انداختم .بالاخره اردوان رضایت داد و دست از خوردن کشید توی دلم گفتم((حالا خوبه ساعت پنج ناهار خورده وگرنه منم می خورد ))از این فکرم لبخند روی لب هایم نشست.اردوان هم با شیطنت گفت:-خب هالا منو مسخره می کنی؟در حالی که از حرفش وا رفته بودم داشتم فکر می کردم این دیگه کیه انگار از شیدا هم زرنگ تره گفتم:-نه برای چی؟اردوان خندید و گفت:-جون من بگو داشتی چی مو مسخره می کردی و می خندیدی؟من که مونده بودم چی بگم ارام گفتم:-هیچی داشتم می گفتم که حالا خوبه ساعت پنج ناهار خوردی والا...با خنده وسط حرفم اومد و گفت:-اره والا تو رو هم یه لقمه چپت می کردم.دوباره از خجالت سرخ شده بودم که اردوان گفت:-حواست باشه یه موقع منو گشنه نذاری ها من تو شکم با کسی رو در وایسی ندارم َ!به خاطر اینکه حرصش رو درارم کمی ارغوانی بشه و من لذت ببرم گفتم:-این هارو به نامزدتون بگید که از الان به فکر باشن!و با حالت حق به جانبی نگاهش کردم ولی انگار اردوان از من زرنگ تر بود .به چشم هایم خیره شد و گفت:-اره حتما باید بهش بگم والا اونو یه لقمه چپ می کنم!من که توقع شنیدن این حرف را نداشتم یک لحظه وا رفتم انگار حالا این او بود که رنگ ارغوانی منو می دید و لذت می برد که گفت:-انگار تو عصبانی می شی چشم هات رنگش بیشتر می شه!و با خنده ای بلند تر ادامه داد :-اصلا رعد و برق می شهارخ خوات که طوفانی بشه چشم هات رعد و برق می زنه!سپس در حالی که توی چشم هایم دقیق تر می شد با شیطنت گفت:-انگار بارون هم میخواد بیاد اره؟و در حالی که معلوم بود غرق خوشی شده همان طور بلند بلند خندید.من که حسابی از دست خودم شاکی بودم .من چه قدر ساده و احمق بودم می خواستم زرنگ تر از شیدا رو سیاه کنم .هم یک جواب دندون شکن بهم داد و هم اینکه با روانشناسی چشمی که کرد بهم فهماند از حرص دارم می ترکم و حتی گریه ام گرفته اخ که من قدرت مقابله با او رو نداشتم.اردوان همچنان می خندید و من هر لحظه بیشتر حرصم می گرفت .با کنایه گفت:-حالا تا بارون نگرفته بریم که جاده لغزنده می شه!نمی دونم مجید از کجا فهمید که سریع درو باز کرد و به همراه مردی که کت و شلوار بر تن داشت داخل شد.و در حالی که سلام می کرد با اردوان حسابی دیده بوسی و حال و احوال کرد پیش خودم فکر کردم دوستی و یا اشنایی است که فهمیدم مدیر رستوران است و برای عرض ارادت اومده است .و هر چه که اردوان اصرار کرد که پول غذا ها را حساب کند نذاشت.حالا بهتر می فهمیدم که همسر عزیزم چقدر برای خودش کسی است.بی خود نبود که اون همه اعتماد به نفس داشت و با غرور حرف می زد ولی در اخر اردوان چک پول درشتی که فکر می کردم در برابر قیمت غذا ها بود در جیب همان اقا مجید گذاشت.و سپس خارج شدیم.اردوان که لبخند می زد گفت:-خب اینم از شامی که قولش رو داده بودم امید وارم شما هم روی حرفتون باشید.در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم:--بهتره زودتر بریم اقا جون اینا نکران می شن تلفن هم اینجا انتن نمی ده.اردوان که حسابی سر کیف بود و کمر بسته بود به قتل غرور من که با شیطنت گفت:-این دفعه هم نگرانی واقعا به خاطر اقاجونته و یا می ترسی که از اینجای کار دور بزنم و برم؟من که دیگه حسابی از غرور اردوان شاکی شده بودم گفتم در حالی که دندوم هام رو بهم می فشردم و دیگر نمی توانستم تحمل کنم با غیظ گفتم:-حالا اگه خیلی ناراحت هستید می تونید منو برسونید برگردید انگار خیلی دلتنگی اذییتون میکنه دق و دلی شو رو سر من که باعث و بانی جدایی شدم خالی می کنید.در حالی که سرم رو روبه سمت پنجره می کردم سکوت کردم .اردوان که متوجه شده بود بیشتر از کوپنش حرف زده و اگر یک کلمه دیگه حرف بزنه از ماشینش پیاده می شوم دیگر هیچ چیز نگفت.فقط همان موقع معلوم نبود انتن از کجا به موبایلش رسیده که تلفش زنگ خورد و انگار خود جن بو دادش بود که تا مو شو اتیش زدیم زنگ زد.اردوان خیال برداشتن نداشت ولی وقتی نگاه چپ چپ منو دید گوشی رو برداشت. بر عکس گو شی من اصلا هیچ صدایی نمی اومد .فقط حرف های اردوان را می شنیدم .انگار گلاره پرسیده بود که رسیدی؟که اردوان جواب داد:-هنوز نرسیدم.به گمانم پرسید شام خوردی؟-اره خوردم.باز پرسید کجا یا همون رستورانه که اردوان گفت:-اره همون جا.نمی دونم که چی گفت که اردوان گفت:-اره جای شما خالی..بعد هم انگار می گفت,رسیدی زنگ بزن که اردوان گفت:-باشه,باشه.اخر سرهم گفت:-باشه زنگ می زنم برو خطرناکه دارم رانندگی می کنم .نمی دونم گلاره چی گفت که اردوان زیر چشمی منو نگاه کرد و گفت:-الان چه وقته این حرفاست؟دارم رانندگی می کنم .ولی انگار گلاره سمج تر از این حرف ها بود که اردوان چند تا الو ,الوی الکی گفت و قطع کرد.داشتم از شدت حسادت می مردم داشتم دیوونه می شدم .اصلا داشتم می ترکیدم ولی با خودم گفتم(وجود گلاره رو نمیشه انکار کرد اصلا خیلی از چیز هارو نمی شه انکار کرد من خودم همه چیزا رو می دونم این بچه بازی ها هم بی معنی ان .من خودم از با چشم باز همه چیز رو قبول کردم همین قدر که پیش اقا جونم اینا می اومد و یک سر بهشون می زد برایم کافی بود .پس نباید توقع بیجایی ازش داشته باشم)اصلا نباید برای خودم خیال بافی کنم .اردوان هم زندگی خودش را داشت من که خیال نزدیکتر شدن به او را نداشتم ,پس فضولی اضافه هم موقوف بود .با نهایت قدرت خودم را کنترل کردم و بعد رفتارم رو خیلی عادی نشان دادم یعنی من می دانم تو نامزد داری اصلا هم برایم مهم نیست اردوان که زیر چشمی مرا زیر نظر داشت تا بفهمد خیلی حرصم در اومده یا نه گفت:-همیشه با هواپیما می اومدی اصفهان؟در نهایت خونسردی تازه خیلی هم صمیمی گفتم:-اره راستی خوب شد پرسیدی تا حالا دو بار اومدم یکی برای تعطیلات عید و یکی هم قبل از دانشگاه باز بشه و هر بار هم تو اردو بودی ولی خیلی سلام رسوندی از این جور حرف ها ,راستی وقتی دانشگاه قبول شدم برام این موبایل رو به عنوان هدیه خریدی دیگه همین ,کلا حواست رو جمع کن سوتی ندی!اردوان که سرش را تکان می داد ولی انگار از خونسردی من بیشتر حالش گرفته شده بود .حالا با لحن خاصی که انگار می خواست مرا بسنجد گفت:-راستی خونتون انتن می ده؟از حرفش خنده ام گرفته بود می خواستم بگویم نه فقط خونه ی شما انتن می دهد ولی در نهایت خونسردی گفتم:-اره بابا خیالت راحت باشه تازه تلفن خونمون هم هست .متوجه نمی شن که با کی حرف می زنی ,هر موقع خواستی بگو دوستمه زنگ بزن .مامان اینا اصلا توی این خط ها نیستند یعنی خیلی ساده هستند.و توی دلم گفتم((بس که ساده هستند منم مثله گیج ها بزرگ شدم ))ولی سکوت کردم اردوان که حالا دیگر معلوم بود که از بی تفاوتی من رنج می برد اما خبر ندارد که خودم از گفتن ان حرف ها چه رنجی می برم .گفت:-راستی رشته ات چی بود؟می دونستم میداند .چون دیشب که کتاب هامو جمع کرده بود صد در صد فهمیده بود .چون روی همه کتاب هایم هم اسمم را نوشته بودم و هم رشته ی تحصیلی ام را .ولی می خواست بی اعتنایی من رو با بی اعتنایی جواب بدهد .گفتم:-مدیریت بازرگانی.سرش را مغرورانه تکان داد و گفت:-تازه سال اول هستی؟اره؟-اره,دو ترم خوندم می خواستم ترم تابستونی بردارم زود تر تموم بشه که هیچ کدوم از دوستام حوصله ی کلاس رو نداشتن من هم نگرفتم .راستش قبل از این قول و قرار ها تصمیم داشتم اگه دیشب می اومدم تا اخره تابستون بمونم.اردوان که احساس کرده بود الکی حرف می زنم گفت:-اون وقت مامانت اینا نمی گفتن چرا شوهرت رو ول کردی اومدی سه ماه اینجا چی کار؟با خونسردی گفتم:-نه می گفتم برای اردو رفتی یه جای دور منم تنها موندم و اومدم اینجا الان هم اگر لطف کنی وسه ماه بیع نامه رو معلق کنی من می تونم راحت پیش خانواده ام بمونم مخصوصا که حالا شما رو هم ببینن هیچ شکی و شبهی نمی مونه یعنی اصلا بهتره خودت مثلا زنت رو به دستشون بسپاری و بگی که داری می ری سفر.و با خواهش گفتم:-تو رو خدا می شه معلق بشه؟اردوان که معلوم بود همان رنگ ارغوانی که دلم می خواست شده گوشه ی لبش را می جوید و گفت:-نه قرار دادمون همونیه که بود! سکوت مرا که دید با طعنه ادامه داد: -انگار این دوستتون گفته می یاد اصفهان!اگر هم خودت برنگردی قضیه اش جدیه!بهتره با خودم برگردی،خیالم راحت تره که به هر کی به نفعت باشه بگی شوهر دارم و به هر کی به ضررت باشه هیچی نگی. من که ازبی اعتمادی و لحن کلامش شاکی شده بودم سکوت کرده بودم اما اردوان گفت: -ببینم اینجا که به کسی نگفتی شوهر دار یا بی شوهری که تو صف خواستگاری منتظر و وردستت باشه؟ با عصبانیت گفتم: -نه خیر شیدا رو هم مجبور شدم وگرنه نمی گفتم.تازه اینجا خانواده ام هستن.... اردوان که با کنایه حرف می زد گفت: -پس معنی مجبور شدن رو هم می فهمی!خوبه. می دانستم منظورش نامزدی خودش و وجود گلاره است اما دلم نم یخواست سر به سرش بذارم و تا خواستم جوابش را با تندی بدهم دوباره گوشیش زنگ خورد انگار هر موقع گوشیش زنگ می خورد قلب من را له می کردند و خونش را هم می مکیدند که اردوان در حالی که به صفحه اش نگاه م یکرد گفت: -جواب بده. من که مثل خنگ ها نگاهش می کردم همان طور با تعجب گفتم: -من! -آره تو! و با پوزخند گفت: -نترس،اگر نامزد عزیزم باشه نمی ذارم از یک کیلومتری گوشیم رد بشی مامانمه. با این حرفش بغض توی گلویم نشست ولی به روی خودم نیاوردم و گوشی را برداشتم فرنگیس خانم بود که با نهایت شادی و گرمی احوالپرسی می کرد.بعد گفت: -کجایید؟ -نمی دونم بذارید بپرسم. هنوز نپرسیده اردوان که مثل سنگ غیرقابل نفوذ شده بود گفت: -تا یک ساعت دیگه می رسیم. به فرنگیس خانم حرف اردوان را گفتم و فرنگیس خانم و گفت: -به مادرت یه زنگ بزن گوشیت آنتن نمی ده،نگران شده. -باشه،الان زنگ می زنم. اردوان که در سکوت رانندگی می کرد.نمی دانم انگار افکار مرا خوانده بود که م یخواهم با همان گوشی خودم زنگ بزنم که گفت: -خب با همون شماره بگیر. من هم بی آن که حرفی بزنم با گوشیش با مادرم صحبت کرده و قطع کردم.اردوان با کنترل همه آهنگها را جابه جا کرد و دوباره همان آهنگ را گذاشت."من نیازم تو رو هر روز دیدنه...."انگار داشت جواب منو که گفتم سه ماه بمانم را می داد و دوباره شروع به خواندن کرد. با این کارش چنان منقلبم می کرد که نمی توانستم نفس بکشم ولی آن قدر از دستش ناراحت بودم که حد نداشت و گذشته از آن از ناراحتیش لذت هم می بردم به همین خاطر وقتی آهنگ تمام شد و معلوم نبود روی چه سیستمی گذاشته که دوباره همان آهنگ شروع شد و اردوان هم تا آخر باهاش خوند که کمی صدای موسیقی را کم کردم و گفتم: -آدرس ما رو که بلدی؟! اردوان سرش را تکان داد و همان طور بی تفاوت بی آن که نگاهم کند خواست دوباره آهنگ را زیاد کنه که توی دلم گفتم"حالا موقعشه تا کاملا جواب کارهایت رو بگیری."و د رنهایت خونسردی با طعنه گفتم: -حالا هر روز این نیاز برآورده شده این یکی دو روزه رو هم شما تحمل بفرمایید،اتفاقی نمی افته این قدر خودتون رو ناراحت نکنید. با این حرف من انگار یک کوه آتش شد،تابه حال این طوری ندیده بودمش،حتی روز عروسیمون در حالی که با نهایت خشم نگاهم می کرد.چنان زد روی دستگاه موسیقی که گفتم خرد شد و خاموشش کرد. من که ته دلم حسابی شاد بود و از خوشحالی غنج می رفت نگاهی بهش کردم و شانه بالا انداختم و سپس گفتم: -حالا چرا ناراحت شدی؟حرف حساب تلخه؛گفتم فقط دو روزه ایم که ناراحتی نداره. اردوان که حالا هی گوشه ی لبش را می جوید فقط سکوت کرده بود و من از این که تازه راه مقابله با او را پیدا کرده بودم شاد شدم ولی دیگر حسابی نزدیک خانه ی آقاجونم می شدیم.راستش،حالا دیگر به غلط کردن افتاده بودم.اگر جلوی آقاجونم اینها می خواست این طوری رفتار کند،حیثیتم می رفت.اگر بعد از این همه وقت با اخم و تخم و مثل برج زهرمار می رفت آنجا خیلی زشت می شد ولی نمی دانستم چطوری از آن حالت دربیارمش.کاشکی اصلا حاضرجوابی نکرده بودم،روزی صد مرتبه شیدا به مریم می گفت زبان درازی سر سبز را به باد می دهد ولی انگار این چیزها به گوشم نرفته بود دیگر کاملا نزدیک به خانه بودیم و اردوان همان طور که اخم هایش را درهم کشیده بود به سرغت خیابان ها را طی کرد و حتی نیم نگگاهی هم به من نمی کرد.مجبور بودم حرفی بزنم بلکه اخم هایش بازبشود،آهسته گفتم: -اردوان! انگار نشنید محلم نگذاشت.بلندتر گفتم: -اردوان! باز هم متوجه نشد،دفعه ی آخر با فریاد گفتم: -اردوان با توام. زد رو یترمز و ماشین با صدای مهیب کشیده شدن روی آسفالت ایستاد و سپس در حالی که رویش را به من می کرد گفت: -چیه باز؟!یه خورده دیگه فکر کردی ببینی چی بگی منو بیشتر بهم بریزی؟ یک لحظه واقعا ازش ترسیده بودم و داشتم فکر می کردم اردوان یک وقت هایی چقدر ترسناکه.گفت: -خب بگو دیگه می شنوم. در حالی که بغض کرده بودم و بریده بریده حرف می زدم گفتم: -فقط،فقط می خواستم بگم ببخشید تو مسائل خصوصی زندگیت دخالت کردم.اصلا منظوری نداشتم. اردوان که هنوز ناراحت بود گفت: -خب دیگه؟ در حالی که سعی می کردم در نهایت طمانینه حرف بزنم گفتم: -خب آخه،اگر با این حالت بعد از این همه مدت بخوای بیایی خونه ی آقا جونم فکر می کنن من به زور آوردمت.یعنی... و در حالی که صدایم از بغضی که د رگلویم بود می لرزید گفتم: -خواهش می کنم این بار رو یه جوری جلوشون نقش بازی کن خیالشون نسبت به رابطه ی ما راحت باشه آخه بعد از این شایعه که شما خودت رو می گیری و بعد از این سفر شاید دیگه شما رو نبینن ولی همین یه بار برخوردتون تا مدت ها توی ذهنشون می مونه. اردوان در حالی که در سکوت مرا نگاه می کرد آرام گفت: -حالا چرا گریه می کنی؟ متوجه اشک هایم که روی صورتم چکیده بود نبودم.یعنی حداقل فکر می کردم تو تاریکی شب معلوم نیست.سعی کردم بغضم را فروبدهم،وای که چقدر سخت بود ازش خواهش کنم،کاری که وظیفه اش بود مثل آدم انجام بدهد.انگار او از من طلبکار بود.حالا مگه چی بهش گفته بودم،اصلا حقش بود بی خود کرده زن گرفته مرتب هم با دوست دخترش حرف می زند.بی لیاقت فکر کرده کیه،همش می رود توی ژست،راستش اگر نیم خواستیم برویم خانه آقا جونم صد سال التماسش را نمی کردم. اردوان که دستمال کاغذی به دستم می داد گفت: -من که چیزی نگفتم گریه می کنی! اردوان که فهمیده بود رفتارش از صدتا حرف بدتر بوده،با مهربانی گفت: -نمی خوای که آقاجونت با دیدن چشم های بارونیت فکر کنه من دختر یک ییکدونه اش رو اذیت کردم. در حالی که همان طور فین فین می کردم اشک هامو پاک کردم اردوان که به حالتی یعنی خیلی بچه هستی بهم می خندید.گفت: -ببخشید اشتباه داوری بود.حالا بخند،مثلا من شوهر خیلی خوبی هستم.اصلا عاشق زنم هستم و دیگه دوست ندارم اشک هاشو ببینم. سری تکان دادم و اردوان که شیشه ماشین را پایین می داد گفت: -حالا بذار یه خورده زنم هوابخوره حالش جا بیاد نره پیش مامانش اینها چغلی من رو بکنه. حالم بهتر شده بود و توی دلم خدارا کر می کردم که اردوان کثل اول راه،اخلاقش خوب شده با خودم می گفتم"دم این سلاح زنانه گرم که چه خوب همه چیز را درست کرد."انگار اردوان،آن قدرها هم ترسناک نبود برعکس چه قلب مهربانی داشت با دیدن دوقطره اشک چه قدر حالش بد شده بود انگار خون دیده بود.بی خود نبود آن روز پای تلفن آن چنان فریاد می کشید.اشک های گلاره را دیده بود. در این افکار بودم که اردوان روبه روی خانهی اقاجونم توقف کرد از حافظه ی اردوان تعجب کرده بودم.گفتم: -چطور با یک بار آمدن اینجا رو یاد گرفتی؟ خندید و گفت: -مثل این که شوهرت رو دست کم گرفتی ها! از این کلمه اش بی اختیار لبخند رو ی لب هایم نشست.هیچی نگفتم و لبخند زدم.اردوان گفت:گ -پیاده شو خانمم. از این کلام چشمانم برقی زد که از دید او پنهان نماند و گفت: -موقتیه زیاد چشم هات برق نزنه. با حرص نگاهش کردم و گفتم: -خیلی هم دلت بخواد. اردوان که زیرچشمی نگاهم می کرد و سرش را تکان می داد گفت: -بفرمایید پایین خانمم،مادرزن گرامی منتظرند. در حالی که با عشوه ی خاصی پیاده می شدم گفتم: -چشم اقامون. بلند زد زیر خنده ریموت ماشین را زد و به دنبالم آمد.وقتی زنگ را به صدا در اوردم مادر که انگار طبق معمول پشت در ایستاده بود .در را به رویمان گشود و در حالی که نی نی از چشمانش می خندید مرا در اغوش کشید و گفت:-اومدی مادر!و در حالی که پشت سرم اردوان را می دید گفت:-خوش اومدید بفرمایید اردوان خان .علی از پشت سر مامان که چادر گلدارش را به سر داشت دوید و گفت:-سلام ابجی !و سریع خودش را در اغوشم انداخت  چقدر دلم برایش تنگ شده بود .چنان مرا بوسه بارون می کرد که نفسم بند اومده بود .اقا جون در استانه ی در پیدایش شد و با سلام بلندی به سمتمان امد و در حالی که با اردوان دیده بوسی می کرد با طعنه گفت:-چه عجب اردوان خان راه گم کردید ؟اینجا یه کلبه ی درویشی بود که قدم روی چشم ما بگذارین انگار ما رو قابل نمی دونستید .ما دیگه حسرت دیدن یکی یکدونمون رو داشتیم ,نگفتین که اینجا یه پدر و مادری هست که چشم به در این خونه نشستند بلکه حاصل یک عمر زحمتش بیاد تو ,همه به ما می گفتند یه دختر می دید یه پسر هم روش تحویل می گیرید اما پسری که ندیدم ,دخترمون رو هم از دستمون گرفتند.اقا جون که همان دم در اردوان را تیر باران کرد,مامان چشم غره ای بهش کرد و گفت :-حالا بعد از این همه وقت اردوان خان افتخار دادند سر پا نگاه داشتی گلایه می کنی مرد.اقا جون خندید و گفت:-بله خانوم چرا گلایه نکنم ,می دونی این اقا پسر چه قدر حسرت به دل گذاشته بود.نمی گم خدا بهتون بچه های بی معرفت بده ولی می گم یه بچه ای بهتون بگه که حال دل ما رو درک کنید که اینفدر دیر به دیر نیایید .اردوان که پیشانی پدر را می بوسید گفت:-بیشتر از این دیگه شرمنده ام نکنید ,اقاجون من واقعیتش خیلی گرفتار بودم .حق با شماست ولی خب شما تشریف می اوردید اونجا هم منزل خودتونه البته اگه ما رو. به فرزندی قبول دارید .اقا جون صورت اردوان رو بوسید و گفت:-ببخشید دلم پر بود .حالا بابا جون برو پسرم تا من در رو باز می کنم ماشینت رو بیار تو حیاط یه موقع اتفاق نیفته.تا اردوان رفت برای ماشین من که حسابی دلم برای اقاجون تنگ شده بود چنان بغلش کردم و او پیشانی من رو بوسید که که گریه ام گرفت ولی اون گریه از نهایت خوش حالی بود از این که بعد از چند وقت ان ها را خوش حال می دیدم و دیگر ان حس حقارت از نیامدن مرا نداشته و خوش حال بودند .مامان که مرتب ازم سوال می کرد .مادر دانشگاهت چی شد؟مادر اردوان باهات خوب رفتار می کنه؟مادر... که نمی دانستم چی جوابش را بدهم .اردوان ماشین را پارک کرده بود و به همراه اقا جون وارد سالن شده بود وقتی چشم های اشکی منو دید سریع اومد کنارم و گفت :-خانومم چرا گریه می کنی؟ من که از لفظ خانومم غلیظش خنده ام گرفته بود گفتم:-هیچی!از خجالتم سرم را پایین انداختم.مادر که با گز و شیرینی وارد می شد که گفت:-بفرمایید خستگی تون رو در کنید .اردوان چای را برداشت و گفت:-دست مادر زن جان درد نکنه واقعا که الان این چایی خوردن داره .مادر که از لفظ مادر زن جان اردوان غرق لذت شده بود گفت:-نوش جونت پسرم .اردوان چای را سر کشید و گفت:-نه مثل اینکه طلایه چای درست کردنش مثل خودتونه خیلی می چسبه!و سپس در حالی که نگاهی به خصوص به مادرم می کرد همانطور ادامه داد.:-الحق که دست پخت همسرم هم عالیه رو دستش نیست ,فکر کنم اون هم به خودتون رفته!درسته؟و در حالی که می خندید گفت:-هر چند که این سوال رو باید از اقاجون بپرسم .سپس رو کرد به اقا جون که با لبخند به اردوان نگاه می کرد .اما اقاجون با نفسی اسوده گفت:-الهی به پای هم پیر شید بابا,قدر هم دیگه رو بدونید و قدر جوونیتون رو بیشتر بدونید .اردوان اخم کرد و گفت:-اقا جون نخواستین حرف دلتون رو بزنین یه جواب دیگه دادید .و رو به مامان کرد و گفت:-انگار اقاجون زیاد هم از دست پختتون رضایت نداره ها!از دیدن رفتار اردوان که خیلی صمیمی و مهربان برخورد می کرد انگار روی ابر ها نشسته بودم گفتم:-اردوان جان تا اقا جون اینا رو دعوا ننداختی بس کن تو رو خدا.اردوان خندید و گفت:-مگه من چی گفتم ,اقا جون من حرفی زدم؟اقا جون گفت:-نه پسرم خب اصل حالت چطوره؟بعد از دقایقی انگار حرفشون حسابی با اقا جون گل انداخته بود که اهسته حرف می زد مامان هم همین طور یک ریز حرف می زد .با اینکه تمام هوش و حواسم به اردوان که موقع حرف زدن با اقا جون هرزگاهی دستی به مو های مجعد و پر پشتش می کشید ,بود و گاهی می خندید و گاهی سر تکان می داد .به حرف های مامان هم گوش می دادم .مامان که اصلا باورش نمی شد و فکر هم نمی کرد که اردوان اینقدر خوش رو باشد اهسته گفت:-چنین داماد خوش سر و زبونی داشتیم از ما پنهون می کردی دختر؟لبخند زدم و گفتم:-نه مامان جون ,خدا رو شکر یه خورده کار های اردوان سبک تر شده .مامان گفت:-فردا شب فرنگیس خانوم اینها رو وعده گرفتم ,بنده خدا اون هم دلش برای اردوان تنگ شده حق داره پسر به این حسن اخلاق ,خب دیر به دیر سر بزنه به خدا ادم دق می کنه .مادر تو به گوش اردوان بخون یه خورده بیشتر به مادرش سر بزنه.گفتم:-چشم ,فردا شب فرنگیس خانوم و حاج اقا می یان؟مامان گفت:-اره گفتم دختر خانوم ها رو هم بیارن ولی گفتند اینشاا... یه وقت دیگه .نمی دونی بیچاره چه قدر خوش حاله از دیشب تا حالا چند بار به من زنگ زده .-خب مامان چقدر گفتم خودشون بیان تهران ,اردوان رو که میشناسی یه سر دازه هزار سودا!مادر که سرش را تکان می دا گفت:-حالا که خوب موقعیتی پیش اومده بیشتر بیاین فرنگیس خانوم هم نمی تونه حاجی رو تنها بداره بیاد تهران .حاجی هم که پای اومدن به تهران رو مثل اقاجونت نداره.خلاصه داشتیم صحبت می کردیم که اردوان صدایم زد.وقتی رفتم پیشش گفت:-خانومم خوش می گذره ؟اگه ممکنه دستشویی رو نشونم بده .به صورتش لبخند بزرگی زدم و اهسته گفتم:-ازت ممنونم ,باز هم ببخشید تو ماشین از مفاد قرار پامو دراز تر کردم.اردوان خیره به چشم هایم نگاهم کرد و با این نگاهش حسابی بی قرارم کرد و گفت:-ولی دیگه دل اقاتون رو نشکن.سری به علامت چشم تکان دادم و گفتم:-الان برات حوله می یارم.سریع به سمت اتاقم که چمدون ها رو اونجا گذاشته بودند رفتم و از لای وسایل اردوان حوله اش رو برداشتم و به سمت دستشویی رفتم .اردوان که وضو گرفته بود وقتی منو پشت در منتظر دید انگار خوش حال شده بود گفت:-دستت درد نکنه حوله بود.با نهایت عشق به چشم هایش خیره شدم و در حالی که حوله رو به دستش می دادم گفتم:-الان برایت جانماز می یارم .به سمت جانماز اقاجونم رفتم و تازه یادم افتاد که من هم نمازم رو نخوندم انگار که ما ادم ها تا خدا هر چی دلمون بخواد بهمون می ده دیگه فراموش م کنیم که تا دیروز در خانه اش را از جا در می اوردیم که خدایا ابروم رو جلوی خانواده ام حفظ کن.اردوان برای نماز ایستاد .من هم سریع وشو گرفتم و به اتاقم رفتم و جا نماز دوران تجرد و قبل از ازدواج رو باز کردم .هنوز بوی یاس هایی که ان وقت ها ,لای جانمازم می ریختم مشامم را پر می کرد .دوباره یاد اون شب کذایی مهمونی فریبا افتادم چقدر خدا تا ایتجای کار بهم رحم کرده بود و همه جوره بهم لطف داشته به سجده ی شکر رفتم و نماز را شروع کردم.صدای اردوان می اومد ,انگار با علی که ان موقع خجالت کشیده بود و در اتاقش قایم شده بود حرف می زد در لا به لای حرف هایش شنیدم که می گوید .-من سرم بره قولم نمی ره ,همین فردا برایت یه دوچرخه می خرم .از این که یادش مونده بود چه قولی به علی دادم خنده روی لب هایم جا خشک کرد .از اتاق بیرون رفتم.اردوان که نگاهش به من افتاد با رضایت سر تا پایو نگاه کرد و گفت:-قبول باشه خانومم .در حالیکه داشت خودمم باورم می شد که راستی راستی ما چه زن و شوهر پر تفاهم و خوبی هستیم گفتم:-برای شما هم قبول باشه.اردوان با شیطنت خاصی گفت ما رو هم دعا می کردی!اهسته گفتم :-یکی باید خودم رو دعا کنه .اردوان نگاهش رنجبده شد و گفت:-خب من هم تو رو دعا می کنم .علی انگار با بودن با اردوان غرق شادی بود .سوال های عجیب و غریبی در مورد فوتبال می کرد که من هم سر در نمی اوردم ولی از خنده ها و شادیش من هم انرزی گرفته بودم .همانطور که مثل ادم ادم ندیده ها اردوان و علی را نگاه می کردم مامان اومد و گفت:-مادر اردوان خان خسته است جاتون رو توی اتاق خواب خودت انداختم برید استراحت کنید خسته ی راه هستید من که اصلا به اینجای کار فکر نکرده بودم،آه از نهادم بلند شد.تا آن لحظه فکر می کردم چون اردوان میهمان آقا جون اینهاست باید پیش آقاجونم بخوابد مثل همیشه که میهمان می آمد خانه ی ما و به قول مامان زنانه،مردانه اش می کردیم.نمی دانم چقدر در بهت فرو رفته بودم و مثل خنگ ها مامانم را نگاه کرده بودم که مامان گفت: -اوا طلایه جان،حواست کجاست؟آقا اردوان سرپاست. نگاهم به نگاه شیطان اردوان که خنده ی شیطنت باری می کرد افتاد قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد.خواستم چیزی بگویم ولی به معنای واقعی کلمه شوک شده بودم.یعنی من باید شب تا صبح کنار اردوان می خوابیدم،واقعا که اگر می دانستم؛به اصفهان نمی آمدم.داشتم با خودم فکر می کردم آخه چرا رسم خانه ی ما عوشض شده،همیشه زنانه مرداه بود و به خودم غر می زدم که آخه چرا زودتر به مامان نگفته بودم.یعنی به این بهانه که دلم برایش آن قدر تنگ شده که می خواستم شب پیشش بخوابم وای که من واقعا ابله بودم و هیچ وقت مثل شیدا که چهارتا حرکت جلوتر را می خواند یک حرکت را پیش تر نمی دانستم.حالا باید تا صبح چه کار می کردم.اصلا آیا اردوان قابل اعتماد بود،اصلا...حخلاصه از فاصله ی سالن تا اتق خواب آن قدر فکر و خیال های جورواجور کردم که مادر از آشپزخانه با لیوان و پارچ اب یخ برگشت و در حالی که سینی را به دستم می داد شب بخیر گفت و در را بست و رفت. واقعا انگار آن لحظه خیلی قیافه ام مسخره بود که اردوان زد زیر خنده اما بی صدا می خندید و با حالت شوخی گفت: -مگه آف سایدت رو گرفتن؟چرا قرمز شدی؟نکنه فکر کردی جلوی آقا جونت اینها از آقاتون باید دور بشی،و مامانت اینها هزار جور فکر و خیال کنن که مثلا چرا دختشون نو داماد عزیز رو تنها گذاشته! من که با اخم نگاهش می کردم و با غیظ گفتم: -من که خوابم نمی یاد تو م یتونی بخوابی. اردوان دوباره پقی زد زیر خنده و گفت: -آره از چشم هات که اون قدر خمار شده معلومه. راست می گفت هر موقع خیلی خوابم می آمد چشم هایم حالت خمار می گرفت،آن رو زهم از ذوق سفر با او صبح خیلی زود بیدار شده بودم و تا همین دقایق پیش دوست داشتم هرچه زودتر آقا جون اردوان را برای خواب صدا کند،من هم راحت ولو بشوم.ولی الان وضعیت فرق می کرد اگر اردوان فکر و خیالی داشت!خب من هم زن رسمی و قانونی اش بودم،چی می توانستم بگویم اصلا جلوی آقا جون اینها،وای که از هرچی آدم احمق مثل خودم بود،بیزار شدم. در این افکار بودم که اردوان گفت: -خانمم،چیه حالا ترسیدی؟ و با حالت مهربانی گفت: -طلایه! در حالی که بهش ملتسمانه نگاه می کردم گفت: -یعنی در مورد من این قدر بد فکر م یکنی؟!بیا راحت بخواب. در حالی که بالش برمی داشت نگاهی اطمینان بخش بهم انداخت و بعد شمدی را هم که مادر بر روی تشک کشیده بود برداشت و گفت: -حالا راحت بخواب،من هم اون طرف اتاق م یخوابم. از لحن کلامش آرامش عجیبی در قلبم تابید و احساسا کردم دور از ادب است که اردوان اولین شبی که میهمان ماست روی زمین بخوابد،کاشکی مامان اینها تختم را جمع نکرده بودند ولی حالا هم اردوان نباید با آن وضعیت م یخوابید.گفتم: -نه،احتیاج به این کار نیست.شما همین جا بخواب،من روی زمین هم خوابم می بره. اردوان چنان در چشم هایم خیره شد که احساسا کردم صدامو نمی شنود.گفتم: -اردوان خواهش می کنم. اردوان که انگار تازه به خودش آمده بود.گفت: -چیزی گفتی؟ -حواست کجاست؟! با حالت شوخی در حالی که چشم هامو تنگ کرده بودم گفتم: -فکرهای پلید ممنوع والا.... اردوان که می خندید گفت: -مثلا فکر پلید کنم می خوای چی کار کنی لابد می خوای جیغ بکشی؟! و درحالی که دستش را زیر سرش می گذاشت و روی تشک دراز می کشد گفت: -اینجااتاق تو بوده؟ راستش یه ذره خجالت کشیدم تو اتاقم هیچ اثری از خیلی چیزهایی که در اتاق دخترهای دیگه مثل شیدا و نهال به چشم می خورد وجود نداشت یک تخت چوبی هم که داشتم حالا مامان زیره اش رو گذاشته بود تو ایوان و رویش شیشه های ترشی جاتش را گذاشته بود.با شرمندگی به علامت مثبت سری تکان دادم. اردوان که م یخندید گفت: -یادته اولین بار قار شد صحبت کنیم اومدیم تو همین اتاق. چشم هایش را تنگ کرد و گفت: -اینجا یه تخت کنار دیوار نبود؟ -چه حافظه ای داری!با اون حالت عصبی که داد و بیداد راه انداخته بودی این چیزها رو از کجا یادته؟! ادوان نگاه دقیقش را بهم دوخت و گفت: -یادم می یاد به نظرم خیلی چاق اومدی،رژیم گرفتی هیکلت این قدر خوب شده؟ من که می خندیدم گفتم: -نه بابا،آخه دوست نداشتم.... در حالی که سعی می کردم حالتی به صدایم بدهم که خالی از غرور نبود ادامه دادم: -که تو هیکل قشنگم رو ببینی و دل ازم نکنی،یه لباس گل و گشاد پیدا کردم و پوشیدم،تازه دور کمرم هم کلی چادر پیچیدم. اردوان که با تعجب نگاهم می کرد گفت: -جدی م یگی یعنی تو این قدر.... بقیه حرفش را ناتمام گذاشته بود،بعد مکثی گفت: -دیشب این حرف ها رو زدی باورم نشده بود ولی انگار تو با همه دخترها خیلی فرق داری! خمیازه بلندی کشیدم و گفتم: -حالا کجاشو دیدی خیلی مونده تا فرق های منو بفهمی. اردوان با شیطنت به اندام من اشاره کرد و گفت: -آره فعلا دارم یکی یکی،فرق های اساسی خانمم رو م یبینم. در حالی که با اخم نگاهش م یکردم گفتم: -چشماتو درویش کن ها،یه کاری نکن به هوای گرما برم بیرون. اردوان یه ابروشو بالا برد و گفت: -آبروی خودت می ره برو حالا،مگه من گفتم تو رو خدا این جا بمون؟! اخم هایم بی اختیار درهم رفت و ساکت شدم.اردوان تی شرتش را درآورد و گفت: -حالا بهتره جنابعالی چشماتو درویش کنی. یک دفعه جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: -این چه وضعیه؟ اردوان بی اهمیت به من زیر پتو رفت و گفت: -شرمنده،من عادت ندارم با لباس بخوابم،ناراحتی نگاه نکن. با عصبانیت هرچه بیشتر رویم را ازش به تندی برگرداندم و گفتم: -حداقل م یگفتی،اصلا محرم و نامحرم حالیت نیست؟! اردوان که م یخندید گفت: -کی گفته ما نامحرمیم؟ با حرص گفتم: -من. اردوان که معلوم بود داره بهم می خنده گفت: -طلایه! همان طور که رویم به طرف دیوار بود گفتم: -بله؟ -حالا خودت رو لوس نکن برگرد،زیر پتو هستم. -مطمئنی؟ -آره به خدا،برگرد کارت دارم. برگشتم و پرسیدم: چی کار داری؟ دوباره از نگاهش قلبم لرزید.اردوان که به پارچ و لیوان آب اشاره می کرد،نشست و به دیوار تکیه داد و پتو را تا شانه اش بالا کشید و گفت: -یه لیوان آب بده...


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی