رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان طلایه قسمت 19

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ق.ظ

رمان طلایه قسمت 19

صبح قبل از اینکه اردوان بلند شود بیدار شدم و نمازم رو خوندم و سراغ فرنگیس خانوم رفتم .مشغول ریختن چای برای اقاجون بود با دیدن من گفت:

-به به!خانوم خوشگل صبحت بخیر عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم.

و حاج اقا هم سلام و صبح بخیر منو جواب داد و گفت:

-بیا طلایه جان بشین.

من هم با لبخندی روی صندلی نشستم و گفتم:

-چشم!

حاج اقا چای را مقابلم گذاشت و گفت:

-بابا جون برای برنامه ی شمال حاضری؟

سری تکان دادم و گفتم:

-البته !کی قراره بریم؟

فرنگیس خانوم که خنده روی لب هایش خشک شد گفت:

-امان از دست اردوان حتما می خواسته این چیه ؟!اهان سوپریزت کنه!

من با تعجب نگاهش نگاهش کردم و گفتم:

-چرا؟؟!!

فرنگیس خانوم که خودش برایم لقمه ی کره و مربا گرفته بود گفت:

-مربا شو خودم درست کردم بخور مادر!

در حالی که طعم خوب مربای هویج را توی دهنم مزه می کردم گفتم:

-چی سورپرایز بوده؟

فرنگیس خانوم که بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود گفت:

-هیچی راستش رو بخوای الان مادرت اینا میان که راه بیفتیم.

من که یکدفعه هول شدم گفتم:

-همین!همین الان؟اخه من ...

فرنگیس خانوم یه لقمه دیگه به دستم داد و گفت:

-اره عزیزم همین الان چمدون هاتونم هم الان می رسه تا اردوان بلند شه!

من که دوست داشتم که این برنامه بهم بخوره گفتم:

-خود اردوان گفت که الان بریم؟

فرنگیس خانوم نگاهی به حاج اقا و سپس به من گفت:

-اره دیگه دیشب خودش گفت که ساعت نه راه بیفتیم!از دست شما جوون ها!پسره نمی گه که شاید زنش بخواد چیزی برداره و یا حاضر بشه.چی بگم والا!

در حالی که بهم لبخند می زد گفت:

-حتما دوست داره زنش رو غافلگیر کنه تو هم به روی خودت نیار!

بیچاره فرنگیس خانوم نمی دانست که اردوان حتی حوصله ی حرف زدن با من رو هم نداشته,من رو بگو که سر نماز چه قدر از خدا خواستم این برنامه ی سفر بهم بخوره تا دیکه شاهد رفتار های اردوان و حرف هایش با گلاره نباشم ولی انگار باید می ماندم زجر می کشیدم تا برایم درس عبرت شود.می خواستم دوش بگیرم ولی خانه ی انها رویم نمی شد که متوجه اردوان شدم که حوله ای روی دوشش بود بی انکه حرفی بزند نیم نگاهی بهم انداخت و بی توجه رفت.

من هم یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد سریع به دنبال حاج اقا که کفش هایش را می پوشید دویدم و گفتم:

-حاج اقا اگه ممکنه بایستید تا من هم باهاتون می یام.

سریع در حالی که مانتو و شالم را برمی داشتم به فرنگیش خانوم گفتم:

-راستش یه وسیله ای می خوام که باید از خونه بردارم با مامانم اینا برمی گردم .

فرنگیس خانوم مهلت نکرد حتی حرفی بزند تنهایش گداشتم و از پله های حیاط به طرف حاج اقا که توی ماشین منتظرم نشسته بود دویدم .

وقتی مامان منو دید گفت:

-همه چیز هاتو برداشتم نمی خواست بیای !

در حالی که مانده بودم که چی بگم گفتم:

-نه فقط روم نمی شد خونه ی اردوان اینا حموم برم اومدم اینجا .

-پس زود باش !

-مامان جلوی اونا چیزی نگی ها زشته !

مامان که همه ی وسایل مورد نیاز منو جمع کرده بود گفت:

-نه مادر !مگه عقلم کمه!می گن ما رو محرم نمی دونن.حالا زودتر برو تا وسایل رو بچینیم پشت ماشین حاجی تو بیرون اومده باشی!

سریع دال حموم رفتم.زیاد حال و حوصله ی حسابی نداشتم .از فکر به اینکه باید در این چند روز حرف ها و کار های اردوان رو تحمل کنم اعصابم بهم می ریخت .خدا رو شکر اردوان جلوی بقیه خویشتن داری می کرد و حرفی نمی زد که ناراحت شم .نمی دونم چه حسی توی وجودم بود ولی همین که از حموم بیرون می اومد و می دید که من نیستم و می فهمید که من بله قربان گویش نیستم و برنامه ی خودم رو دارم برایم کافی بود .

بعد از حموم تند تند حاضر شدم انگار دنبالم کردند ولی از نتیجه اش راضی بودم اخه دوست داشتم جلوش خیلی بهتر به نظر برسم .اقا جون و حاجی توی حیاط نشسته بودندذ مامان هم با احتیاط گاز ها رو می بست و به اقا جون می گفت:

-بهتره شیر فلکه ی اب رو هم ببندی!

علی هم دلش نمی اومد از دوچزخه اش جدا بشه اون رو توی اتاقش گذاشته بود گفت:

-ابجی ای کاش می شد دوچرخه ام رو هم بیارم اقا جون می گه که توی ماشین جا نمی شه!

بهش لبخند زدم و گفتم:

-علی جون الان می خوایم بریم کناره دریا !اونجا خواب می شه !اونجا هم تا دلت بخواد وسایل تفریحی هست که تو به دوچرخه ات هم لازم نداری!

سری تکان داد و گفت:

-هر چی تو بگی!

به حیاط رفت.داشتم چمدونم رو وارسی می کردم که چیزی از قلم نیفته.اما یک دفعه متوجه اردوان شدم که با اخم وارد اتاقم شد.من که توقع دیدنش رو نداشتم یک لحظه زبانم بین سلام اینجا چی کار می کنی گیر کرد که اردوان در حالی که با خشم در و می بست گفت:

-تو معلومه که با اجازه ی کی اومدی اینجا؟

از خشم و ناراحتی اش خوش حال بودم ولی اخم هایم رو در هم کشیدم و گفتم:

-از کی تا حالا از کسی اجازه می گرفتم که این دفعه ی دوم باشه؟!!

و توی دلم به اینکه قیافه اش چه شکلی شده وقتی فرنگیس خانوم گفته من نیستم خنده ام گرفت .اردوان که پوزخندی می زد گوشی موبایلم را به سمتم گرفت . گفت:

-بفرمایید بهشون یه زنگ بزنید انگار بد جوری بی قرار هستند از صبح تا حالا بیست بار زنگ زدن.

من که گوشیم را می گرفتم و از حرف اردوان متعجب بودم نهال سه بار زنگ زده بی تفاوت به اردوان از کنارش که منتظر نشسته بود همان موقع به نهال زنگ بزنم گذشتم و از اتاق خارج شدم.

فرنگیس خانوم در حالی که کنار مامان نشسته بود و به دستش یه بادبزن بود و مرتب خودش رو باد می زد .وقتی منو دید گفت:

-طلایه جان انگار موبایلت رو جا گذاشته بودی .چند بار هم یکی زنگ زد .

-بله نهال دوستم بود!اردوان بهم داد.

مامان که انگار منتظر بود که ما از خونه بیرون بیایم در ها رو قفل کنه گفت:

-مادر پس چرا نمی یاین؟دیر شد!

-بریم ما حاضریم.

اردوان که چمدون ها رو بیرمن می اورد زیر چشمی نگاهی به من کرد و بی اهمیت به ما داخل حیاط رفت.ما هم پشت سرش .خیلی دوست داشتم که یه جوری حالش رو بگیرم پسره ی پررو و از خود راضی ((کی بهت اجازه داد))یادش رفته ماه تا ماه اصلا نمی دونست من بالای خونش مردم یا زندم !تو برو امار همون اکله رو بگیر .خلاصه همگی سوار ماشین شدیم و من و علی و اردوان توی ماشین اردوان نشستیم و مامان اینا جدا داشتم فکر می کردم که توی ماشینش نباشم که یهو نهال زنگ زد!با خوش حالی گوشی ر برداشتم :

-جانم!

نهال سلام کرد و گفت:

-چطوری بی معرفت خانوم ؟

-تو خوبی؟چطوری یادی از ما کردی؟

نهال که می خندید گفت:

-اره خوبم ولی بعضی ها خیلی بدن در ضمن ما همش به یاد شما هستیم !شما یادی از ما نمی کنید!

-نه به خدا من هم دلم براتون تنگ شده بود!

-صبح چند بار زنگ زدم جواب ندادی!خواب بودی؟

-نه حموم بودم!

نهال انگار می واست حرفی بزند اما در تردید بود بالا خره گفت:

-طلایه جونم راستش دایی کوروشم باهات کار داشت به خاطر همین صبح زود زنگ زدم اخه می خواست بره سر کارش ولی اگر ممکنه بهش زنگ بزنم بگم که الان هستی و خودش بهت زنگ بزنه!

نگاه اردوان رو که خیلی شاکی بود روی خودم ثابت دیدم خدا رو شکر کردم که علی توی ماشین ماست و نمی توتند هر چی دوست داره بگه !و از طرفی هم دوست داشتم تلافی کار های دیشبش رو در بیاورم گفتم:

-نهال جان تو نمی دونی که چی کار داره؟

نهال که کمب من من می کرد گفت:

-راستش خودش می خواد صحبت کنه من بهش گفتم که اصفهان هستی منتظر بمونه تا برگردی ولی انگار می ترسه که دیر بشه!

با حالت خاصی که لج اردوان رو در بیارم گفتم:

-چی دیر بشه نهال؟!

نهال خندید و گفت:

-چه می دونم حالا خودش برات توضیح می ده حالا بگو زنگ بزنه یا نه!

خنده ام گرفته بود یعنی حقش بود .چهره اش ارغوئانی شده بود و حرص می خورد کاشکی گوشی اون هم مثل ماله من بود که صدا رو خیلی بلند پخش می کرد با این حال که می دونستم که خیلی حال میده حرف های کروروش رو بشنوه و تلافی دیشبش را سرش خالی کنم ولی می ترسیدم از ظرفیتش خارج باشه و جلوی علی افتضاح شه مخصوصا که امکان داشت علی هم گوش بده و خیلی بد میشه!گفتم:

-نهال جان ما الان با انواده تو راه شمال هستیم گوشیم انتن نداره برسم خودم بهت زنگ می زنم .

. برای اینکه حال اردوان بیشتر گرفته شود و جواب ان متکا پرت کردن دیشبش رو هم داده باشم و تلفنی حرف زدنش رو ,گفتم:

-از طرف من از کوروش خیلی عذر خواهی کن!

-نهال گفت:

-به سلامتی دارین می رین شمال؟

-اره یه دفعه ای شد!

-چه خوب شاید ما هم با عده ای از فامیل هامون تو این چند روزه بیایم شمال !حالا با هم تماس می گیریم اگر شد همدیگر رو می بینیم شما کدوم سمت هستید؟

من که نمی دونستمک گفتم:

--حالا باهات صحبت می کنم .

-باشه پس منتظریم رسیدی زنگ بزن!

-باشه!حتما.

نهال خندید و گفت:

-طلایه تو مهره ی مار داری !خانوم بزرگ اونقدر ازت خوشش اومده که داره می گه سلام ویژه بهت برسونم !

از یاد اوری اون زن خشک و اشراف زاده لحظه ای سکوت کردم و گفتم:

-سلام ویژه ی من رو هم برسون خانوم بزرگ نسبت به من لطف دارن.

سپس بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم وبی توجه به اردوان و چهره ی بر افروخته اش برای اینکه قیافه ی عصبی اش رو نبینم سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم و توی افکار خودم غرق شدم که خلاصه بعد از ساعتی اردوان گفت:

-طلایه!

کاملا بیدار بودم و لی دوست نداشتم جوابش رو بدم دوباره گفت:

-بی خودی خودت رو به خواب نزن من خوب می دونم که تو چه وقت هایی خوابت می گیره!

خنده ام گرفته بود بد زرنگ بود یعنی چون من هر موقع من حسابی خوابم گرفته بود پیشم بوده!و حالا خوب می دونست من نیم ساعت قبل از اینکه خوابم بگیره چشم هایم به استقبال خواب خمار می شه!ولی با این حال بهش اهمیت ندادم که گفت:

-پاشو تا علی بیدار نشده کارت دارم!

چشم هامو باز کردم عینک افتابی زده بود و با اون تیپ قشنگش صد برابر خواستنی تر شده بود .ولی چه فایده؟حالا دیگه کاملا می دونستم منو نمی خواد و تمام حواسش به گلاره اس و هنوز حرف های عاشقانه ی دیشبش تو گوشم بود با نگاهی بهش فهماندم که حرفش رو بگه!اردوان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:

-تو مگه خانوم بزرگ رو میشناسی؟

سری به علامت مثبت تکان دادم قصد نداشتم باهاش زیاد حرف بزنم هنوز صورتم با ضربه ی دیشبش و دلم از کار هاو حرف هایش می سوخت!گفت:

-خب بگو!

اهسته گفتم:

-چی رو؟

اردوان که از خونسردی و حرف نزدن من لجش در اومده بود گفت:

-خب بگو خانوم بزرگ که سال تا سال کسی رو ادم حساب نمی کنه و جواب سلام کسی رو هم نمی ده چطور شده برای شما سلام ویژه می فرسته؟

-اگه یادت باشه اصلا قرار نبود تو مسائل ......

وسط حرفم اومد و گفت:

-قصد دخالت ندارم چون یه جورایی موضوع مربوط می شه به خواستگارت و این حرف ها برام مهم شده.

-ولی من دلیلی نمی بینم توضیجح بدم این که مربوط به موضوع خواستگاره .برای شما که موضوعتون به نامزدی ختم می شه هم جای فضولی نمی مونه چه برسه به این مسائل ودر هر صورت اگه می شه یه شرط دیگه رو هم اضافه کنیم!

اردوان با اخم نگاهم کرد و گفت:

-مثلا چه شرطی؟

-لطف کنیم دیگه نذاریم هیچ کدوم از این مسائل خصوصی رو طرف مقابل متوجه بشه تا کمتر مشکل درست بشه موافقی؟

اردوان که همان طور می راند و در حالی که قوطی نوشیدنی در دست داشت و اون رو مزه مزه می کرد نیم نگاهی به من انداخت وپوز خندی زد و گفت:

-انگار خیلی دست کم گرفتمت !بد مارمولکی هستی !دلم می خواست بکونم تو دهنش و از ماشین پیاده بشم اما اخمی کردم و دیگه هیچی نکردم ولی اردوان خیال سکوت نداشت!گفت:

-چیه؟بهت برخورد؟!؟!

خواستم بهش بگم که نگه دار می خوام برم تو ماشین اقا جونم که گوشی موبایلش زنمگ خورد از فکر اینکه گلاره باشه دوست داشتم بلند علی رو بیدار کنم تا صدامو بشنوه و حالش گرفته شه!ولی اسم کوروش روی صفحه ی نمایشگر خودنمایی کرد نمی دونم چرا اینقدر ترسیدم انگار ما رو با هم دیگه می دیدکه من اینقدر دگرگون شدم اردوان در حالی که انگار با کوروش دشمنی داره با لحن تندی گفت:

-بله؟

نمی شنیدم که کوروش چی می گفت ولی انگار حال گلاره رو می پرسید که اردوان در حالی که زیر چشمی منو می پایید گفت:

-گلاره هم خوبه !سلام می رسونه اتفاقا همین صبح حالتو می پرسید .

می دونستم که می خواد حرص منو در بیاره !بهش اهمیت ندادم و اینه ی ماشین رو پایین کشیدم و خونسرد مشغول نگاه کردن به خودم شدم انگار زمانی که ادم هول هولی حاضر می شه تا وقت هایی که یک علم وقت صرف می کنه قشنگ تره در همین افکار بودم که اردوان چهرهاش در هم رفته و با تعجب پرسید:

-شمال!برای چی شمال؟کی می خوای بری؟

باز هم نمی دانم که کوروش چی گفت که اردوان گفت:

-نه حالا من بهت زنگ می زنم .

باز هم نمی دونم کوروش چی گفتم که اردوان گفت:

-گلاره گفت؟کی؟

و سپس گفت:

-نه بی خود!من خودم با گلاره حرف می زنم.

و بعد چند با رگفت:

-نه ....نه ...نه!

نمی دونم کوروش چه سوال هایی کی کرد که جواب همش نه بود!و سپس اردوتان در حالی که با حرص گوشی رو قطع می کرد اون رو روی داشبورد انداخت و رو به من با خشم گفت:

-می مردی کهبه این سمج خان نمی گفتم که شمال هستی؟هر جند انگار کرم از خود درخته!

و با شدت دنده رو عوض کرد می توانستم حدس بزنم کوروش گفته ما می ایم شمال ولی نمی دونم گلاره چی نقشی داشت .اردوان در حالی که دوباره گوشی اش رو بر می داشت شروع کرد به شماره گیری .بعد از این که چند بار شماره رو گرفت و من مطمئن بودم که شماره ی گلاره رو می گیره با حرص گوشی رو گذاشت و گفت:

-لعنتی از اون موقع تا انتن می داد الان قطع شد!

خدا چه خوب جوابش رو می داد پسره ی بی چاک و دهن فکر کرده بود صاحب همه هست داشتم با خودم فکر می کردم که این نهال عجب خبر گذاری داره!توی همین چند دقیقه فکر کنم شیدا و مریم هم فهمیده اند که ما داریم می ریم شمال!بعید نیست که شیدا با شاهرخ و مریم هم با رضا و شایان هم بیایند شمال !حالا خوبه اسم مریم بیچاره بد در رفته

 

 

 

حاج آقا در حالی که راهنما می زد ماشین را به گوشه ی خاکی کشید و اردوان هم به دنبالش و سپس هر دو ماشین متوقف شدند و آقا جون به همراه بقیه ایستاد.هرکدام در حالی که به دست و پاهاشون کش و قوسی م دادند پیاده شدند.اردوان هم در حالی که گوشی موبایلش را چک می کرد که آنتن می دهد یانه،پیاده شد.من در حالی که تصمیم داشتم بقیه مسیر را بروم تو ماشین حاج آقا از ماشین پیاده شدم سه ساعتی می شد که بی وقفه می راندیم انگار همه هوس چای کرده بودند که مامان فلاکس چای را درآورده و برای همه چای ریخت و فرنگیس خانم گز به دستمان داد ولی اردوان همان طور شماره م یگرفت انگار بالاخره موفق شد و در حالی که چایش را روی سقف ماشینش می گذاشت از ما دور شد.

چی می شد همانجا جلوی همه آبروشو می بردم ولی هیچ وقت این کارها از من برنمی آمد.واقعا که پخمه و بی دست و پا بودم شاید هم بیش از حد آبرودار و مراعاتی بودم دوست نداشتم حتی یک لحظه هم یکی از پدر و مادرهایمان را که آنقدر شاد و یرحال بودند ناراحت کنم تا نگران ما شوند.اصلا از مزه ی چای و گز هیچ نفهمیدم فقط اردوان را نگاه می کردم،درحالی که با موبایلش صحبت م یکرد قدم م یزد و سرش را تکان می داد ولی چهره اش را نمی دیدم.خیلی دوست داشتم از موضوع سر دربیاورم اگر به خودم بود دوست داشتم به کوروش زنگ بزنم و ته و توی قضیه را بفهمم حتی یک جوری بفهمم گلاره هم قراره بیاید شمال که اردوان این قدر منقلب شد ولی اگر می آمد چه حالی می داد ما را باهم می دید او که نمی دانست من زن اردوان هستم حتما می خواست قاطی کند و همه جارا بهم بریزد،آن وقت با مامان و بابای اردوان طرف بود،تازه بعدش هم که می فهمید زن مورد نظر بنده هستم سکته م یکرد،دوباری که دیده بودمش،آن قدر توی چشم هایش از من نفرت داشت که دلش می خواست خفه ام کند،آن موقع قیافه اردوان دیدنی بود.حتما می خواست طرفداری گلاره را بکند ولی جلوی مامان جونش نمی توانست آن قدر به گلاره و واکنشش فکر کردم تا همه قصد سوار شدن داشتند چهره ی اردوان عصبی تر شده بود،صد در صد مربوط به تماسش با گلاره می شد من که می دونستم الان دق و دلیش را سر من درمی آورد.گفتم:

 

-مامان جون،فرنگیس خانم بیایید پیش ما تنها نباشیم.

 

علی که انگار دیگر حوصله ی مارا نداشت گفت:

 

-پس من می رم پیش آقاجون.

 

مامان و فرنگیس خانم هم نگاهی بهم دیگه کردند و از خداخواسته سریع تو ماشین ما سوار شدند.اردوان که انگار خودش را آماده کرده بود مغز مرا بخورد نگاه شماتت باری بهم انداخت و با غیظ گفت:

 

-بده آدم از ترس،سیاست به خرج بده!بالاخره که تنها م یشیم.

 

دیگ مطمئن شدم یک خبرهایی هیت والا اردوان حداقل جلوی مامان هامون این قدر عنق نمی نشست.برای این که مامان اینها متوجه رفتارهای سرد اردوان نشوند حسابی باهاشون گرم صحبت شده بودم و از هر دری که فکرش را می کردم از دانشگاه گرفته تا بیوگرافی تک تک دوست هایم حرف می زدم و مخصوصا از عمد روی وجه ی اجتماعی و موقعیت خانوادگی شیدا و نهال مانور بیشتری کردم و به خاطر این که اردوان بیشتر لجش بگیرد،جریان خواستگاری و گیر دادن های شایان را هم تعریف کردم،فقط با کمی خالی بندی که مثلا من هر چی گفتم من شوهر دارم همکلاسیم قبول نمی کرده تازه آخر هم با وساطت شیدا پسره بی خیال شده، فرنگیس خانم با تشر به اردوان که تا گوش هایش قرمز شده بود گفت:

 

-خب اردوان جان آدم یه همچین زنی داشته باشه باید حواسش رو بیشتر جمع کنه و یه وقت هایی یه خودی نشون بده که مردم بفهمند طرف صاحب داره.

 

من که از قبل منتظر این حرف ها بودم جواب تو آستینم آماده کرده بودم و گفتم:

 

-نه آخه اردوان بنده خدا نمی تونه زیاد این طور جاها بیاد،بالاخره معروفیت هم دست و پاگیره.

 

اردوان فقط با نگاهش از من زهره چشم می گرفت و تو چشم هایش می خواندم که می گوید به خدمتت می رسم،حالا ماجرای عاشق شدن پسرهای کلاستون رو تعریف می کنی ولی سکوت کرده بود و همان طور طمانینه م یراند که دوباره اقا جون اینها ماشین را به کناری کشیدند.البته این بار کنار یک رستوران،با دیدن رستوران بود که دلم ضعف رفت آخه دیشب هم شام درست و حسابی نخورده بودم.تصمیم گرفته بودم که جونش را به لبش برسانم،حالاکه اینجوری قلبم را می شکست،من هم قلبش را اگر نمی شکستم،بلد بودم به لرزه دربیاورم.

 

تا ماشین ایستاد،بی توجه به اردوان سریع پیاده شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم گفتم:

 

-آخ جون چه هوایی!

 

و مثل دختر بچه های شاد و بازیگوش روی یکی از صندلی هایی که کنار آبشار مصنوعی قرار داشت نشستم.مامان اینها که فکر کرده بودند چقدر این سفر برای روحیه ی من لازم بوده به اردوان غر می زدند که یک خورده از کار و مشغولیاتش کم کند و به زن و زندگیش برسد.من که انگار به حرف های آن ها گوش نم یدهم وقتی گارسون برای سفارش آمد سریع غذای دلخواهم را سفارش دادم و حتی از اردوان نپرسیدم تو آدمی یا نه؟خدا را شکر هیچ کس هم حواسش به این برخوردهای من نبود جز اردوان که دیگر رنگ ارغوانی صورتش بادمجانی شده بود و من سعی می کردم یک لحظه هم باهاش تنها نباشم تا  حرصش را سرم خالی نکند.تو دلم م یگفتم"اردوان خان بفرما گهی پشت به زین و گهی زین به پشت،حالا هم بخور تا دیگر آن طوری جلوی زنت با نامزد جونت راز و نیازهای عاشقانه نکنی."

 

بعد از ناهار وقتی همگی می خواستند سوار بشوند این بار اردوان که م یدانست نقشه دارم باهاش تنها نباشم گفت:

 

-طلایه،انگار حاجی و آقا جون دارند بهمون تو دلشون فحش م یدهند که زن هاشون رو قرض گرفتیم.

 

مامان و فرنگیس خانم که حواسشون به این حرف ها نبود و فکر می کردند که اردوان دارد شوخی می کند گفتند:

 

-بلکه یه خورده دوریمون،دلتنگشون کنه.

 

و با خنده دوباره به سمت ماشین اردوان راه افتادند من لبخند پیروزمندانه ای به اردوان زدم و تا فرنگیس خانم خواست صندلی پشت بنشیند،گفتم:

 

-لطفا شما جلو بشینید من یه خورده خوابم می یاد بهتره آدم هوشیار کنار دست راننده بشینه.

 

فرنگیس خانم گفت:

 

-آره خوشگلم یه خورده استراحت کن.

 

و در صندلی جلو جای گرفت حالا دیگر رنجیدگی اردوان در نگاهش مشهود بود ولی من بی توجه بهش با این کارها می خواستم بگویم هرکاری بخواهم می کنم.در صندلی عقب قرار گرفتم و هنوز ماشین راه نیفتاده در حالیکه تو آیینه ماشین پوزخندی بهش می زدم چشم هایم را روی هم گذاشتم و خیلی زود خواب چشمانم را ربود و تا وقتی که وارد ویلای اردوان شدیم چشمانم را باز نکردم.

 

مامان که تکانم می داد.گفت:

 

-مادر بیدار شو رسیدیم.

 

از دیدن آن ویلا به آن بزرگی که مال شوهرم بود لحظه ای مثل ندید و بدیدها به درخت های نارنج و آن همه گل و سبزه که فضای خیلی قشنگی را ایجاد کرده بود خیره شدم و تازه حیرتم زمانی بیشتر شد که ساختمان ویلای بسیار بزرگ دو طبقه فوق العاده لوکس را دیدم که کنار دریا مثل نگین می درخشید.

 

آقا جون اینها که فکر نمی کردند داماداشان تا این حد اوضاع مالی اش خوب باشد رو به من گفتند:

 

-شما یه همچین جایی دارید بابا یه وقت هایی بیایید آب و هوا عوض کنید.اون تهران چی داره،چپیدید توش و ریه هاتون رو پر سم می کنید.

 

من سری تکان دادم و گفتم:

 

-آقا جون به اردوان بگید من که حرفی ندارم.

 

این هم تلافی آن موقع که به مامانش می گفت"به طلایه بگویید بچه دوست نداره."اردوان با حرص چمدان ها را پایین نی آورد و فک رکنم امروز از بس حرص خورده بود اندازه ی ده کیلویی لاغر شده بود گفت:

 

-آقا جون دیشب به سرایدار سفارش کرده بودم گوشت و مرغ برای غذا بگیره همه چی تو یخچال هست دیگه زحمت شام با خودتون هر چی دوست دارید مهیا کنید.

 

و با این حرف خواسته بود مسیر صحبت عوض بشود که موفق هم بود چون حالا مامان اینها و آقا جون داشتند درباره ی برنج گذاشتن و سیخ کردن جوجه برای ناهار فردا بروند شهر ماهی بخرند و با ماهی نارنج می چسبد و این چیزها حرف می زدند.

 

اردوان کلید انداخت و در چوبی و بزرگ و یلا را باز کرد.تا به حال چنین ویلایی ندیده بودم از خوب که چه عرض کنم،از عالی هم بالاتر بود.یک طرف ویلا رو به دریا قرار داشت که تمام شیشه ای بود،کنارش دیوارهایی که نصفی کاغذدیواری نصفی هم چوب بود،باز دوباره نمایی شیشه ای که به سمت باغ بود.کف تماما پارکت قهواه ای با اثاثیه ای زیبا و گرانقیمت خیلی شیک تزئین شده بود،شومینه ای که ان قدر بزرگ بود و تجملاتی من توی فیلم ها دیده بودم.آشپزخانه که دیگر نگو چنانا کابینت هایی خورده بود که فقط سه تا سینگ داشت نمی دانم این همه سینگ ظرفشویی آن هم تازه با یک ماشین ظرف شویی برای چی بود خداراشکر اردوان  رفته بود بالا چمدان ها را بگذارد والا قیافه ی من و مامانم و آقا جونم و بدتر از همه علی که به سیستم پیشرفته ی صوتی و تصویری مثل بهت زده ها نگاه می کرد و آهسته می گفت:

 

-آبجی چه تلویزیون بزرگی!

 

خیلی تابلو و مسخره بود و تا اردوان بیاید پایین،ما هم از آن حالت در آمده بودیم.راسته می گویند هرچیزی اولش تازگی دارد بعد عادی می شود چون روز آخری که از ویلا برمی گشتیم آن ساختمان و دورنش با باغ و استخر سرپوشیده و روباز،سونا و جکوزی برایمان عادی شده بود.

 

خلاصه وضعیت بالا را هم که توضیح ندهم بهتره،هشت تا اتاق خواب بود که هرکدام یک سرویس بهداشتی جداگانه داشن.مامانم بیچاره اول فکر کرده بود فقط دستشویی و حمام د راتاقی که به آنها اختصاصا دادیم وجود داره و آهسته بهم گفت:

 

-مادر بهتر نیست یه اتاق دیگه به ما بدید؟این طوری سخته هرکسی بخواد شب و نصفه شب بیاد اتاق ما.

 

هم دلم به حالش برای این که از این چیزها خبر نداشت سوخته بود و هم خنده ام گرفته بود.آهسته گفتم:

 

-مامان چی م یگی!همه ی اتاق ها همین طوره.

 

مامان که در صورتش کمی خجالت از دختر خودش نقش بسته بود.با خنده گفت:

 

-خب مادر زودتر بگو،کلی نگران شدم.طلایه!ولی شوهرت انگار خیلی اوضاعش خوبه ها،بی خود نیست شما نه تفریح دارید و نه تعطیلی،حالا خوبه رضایت داده چند روز آوردتت والا آدم این همه مال داشته باشه استفاده نشه چه فایده داره؟

 

-مامان جون حالا وقت بسیاره بالاخره سر اردوان هم خلوت می شه.

 

مامان که انگار ثروت دامادش کمی هم ترسانده بودتش گفت:

 

-مادر زودتر یه بچه بیار،جا پات سفت می شه.

 

من خندیدم و گفتم:

 

-مامان جون اون زندگی که بچه بخواد سفتش کنه به درد من نمی خوره.

 

مامان سری به حسرت تکان داد و گفت:

 

-آره حق با توئه،برم به این علی سفراش کنم آبروریزی نکنه.

 

طفلک مامان انگار یک دفعه معذب شده بود توی چشم هایش می خواندم که حالا تازه فهمیده چرا دامادش تو این مدت کلاس گذاشته و خانه اشان نیامده بود هرچند اصلا نقل این حرف ها نبود و مامانم خبر نداشت بیچاره دخترش اصلا جاپا ندارد که بخواهد سفت باشد یا شل،هرچند که به قول معروف این چیزها خوشبختی نم یآورد.همان طور که اردوان وضع زندگیش این قدر بهم ریخته و آشفته بود که خودش هم وسطش گیر کرده بود.

 

بلند شدم و به اتاقی که اردوان چمدان های خودمان را داخلش گذاشته بود  واتاق خصوصی خودش بود رفتم تا لباسم را عوض کنم.صدای اردوان از پایین می آمد.یک ساعت خودم را با مامان سرگرم کرده بودم تا اردوان پایین برود،بعد واردو اتاق بشوم.یک لحظه وقتی وارد اتاق شدم این گفته که می گویند پاهایم به زمین چسبید واقعیت پیدا مرد انگار دریا با آن عظمتش وسط اتاق بود چون نصف اتاق با همان شیشه ها پوشیده شده بود و طوری مهندسی سازی شده بود که ساحل معلوم نمی شد.وقتی روی تخت می نشستی فقط آبی دریا بود که در چشمت جا می گرفتانگار تخت توی آب بود.چقدر زیبا،آدم ناخودآگاه قلبش لبریز از شور و نشاط خاصی می شد.یعنی حداقل من که این طور بودم.یک تخت زیبا هم که چهار ستون داشت و با توری زیبا تزئین شده بود  حسابی آن را رویایی می کرد.طرف دیگر هم که تا ساعت هایی از شب می شد بهش خیره باشی و متوجه دقایق نشوی،یم آکواریوم بزرگ بود که با ماهی های خیلی بزرگ پر شده بود یک طوری که من تا چند ساعت اول مرتب می ترسیدم شیشه اش بشکند و ماهی های بزرگ بیایند بیرون،یک شومینه ی شیشه ای زیبا از دیزاین مبلمان و سیستم صوتی و تصویری،پرده ها و قاب های اتاق هم که همه چیز با رنگ آمیزی آبی و سفید طراحی شده بود به رنگ دریا،هر چه بگویم کم گفتم کاشکی یک بار می توانستم مریم و شیدا را بیاورم اینحا،خودم هم باورم نمی شد اینجا مال شوهرمه چه برسد به آنها.

نظرات  (۳۱)

سلام می خواستم بدونم قسمت آخرطلایه قسمت 19است
قسمت اخر نداره ؟؟
بقیش پس مسخرمون کردید
بقیش کو اخه؟؟
بقیش کو پس ???😠😡
مسخره مون کردین ?!😠😡😠😡

بقیشو پیشی خورد:)
اه اه چ وضعیه واقن ک 😒این از رمان ب این قشنگی ک فصل اخر نداره 😒اونم از تایپیست ک هی وسط رمان پارازیت مینداخت نمیکرد لااقل تو پرانتز بزاره حرفاشو ،کلی هم غلط املایی داش😃


لطفن فصل اخرو بزارین خواهشششش🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻✌🏻️
اینقدرم که میگن خوشگله خوشگل نبود البته این نظر منه
اخه اینم شد رمان .
شده جریان جم بالیوود ک نصفه تموم میشه
من تو سایت های دیگه تا قسمت ۲۵خوندم ولی بازم ادامه داره و تموم نمیشه
اگه ممکنه ادامه شو بزارین

ریدم بهتون
اخرش بهم میرسن و یکی از دوستهای صمیمص اردوان در می یاد اشکان که طلایه فکر میکرد بهش تجاوز شده اما نشده بود و فقط سادگی بود و باور غلط دو قلو دختر دارن برای یک پسر هم حامله هستش
من کتابش رو از شهر کتاب خریدم و فکر کنم این متن یک سوم کتاب شاید هم یک چهارم کتاب باشه 
آخه مرض داری وقتی قسمت آخرش رو نمی ذاری نظر سنجی کنی که بهت فحش بدن
سلام.رمانتون خوبه.ولی مثله من غلط املایی زیاد داری.خخخ.ولی من هنوز تو وبم نزاشتمش تا اصلاحش نکنم.در کل موضوعش عالیه.لطفا به وب منم سر بزنید.
دوستان قسمت آخرش توی سایت های دیگه ظاهرا هست.ولی باید بگردید من با بدبختی پیدا کردم
منم اخرشومیخوام کدوم سایته
سلام دوستان
اخر این رمان خیلی بد تموم میشه جوری که ادم از خوندش پشیمون میشه خیلی بیمعنیو چرت
پس بهتره خودتونو حرص ندید
منم  از قسمت 13 به بعدشو پیدا نمیکنم این جا اشتباه گذاشته 19 قسمت کلی داره که من تا 13 خوندم ولی بقیشو پیدا نکردم تو سایتا در اصلب توی همه ی برنامه ها 19 قسمته
بازم شما اگه پیدا کردید ادامه شو سایتشو به منم بگید دوستان
نسخه  کامل این رمان ( طلایه ) برای گوشی جاوا - آندروید - آیفون - کمپیوتر  از   کانال تلگرام زیر 

telegram.me/goldjar

نسخه جاوا رمان ها از آرشیو زیر هم قایل دانلود است 
javabook.blog.ir

  • پست 20 رمان طلایه
  • پست 20 رمان طلایه

    دید زدن ها کافی بود اگر اردوان می آمد و می دید من هنوز دارم گیج می زنم خیلی آبروزریزی بود.سریع چمدانم را باز کردم 

    و لباسهامو توی قسمتی از کمد چیدم.اتاق های دیگر،همه کمد دیواری هایش خالی بود ولی این اتاق همان یک قسمتش خالی 

    بود و بقیه پر بود از لباس های اردوان،عینک ها،کلاه ها و وسایل ورزشی و خلاصه هر چیزی که می شد فکرش را کرد.

    واقعیت این بود که تازه آن روز فرق زمین تا آسمان اردوان با خودم را درک می کردم بی خود نبود آن قدر غرور و تکبر 

    اردوان را گرفته بود که خیلی رک می گفت تو در حد و اندازه ی من نیستی،بیچاره همین قدر  هم که منو تحمل می کرد خیلی 

    لطف داشت.یعنی ما کجا و اون کجا درسته سر و شکل خانه ی مادر و پدرش تو اصفهان خیلی خوب بود ولی خب مثل خیلی 

    خانه های سنتی اصفهان کار شده بود و شاید به همین خاطر این طرح فوق العاده مدرن ویلایش این قدر آدم را جوگیر می 

    کرد،البته خانه ای هم که در تهران زندگی م یکردیمخیلی عالی بود،با این که آنجا هم به پای این ویلا نمی رسید اول که 

    واردش شده بودم فقط طبقه ی بالا که یک سوم مساحت طبقه ی پایین بود،کلی گیجم کرده بود طوری که یک ماه اول سرگرم 

    بودم.
    در همین افکار بودم و تند تند وسایلم را در همان فضای محدود می چیدم اول قصد داشتم بروم وسایل را اتاق دیگری بچینم 

    چیزی که اینجا زیاد دیده می شد اتاق بود ولی خیلی مسخره بود توی اتاق خواب مثلا من و اردوان همه چیزها متعلق به 

    اردوان باشد و هیچ اثری از آثار من نباشد.حالا حتی اگر مامان اینها بدانند که تا به حال وقت نشده دخترشان به سفر شمال 

    بیاید.
    داشتم مانتوهایم را هم آویزان می کردم که اردوان وارد شد،از دیدنش دروغ نگویم اول یک خورده حس حقارت کردم ولی بعد 

    به خودم نهیب زدم جز پولش هیچ ارجحیتی نسبت به من ندارد.پس در حالی که با اعتماد به نفس جلوش وامی ایستادم تا فکر 

    نکند خیلی این دم و دستگاهش رویم تاثیر گذاشته خیلی خونسرد گفتم:
    -ویلای قشنگی داری!
    اردوان که حالا پوزخندی می زد گفت:
    -حالا نبودی ببینی آقاجونت چی می گفت.
    من که یک دفعه ترسی آقا جونم حرفی زده باشد حمل بر ندید و بدید بودنمان،یک لحظه قلبم لرزید.ولی آن قدر آقا جونم را می 

    شناختم که ظواهر دنیوی زیاد وسوسه اش نمی کند و غلام زر و سیم نمی شود،حالا مامانم یک خورده ظاهربین بود ولی آقا 

    جونم اصلا،بااین حال با تردید گفتم:
    -مثلا چی می گفت؟!
    اردوان با حالتی خودش را روی تخت ولو کرده بود که دست هایش پشت سرش گره خورده و پاهایش را که دراز کرده بود روی 

    هم انداخته و با خنده گفت:
    -هیچی،می گفت چرا شب عروسیتون یک راست نیومدید اینجا؟خبر نداشت دختر خانمش چه چادر و چاقچوری کرده بود که 

    مبادا شوهر عقدیش یک مظر ببیندش.
    خیالم راحت شد آقا جونم حرف بدی نزده باعث ریشخند اردوان شده باشد،نفس آسوده ای کشیدم و گفتم:
    -لابد چون داماد زیادی هول بود مثل دامادهای دیگه دونمای عروس رو بده!عروس بیچاره خواسته با اون همه چادر و چاقچور 

    هیجان کار رو بیشتر کنه ولی خبر نداشته جناب داماد سفره ی عقد رو با زمین چمن بازی اش اشتباه می گیره و توش شوت 

    می زنه.
    سپس مثل خودش پوزخندی زدم.اردوان که م یفهمیدم وقتی جوابش را می دهم حسابی لجش در می آید گفت:
    -آخه م یدونی چیه بعضی عروس ها بیشت ردوست دارند نقش عروس مخفی ور بازی کنند تا بالاخره ازدواج پایان کارشون 

    نشه،تا سد راه خواستگارها و چه م یدونم همکلاسی های بیچاره نباشند.
    می دانستم اگر این بارهم جوابش را بدهم کار به جاهای باریک می کشد بی توجه بهش مقابل میز توالت زیبای اتاق نشستم و 

    د رحال یکه موهایم را که هنوز هم نمدار بود باز می کردم برسم را برداشتم و مشغول برس کشیدن بهش شدم خودم م یدانشتم 

    موهیایم بی نهایت زیباست هرکسی بازش را م یدید محال بود شروع به تحسین نکند.توی این چند روزه اغلب موهایم را جمع 

    کرده بودم ولی در آن لحظه دوست داشتم در مقابل ثروت مالی،ثروت زیبایی خودم را به رخ بکشم،انگار موفق هم بودم چون 

    اردوان در حالی که پاهاشو جمع کرده و روی تخت می نشست همان طور محو تماشایم شده بود و من با این که همیشه از 

    غرور زیادی دوری می کردم ولی در آن لحظه در نهایت غرور بهش خیره شدم و گفتم:
    -چیه؟!آدم ندیدی؟   
    اردوان به خودش امده و کمی خودش رو جمع کرد و در حالی که دستش رو توی موهای پر پشتش می کرد گفت:
    -ادم به پر رویی تو ندیده بودم !خب خوب رفته بودی بالای منبر واسه ی مامان بیچاره ی من از همکلاسی های عزیزت نطق 

    می کردی .این شایان مظفری دیگه چه خریه؟
    اخم هامو تو هم کردم و گفتم:
    -تو حق نداری به همکلاسی های من توهین کنی مگه من تا به حالا به اشناهای تو توهین کردم؟
    اردوان از جانب داری من بیشتر عصبانی شد و گفت:
    -خوبه!طرفداریشون رو هم می کنی مثل اینکه خیلی برات لذت بخش شده که تو دانشگاه راحت می ری راحت می یای به هیچ 

    کس هم نگفتی که شوهر داری..
    بی توجه به حرف هایش رو به روی دیوار شیشه ای قرار گرفتم و به دریای ارام نگاه کردم .یک دفعه متوجه حضورش پشت 

    سرم شدم که گفت:
    -اصلا باید بری به همه بگی که نامزد کردی.
    و رد حالی که بت خودش فکر می کرد گفت:
    -راستی کی دوباره این دانشگاهت باز می شه؟
    -مهر ماه!
    اردوان که حالا مکثی کرده بود گفت:
    -خوبه حالا خیلی مونده ولی وقتی برای تر بعد رفتی یه جعبه شیرینی می بری پخش می کنی و می گی که نامزد کردم اینطوری 

    دیگه این مامان من ملالت نمی کنه که بی غیرتم و چرا نیومدم و خودی نشان ندادم تا مثلا زنم رو از دستم در نیارن.
    پور خندی زدم و گفتم:
    -اگه به گفتن باشه که به یه سری از دوستام گفته بودم ولی اردوان خان هیچ کسی باور نمی کنه خیالت راحت نمونه اش 

    همین پسره شایان وقتی به گوشش رسید که من شوهر دارم می دونی چی گفت؟؟!
    اردوان با حرص منو به سمت خودش بر می گردوند و با غیظ گفت:
    -وقتی حرف می زنی تو چشم های من نگاه کن حالا چه زری زده؟!
    من هم که نمی خواستم که ازش کم بیارم زل زدم توی چشم های سیاهش که همیشه ی خدا برق می زد اما زبونم بند اومد .

    اردوان که زیادی منتظر بقیه ی حرفم بود با حرص گفت:
    -خب بگو چه غلطی کرده؟
    مسقیم و جسورانه نگاهش کردم و از حرصی که می خورد لذت می بردم و گفتم:
    -هیچی به شیدا که از من طرفداری کرده بود و به قول همین اقای مظفری شده بود وکیل مدافع من گفت به اون شوهر بی 

    غیرتش بگو که به جای گشتن با اون مترسک سر جالیز بیاد به جای تو وکیل مدافع زن عروسکش بشه والا توقع نداشته 

    باشه صاحب پیدا نکنه.
    اردوان لحظه ای سکوت کرده انگار به گوش هایش شک کرده بود و بعد در حالی که دندون هاشو با غیظ به همدیگه می فشرد 

    گفت:
    -یعنی همچین هدم های پست و کثافتی توی کلاستون هست که به زن شوهر دار هم نظر دارن؟مثل اینکه اینطور نمی شه باید 

    بیام تو اون خراب شده معنی بی غیرت و بی صاحب رو نشونشون بدم تا صاحب خودش هم بی قلاده یادش بره.
    تا حدی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و محکم رو به رویش بایستادم و گفتم:
    -نمی خواد!به قول مریم چون زیادی به خودش وعده و عیده داده بود و ه می دونم ادعای عاشقی می کرده وقتی چنین خبری رو 

    شنیده قاطی کرده و هر چی که تو دهنش اومده گفته!چون فردای اون روزی که اومده بود برای معذرت خواهی گفت حالش 

    مساعد نبوده می شناسمش اصلا اهل این حرف ها نیست که بخواد بد چشم باشه !پسر یکی از کارخانه دار های اصیل و بزرگ 

    خیلی هم چشم پاک یعنی ما که تا حالا ندیدیم به هیچ دختری حتی نگاه کنه.
     اردوان که حالا به شکل عاقل اندر سفیهی بهم نگاه می کرد و از این نگاه بیشتر لج من به جای خودش در اورده بود با 

    خونسردی گفت:
    -خوش به حال تو با اینکه می دونی توی شناسنامت اسم یکی هست برای تنها کسی که دلبری نکردی تا به دامش بندازی 

    خواجه حافظ شیرازیه!
    از حرصم و بی تفاوتیش پوز خندی زدم و گفتم:
    -چرا یه نفر دیگه رو هم یادت رفت نام ببری!
    اردوان که با تعجب بهم نگاه می کرد انگار که واقعا هست و اون خبر نداره گفت:
    -کی مثلا؟!
    با خنده گفتم:
    -شوهرم !همون کسی که فقط تو شناسناممه برای اون هم دلبری نکردم تا به دامش بندازم.
    و در حالی که دوباره به سمت دریا بر می گشتم ادامه دادم :
    -یعنی می دونی چیه؟!ماشاا.. اون به قول خودش اندازه ی مو های سرش دلبر داره مخصوصا که یکیشون بد دلبره!به زور 

    جشن نامزدی می گیره پیش خودم گفتم مزاحم دلبر ها و دنبال دلبر رو ها نباشم.
    پشتم بهش بود ولی می تونستم رگ های ورم کرده ی گردنش و همان رنگ ارغوانی مخصوصش رو ببینم و می دونستم که 

    دیگه جای من تو اون اتاق لوکس و تماشایی نیست و تا بخواد عکس العملی نشان بهد در حلی که می گفتم:
    -من می رم پایین حالا فکر نکنند داریم تلافی شب عروسیمون رو در می یاریم .
    فرار رر بر قرار تر جیح دادم مامان اینا بساط عصرانه رو مهیا کرده بودند از چای و بیسکوییت بگیر تا گز و سوهان و اجیل 

    و کاهو سکنجبین معلوم نبود که جدی جدی فکر های دیگری کردند که دنبالمون نیومدند.
    هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که اردوان هم از پله ها پایین اومد از اینکه این همه بهش متلک گفته بودم هم خوش حال 

    بودم و هم اینکه تحمل دیدن غم بزرگی رو که حالا توی چشم هایش جا خوش کرده بود رو نداشتم ولی با این حال حقش بود 

    حالا حالا ها نمی تونستم به خاطر سیلی مفتی که دیروز خورده بودم ببخشمش.
    مامان اینا که حالا دیگه میلی به خوردن نداشتند گفتند:
    -ما می ریم توی باغ و ساحل قدم بزنیم.
    اقا حون هم که انگار به یاد دوران جوونی هاش افتاده بود گفت:
    -یعنی بی یار می خواهید برید؟
    فرنگیس خانوم خندید و گفت:
    -اوا حاج اقا ما کی تا حالا بی یار قصد تفریح داشتیم که این بار دوم باشه؟!
    مامان که هم می خواست از فرنگیس خانوم کم نیاره و اقا جون جلوی حاج اقا خجالت نکشه گفت:
    -مثل اینکه بعد یه عمر همسراتون رو نشناختید بی شما اصلا خوش نمی گذره.
    اقا جون و حاج اقا که کبکشون به قول فرنگیس خانوم خروسمی خوند به دنبال مامان اینا از درب ساختمان خارج شدند.
    اردوان که حالا مقابل من در سکوت نشسته بود چنان حسرتی تو نگاهش موج می زد که اگر کار به دعوا نمی کشید حتما 

    بهش می گفتم که غصه نخور تو هم یه روزی با گاره جونت می تونی همین طوری در نوشابه باز کنی ولی ترجیح دادم که لال 

    باشم.اردوان روی مبل کنارم نشست و با لحنی ارام و بدون خصومت گفت:
    -من نمی دونم که تو در مورد من چه فکری می کنی درسته که روز خواستگاریمون اون حرفارو بهت زدم ولی اونها همش به 

    خاطر این بود که اون موقع قصد ازدواج نداشتم قبلا هم بهت گفته بودم.....
    تا خواست بقیه ی رفش رو بزنه وسط حرفش پریدم و گفتم:
    -اره یه چیزییی یادمه!زیاد به خاطر حرف های اون روزت این حرف ها رو نگفتم بیشتر به خاطر مشاهداتم بود.
    و قبل از اینکه بهش اجازه ی حرفی بدهم سریع از روی مبل بلند شدم و گفتم:
    -ببخشید من هم هوس کردم مثل بقیه روی شن های ساحل یه قدمی بزنم.
    و بی انکه منتظر جوابی از طرفش باشم خیلی سریع از در چوبی ویلا بیرون زدم.
    می دونستم از اینکه ذهنیتم نسبت بهش خراب است خیلی ناراحت شده.با این حال حقش بود که نتواند از خودش دفاع کند اصلا 

    زیادی خود خواه بود که هر غلطی می خواست جلویم می کرد تازه دست اخر دوست داشت فکر کنم پاک ترین مرد دنیاست 

    واقعا که توقع بی جایی داشت.
    در همین افکار بودم و بی توجه به خیس شدن شلوار جینم راحت کنار دریا قدم می زدم و حتی از اینکه پاهایم تو شن فرو می 

    رفت و زیر پایم خالی می شد و موجودات ریزی پاهامو گاز می گرفتند غرق لذت می شدم .واقعا زنگی به این لذت بخشی چنین 

    طبیعی ارزش ناراحتی و غصه خوردن رو نداشت چه اهمیتی داشت که اردوان مرا بخواهد یا نه!اصل این بود که خدا ابروی 

    مرا از جانب او خریده بود و امروز حد الاقل جلوی خانواده ام سر افکنده نبودم و به خاطر همین خدا رو شکر می کردم .
    نزدیک غروب بود چه قدر دریا وقتی طلایی می شد قشنگ بود انگار همه چیز طلا می شد و کم کم خورشید می خواست همه 

    ی اب دریا رو یک جا بخار کند که رنگ ذوب شدن می گرفت و بعد خیلی راخت خورشید هم تو دریا گم می شد و هیچ کس هم 

    نمی فهمید چه نیت شومی داشته.نمی دونم که چه فدر کنار دریا نشسته بودم و از زمین و زمان غافل بودم .من همین جوریش 

    هم وقتی دریا نبود از زمین و زمان غافل بودم  چه برسه به حالا که دیگر دربست در اختیار هپروت رفته بودم که علی در 

    حالی که یک سگ سفبد کوچولو در دست داشت کنارم اومد و گفت:
    -ابجی اق اردوان می گه هوا تاریک شده بیا تو.
    بلند شدم و پشتم رو که شنی شده بود تکاندم و گفتم:
    -اینو از کجا اوردی؟
    علی خندید و گفت:
    -می بینی ابجی چه باهاله؟اسمش گلی شلی دیگه!
    با تعجب گفتم:
    -این چه جور اسمیه دیگه؟
    علی قلاده اش رو تو دستش جمع کرد و گفت:
    -وا ابجی مگه چون همیشه گلی و شلی می شه خودت اسمشو نذاشتی؟
    قیافه ام کشیده شد و یک لحظه قفل کردم و نمی دونستم اصلا چه جوابی باید بدهم خدا رو شکر علی زیاد تو باغ نبود والا 

    سوتی از ان سوتی های حسابی بود .نمی دونم که چرا اردوان چنین دروغی گفته بود .ولی خدا رو شکر علی خندید و گفت:
    -ابجی اسم های عجیب و غریب خودت هم یادت می ره؟!
    -ولش کن بیا با هم کنار ساحل قدم بزنیم.
    علی از پیشنهادم خ.شش اومد و گفت:
    -باشه.بیا دنبالم.
    کلی باهاش دنبال بازی کردم .و در حالی که دیگر حسابی به نفس نفس افتاده بودم روی شن ها ولو شدم .علی خندید و گفت:
    -ابجی راست گفتی دوچرخه ام رو نیارم اینجا خودش دوچرخه داره.
    -می دونی علی اگه همیشه حرف بزرگترت رو گوش کنی ضرر نمی کنی.
    علی خندید و گفت:
    -مثلا حرف اقا اردوان رو هم گوش کنم؟
    -اره !چرا که نه!؟البته یه خورده هم روش فکر کن.
    علی گفت:
    -اخه ابجی اقا اردوان می گه که سعی کن هیچ وقت تو چشم های طلایه خیره نشی!
    و در حالی که دست روی سر سگ می کشید ادامه داد:
    -مگه تو چشم هات خیره بشم چی می شه؟!
    پقی زدم زیر خنده و گفتم:
    -هیچی خوتسته باهات شوخی کنه!
    علی با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -نه ابجی اصلا شوخی نداشت جدی بود تازه بعدش هم وقتی گفتم چرا؟؟گفت((ادم رو از زندگی راحت می ندازه))
    چون فهمیده بودم که این حرف ها رو به علی گفته که به گوش من برسونه حرصم در اومد .پیش خودم با لجبازی گفتم((اگه 

    نگاه من از زندگی راحت می ندازدت هر دقیقه زل می زدم تو چشمات تا یه روز خوش نبینی)).ولی به علی گفتم:
    -شاید بزرگتر شدی بهتر این حرف هارو بفهمی ولی بهتره الان حتی بهش فکر هم نکنی .اردوان هم قصد مزاح و شوخی 

    داشته تو رو گیر اورده .حالا هم پاشو بریم تو ببینم چه خبره!
    علی که نه از حرف های من سر در اورده بود و نه از حرف های اردوان در حالی که سری تکان می داد دنبالم راه افتاد.
    وقتی که وارد ویلا شدیم اقا جون و حاح اقا چنان بوی جوجه کبابی راه انداخته بودند که احساس کردم که از گرسنگی روی 

    پاهایم بند نیستم و تصمیم گرفتم بروم داخل اتاقمان و باس هامو عوض کنم چون حسابی کثیف شده بودم .
    مامان و فرنگیس خانوم هم توی اشپز خونه بودند و نمی دونم راجع بع چی حرف می زند که با ورود من حرفشان را قطع 

    کردند و گفتند:
    -مادر می ری بالا اردوان رو هم بیدار کن.
    توی دلم گفتم ((خدا به خیر کنه لابد تا صبح می خواد بیدار بمونه و وراجی کنه))بعد در حالی که با خودم گفتم((شاید هم مثل 

    دیشب با گلاره...))اما فکرم رو نیمه رها کردم چون دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم حیف این فضا نبود به خاطر گلاره 

    خرابش کنم با بی تفائتی شهنه بالا انداختم و وارد اتاق مشترکمان شدم.
    اردوان خواب خواب بود ودوست داشتم بشینم و ساعت ها نگاهش کنم چه قدر توی خواب معصوم و مهربان بود کاش همیشه 

    تو خواب بود و من هم راحت نگاهش می کردم و نمی فهمید که توی دلم چی می گذره .
    اهسته بلند شدم و یک شلوارک سفید که انتخاب شیدا بود با یک بالا تنه ی سفید و صورتی که ست شلوار بود انتخاب کردم 

    اون روز که چمدان می بستم فکر نمی کردم که به کارم بیاید ولی همه بهم محرم بودند و مخصوصا که حالا دوست داشتم 

    اردوان بهم خیره بشه همانی که ازش می ترسید و اگر با خیره شدن به من زندگی راحت از دستش می رفت .بهتره که زود تر 

    ناراحت بشه و اینقدر تو طلاق دادنم مصر نباشه .حالا چه عاشقش باشم چه نباشم باید یه روز می رفتم دنبال زندگیم چون 

    اینجوری نمی شد همه ی عمر او را با یه نفر دیگه تقسیم کنم و چیز هایی که از جنبه ام خارج است ببینم و بشنوم تازه اینها تا 

    وقتی است که گلاره با تیپا بیرونم نکرده.
    در حالی که توی حموم لباس هایم رو تعویض می کردم کیف ارایشم رو هم باز کردم و کمی به خودم رسیدم حسابی عالی شده 

    بودم مخصوصا وقتی که مو هامو دورم رها کردم اهسته از حموم خارج شدم و کمی عطر هم زدم حالا باید بیدارش می کردم .

    اهسته کنار تخت نشستم دلم برایش ضعف می رفت ولی خودم رو کنترل کردم.سعی می کردم صدایم نلرزد اخه وقتی بهش خیلی 

    نزدیک می شدم یه وقت هایی دست و پایم رو گم می کردم.
    -اردوان
    خواب بود این طوری که بیدار نمی شد دوباره بلند تر گفتم:
    -اردوان بیدار شو!
    وقتی اصلا تکان هم نخورد فهمیدم ماشاا... خوابش سنگین تر از این حرف هاست شانه هایش رو تکان دادم و گفتم:
    -اردوان شام حاضره!
    اردوان که به نظر می اومد یادش رفته کجاست و من بالای سرش به جای گلاره چی کار می کنم با تعجب گفت:
    -تو!!!!!!!!!!
    سپس در حالی که دوباره به ذهنش مسلط شده بود .گفت:
    -چرا بیدارم کردی؟داشتم یه خواب خوب می دیدم!!!
    خیلی سرد و اخباری گفتم:
    -شام حاضره!مامانت صدات می کنه!
    و سریع از روی تخت بلند شدم و قصد رفتن کردم که خمیازه ای کشید و نشست .سپس کش و قوسی به بدنش داد . گفت:
    -خب وایسا با هم بریم الان شک می کنن .
    با اینکه خنده ام گرفته بود و با خودم می گفتم ((به چی شک می کنند))ماندم.در اتاق هیچ نوری نبود فقط اباژور بالای سر 

    اردوان روشن بود که نورش رو به صورتش می پاشید .وقتی چشم هایش پف داشت انگار هزار مرتبه خوشگل تر می شد 

    اصلا حواسم نبود که حالا من بهش خیره شدم که اردوان به تلافی همان عصر گفت:
    -چیه ادم ندیدی؟
     به خودم اومدم و از لحن صدایش اخمم در هم رفته و با خرص گفتم:
    -تو چرا.....
    وسط حرفم اومد و گفت:
    -می شه یه لطفی بکنی؟
    من که منتظر در خواستش بودم چنان نگاهش کردم که گفت:
    --چراغ رو روشن کن که حدالاقل من هم بتونم اون چشم های طلبکارت رو ببینم و بتونم بفهمم که توی مغزت چی می گذره!
    لبخندی زدم و چراغ رو روشن کردم و گفتم:
    -زیاد هم لازم نیست که منو ببینی و به قول خودت از زندگی راحتت بیفتی.
    اردوان که با تعجب بهم نگاه می کرد گفت:
    -عجب !پس با سرعت نور این پسره حرف های منو بهت رسوند فکر نمی کردم که جاسوس دو جانبه ای باشه و گلی به خودم 

    بزنه!
    با اخم نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    -اصلا هم علی جاسوس نیست اون هم دو جانبه!فقط داشت از توصیه هایی که جناب عالی بهش کردی و او هم می خواد گوش 

    کنه حرف می زد من هم متوجه شدم .در ضمن بهتره که دیگه بین خواهر و برادر و با این حرف ها بهم نزنب!
    اردوان از ایش بلند  شد و گفت:
    -عجب!پس تو زیر زبود کشی کردی!
    با حرص گفتم:
    -انقدر برام مهم نیست که از این کارا بکنم!
    و خیلی خونسرد تمام حرف هایی که بین من و علی رد و بدل شده بود بازگو کردم.اردوان مشغول حالت دادن موهایش شده بود 

    و در نهایت صبوری خیلی آرام به حرف هایم گوش می کرد و گاهی هم تو آیینه که تصویرم را نشان می داد،نگاهی به سمتم 

    می انداخت و دلم را می ارزاند و کمی هم از لباسی که به تن داشتم معذبم می کرد.وقتی حرف هایم تمام شد،هیچ چیز نگفت،از 

    عمد همه چیز را توضیح داده بودم که فکر نکنه علی پسر دهن لقی است بعد گفتم: -لطفا دیگه چیزی رو هم بی آن که باهام 

    هماهنگ کنی،از جانب خودت نگو،حالا علی زیاد حواسش نیست ولی بقیه خیلی راحت متوجه می شن.اگر قیافه ی منو موقعی 

    که علی گفت،مگه خودت اسمشو نذاشتی می دیدی حسابی دیدنی بود. اردوان که بعد از کلی ور رفتن به موهایش حالا یک کلاه 

    اسپرت محکم روی سرش می کشید،گفت: -چشم،حالا بریم من حاضرم. فکر کردم بعد از این همه وساواس برای درست کردن 

    موهاش این چه کاری بود!اما هیچی نگفتم و در حالی که تو آیینه به لباس تقریبا بازم نگاهی می انداختم مثل کودکی حرف 

    گوش کن به دنبالش راه افتادم،البته کاملا پشت سرش،چون آن لباس برایم عادی نبود. فرنگیس خانم دیس پلوی زعفرانی زده 

    را به دستم داد و گفت: -مادر جون کجایید یک ساعته؟1 خواستم حرفی بزنم که گفت: -شام رو روی میز حیاط چیدیم ببر 

    بیرون. من هم سریع به حیاط رفتم اردوان در حالی که تیکه ای جوجه کباب به دندانش می کشید به سگی که دست علی دیده 

    بودم می گفت: -گلی،گلی بیا. انگار که شگ با اسمش زیاد هم اُخت نباشد زیاد توجه نشان نمی داد که اردوان در حالی که 

    استخوان را پرتاب می کرد گفت: -گلا،گلاةبپر. سگ سفید و پشمالو این بار با اشتیاق پرید هوا و استخوان را گرفت.حالا 

    فهمیدم که اسم اصلی سگ،باید گلاره باشه که اردوان نخواسته من بفهمم.آن قدر حرصم درآمده بود که با وجود اشتهای 

    شدیدی که چند دقیقه پیش داشتم حالا کاملا بی میل بودم و فقط برای آن که مامان اینها متوجه من نشوند کمی غذا خوردم. 

    اردوان حسابی مشغول بازی با همان سگ بود که به عشق گلاره جونش اسم ان را هم گلاره گذاشته بود.همان لحظه از شگ 

    بدم آمد و دیگر حوصله ی بازی باهاشو نداشتم انگار آن شده بود  آیینه ی دقم که تصویرگلاره را برایم به وضوح زنده م یکرد 

    و حتما یاد و خاطر گلاره را هم برای اردوان به همراه داشت بی اختیار باز هم رفته بودم تو خودم،همان هپروت معروف که با 

    صدای فرنگیس خانم به خودم آمدم که گفت: -طلایه جان امشب چقدر قشنگ تر شدی این لباس ها چقدر بهت می یاد. حالا از 

    لباسی که پوشیده بودم حسابی پشیمان شده  و دوست داشتم همانجا درش بیاورم اما از روی احترام گفتم: -ممنون،چشم هاتون 

    قشنگ می بینه. حاج آقا وسط حرفمان آمد و گفت: -فرنگیس خانم پاشو یه مشت اسپند بیار بریز روی این باربیکیو میگن!این 

    جوونها چی می گن همون منقل خودمون عروس خوشگلم رو چشم نزنند. فرنگیس خانم فرز بلند شد و گفت: -چشم حاج 

    آقا،معلومه خیلی نگگران عروس قشنگت هستی! حاجی که انگار آب و هوای شمال حسابی بهش ساخته بود و تغییر روحیه 

    داده بود گفت: -حالا می خوام به افتخار عروس قشنگم یه دهن بخونم. در این مدت،زیاد به خلقیات حاج آقا آشنا نشده 

    بودم،خنده ام گرفته بود که فرنگیس خانم با یه مشت اسفند آمد و  و دور سر من و اردوان و بعد بقیه گرداند وگفت: -حاجی 

    بخون که دود از کنده بلند می شه. حاج آقا که منتظر یک اشاره بود چنان زد زیر آواز و واسه خودش،چهچه می زد که من 

    دیگر حسابی خنده ام گرفته بود.مامان که حالا سبد میوه را روی میز م یگذاشت گفت: -انگار داماد گلم فکر همه جا رو کرده 

    بود از شیرمرغ تا جون آدمیزاد تو ویلا فراهم کرده. بعد نوبت آقاجون شده بود که به اصرار حاجی زد زیر آواز.علی چشم 

    هاشو خواب گرفته بود و چرت می زد اون هم چشم هایش مثل من بود وقتی خوابش می آمد چشم هایش خمار می شد.من و 

    علی بیشتر شبیه آقا جونم بودیم.حتی هیکلمون و فقط موهای من به مامان رفته بود ولی علی موهایش هم مثل آقاجون بود که 

    مادربزرگم همیشه می گفت"وقتی علی رو می بینم یاد کودکی رضا می افتم."اسم پدرم غلامرضا بود ولی همه بهش می گفتند 

    آقا رضا. چقدر دیدن شادی آقا جون اینها لذت بخش بود.حتما در این مدت خیلی ناراحت بودند و به روی خودشان نمی آوردند.

    رفتار اردوان آن شب اول که حسابی سنگ تمام گذاشته بود باعث شد کسی به رابطه ی خراب ما شک نکند.ولی از دیروز که 

    زده بود تو گوشم یک جور دیگر شده بود حتی مامان اینها هم فکر می کردند  چون فکر و ذکرش پیش کارهاشه یک خورده کم 

    حرف شده. در افکارم غرق بودم که مامان علی را برد به اتاقش خوابشان تا بخوابد ما هم به پیشنهاد حاج آقا رفتیم کنار 

    ساحل تا کمی قدم بزنیم. اردوان سعی می کرد ککنار من راه برود ولی با این که تمام روح و قلبم پیشش بود دوست داشتم با 

    خودم کنار بیایم که مال من نیست و باید عادت کنم که به او فقط به چشم یک دستاویز نگاه کنمَولی مگر می شد؟ انگار اردوان 

    کاملا مرا زیر نظر داشت و مثل شیدا فکرم را خوانده بود که آهسته گفت: -برای چی یک ساعته از من فرار می کنی،مشکلی 

    پیش اومده؟ چقدر کنارش قدم زدن آن هم در آن هوای دل انگیز که نسیم دریا موهامو نوازش م یکرد و رایحه ی دلنشین تنش 

    را به مشامم می رساند و حسابی حالم را منقلب می کرد لذت بخش بود.گاهی با خودم فکر می کردم کاشکی این قدر بهش 

    نزدیک نشده بودم.حالا هم دل کندن از او سخت بود و هم دیدن رابطه اش با گلاره ولی شانه ای بالا انداختم و گفتم: -من که 

    همین جا هستم کنارهمه،جایی نرفتم که مثلا از تو فرار کرده باشم. 
     پست 21 رمان طلایه 


    اردوان سرشو تککان داد مثل همان موقع ها که چشم 
     هایش می خندید گفت: -مطمئنی از من فرار نمی کنی؟! داشتم با خودم فکر م یکردم،یعنی بعضی آدم ها این قدر باهوش هستند 
     که فکر دیگران رو هم می خوانند واقعا که این اردوان زده بود روی دست شیدا یعنی اینها خیلی زرنگ بودند یا من خیلی ساده 
     و احمق بودم در هر صورت باز هم سعی کردم بیشتر خودم را بی تفاوت نشان بدهم گفتم: -فرار نکردم ولی عقل سلیم می گه 
     از پسرهایی مثل تو یک خورده فاصله گرفتن بد نیست! اردوان دوباره لبخند روی لب هایش ماسید و با اخم گفت: -می دونم 
     اون مهملاتی که تو ذهنته خودم باعثش شدم ولی بهتره فکرت رو بشوری چون خیلی مسموم فکر می کنی. با اخم گفتم: -
     چشم،حتما می شورم،دیگه فرمایشی نیست؟ خواستم به سمت بابا اینها که از ما جلوتر بودند بروم که باز دستم را کشید و 
     گفت: -تو چقدر زود ناراحت می شی!من که چیزی نگفتم،فقط منظورم این بود... من پسر بدی نیستم به خدا،فقط.... با خنده 
     گفتم: -می دونم چی م یخوای بگی. یک لحظه دلم به حالش سوخت و به حالت همدردی باهاش ادامه دادم: -خب عاشق شدی. 
     اردوان با تعجب نگاهم کرد و برق شیطنت در چشم هایش دوباره درخشید و ادامه دادم: -ببین اردوان من حد و حدود خودم رو 
     می دونم تو نگران نباش،خب بالاخره تو زندگی خصوصی خودت رو داری من هم درکت می کنم.هیچ وقت هم از اول قصد 
     نداشتم که برات دردسر ساز بشم یعنی،می فهمی که منظورم چیه؟ مستاصل به چشم هایش نگاه کردم و از شدت بغض لب هایم 
     جمع کرده و ادامه دادم: -می دونم نگران آبروی مادرت اینها هستی،خب من هم هستم،ولی مطمئن باش نه تو رابطه ی 
     عاشقانه ی تو با گلاره،خللی ایجاد می کنم و نه آبروتو جلوی خانواده ات می برم یعنی خبال ازدواج ندارم،تو هم این قدر از 
     حضورم نترس.الان اینجا هستیم مجبوریم هی با هم باشیم و فیلم بازی کنیم، یه خورده سخت شده وقتی برگردیم دوباره 
     زندگیمون می شه مثل قبل.لطفا الان هی بهم بی احترامی نکن من زیاد با جنبه نیستم یعنی یه جورهایی بهم بر  می خوره،آخه 
     آقا جونم هم تا حالا نگفته بالای چشمت ابروست تو کاملا خیالت راحت باشه تو از روز اول گفتی نامزد داری من هم درکت می 
     کنم،چند شب پیش هم با طرح سوال بهم فهموندی عاشقشی باز هم درکت می کنم.... در حالی که دستی توی موهایم می کشدیم 
     که بازیچه ی دست نسیم شده بود بهش خیره شدم اردوان که دیگر نگاهش تقریبا مات شده بود به راه افتاد من هم در کنارش 
     آهسته گام بر می داشتم. اردوان سکوت کرده بود.آسمان خیلی قشنگ بود پر از ستاره یک تکه ابر هم نبود خیلی دگرگون 
     بودم یک جورهایی از حرف هایی که زده بودم ستش بریزم و جا خالی کنم ولی از طرفی هم دوست نداشتم بیشتر زا آن غرورم 
     لگدمال بشود.در همین افکار بودم که اردوان گفت: -طلایه! آهسته به طرفش برگشتم.گفت: -می تونم دستاتو بگیرم؟ و بی آن 
     که من اجازه بدهم دست هامو گرفت.اولین باری بود که دست هایم را در دستش می گرفت.یک حال بخصوصی داشتم نمی دانم 
     دستم می لرزید یا نه!ولی اردوان دست هایم را محکم تر گرفت و گفت: -طلایه،به خاطر دیروز معذرت می خوام،نمی دونم چرا 
     ولی اینو بفهم،بالاخره تو ناموس من حساب می شی نمی تونم یک سری چیزها رو تحمل کنم.دیشب با این که اون حرکت رو 
     کرده بودم ولی تا آخر شب هم دق و دللیم خالی نشده بود و با خنده گفت: -دوست داشتم همان نصفه شبی کله اتو بکنم.شانس 
     آوردی دلم به حالت سوخت،آخه درسته که خیلی حرکت زشت و وحشیانه ای انجام دادم ولی این قدر از اون حرف ناراحت و 
     عصبانی شدم که با اون کار هم حرصم خالی نشده بود و احساس م یکردم باید بیشتر تنبیه بشوی. با طعنه گفتم: -پس باید 
     خداروشکر کرد،دلبر گذامیتون زنگ زد و حالتون خوب شد. در حالی که با ترس نگاهش می کردم گفتم: -وای خدای من آخه... 
     و بعد از کلی من من گفتم: -راستی موبایلت،نکنه زنگ بزنه و ناراحت بشه. اردوان معصوم نگاهم کرد و ستاره های توی 
     چشمش برقی زدند و گفت: -نگران نباش،اصلا هر وقت پیشم هستی نگران هیچ چیز نباش،من حواسم به همه چی هست. و  
     سپس دوباره به چشم هایم خیره شد و گفت: -طلایه،دیگه هیچ وقت گریه نکنَتو گناهی نداری که اشک هات بالش رو خیس کنه 
     من مقصرم،خودم حواسم به همه چیز هست ولی طاقت دیدن این که تو این وسط اذیت بشی برام سخته،اون وقت یه کاری می 
     کنم همه چیز بدتر می شه ها! حالا فهمیدم دیشب،چرا بالشم را پرتاب کرده بود،آخه روش گریه کرده بودم،چقدر غد بود به جای 
     این که دلداریم بده شاکی هم شده ود ولی برای من همه کارهایش قشنگ بود فقط کاش گلاره این وسط نود آن وقت می نشستم 
     باهاش صحبت م یکردم و حقیقت را می گفتم،کاشکی فقط مطمئن می شدم گلاره را زیاد دوست ندارد ولی کارهایش چیز دیگری 
     را نشان می داد. آن قدر تو خودمون غرق بودیم که بقیه یک ساعتی می شد رفته بودند و ما متوجه نشدیم.من که دلم نمی آمد 
     از آن فضای زیبا دور بشوم ولی اردوان گفت: -بریم دیگه،چراغ اتاق مامان فرنگیس اینها خیلی وقته خاموش شده. من باز 
     هم مثل گیج و منگ ها تازه به خودم آمده بودم و به یزهوشی اردوان که حواسش به همه جا بود غبطه خوردم.وقتی وارد اتاق 
     شدیم اردوان که چشم هایش به شیطنت نشسته بود،خندید و گفت: -باز هم می خوای مارو آواره کنی هان؟ -من به تو چه کار 
     دارم تو راحت بخواب تو جات،اصلا من می رم تو یه اتاق دیگه،این همه اتاق خالی،در رو هم قفل می کنم مامان اینها زا کجا 
     متوجه می شن من صبح از کدوم اتاق بیرون می یام.تو وقتی همه رفتن ?ایین به من زنگ بزن بیام بیرون. در حالی که از 
     فکر خودم حسابی ذوق کرده بودم گفتم: -آره این طوری خیلی خوبه. از داخل کمد لباس شلوار راحتی برداشتم و گفتم: -شب 
     بخیر.اردوان که متعجب نگاهم می کرد گفت: -نه،نه،این چه پیشنعادیه،اومدیم و نصفه شب یه اتفاقی افتاد اون وقت همه می 
     فهمن توپیش شوهرت نبودی. با بهت نگاهش کردم و گفتم: -وا،اردوان چی می گی؟!چه اتفاقی بیفته؟ اردوان پریشون شده  و 
     دستی داخل موهایش کشید و گفت: -چه می دونم،مثلا....مثلا این که.... اصلا نمی دانست چطور جمله اش را تمام کند گفت: -
     مثلا این که خواب بد ببینی و یه دفعه جیغ بکشیو خندیدم و گفتم: -محاله،من اصلا بد خواب نیستم،چه حرفی می زنی ها! 
     اردوان که انگار هول شده بود،گفت: -تورو خدا نرو یک وقت همه چیز خراب می شه. من که لحن ملتسمانه اش را می دیدم و 
     از طرفی خودم هم چندان راغب  به رفتن نبودم.گفتم: -پس دیگه غر ممنوع. اردوان که انگار خیالش راحت شده بود با شوق 
     گفت: -تو رو تخت بخواب من همین پایین می خوابم،راحت باش. بعد سریع برای خودش جایی انداخت و لبخندی زد،من هم رفتم 
     حمام،لباس مناسبی که هم راحت باشد و هم پوشیده به تن کردن.و وقتی بیرون آمدم اردوان را دیدم که روی تخت ولو شده و با 
     کنترل تلویزیون کانال ها را عوض می کند.با ناراحتی گفتم: -من پایین م یخوابم. -نه من می خوابم. -آهان!پس چرا بالایی؟ 
     اردوان به سمتم برگشت و گفت: -حالا می خواهیم حرف بزنیم نخوابیدیم که. -آهان پس گوش مفت گیر آوردی؟ اردوان سری 
     به حالت تایید تکان داد و گفت: -ای،همچین. -پس برای حرف زدن لازه نیست به عادت دیرینه اتون بپردازید. اردوان که متوجه 
     منظورم شده بود،شیطنتی در چشم هایش نشست و گفت: -برای شما چه فرقی داره؟! اخم کرده و ادامه داد: -نه،باشه هرچی 
     شمات بفرمایید اصلا الان کاپشنم رو می یارم. با خنده کنارش نشستم.گفت: -خدارو شکر چشمات خیال خواب نداره،آخه من 
     اصلا خوابم نمی یاد. با طعنه گفتم: -اگر من هم خوابم برد،شما مثل دیشب مشغول راز و نیازهای شبانه بشید. اردوان با اخم 
     نگاهم کرد و گفت: -عادت داری چند وقت یه بار حال منو بگیری ها! -شوخی کردم،فقط یه راهکار بود. اردوان که صدای 
     تلویزیون رو حسابی پایین می آورد گفت: -عصری داشتم از خواب می مردم،نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم بالا. -من که تو 
     ماشین بی هوش شدم. -آره،از روی عمد که قیافه ی مارونبینی،اون قدر چشماتو رو هم گذاشتی تا خوابت برد. -خواستم راحت 
     باشی،یه جوری نگاهم می کردی انگاری طلبکاری! اردوان که به سمتم بر می گشت گفت: -خب هستم. با ج گفتم: -ببخشید?
     چی طلب داری اون وقت؟ اردوان نگاهی عمیق به سرتا پایم کرد و با شیطنت گفت: -خودت نمی دونی؟ با عصبانیت نگاهش 
     کردم و گفتم: -خیلی پررویی. اره میدونم یه پرروی دیوونه. پس بهتره من.... وسط حرفم پرید و با شیطنت گفت : نه غلط کردم 
     شما بزرگواری کنید و ببخشید. به مسخره گفتم : دفعه اخرت باشه تکرار نشه چشم خانومم. ان شب تا نزدیکی های صبح با 
     اردوان مثل دو تادوست صحبت کردیم. اردوان از علاقه اش به فوتبال و تیمش گفت که یک جورهایی عاشقانه تیمش را دوست 
     دارد. میگفت روزی که میبریم حسابی خوشحالم و روزی هم که میبازیم به زمین و زمان بد و بیراه میگویم. از این که سعی 
     میکند همیشه بهترین باشد و خلاصه انقدر از فوتبال و هیجانش گفت تا من که اصلا از فوتبال سردر نمیاوردم هم عاقه مند 
     شدم.من هم که حرفی برای گفتن نداشتم فقط گوش میکردم. بعد هم طبق قرارمون رفت پایین تخت خوابید من هم روی اون 
     تختخواب که خوابیدن توش خالی از لطف نبود بی هوش شدم . صبح با صدای اومواج دریا و نسیم ملایمی که به صورتم 
     میخورد،چشم هامو باز کردم.  اردوان درحالیکه پنجره ها را باز کرده بود روی تخت نشسته و مجله میخواند. سعی کردم 
     خستگی عضلاتم را در کنم. نشستم و لبخندی زدم و گفتم : ساعت چنده ؟ اردوان به رویم خندید و گفت : نزدیک یازده، خیلی 
     خواب الو هستی ها! مگه تو کی بیدار شدی ؟   اردوان با نگاهی مملو از محبت خیره به من نگریست گفت : یک ساعتی 
     میشه میخواستم برم بدوم و لی حوصله ام نگرفت،گفتم وایستم تا تو بیدار بشی بعد بریم . صبحانه خوردی؟ اردوان که نگاه 
     مخصوصی میکرد گفت: نه، میگم هنوز از اتاق بیرون نرفتم، اون وقت تو میگی صبحانه خوردی! پس پاشو با هم بریم. سریع 
     دست و صورتم را شستم و لباس مناسبی پوشیدم و به همراه اردوان پایین رفتیم. هیچکس تو سالن نبود معلوم بود مامان اینها 
     خیلی سحرخیز بودند چون تا داشتمبرای اردوان چای را که روی میز اماده بود میریختم،مامان اینها با کلی خرید وارد شدند و 
     درحالی که مارا مسخره میکردند، اقاجون گفت : واقعا باز هم جوانهای قدیم کهما باشیم ما صبح رفتیم،گشتیمف اب تنی هم 
     کردیم و دوش گرفتیم،صبحانه خوردیم الان هم بساط ماهی و سبزی پلو برای ناهار را گرفتیم شما تازه دارید صبحانه نوش 
     جان میکنید.. اردوان خندید و گفت ک اقا جون داشتیم ! یعنی باید ما رو بفرستید کمیته انظباطی. مامان که الکی میخندید و 
     خریدها را روی کابینت میگذاشت گفت : رضا بچه ها رو اذیت نکن. فرنگیس خانم هم گفت : بچم همین چند روز رو تعطیله . 
     حاج اقا که دوباره برای خودش زده بود زیر اواز گفت : خوش باشید بابا جان، خوش باشید که چشم به هم بزنید گرد پیری 
     نشسته روی صورتتان. من و اردوان که هر دو سرخوش بودیم ، لبخندی به همدیگر زدیم انگار جفتمان از کنار هم بودن ، که 
     باعث خوشحالی پدر و مادرهایمان شده بودیم یک حس مشترک و زیبا داشتیم که قبل از این سفر تجربه نکرده بودیم . اردوان 
     چنان صورتش غرق شادی بود که وقتی با عصبانیت هایش مقایسه میکردم بیشتر خنده ام میگرفت و شاد میشدم . کنار 
     یکدیگر با لذت صبحانه خوردیم . تازه اردوان به مادرش سفارش شیر موز هم میداد، ان بنده خدا هم انگار تو دنیا هیچ چیز 
     لذت بخش تر از اجرای اوامر اقا نبود،سریع اجرا میکرد. اردوان گفت : من میرم استخر، بدجوری هوس شنا کردک. بعد روبه 
     من با مهربانی گفت : طلایه تو کاری با من نداری؟ نه برو منم الان میام کنار استخر. به اتاقم رفتم و یه کلاه برداشتم و سریع 
     پشت ساختمان کنار استخر ویلا رفتم . گوشی موبایلم را هم برداشتم. دیروز کاملا فراموش کرده بودم که به نهال قول داده ام 
     وقتی به شمال رسیدیم، حتما بهش زنگ بزنم با خودم تصمیم داشتم یک زنگ هم به نهال بزنم. وقتی کنار استخر رسیدم اردوان 
     و علی مشغول شنا بودند.. اردوان چنان شیرجه هایی میزد و شنایی میکرد که خجالت میکشیدم بگویم من شنا بلد نیستم. 
     خلاصه فرنگیس خانوم و مامان هم پارچ شیر موز به دست به ما پیوستند.انگار خیالشان دیگر راحت شده بود که من و 
     اردوان فقط به خاطر مشغله های اردوان در این مدت به دیدنشان نرفتیم. بعد از این که اردوان شنایش تمام شد من که زودتر 
     رفته بودم، برایش حوله اوردم چنان نگاه قدرشناسانه ای کرد که دوست داشتم زمان متوقف شود . ناهار ماهی بود. کنار 
     همدیگر صرف کردیم اشتهایم خیلی زیاد شده بود و هرچی میخوردم سیر نمیشدم.. حتی اردوان به صدا در امد و اهسته گفت : 
     طلایه جان اشتهات باز شده ! من همیشه اشتهام باز بود . تو این مدت اون قدر اذیتم کردی که از غذا افتاده بودم. اردوان خندید 
     و گفت : پس همیشه باید اذیتت کنم وگرنه خونه خراب میشم. ای اصفهانی! اردوان با شیطنت خندید و گفت : همچین میگه 
     انگار خودش اصفهانی نیست. ما اصلیتمون اهوازیه ! اردوان با تعجب نگاهم کرد و گفت : اِ هیچوقت نگفته بودی خواستم 
     حرفی بزنم که گوشی موبایلم زنگ خورد، سریع از جیبم بیرون کشیدم اسم نهال افتاده بود. سریع گوشیمو باز کردم و گفتم : 
     بله! نهال گفت : خیلی بدقولی مگه قرار نبود دیروز زنگ بزنی تازه من صدبار زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟ دلم شور افتاده بود. 
     من که میدانستم الان کل مکالمه را همه میشنوند، سریع از سر میز بلند شدم. اردوان که نگاهش دنبالم بود ابروهایش در هم 
     رفت، از تیر رس نگاهش دور شدم و گفتم : ببخشید نهال جان گوشیم جا مونده بود حالا خودت خوبی؟ از پله ها بالا رفتم و 
     سریع خودم را به اتاق رساندم و میخواستم در را پشت سرم ببندم که اردوان پشت سرم وارد شد و خودش در را بست من که 
     توقع چنین چیزی را نداشتم روی تخت نشستم او هم کنارم نشست و با نگاه جسورانه اش بهم زل زد. نهال داشت میگفت : 
     دیروز کلیمنتظر زنگت شدیم بعد هم هی تماس گرفتیم که جواب نمیدادی دلواپس شدیم. تورو خدا ببخشید، ادم میاد سفر کم 
     حواس میشه معذرت میخوام. نهال خندید و گفت : نه بابا این حرفها چیه! راستش کوروش خیلی نگران بود. حالا شما کجای 
     شمال هستید ؟ ما ویلای دوست پدرم هستیم، درست جاش رو نمیدونم،چطور مگه؟ نهال که حسابی شادی از صدایش معلوم بود 
     با هیجان گفت : اخه ما هم الان اومدیم شمال، یعنی دیشب سر غروبی راه افتادیم. کوروش میگفت ادرس بگیریم بیایم دنبالت. 
     من که همانطور هاج و واج نگاهی به اردوان کردم که با اخم اشاره میکرد قطع کنم. ولی من بیتوجه بهش گفتم |: اخه من، 
     راستش..... در یک ان اردوان گوشی را از دستم کشید و قطع کرد. من که از حرکتش ماتم برده بود، گفتم : وا ، این چه کاری 
     بود کردی؟ اردوان عصبی شده بود و گفت : کار درستی کردم، تو اینها رو نمیشناسی، الان بلند میشن و میان اینجا، ویلاشون 
     همین پایینه. با حرص و مثل طلب کارها به چشمهایش خیره شدم . بی توجه به نگاهش گفتم : اردوان زشته ! نهال ناراحت 
     میشه، این چه مسخره بازیی که راه انداختی؟ اردوان با اخم نگاهم کرد و با غیظ گفت : نهال یا کوروش این چه حرفیه، بعدا 
     بهش چی بگم همین جوری هم نگران شدند. اردوان رو به رویم ایستاد و گفت : هیچی بگو اینجا انتن نداره،اصلا الان گوشیت 
     رو از دسترس خارج میکنم. نه اینطوری به خدا زشته، بذار یه زنگ میزنم و یه بهانه ای میارم. اردوان ذوباره صورتش 
     ارغوانی شده بود و گفت : تو نمیفهمی کوروش رو نمیشناسی اون اگر بخواد یه کاری بکنه، میکنه. حالا تو هر چی بگی یه 
     چیزی میگه مخصوصا تو این شرایط. چه شرایطی ؟ چرا اینجوری میکنی؟ فقط یه زنگ میزنم و سریع قطع میکنم. اردوان که 
     حسابی حالش دگرگون بود تا خواست دوباره حرفی بزند گوشی زنگ خورد؛ گفتم : اردوان خواهش میکنم من ابرو دارم و با 
     خشم گفتم : مگه من به کارهای تو با دوست هات دخالت میکنم که تو اینطوری میکنی، خب زشته دیگه! اردوان که حسابی 
     عصبانی شده بود ؛ گوشی را با ناراحتی پرت کرد روی تخت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست. سریع گوشی رو جواب 
     دادم و به هر زحمتی بود گفتم : ببخشید قطع شد ، راستش فعلا نمیتونم ببینمت. نهال که دست بردار نبود گفت : تا عصر زنگ 
     میزنم یه جوری ردیف کن یه ساعت هم شده بیای پیش ما. باشه سعی میکنم فعلا که مامانم نمیذاره جایی برم. نهال که سعی 
     میکرد صداشو پایین بیاورد گفت: اخه این گلاره لوس اینجاست، یعنی با ما اومده میخواستم حالش رو بگیری. من که با شنیدن 
     نام گلاره حسابی منقلب شده بودم گفتم : باشه یه کاری میکنم. گوشی رو قطع کردم. حالا به فکر فرو رفته بودم یعنی گلاره 
     امده بود شمال، انوقت اردوان اینجا بود ، یعنی نمیخواست پیشش برود. حسابی خوشحال شدم و با خودم گفتم " اردوان به 
     خاطر من نخواسته بره" سریع از پله ها پایین رفتم. همه جا سرک کشیدم ، اردوان نبود از فرنگیس خانوم سراغش را گرفتم 
     و گفت : تو تراس بالا نشسته. ودرحالی که سینی چای و بیسکویت را به دستم میداد گفت : میری اینها رو هم ببر عزیزم از 
     پله ها بالا رفتم و از قسمت انتهایی راهرو که دری به تراس داشت وارد تراس شدم . اردوان مغموم روی صندلی طرح 
     حصیری نشسته بود و به دریا خیره نگاه میکرد . سینی چای رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم . و من هم به دریا خیره 
     شدم . انگار سکوت بینمان خیلی طولانی شد که اردوان گفت : چیه! سمج خان بالاخره باهات حرف زد ؟ سعی کردم خونسرد 
     باشم گفتم : اصلا اینطوری نیست، فکر کنم خوب نمیشناسیش. اردوان با اخم بهم خیره شده و با غیظ گفت : خودت رو به اون 
     راه نزن، کوروش رو میگم، چی گفت؟ من با کوروش حرف نزدم با نهال حرف زدم اون هم قانعش کردم که نمیتونم ببینمش. 
     اردوان پوزخندی زد و گفت : به همین راحتی اون هم این همه راه بیاد شمال، اون وقت راحت بگه باشه نیا! حالا که به همین 
     راحتی قبول کردند. چای را به دستش دادم و گفتم : اردوان خواهش میکنم اینقدر به خاطر چیزهای الکی اعصاب خودمون رو 
     خرد نکن به خدا تو اخم میکنی مامان اینها شک میکنند. با التماس ادامه دادم. توروخدا اینقدر همه چیز رو بهم ربط نده، گفتم 
     بنمیشه دیگه، اگه هم زنگ زدند دیگه جواب نمیدم. راضی شدی؟ اردوان حالت چهره اش را به زور عوض میکرد و گفت : 
     من برای خودت میگم، اگر اونها این طرف بیان همه چیز لو میره ، حتی جلوی خونواده هامون، تو مثل اینکه همه چیز رو به 
     شوخی گرفتی! سعی کردم لحن صدایم را مهربان کنم و کمی باهاش حرف زم و قانع شد. خدارو شکر اردوان سریع قضیه رو 
     فراموش کرد . دوست نداشتم بگویم گلاره اونجاست شاید هم میدانست و نگفته بود شمال هستم. باد خیلی شدید شده بود و 
     نشستن تو تراس دیگر خوشایند نبود گفتم : بهتره بریم، باد داره اذیتم میکنه. اردوان نگاهی به من انداخت و گفت : موهات 
     بلنده اذیت میشی؟ اره باید برم کوتاهشون کنم، خیلی به خاطرش اذیت میشم اردوان با نوعی نگاه مالکیت بهم خیره شد و خیلی 
     جدی گفت : نه، نبینم بهش دست بزنی،حتی از این رنگ، منگ ها چیه؟ از اونها هم نکنی. در حالی که میخندیدم گفتم: چشم 
     شوهر عزیز در حالی که توی دلم میگفتم " از نقش شوهذی فقط گیرهاشو خوب بلده" به اتاق رفتیم . حسابی خوابم می امد؛ 
     دیشب هم نخوابیده بودم صبح هم کسل بیدار شدم. اردوان که ار حالت چشمهایم فهمیده بود گفت : بریم یه خورده استراحت 
     کنیم، انگار خوابت میاد با کمال میل پذیرفتم و سریع به اتاف ذفتیم و قبل از انکه اردوان روی مبل راحتی ولو بشه من روی 
     تخت بی هوش شدم . نمیدانم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود . از این که صحنه غروب را از دست داده 
     بودم غمگین شدم ولی حداقل حسابی خستگی ام در رفته بود نگاهی به اتاق انداختم ، اردوان نبود . معلوم بود زودتر از من 
     بیدار شده . سریع پایین رفتم. مامان و فرنگیس خانوم همه تو اشپزخانه جمع بودند وقتی من را دیدند همگی گفتند ساعت 
     خواب، مامان یک چای جلوم گذاشت. من که با چشمانم دنبال اردوان میگشتم گفتم : اردوان کی بیدار شد ؟ فرنگیس خانوم 
     گفت : اردوان خیلی وقته، اخه با همون دوستش که بهت گفته قرارش جور شد. سپس رو به حاج اقا گفت : اردوان گفت شب 
     ما شام بخوریم، دری میاد. حاج اقا که مشغول بازی شطرنج با اقا جون بود گفت : اره ، میدونم البته به من گفت شاید اصلا 
     نیاد، اخه ویلای همون مدیرشون رفته که خیلی از اینجا فاصله داره. من انگار یه پارچ اب سرد روی سرم ریخته بودند وارفتم 
     و به ساده لوحی خودم لعنت فرستادم و انقدر ناراحت و عصبانی شدم که دوست داشتم بنشینم و گریه کنم. پس از روی عمد 
     همه این کارها را کرده بود و از قبل با گلاره اینجا قرار داشت و انوقت طوری با من حرف میزد و عاشقانه رفتار میکرد که 
     فکر کردم به خاطر من نخواسته پیش گلاره یره، باز هم من احمق خوش باور اسیر احساسم شده بودم  حتی نکرده بود به من 
     بگوید میرود. انوقت توقع داشت من هر غلطی اون دلش میخواهد بکنم . ولی حالا من هم میدانستم چه کار کنم. به اتاق رفتم و 
     سریع شماره نهال را گرفتم. نهال که حسابی خوشحال شده بود گفت : طلایه تویی؟ چند بار زنگ زدم جواب ندادی. من 
     نمیفهمیدم نهال چطور زنگ میزند که میس کال نمی افتد. حتما این هم کار خودش بود. هر لحظه از دستش کفری تر میشدم گفتم 
     : نهال برو یه جایی که کسی پیشت نباشه. نهال به اهستگی گفت " بگو هیچ کس نیست برای چی؟ همین طوری، اخه 
     میخواستم امدنم سوپرایز بشه و گلاره یه دفعه منو ببینه نهال از خوشحالی جیغ کشید و گفت : مگه میای؟ اره به زحمت 
     متمتنم رو راضی کردم فقط کی اونجاست؟ نهال که هنوز خوشحالی از صدایش معلوم بود گفت : هیچکس، فقط من و کوروش 
     هستیم با افراسیاب و اسفندیار پسرخاله هام و زن هاشون و برادرزنش و گلاره و نامزدش اردوان. من که تا ان لحظه به 
     خودم میقبولاندم اشتباه کردم و اردوان نرفته، حالا با این شکل معرفی نهال میخواستم از حسودی و حرص بترکم ولی هیچی 
     نگفتم. در حالی که نفس عمیق میکشیدم، دوباره به فکر فرو رفتم. نهال که متوجه سکوت طولانی من شده بود گفت : همشون 
     خیلی باحالند فقط گلاره یک خورده لوسه که اون هم محلش نمیدیم به خدا بیای خیلی خوش میگذره. باشه من الان با اژانس 
     میام. نهال خندید و گفت : نه بابا اژانس چیه؟ تو شهر غریب امنیت نداره ما الان خودمون میاییم دنبالت، فقط ادرست رو بده 
     ببینم اصلا کجا هستی! خیلی دوری کجایی؟ نهال نمیخوام کسی بفهمه من دارم میام، فقط خودت بدون. نهال صداشو کمی اهسته 
     کرد و گفت : اخه من باید به کوروش بیام شاید راه دور باشه. پس فقط به کوروش بگو، کسی متوجه نشه. خیالت راحت باشه 
     بابا،تو ادرست رو بده ببینم کجاست؟ وایستا،الان میپرسم بهت زنگ میزنم. نمیدانستم ادرس را از کجا بیاورم، اگر میخواستم 
     از حاج اقا اینها بپرسم شاید دستم رو میشد. به مغزم رسید یک قبض تلفنی،ابی،برقی از ویلا پیدا کنم و ادرسش را بخوانم. 
     دست به کار شدم، در همه کمدها را باز کردم و از پایین تا بالا رو گشتم یک یک کشوها رو باز کردم ولی همه چیز بود الا 
     قبض که یک دفعه یک لباس خواب زنانه قرمز رنگ از انهایی که خیاطش حسابی پارچه کم اورده بود،پیدا کردم. پس گلاره 
     خانوم اینجا امده بود. از حسادت رنگم مانند لباس شد ، مخصوصا که هیچ قبضی پیدا نکرده بودم. صدبار به خودم فحش دادم 
     که چرا وقت امدن، خواب بودم حداقل اسم این خطه رو میفهمیدم. این طور که اردوان میگفت ویلای نهال اینها نزدیک بود و 
     لی باید میگفتم کی و کجا بیایید دنبالم.. سریع از پله ها پایین رفتم و به دروغ گفتم: اردوان زنگ زد الان خانوم دوستش میاد 
     دنبالم. مامان که با خوشحالی لبخند میزد گفت : چه خوب که دوستش زن و بچه اش همراهش بودند، تو هم میتونی بری. 
     فرنگیس خانوم که لبخند میزد گفت : بهش گفتم دو روز با زنت اومدی کنار هم باشید . گفت ، قرار کاریه نمیتونم طلایه رو 
     ببرم، حالا خوبه خانوم دوستش هم بود سریع فرستاد دنبالت. من میرم بالا حاضر شم. سریع از پله ها بالا رفتم. خودم هم 
     نمیدانستم کاری که میکنم درسته یا نه ؟ حسابی دلشوره داشتم و میترسیدم ولی انگار دیدن لباس خواب بهم میگفت " برو 
     حرصش رو در بیاور تا دیگه خودش دنبال حال خودش نباشد و برای من رئیس بازی در بیاره" یک شلوار جین تنگ سرمه ای 
     با یک تی شرت جذب قرمز جیغ برداشتم، لباسم ساده بود ولی چون مارک معروفی داشت خیلی زیبا به نظر میرسید ؛ یعنی بهم 
     خیلی می امد پوشیدم و سپس یک شال و مانتو مشکی هم برداشتم و خیلی سریع صورتم را به شکل خوبی میکاپ کردم و از 
     ان ارایش هایی که خیلی جلب توجه میکرد هر چند خوشم نمی امد ولی از عمد این کار را کردم و بعد شماره نهال را گرفتم. 
     نهال که انگار منتظر بود با زنگ اول برداشت و گفت : چقدر طولش دادی ما تو ماشین منتظریم تا تو زنگ بزنی راه بیفتیم. از 
     این که این قدر براشون مهم بودم تشکر کردم و گفتم : فقط نهال چون همراه کوروش هستید نمیخواد تا دم ویلا بیایید، سر 
     خیابون منتظر من باشید. نهال که میخندید گفت : باشه حالا کجا بیاییم؟ یک دقیقه گوشی. سریع رفتم پایین و به حاج اقا گفتم : 
     اینجا ادرسش چیه ؟ انگار خانوم دوست اردوان ادرس دقیقش رو نمیدونه. حاج اقا حواسش به شطرنج بود اما سریع ادرس را 
     گفت. من هم ادرس ره به نهال که معلوم بود خیای خوشحال است گفتم. نهال گفت : این که همین جاست تا 10 دقیقه اونجاییم. 
     تو حاضری؟ خیلی نزدیکه پس بیا سر خیابون دهم. من که حسابی هول و دستپاچه بودم سریع از مامان اینا خداحافظی کردم و 
     از ویلا بیرون رفتم و درحالی که حسابی به نفس نفس افتاده بودم شماره خیابان ها را نگاه کردم. بعد سر همان خیابان دهم 
     ایستادم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کوروش و نهال رسیدند. من فکر میکردم همه ادم ها من را نگاه میکنند و همه 
     دارند امار مرا میگیرند ، سریع سوار شدم و گفتم : لطفا سریع راه بیفتید. کوروش که از حرکات من متعجب شده بود خیلی 
     سریع گاز داد و به سمت ویلای خودشون حرکت کرد. هنوز قلبم به تندی میزد و نمیتوانستم راحت نفس بکشم .وقتی کمی نفسم 
     بالا امد گفتم : ببخسید ، اخه من گفتم نهال تنها میاد دنبالم ترسیدم یک موقع کسی ببینه و دچار سوءظن بشه. کوروش که 
     میخندید و تو ایینه منو نگاه میکرد گفت : سلام، خواهش میکنم، همین که اومدید خیلی عالیه. نهال که توی صندلی جلو به 
     سمتک کاملا چرخیده بود گفت : دختر دلم برات تنگ شده بود چه خوب کردی اومدی. من که شرمنده کوروش شده بودم گفتم : 
     ببخشید اونقدر اضطراب داشتم سلامم رو خوردم، معذرت میخوام. کوروش باز از ایینه نگاهم کرد و گفت : شوخی کردم این 
     چه حرفیه! حالا خوبه ویلای دوستتون به این نزدیکیبود. نهال دقیق نگاهم کرد و گفت : طلایه خانوم معلومه تعطیلات خیلی 
     بهت ساخته چه ماه شدی. تو هم همینطور، حال خانوم بزرگ چطوره؟ ایشون نیومدند؟ نهال گفت :خانوم بزرگ هم خوبه، سلام 
     ویژه خدمتتون رساندند. منتهی زیاد اهل سفر نیست البته حالشون مساعد نیست. کوروش که روبه روی ویلای بزرگی ماشین 
     را متوقف میکرد و ریموت در را میزد گفت : الان بچه ها تعجب میکنند، ما گفتیم میریم برای شام خرید. لبخند زورکی زدم اما 
     توی دلم اشوب بود و حتی پشیمان هم شده بودم که چرا امدم، ولی سکوت کردم و به لبخندی اکتفا نمودم. نهال گفت : طلایه 
     این زن پسر خاله ام خیلی باحاله ، تازه از فرانسه اومدن. اصلا هم از گلاره خوشش نمیاد. اخه میدونی، میگه برای اسفندیار 
     کرم میریزه، حالا جریانات داره بعدا بهت میگم میخوام حسابی حال گلاره رو بگیریم. وای نه نهال، من نمیتونم. نهال که 
     میخندید گفت : تو کاریت نباشه اصلا احتیاج نیست تو هیچ کاری بکنی، گلاره هر وقت تورو میبینه ناخوداگاه حالش گرفته 
     میشه. کوروش هم با خنده گفت : نهال جان ، طلایه خانوم رو اذیت نکن اومده اینجا خوش بگذرونیم نه اینکه .... نهال وسط 
     حرفش پرید و گفت : خی، ما هم میخواهیم خوش بگذرونیم دایی جون. من که تو دلم میگفتم دقیقا خودم هم به همین منظور 
     امدم به خودم دلداری میدادم که خودم را جمع کنم و محکم باشم تا جلوی اردوان ابروریزی نشود . دوست داشتم عکس 
     العملش را ببینم و یک پوزخند بهش تحویل بدم تا اون باشه من را قال نگذارد. به همراه کوروش و نهال وارد ویلای بسیار 
     زیبای نهال اینها شدیم. مثل ویلای اردوان زیاد نوساز و مدرن نبود بلکه قدیمی ولی خیلی شیک و بزرگ بود. داخل سالن 
     هیچکس نبود انگار همه رفته بودند کنار ساحل. نهال که لبخند بزرگی روی صورتش بود انگار در این بازی برنده شده بود گفت 
     : طلایه جان بریم تو اتاقت لباست رو عوض کن. به همراه نهال به اتاق رفتیم و مانتوام را در اوردم و در ایینه نگاهی به 
     خودم کردم. هنوز دلشوره داشتم به حالت خاصی شال مشکی رنگ ررا روی سرم انداختم که به قول مامانم اینطور حجاب به 
     درد عمه ام میخورد، ولی تو اون شرایط به این چیزها فکر نمیکردم.کوروش که با اون شلوارک و تیشرت استین حلقه ای که 
     عضلات پر و مردانه اش را حسابی به نمایش گذاشته بود و حسابی به چشم می امد بهمون گفت : بچه ها بیایید دیگه. نهال در 
     ایینه نگاهی به خودش انداخت و به خنده گفت : ما که به پای تو نمیرسیم بهتره بریم که کوروش تحمل دوری نداره. لبخند زدم 
     و از شدت اضطراب حالا دیگه دست هایم میلرزید به همراه انها از در دیگر ویلا به سمت ساحل رفتیم. اتش بزرگی برپا بود و 
     صدی ساز و گیتار که کسی هم باهاش میخواند تمام ساحل را پر کرده بود . من که سعی میکردم پشت کوروش قدم بردارم تا از 
     دور اردوان متوجه حضورم نشود، اهسته به دنبال نهال و کوروش که انگار خودشان هم همین قصد را داشتند به راه افتادم. 
     لحظه ای از دیدن گلاره که راحت کنار اردوان نشسته بود میخواستم همان جلوی جمع یکی بزنم تو گوش اردوان و بگویم 
     حالت ازت بهم میخوره ولی خودمو کنترل کردم. چه تو دهنی براش بالاتر از این که منو با کوروش ببیند، هنوز رنگ ارغوانی 
     صورتش و رگ های متورم گردنش یادم نرفته بود. حالا کاری میکنم از حرص بمیرد. هیچ غلطی هم نمیتواند بکند. امهم جلوی 
     گلاره جونش. پسره پر رو میخواسته منو بگذارد ویلا و خودش راحت بیاید اینجا بعد هم بگویم شب نمیتونم بیام.اصلا دیگر چه 
     لزومی داشت این شکل زندگی! بهتر که همه اتوها را جمع میکردم و به موقعش میرفتم دنبال زدگیم. به قول شیدا امثال 
     کوروش که خیلی امروزی و فهمیده هستند و با هر شرایطی هم منطقی برخورد میکنند. حالا هم که شانس من انگار حسابی 
     ازم خوشش امده بود که تو ماشین منتظر بودند تا من ادرس بدم ؛ یعنی اگر هر جای شمال بودم دو سه ساعت رانندگی میکردند 
     و می امدند دنبالم! ولی اردوان خان فقط بلد بود برای من اخم و تخم کنه، حتی بزند توی گوشم، بعد هم ببینم با این اکله راز و 
     نیاز کند، این شکل فجیع هم غش کنند تو بغل همدیگه، حیا رو خورده ابرو رو قی کیردند. از جمع هم خجالت نمیکشند، هر چند 
     اینها چه میدانند خجالت چیه وقتی میداند اردوان زن دارد و باز دور و برش است، کاشکی یک عکس ازشون میگرفتم و هر 
     موقع نیاز داشتم به فرنگیس خانوم جونش نشون میدادم.   در ان چند قدم که بالاخره بالای سر اردوان اینها رسیدیم همه 
     افکارم مثل برق از ذهنم گذشت که یکدفعه افراسیاب و کاوه که گیتار میزدند اهنگ را قطع کردند و در حالی که میخندیدند گفتند 
     : ای دروغگوهاا! شما که رفته بودید..... دیگر بقیه حرفش را متوجه نشدم فقط اردوان را دیدم که با ناباوری منو که هرکدام 
     از افراد جمع باهام سلام احوالپرسی میکردند و دو زن پسرخاله های نهال مرا در اغوششان میکشیدند مات و مبهوت نگاه 
     میکند و گلاره هم همچین دست کمی از اردوان نداشت و یک جوری نگاه میکرد امگار جدی جدی میداند هوو اش را نگاه 
     میکند. من هم بی توجه به انها فقط یک سلام خشک و خالی کردم و کنار نهال و مینا و بهاره نشستم و طوری قرار گرفتم که 
     مقابل اردوان باشم بلکه از ان وضعیت خجالت بکشد. مثل اینکه چندان هم بیفایده نبود.چون چیزی به گلاره گفت که گلاره اخم 
     هایش را در هم رفت و خودش را جمع و جور کرد. کاوه درحالیکه انگشت هایش را روی گیتار میلغزاند گفت : به افتخار 
     دوست نهال خانوم که انگار خیلی هم برای نهال خانوم و همچنین کوروش جان ما که تا به حال اینطور ندیده بودیمش عزیز و 
     مهمه میزنیم. سپس به همراه پسرخاله نهال،افراسیاب که در یک نگاه متوجه شدم پسر خوبیست شروع به نواختن کرد. 
     اردوان کاملا چهره اش ار غوانی رنگ مخصوص خودش شده بود که تو دل شب هم کاملا میشد تشخیص داد و یک جوری 
     دندان هاشو بهم می سایید که میدانستم تنها گیرم بیاورد یک تو گوشی دیگر دارم ولی با خودم گفتم جلوش وا می ایستم. اصلا 
     به اون چه ربطی داشت تو زندگی خصوصی من دخالت کند. اصلا چنین قراری نداشتیم. تازه من که نمیخواستم ازدواج کنم فقط 
     امده بودک پیش دوستم؛ پس بهش پوزخندی زدم و بی تفاوت رویم را برگرداندم. افراسیاب و کاوه چند اهنگ دیگر را هم زدند و 
     خواندند که گلاره بلند شد و گفت: اردوان بیا قدم بزنیم. اردوان که انگار میلی به رفتن نداشت گفت: پام درد میکنه باشه برای 
     بعد. اما گلاره توقع داشت هرچی میگفت اردوان بپذیرد با اخم گفت : وا یعنی چی؟! و بدون ملاحظه جمع گفت : ارد.ان برای 
     چی بابات اینها رو اوردی ؟ من میخوام برم ویلای خودمون. انگار نیشتر به قلبم میزدند نگاهی به اردوان کردم و سرم را به 
     سمت کوروش برگرداندم که گفت : گلاره جان اینجا هم ویلای خودتونه ، قابل بدونید. گلاره با حالت بدی گفت : اخه من تو 
     مسافرت زیاد از مهمونی بازی خوشم نمیاد. بهاره و نهال که از حرص کارد میزدی خونشون در نمیومد نگاهی به همدیگر 
     انداختند. کوروش هم که انگار حسابی شاکی شده بود و میدانست منظور گلاره من هستم با خنده گفت: خوبه خودت، خودت رو 
     دعوت کردی حالا واسه من خوشم نمیاد خوشم نمیاد راه انداختی. رو به اردوان که سرش پایین بود و خدا میدانست چه حالی 
     دارد نگاهی انداخت و اهسته گفت : اردوان جان این نامزد عزیزت انگار دردش فقط ویلای توئه نه خود تو. اردوان که سکوت 
     کرده بود باز هم نگاهی از روی خشم به بهم انداخت و هیچی نگفت که کوروش گفت : اردوان اگه خوابتون میاد برید تو 
     بخوابید. صبح بیدارتون میکنم. گلاره جان هم کمتر ناراحت میشه. ازدوان که صدایش از خشم خشک و خشن شده بود گفت : 
     نه من شب باید برم ماماننم اینها منتظرن. گلاره با ان صدای مسخره اش پرید وسط و با اخم گفت : اواا اردوان یعنی چی؟! چی 
     برای خودت میگی؟! باید بمونی من نمیذارم بری بعد این همه روز دیدمت ، حالا هم میخوای بری؟ اردوان نفس عمیقی کشید و 
     با همان حالت خشک گفت: گلاره اینقدر نق نزن، هرکار صلاح باشه میکنم. اردوان طوری تاکیدی جمله اش را بین کرد که 
     یعنی خفه، اخ که چقدر دلم خنک شده بود ولی اگر من نمی امدم هم قرار بود برود؟ این طوری میگفت جلوی خونواده هامون 
     رعایت کنیم ؟ یعنی مامان اینها شک نمیکنند!!!! بعد نود و بوفی اومدیم مسافرت انهم اردوان بگذارد و برود. حالا خوب میدانم 
     چیکار کنم. هرچی هم بیشتر انها را با هم میدیدم حرصم بیشتر میشد که یک کاری کنم کارستون و این اردوان را سرجایش 
     بنشانم تا دیگر برایم رئیس بازی در نیاورد. افراسیاب گیتارش را روی شن ها گذاشت و به سمت نهال برگشت و گفت : انگار 
     تعریف هایی که از طلایه خانوم کردی همش درست بود ، فکر میکردم اغراق میکنی. نهال لبخندی به افراسیاب زد و گفت : 
     حالا دیدی بیخودی من از کسی تعریف نمیکنم افراسیاب که نگاه مهربانی به نهال میکرد گفت : تو هیچ وقت حرف الکی 
     نمیزنی نهال خانوم ، ولی از اینکه دوستت اومد پبشت خیلی خوشحالم که خوشحالی انگار بین نهال و افراسیاب رابطه 
     عاشقانه ای بود. توی چشم های جفتشان عشق فریاد میزد . ولی جای مریم خالی بود که استاد این حرفهاست و خوب میتواند 
     امار بگیرد با این حال پیش خودم میگفتم " چقدر بهم می یان" اسفندیار هم که رفته بود با هنوانه ای برگشت و با لبخندی گفت 
     : _خودت قسمت کن که از دست کوروش بیشتر میچسبه مخصوصا که الان کبکشم خروش میخونه. کوروش که وقتی خجالت 
     میکشید به صورتش حالتی میداد که لپ هایش چال می افتاد ، و ژست خاصی گرفت و با حالتی یعنی اذیت نکن. گفت : _
     اسفندیار خواهش میکنم. اسفندیار هم کنار بهاره نشست و گفت : _اصلا به من چه، من که زن خودم رو دارم. ونگاهی 
     اجمالی به جمع انداخت و ادامه داد : _ببین این وسط فقط توی خجالتی، بی نصیبی ها! بعد در حالیکه میخندید و کوروش 
     خجالت بیشتری میکشید گفت: _غصه نخور خودم یه فکری به حال اون دل پر توقعت میکنم. دوباره زد زیر خنده و همه با او 
     همراه شدند و خندیدند به جز من که از خجالت قرمز شده بودم و گلاره که برای همه و کوروش که از خجالت خودش را 
     مشغول بریدن هندوانه کرده بود و بدتر از همه اردوان که دیگر بادمجانی رنگ شده بود و طوری بهم نگاه میکرد که انگار 
     همان موقع قصد خفه کردنم را داردپشت چشمی نازک کرد ولی تو دلم گفتم :"اول یه نگاه به حال خودت بکن بعد هم به جای 
     پررو بازی خجالت بکش" در همین افکار بودم و از دست کوروش که با نهایت محبت بهم خیره شده بود و هندوانه تعارف 
     میکرد و به قول معروف سهمم را از هندوانه گرفتم.نمیدانم اردوان در گوش گلاره چی گفت و به سمت ویلا رفت. گلاره هم در 
     حالیکه اخم هایش در هم رفته بود و انگار روی صندلی لم دادنش را ازش گرفته بودند نشست و با کلی ادا و اطوار چنان به 
     یک قاچ هندوانه دندان میزد که انگار یک هندوانه درسته دستش دادند و تمام شدنش باید ده ساعت طول بکشد تو همین افکار 
     بودم و از دستش حرص میخوردم که موبایلم زنگ خورد. با نام اردوان سریع گوشی را باز کردم ، چون میدانست صدا میپیچد، 
     اهسته گفت : _برو اون طرفتر صدا پخش نشه. خنده ام گرفته بود که چه خوب موقع عصبانیت هم ذهنش کار میکند و مثل من 
     نیست که گیجی ویجی بزند. گفتم: _سلام مامان جون،اره رسیدم ! و از جمع فاصله گرفتم با فریاد گفت : _کی گفت تو بلند ش 
     بیای اینجا؟ مگه بهم نگفتی دیگه با نهال حرف نمیزنی؟! و همانطور که عصبانی حرف میزد با غیظ ادامه داد : _چیه مثل 
     اینکه خیلی دلت برای کوروش جون تنگ شده بود که سریع خودت رو رسوندی؟ اصلا چی به مامان اینها گفتی؟ خجالت 
     نکشیدی با این مرتیکه راه افتادی اومدی؟ ببین طلایه چی میگم همین الان میگی مامانم زنگ زده گفته یه اژانس بگیر 
     بیا،فهمیدی چی گفتم ؟ در حالیکه خیلی خونسردیم را در مقابل اردوان که تند تند حرف میزد حفظ کردم ، محکم و قاطعانه گفتم 
     : _متاسفم بهت گفتم با نهال حرف نمیزنم در صورتیکه تو هم منو نپیچونی بیای پیش عشقت. اردوان که باز هم صدای فریادش 
     تو گوشم میپیچید گفت : _برای چی؟ اصلا تو....! میان حرفش پریدم و دوباره با خونسردی چون نمیخواستم پیش فریادهایش کم 
     بیاورم و ان هم به لطف دریا نمیگذاشت لرزش صدایم پیدا شود مهیا بود ، اهسته گفتم: _به خاطر این که به قول خودتون 
     مامان اینها شک میکنند که بعئ از این همه مدت اومدیم خیر سرمون مسافرت شما بروید پی دوست بازی، من هم مجبور شدم 
     بگویم شما خانوم دوستتون رو فرستادید دنبالم که بلکه شک نکنند. و با لحن خاصی شک نکنند را نکرار کردم. اردوان که 
     معلوم بود به قول شیدا اچمز شده، گفت: _اصلا من هم میام برو حاضر شو من میگم سر راه میرسونمت. با خنده گفتم : _
     جلوی گلاره خانوم فکر نمیکنی، همون موقع بکشتت! اردوان که انگار خودش هم نفهمیده بود چی گفته ، نفسش را محکم 
     بیرون داد و گفت : _پس چه میدونم ، من میرم بیرون بعد تو بیا. ن_نهال اینها هیچوقت همینجوری من را تنها نمیفرستند ، 
     اومدنی هم میخواستم اژانس بگیرم گفتند نه، خودمون می اییم. اردوان هم ساکت شده بود ، گفت: _پس میخوای همون طوری 
     اونجا با کوروش دل و قلوه رد و بدل کنی؟! خیلی خونسرد گقتم : _اردوان فکر نمیکنی داری خارج از قراردادمون میشی؟ من 
     که نمیخوام با کوروش ازدواج کنم ، تو اینطور جدی گرفتی! در ضمن حالا تو به من چیکار داری برو سراغ گلاره که الان هم 
     پا شد بیاد سراغت ، اصلا تو کجایی؟ _به جهنم که میاد، مثلا اومدم دستشویی. خوشم امده بود که حرصش دادم و گفتم : _در 
     هر صورت اردوان من میخوام پیش دوستانم باشم مثل خودت که این رو ترجیح دادی به خیلی چیزهای دیگه  و ابروی مامانت، 
     این حرفها حداقلش اینه که  من، مثل تو بدون فکر کردن کاری نکردم و حتی کاری کردم که همه چیز طبیعی جلوه کنه ، فعلا 
     خداحافظ کوروش داره میاد پیشم، گوشی من هم که میدونی چه رسواییه. گوشیموقطع کردم . کاشکی خودش را گم و گور 
     نکرده بود تا بلکه قیافه ماتم زده بادمجانی رنگش را میدیدم و لذت میبردم. حالا وضع فرق میکرد و تا برگشتم دیدم کوروش که 
     حالا تا یک قدمیم رسیده بود گفت : _مشکلی پیش امده؟ لبخندب زدم و گفتم : _نه فقط به زحمت از مامانم اجازه گرفتم شب 
     همینجا بمونم. کوروش که یک دفعه لب هایش به خنده نشسته بود گفت : _وای چه خوب، پس انگار روز شانس منه! _
     شانس؟! کوروش حالت قشنگی به چشم و ابرویش داد و گفت : _پس بهتره وقت رو مغتنم بدونم. بعد دستی لای موهایش کشید 
     و گفت : _میشه قدم بزنیم؟ حسابی غافلگیر شده بودم و دوست داشتم حداقل جلوی اردوان باهاش قدم میزدم ولی هیچ خبری 
     از اردوان نبود. در حالیکه سعی داشتم خونسرد جلوه کنم و مکنونات قلبیم رو نشنود با کوروش هم قدم شدم. کوروش گفت : 
     _انگار نهال باهاتون صحبت کرده بود که من میخوام باهاتون خصوصی صحبت کنم. حالا دیگه حسابی رنگم پریده بود ولی 
     کوروش که حسابی حرف هاشو اماده کرده بود ، خیلی راحت صحبت میکرد  و در نهایت خونسردی گفت : _طلایه خانوم من 
     قبلا هم یه چیزهایی در مورد شرایطم بهتون گفتم ولی حالا میخواستم خیلی رسمی ازتون خواستگاری کنم. و در حالی که لبخند 
     میزد ادامه داد _راستش من به شما علاقه مند شدم و از بابت موقعیت کاری هم باید بگم پزشک ارتوپدم،خونه شخصی که 
     انگار امروزه ملاک جوان ها شده دارم، اتوموبیلم را هم که دیدید، اونقدر هست که تو خیابون نذارتمون. سپس خندید و باز 
     ادامه داد. _شنیدم موقع خواستگاری کردن رسمه در مورد این مسایل حرف میزنند، راستش زیاد وارد نیستم ولی منظورم اینه 
     اوضاع مالیم رو به راهه و قصدم از ازدواج یک زندگی ارام و خوبه که همه وقت زندگیم رو فدای همسرم کنم ، یعنی 
     فدای...... در حالیکه مکثی کرد ادامه داد _فدای شما ، فقط همین رو میخوام. انگار دیگر مثل قبل نبود و حرف های اماده اش 
     تمام شده بود . و شاید هم از جمله اخرش خجالت کشیده بود. بعد از کمی من من کردن تو چشم هایم خیره شده بود و با حالت 
     خودمانی تری از جملات قبلی گفت: _اصلا میدونی چیه طلایه، من همه فکرهامو کردم چند وقته تصمیم گرفتم ازت تقاضای 
     ازدواج کنم، یعنی به نهال هم گفتم خدمت خانوتده محترمتون هم برسیم ولی واجب دیدم قبلا با خودتون صحبت کنم. وبعد انگار 
     از جواب مثبت من مطمئن بود گفت : حالا میشه بفرمایید بنده را به غلامی قبول میفرمایید یا خیر؟ از این که اینقدر سریع 
     حرفهایش را زده بود و به طور رسمی ازم خواستگاری میکرد همان اتفاقی که اردوان ازش انقدر میترسید ، حالا که اینقدر 
     سریع همه چیز را کوروش بریده بود و میدوخت، راستش خودم هم احساس خطر کرده بودم و انگار اردوان چندان بی ربط هم 
     نمیگفت که من موضوع را جدی نگرفتم. اگر نهال اینها خودشان سرخود می امدند خواستگاری معلوم نبود چی بشود برای این 
     که زیادی خراب کاری نکنم گفتم: _راستش کوروش خان باید منو ببخشید این حرف من دلیلش این نیست که شما مشکلی 
     دارید، بلکه به نظرم خیلی هم از هز لحاظ ایده آل هستید ولی من الان شرایطی دارم که حتی نمیتونم به درخواستتون فکر کنم 
     باید منو... کوروش وسط حرفم پرید و گفت : _اصلا منظورتون رو متوجه نمیشم! راستش من با خانوم بزرگ هم.... _نه،نه 
     اصلا منظورم این نیست، راستش.... درحالی که حسابی به من من افتاده بودم گفتم: _خواهش میکنم ، نمیتونم دلیل اصلیش 
     رو توضیح بدم. موضوع خیلی پیچیده تر از این حرف هاست . اگر میشه توضیح نده؟ کوروش که دیگر ان خونسردی قبل، تو 
     صورتش نبود گفت : _ولی من میخوام دلیلش رو بدونم. وبا حالت نگرانی گفت : _پای کس دیگه ای وسطه؟ مستاصل نگاهش 
     کردم و گفتم : _نه موضوع این نیست متاسفم ولی نمیتونم فعلا حرفی بزنم، شاید یه وقتی تونستم..... کوروش که انگار نفس 
     راحتی میکشید گفت : _خب،با این که همچین کم سن و سال نیستم ولی تا اون موقع صبر میکنم اما میخوام بدونید که من 
     تحت هر شرایطی به شما علاقه مندم. میخواستم بگویم منتظر نباش،محاله که باهات ازدواج کنم ولی پشیمان شدم. عقلانیش 
     این بود که کوروش خیلی کیس خوبی بود مطمئن بودم انقدر درک دارد که هر شرایطی را بپذبرد. درسته کوروش از لحاظ قیافه 
     و خصوصیات دیگر از اردوان سرتر بود ولی خوب، دل ادم ها به این جور چیز ها توجه ندارد و من عاشق اردوان بودم . حالا 
     که وضعیت میخواست به این شکل پیش برود و چاره ای هم نبود. پس بهتر دیدم پلهای پشت سرم را خراب نکنم. و درمقابل به 
     کوروش که چشم های خوش حالت و به خصوصش را که کاملا هم شبیه چشمان نهال بود و با دنیایی التماس به چشم هایم 
     دوخته بود لبخند زدم و این کار باعث شد کمی اعتماد به نفسش بیشتر بشود و گفت: _حداقل امشب خیلی سبک شدم و تا حدی 
     هم خیالم راحت شد که... دیگر با این حرف کوروش حواسم حسابی از بقیه پرت شده بود، اصلا این کوروش صدایش مثل یک 
     لالایی بود که ادم ره به خواب میکشید و شاید هم من ان طور فکر میکردم چون پاک حضور اردوان و بقیه را فراموش کرده 
     بودم اما یک ان اردوان که معلوم بود خیلی خودش را کنترل میکند تا عادی باشد از پشت سرم گفت : _کوروش بیا یه فکری 
     برای شام بکن، انگار ما مهمان تو هستیم ها! کوروش که معلوم بود زیاد هم از پایان دادن به این گفتگو راضی نیست و 
     متوجه لحن خشک و غیر عادی اردوان نشده بود گفت: _حالا نمیشد خودتون یه فکری بکنید ، اخه بچه به تو یاد ندادند مثل 
     قاشق نشسته نپری وسط یه جاهایی که دخلی بهت نداره؟ اردوان که مثل سنگ سفت شده بود و سعی میکرد خونسرد جلوه کند 
     ولی من توی تاریکی ساحل میدیدم رگ هایش منقبض شده و دوست نداشت حتی نیم نگاهی بهم بیندازد و فقط به کوروش نگاه 
     میکرد ، اما کوروش به شوخی زد روی شانه اردوان و گفت : خوبه وقتی تو هم اون بالاهایی من بزنم تو پرت ؟ اصلا نفهمیدم 
     اردوان چی گفت، فقط فکشو یه تکانی داد و رویش را برگرداند و گفت: _کوروش زودتر بیا من میخوام برم. کوروش حالا 
     پشت سر او به راه افتاده بود و من هم به دنبالشان گفت: _عجب،پس ما امشب فقط یه مهمون داریم! اردوان که حالا با بهت 
     برگشته بود و به ما خیره شده بود در حالیکه یک لحظه یادش رفته بود تو چه موقعیتی هست گفت : _یعنی چی؟! کی مهمونه؟ 
     کوروش که فکر کرد بهت اردوان به خاطر گلارست ، خندید و گفت : _هیچ کی بابا، ما به گلاره خانوم کاری نداریم اصلا 
     وردار با خودت ببر، بچه ها هم بیشتر بهشون خوش میگذره منظوره اصلی من طلایه بود که امشب افتخار دادن و میهمان 
     هستند. اردوان به چشم های من خیره شد و بی اختیار رگ های گردنش بلند شده و اخمی کرد و گفت: _کوروش تو ویلا 
     منتظرتم. سریع از ما فاصله گرفت. کوروش با تعجب به من نگاه کرد و گفت : _این چش وبد؟! من که تمام وجودم را 
     اضطراب گرفته بود، شانه ای بالا انداختم که ادامه داد _حتما دوباره با این گلاره حرفش شده. سپس گفت : _بزن بریم و الا 
     دوباره این دو تا میپرند بهم. ولی من که گوش هایم تیز شده بود گفتم : دوباره! کوروش با خنده سری به تاسف تکان داد و گفت 
     : _اردوان بیچاره تو بد هچلی افتاده این گلاره هم دست از سرش بر نمیداره. _انگار خودش دنبال گلارست ، به گلاره چه 
     ربطی داره؟! _چی بگم، من که از حرف های اردوان چیزی سر در نمیارمریال هرچی نصیحتش میکنم بی فایدست. همین سر 
     شبی قبل از اینکه بیایم سر این که گلاره گیر داده بود باید شب بمونی و اصلا چرا میخوای بری پیش مامانت اینها و اصلا باید 
     منو بهشون معرفی کنی چنان دعواشون شد که بیا و ببین؛ جلوی بچه ها چه ابرو ریزی به پا کرده بود . حالا نمیدونم چی شد تا 
     رفتیم و برگشتیم اونطوری جن هاشون دور شده بود . از شنیدن ان حرف ها حسابی حالم منقلب شده بود ، به همراه کوروش 
     وارد وبلا شدیم حالا میفهمیدم اردوان در چه حالیه ، پس گلاره وادارش کرده بود . وای که اردوان چی کشیده وقتی گلاره گیر 
     داده من را ببر پیش خانواده ات ولی حقش بود، این شکل زندگی کردن بهتر از این هم نمیشد در همین افکار بودم که تا من و 
     کوروش وارد شدیم بچه ها شروع کردند به دست زدن، حالا حسابی شرمنده و خجالت زده از اردوان که مثل مسخ شده ها 
     نگاهم میکرد شده بودم. سرم را پایین انداختم و اهسته به کوروش گفتم : _کوروش خان خواهش میکنم . من اصلا از این 
     رفتارها خوشم نمیاد. میخواستم بگویم که اگر این کارها ادامه پیدا کند همین الان میروم ولی کوروش خیلی سریع به همه 
     اخمی کرد و گفت : _یعنی چی؟! بچه ها طلایه خانم رو معذب نکنید اتفاقی نیافتاده! و درحالیکه به سمت اسفندیار و کاوه 
     میرفت گفت : _یعنی شماها بلد نبودید چهار تا جوجه سیخ بکشید میفرستید دنبال من؟! اسفندیار با خنده به کوروش نگاهی کرد 
     و گفت : _ما به تو چه کار داریم شازده؟! کوروش به سمت اردوان که حسابی چهره اش رنگ غم گرفته نشسته بود نگاهی 
     کرد و گفت : _مثل اینکه اردوان بدجوری روده کوچیکه اش روده بزرگش رو داره میخوره، بریم بساط شام رو اماده کنیم. 
     افراسیاب،اسفندیار بجنبید،زغال با شما. و سریع به اشپزخانه رفت . من هم به مینا و بهاره که سالاد درست میکردند و انگار 
     سالاد درست کردن فقط بهانه ای بود برای پچ پچ کردن و به قول خودشان غیبت پیوستم، بهاره با دیدن من سریع صندلی میز 
     ناهارخوری اشپزخانه را کنار کشید و در حالیکه اشاره میکرد بنشینم گفت : _چه خوب شد اومدی اینجا. بهاره که حالا 
     میخندید و گازی به خیار توی دستش میزد ادامه داد : _ایکبیری رفت بالا ؟ با تعجب نگاهش کردم و مانده بودم منظورش واقعا 
     گلاره است یا نه ، گفتم : _کی رو میگی؟! بهاره که حرص میخورد گفت : _اینجا کی از همه ایکبیریتره ؟ خندیدم و گفتم : _
     چرا همه ازش بدتون میاد؟ و تو دلم گفتم : "فکر نکنم هیچکس اندارزه من ازش متنفر باشه" که نهال گفت : _بس که پررو 
     و وقیحه،اصلا ما نمیخواستیم بیاریمش ولی به زور خودشو دعوت کرد. بهاره وسط حرف امد و گفت : _حتما فهمیده اسفندیار 
     میاد گفته از غافله عقب نمونه. مینا خندید و گفت : برو خدارو شکر کن که جناب اردوان تشریف اوردند و الا تا بیوه  ات 
     نمیکرد دست بردار نبود. بهاره اخم کرد و گفت : _بعید هم نبود، با اون رفتارهایی که تو راه  میکرد و اینجا هم اونقدر پشت 
     چشم نازک میکنه و ژست میگیره یکی ندونه فکر میکنه انده بیوتیفولیه. مینا به نهال نگاه کرد خندید و گفت : _ولی نهال تو 
     هم شیطونی هستیا ! خوب کسی رو اوردی اینجا ، قیافشو ندیدی من زوم کرده بودم روش وقتی طلایه رو دید دهنش یه دفعه 
     کش اومد، فکر کنم الان چونه اش اومده جلو. بعد ریز خندید. نهال ابروشو بالا برد و گفت : _بدجوری به طلایه حسادت میکنه 
     انگار خودش هم واقعا طلایه رو خیلی قبول داره و احساس میکنه اگه جلوی همه حرفی برای گفتن داشته باشه پیش طلایه کم 
     میاره. فقط به حرف هاشون گوش میکردم و دوست داشتم بیشتر بدانم که بهاره گفت : _طلایه جان دستت درد نکنه 
     اومدی،وقتی قیافه اش رو کش اومده میبینم حسابی کیف میکنم . ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم : _مرسی من کاری نکردم 
     ولی بیچاره پناه داره چی میگید یه سره ،مگه چکار کرده که اینقدر منفوره ؟ بهاره که صداشو پایینتر می اورد گفت : _غلط 
     کرده گناه داره ! عفریته داشت نامزدیمون رو بهم میریخت . شانس اوردم این فوتبالیسته پیداش شد . _چطور؟ بهاره که انگار 
     دلش خون بود گفت : _اخه اولین دوست پسرش اسفندیار بوده ، خانوم وقتی هم ما از فرانسه اومدیم راه به راه می امد پیش 
     اسفندیار هی غمیش میومد . منو ببر ارایشگاه، منو ببر خرید، امروز بابا گفته بیا ، فردا عمه ام اومده و این حرف ها، من هم 
     اون موقع با اسفندیار در حد دوست بودیم یعنی اومده بودیم اینجا پیش خانواده هامون تا ازدواج کنیم، راستش ما توی دانشگاه 
     فرانسه با هم اشنا شده بودیم. من خر هم غافل از همه جا فکر میکردم هی میگه دختر فامیلمون ، دختر فامیلمون یه دختر 
     بچست ، بعد که خانوم رو زیارت کردم تازخ فهمیدم جریان از چه قرارخ. خلاصه یک هفته با اسفندیار قهر و مصیبت داشتم تا 
     خودش رو از دست گلاره نجات داد..  اهسته خندید و گفت : _البته اسفندیار بیچاره تقصیری نداشت می گفت حریفش نمیشه چنان برنامه و قرار تنظیم میکنه که نمیتونه بگه نه . ولی 
     الحمدالله سریع نامزد کردیم و از دستش راحت شدم. سپس رو به نهال کرد و ادامه داد : _دیشب هم اگر گفته بودی گلاره میخواد بیاد صدسال نمی اومدم، همش تقصیر توئه. نهال که از سر بیکاری حسابی سالاد بیچاره را تزئین میکرد گفت: _من چه میدونم این کوروش بدبخت زنگ زده بود به اردوان، گوشی اش در دسترس نبود زنگ زده از گلاره بپرسه اردوان 
     کجاست که اون هم اون قدر فضولی کرده بود که چیکارش داری و این حرفها که کوروش گفته میخوام برای شمال برنامه 
     ریزی کنم . اون هم از جانب خودش گفته روی ما هم حساب کن. من و اردوان می اییم، حالا در صورتی که اردوان با خانواده 
     اش شمال بوده و بیچاره روحش هم خبر نداشته، وقتی هم اردوان بدبخت فهمید گفت نمیام نمیشه خونواده ام رو تنها بذارم، 
     ولی بعد نمیدونم گلاره زنگ زد چی گفت که پسره بدبخت دوئید اومد. مینا خندید و گفت : _راستی چی میگفت باید منو به خانواده ات معرفی کنی مگه نامزد نیستند؟! نهال صدایش را اهسته کرد و گفت : _نه بابا ! نامزد چیه !مگه اردوان احمقه اینو بگیره ، جشن تولد گرفته بود، باباش دو تا انگشتر دراورد گفت، من دخترم رو 
     میسپارم به تو اردوان. مینا که محکم میزد به صورتش میزد گفت : _وای خاک عالم، به همین راحتی؟ میگم فوتبالیسته همش عنقه! بهاره خندید و گفت : _مثل عنکبوت میمونه وقتی طرف رو می اندازه توی تور حسابی گیر می افته . مینا که یه ابروشو بالا برده بود گفت: _ببخشیدها ! حالا اسفندیار رو نمیدونم ولی مگه میشه این پسره خودش نخواد دختره اویزون بشه . حتما طرف خودش 
     میخواد، مثلا الان همه رفتند تو حیاط دارند غذا درست میکنند جناب بالاست ، خوب نتیجه چی میشه ؟ و با خنده ادامه داد : _ خب دیگه....! من که حرفهای مینا رو قبول داشتم ، حسابی دلم پر درد شده بود و در سکوت به انها که بی وقفه حرف میزدند گوش میدادم که 
     کوروش همراه بقیه با سینی پر از جوجه کباب وارد شدند. نهال با تعجب نگاه کرد و گفت : _مگه حاضر شد ؟! کوروش خندید و گفت : _به به خانم ها همینطور نشستید ! مینا و بهاره فرز از جا بلند شدند . سریع بشقال و لیوان ها را روی میز قرار دادند . کوروش و افراسیاب که میخندیدند گفتند: _حالا نمیخواد عجله کنین! همین طوریم میخوریم . و هر کدام یه سیخ به دست گرفتند و کوروش که به سختی لقمه داخل دهانش را قورت میداد گفت : _وای خدا، یکی بره اردوان اینها رو صدا کنه، این همه هم عجله داشت و گرسنه بود. بهاره خندید و مخلفات چیپس و خیارشور و گوجه فرنگی ها رو روی میز گذاشت و به طعنه گفت: _گرسنه باشه میاد، حتما سیر شده. من که حالا تمام وجودم پیش اردوان بود نمیتوانستم لب به غذا بزنم که کوروش گفت : _من برم صداشون کنم. بعد از کلی تاخیر گلاره و اردوان سر میز حاضر شدند انگار هر موقع انها می امدند همه رفتارشان یک شکل دیگر میشد 
     نمیدانم چرا ولی انگار همه معذب میشدند . گلاره لباسش را عوض کرده و یک پیراهن که بی شباهت به لباس خواب نبود و به رنگ بنفش تند که با رمگ پوستش که به 
     شدت برنزه شده بود یک طور خاصی میشد بر تن کرده بود و رفتارهایی از خودش بروز میداد که اگر امروزی بودن این معنا 
     را میداد میخواستم صد سال ادم امروزی نباشم . دختر قشنگی بود اما انقدر جلف که همه از چشم هاشون معلوم بود حالشون 
     بهم میخورد. بهاره که با تازگی از اروپا امده بود یک شومیز معمولی با یک شلوار جین ساده پوشیده بود و همینطور نهال که 
     اصلا ایران به دنیا نیامده بود و نصف عمرش را ایران نبود یک شلوار نخی سفید ساده گشاد و یک تیشرت رنگی معمولی 
     برتن داشت، مینا هم که دیگر از همه ساده تر یک دامن بلند مشکی با یک پیراهن گشاد طلایی رنگ ، خلاصه همانطور که 
     داشتم با غذایم بازی میکردم که کوروش کنارم نشست و اهسته گفت : _اینقدر دستپختم بده؟ درحالیکه با غیبت اردوان احساس میکردم دیگر روی اردوان هیچ حسابی نمتوانم بکنم و باید خیلی جدی حتی اگر پیش 
     خانواده ام رو بشود جدا بشوم نگاهی بهش کردم و گفتم : _نه خیلی هم خوبه دارم میخورم. کوروش برایم نوشیدنی ریخت و ادامه داد : _بیا عزیزم بخور اشتهات باز میشه. چنگالش را داخل جوجه کباب کرد و به دستم داد . ارد.ان مثل بازنده ای که بهش گفتن کیش و مات شده ای نگاهمان میکرد و 
     چشم های حسرت بارش را به ما دوخته بود . من هم که تو رودروایسی کوروش مشغول خوردن بودم کاملا حالم خراب شده 
     بود و دیگر حوصله ماندن انجا را نداشتم . اول برای شیطنت و لج در اوردن اردوان رفته بودم ولی حالا کاملا از دل و دماغ 
     افتاده بودم مخصوصا وقتی اردوان بی تفاوت به من، همراه گلاره بالا رفته بود.
     حتی انقدر ارزش قائل نشده بود که جلوی من اینقدر با گلاره خلوت نکند. زیاد هوش و حواسم به جمع نبود فقط یک وقت هایی که همه میخندیدند من هم میخندیدم . یعنی حواسم هست ولی واقعا تو باغ 
     نبودم. بعد از شام بچه ها مشغول بازی شدند، چند نفر تخته نرد، کوروش و مینا شطرنج، من هم کنارشون نشسته بودم و بقیه 
     هم تلویزیون میدیدند. چقدر جو سنگین بود با این که تلویزیون برنامه طنز نشان میداد ولی کسی نمیخندید . گلاره هم که 
     بدجوری روی مغزم بود و هرچی سعی میکردم بهش بی تفاوت باشم نمیشد تا این که انگار همه رفتارهایش برای جلب توجه 
     من بود و دست اخرش وقتی دید من به هیچ میگیرمش و وقتی کمی محیط ساکت بود با کلی غشوه که به سروگردنش میداد 
     گفت : _شما باید موهات پر موخوره باشه درسته ؟ یک لحظه فکر کرده بودم با کس دیگه ای حرف میزند و منظورش من نیستم ولی وقتی دیدم همه ساکت شدند تا من جواب بدهم 
     گفتم : _با من هستید ؟ ببخشید متوجه نشوم چی گفتید؟ گلاره که عشوه ای می امد با حالتی که صداشو تغییر میداد تا ظریفتر باشد گفت : _گفتم شما حتما باید به خاطر این روسری که دائم روی سرتونه موهاتون پر از موخوره باشه. من که توقع چنین حرفی را نداشتم و بیشتر سعی میکردم ساکت باشم گفتم : _نه برعکس خوشبختانه هیچوقت موهام موخوره نداشته . دوست داشتم یک جواب دندان شکن بدهم که حالش گرفته شود ولی هیچی به ذهنم نمیرسید که نهال دید همه جمع حواسشون 
     به گفتگوی ما جمع شده گفت : _وای چی میگی گلاره ؟ اگر موهای طلایه رو ببینی فکر میکنی کلاه گیسه که اینقدر قشنگه، موخوره چیه ؟ بهاره که منتظر بود حرصش را سر او خالی کند ادامه حرف نهال را گرفته و گفت : _گلاره جان شاید فکر کردی مثل موهای خودته! راستی چرا اینقدر وز کرده!؟ گلاره چشم هاشو به سمت بهاره گرداند و با حال زشتی گفت : _کسی از شما نظر خواست بهاره خانوم؟! و درحالیکه روشو با حالی برمیگرداند گفت : _من موهام توی هوای شرجی اینطوری میشه و الا هیچ مشکلی نداره، لین هم که به ایشون گفتم چون احساس کردم این 
     همه تو همه مجالس موهاشو رو میپوشونند عیب و علتی داره . نزدیک بود اشک هایم سرازیر بشود کاشکی زودتر از انجا میرفتم . همه مخصوصا اقایون یک طوری بهم نگاه میکردند که 
     انگار امکان دارد حرف های گلاره درست باشد . اروان هم مثل سیب زمینی نشسته بود و انگار که اصلا من را نمیبیند، 
     خودش را مشغول تلویزیون کرده بود. نهال گفت : _گلاره جان بعدا تو اتاق موهای طلایه رو ببین تا بفهمی من چی میگم. گلاره با ان کفش های پاشنه بلند که همه با دمپایی ابری و راحتی میچرخیدند او با ان کفشها به سختی راه میرفت و از جایش 
     بلند شد و درحالیکه پوزخندی به نهال میزد گفت : _انگار فقط تو یک نفر میخواهی ماست مالی کنی. وبا یک حرکت شالم را از سرم به شکل خیلی زننده ای کشید . موهایم به یک باره رها شد و به دورم مثل ابشاری روان ریخت 
     . لحظه ای در مقابل چشم های بهت زده جمع که از کار گلاره و همچنین زیبایی چشمگیر موهایم ماتشان برده بود وا ماندم و 
     بی اختیار چشمانم به طرف اردوان که تازه حواسش به ما جمع شده بود و یک نگاه به من و یک نگاه به گلاره و یک نگاهی 
     به بقیه مردها که همانطور خیره انگار فیلم سینمایی نگاه میکردند کرد و سپس با خشم از روی مبل بلند شد و سریع شال را از 
     دست های گلاره که احساس حسادت و حقارت کاملا در چشمهایش مشهود بود کشید و با غیظ به دستم داد و رو به گلاره گفت: _این چه کاری میکنی؟ سریع شالم را به سرم انداختم و چشمهایم را که حالا خیس شده بود به گلاره که خودش را جمع میکرد دوختم که گفت: _وا حالا شوخی کردیم، چرا شلوغش میکنی؟ وبا لحنی خاص ادامه داد : _میخواستم بدونم این امل بازی ها برای چیه ؟ با این حرفش اشکهایم که از موقع تنها شدن با اردوان در قفس چشمانم حبس کرده بودم سرازیر شد و برای اینکه کسی 
     متوجه نشود سریع خودم را به اتاقی که در بدو ورود به انجا رفته بودم رساندم . صدای غمگین کوروش را شنیدم که گفت : گلاره واقعا برات متاسفم، تو اصلا اداب معاشرت بلد نیستی . نهال که صدایش از خشم میلرزید گفت : _گلاره میدونی برای من تو این جمع از همه عزیزتر طلایه است.کلی ازش خواهش کردم تا بیاد، اگر ناراحت بشه باید سریع 
     اینجا رو ترک کنی . من تحمل بی احترامی به دوست عزیزم رو ندارم. بعد به سمت اتاق امد. گلاره که معلوم بود خیلی حرصش درامده، حوصله تغییر صداشو نداشت و شاید هم فراموش کرده بود 
     گفت : _وای خدای من ، اینقدر از موش مردگی زنها بیزارم ، من فقط یه شوخی ساده کردم دورهم بخندیم. بهاره که صدایش ماشاءالله مثل بلندگو حسابی بلند بود گفت: _ادم باید بدونه با هرکسی چه شوخی بکنه. مینا هم درحالیکه مثل معلم ها حالت خاصی به صدایش میداد گفت: _من جای شما بودم سریع میرفتم از ایشون عذرخواهی میکردم هر چند طلایه جان تا انجایی که من فهمیدم،شخصیتشان هم 
     مثل چهره اشون ممتازه،صد در صدر نیازی به عذرخواهی شما نداره. کوروش که حالا به اتاق امده بود همانطور کنار نهال که مرتب عذرخواهی میکرد ایستاد و گفت : _به خدا نمیدونم اصلا چی بگم،فقط باید مارو ببخشید. سعی کردم خودم را ارام نشان بدهم و گفتم : _نه، این چه حرفیه من اصلا ناراحت نیستم،بالاخره بعضی ها تربیت درست حسابی نشدند، خودتون رو ناراحت نکنید. کوروش که اندام قشنگش در ان لباس ورزشی زیبا،بیشتر نمایان شده بود گفت: _میخوای بگم اردوان ببردتش؟ _نه اصلا اینطوری کار من به مراتب بدتر از اونه،اگر ممکنه بریم بیرون و دیگه فکرش رو نکنید. وقتی از اتاق خارج شدم نهال و کوروش هرکدام با حالتی به گلاره نگاه کردند که از صدتا فحش براش بدتر بود. ولی به قول 
     مینا پرروتر از این حرفها بود و گوشه چشمی نازک کرد و رو به اردوان گفت: _من میرم بالا بخوابم تو هم رسیدی زنگ بزن. و بیخداحافظی از پله ها بالا رفت . هرکسی به فراخور خودش حرفی برای دلداری و یا کمرنگ نشان دادن کار کودکانه گلاره 
     میزد ولی من فقط داشتم به این فکر میکردم که اردوان اگر بخواهد برود با این وضعیت چه بگویم ، اصلا چه جور بروم،حالم 
     حسابی بهم ریخته بود . چه شب نحسی بود کاشکی اصلا نمی امدم و چنین فضاحتی نمیشد. اردوان هم مثل سنگ سفت و خشن 
     شده بود.حسابی مستاصل بودم که گوشیم توی جیبم لرزید. اردوان نوشته بود. "همین الان یه زنگ میزنم جواب بده الکی حرف بزن،بعدش هم بگو مامانم گفته باید برگردی،هرچی اصرار کردند قبول 
     نمیکنی. فهمیدی؟" هنوز فکرم مشغول پیغام بود که اردوان زنگ زد. سریع گوشی را باز کردم و همانطور که اردوان گفته بود گفتم  _اخه چرا ؟ وبعد از مکثی ادامه دادم. _چرا حالش بد شده؟ باشه،باشه الان میام.خداحافظ. گوشی را قطع کردم. کوروش و نهال که جفتشان منتظر با چشمهای باز نگاهم میکردند با هم گفتند ، اتفاقی افتاده؟ با اینکه اصلا حوصله فیلم بازی کردن نداشتم گفتم : _نهال جان، اگر ممکنه یه اژانس برای من میگیری حال پدرم بد شده باید برگردم. کوروش که با نگرانی نگاهم میکرد گفت : _چی شده ؟ چه اتفاقی براشون افتاده؟ _زیاد مهم نیست حال پدرم بهم خورده اگر کنار مادرم باشم بهتره. نهال گفت : _حالا خدارو شکر اتفاق ناجوری نیست الان میرسونیمت. اردوان که سوییچ به دست ایستاده بود گفت : _من ایشون رو سر راه میرسونم. کوروش گفت : _نه من خودم میرسونمتون. ولی اردوان که با لحن محکمی حرف میزد گفت: _ولی کوروش چه کاریه خب من که دارم میرم ایشون رو هم میرسونم. نهال با دلهره نگاهم کرد و گفت : _اتفاقا ویلاشون نزدیکه ویلای خودتونه. کوروش که مضطرب بود گفت : _دستت درد نکنه. سپس رو به من گفت: _اگر کاری چیزی پیش اومد حتما به ما زنگ بزن ما بیداریم. خیالم راحت شده و درچشم برهم زدنی مانتوام را پوشیدم و از همگی خداحافظی کردم و خیلی سریع به دنبال اردوان که اهسته 
     چیزی به کوروش میگفت به راه افتادم. تو قلبم خوشحال بودم که از ان جمع بیرون امدم ولی حالا باید به اردوان جواب خیلی چیزها را پس میدادم. ترس وجودم را 
     گرفته بود ولی با خودم گفتم اصلا اون باید جواب پس بده،جواب رفتارهای زشت گلاره و خیلی کارهای دیگر اصلا همین که 
     بیخبر از من راه افتاده اموده،خودش انقدر مقصر بود که حرفی برای گفتن نداشن . اصلا در هر صورت باید دست پیش را 
     میگرفتم تا به قول معروف پس نیفتم به همین خاطر با نهایت اعتماد به نفس داخل ماشین نشستم. اردوان که با یک من عسل 
     هم نمیشد خوردش با نهایت عصبانیت دنده را عوض کرد و از ویلا خارج شد.نه او حرفی برای گفتن داشت نه منو هردو در 
     سکوتی تلخ فرو رفته بودیم. چقدر در همین چند ساعته بینمان فاصله افتاده بود دیگر احساس میکردم هرگز نمیشناسمش با 
     این که ذره،ذره وجودم او را میطلبید ولی به خودم نهیب میزدم دیگر این بازی موش و گربه را تمام کن و اردوان اگر خیلی 
     برایت ارزش قایل بود یک چیزی به گلاره میگفت و یا خیلی کارهای دیگر . پس فکر کردن هم بهش دور از عقل بود چه بهتر 
     که در مورد اینده ام به شکل بهتری فکر کنم اصلا اردوان چقدر احمق بود که با وجود دختر روانی مثل گلاره که من بهش هیچ 
     کاری نداشتم اینطوری کرده بود میخواست بازهم به این وضعیت ادامه بدهد. گلاره حتی نمیتوانست من را یک ساعت تحمل کند 
     چه برسد به این که بداند اون زن که در این مدت در طبقه بالا خانه نامزدش بوده من هستم. صد در صد با دست هایش خفه ام 
     میکرد پس چه بهتر به اردوان بگویم و همه چیز را پایان بدهم. به قول شیدا عقلانی و درنهایت تفاهم جدا میشویم. یک مدت 
     هم میرفتم پیش مریم و بعد یک تصمیم اساسی میگرفتم. درهمین افکار بودم که اردوان اتومبیل را کنار جاده که تا دریا 
     چندمتین متر بیشتر نبود نگه داشت. از ویلا زیاد فاصله نداشتیم ولی ان وقت شب ان هم در ان سکوت وهم تنگیز،مخصوصا که باران هم نم نم شروع شده بود از 
     رفتار احتمالی اردوان ترسیدم. اردوان دقایقی را در سکوت گذرانده و برف پاک کن های ماشین را به حرکت دراورد. بالاخره 
     وقتی باران کاملا شدت گرفت سرش را به سمتم برگرداند و اهسته گفت : _از این که بلند شدی اومدی اونجا خودت راضی هستی؟ هیچ جوابی ندادم و دوباره گفت : _گفتم از این که سرخود بلند شدی اومدی خودت راضی هستی؟ داشتم فکر میکردم که چه جوابی باید بدهم که فریاد کشید : _نمیشنوی چی گفتم ؟ مگه بهت نگفته بودم این جریان شوخی بازی نداره؟ مگه نگفته بودم کوروش سمجتر از این 
     حرفهاست. گفته بودم یا نه ؟ وقتی جوابی نشنید دوباره فریاد زد. _گفته بودم درسته؟ ولی تو گوش نکردی بهم دروغ گفتی که دیگه جوابشون رو نمیدم، درسته؟ بعد خیلی راحت تا امدن دنبالت 
     راه افتادی اومدی اینجا! اردوان در حالی که با خشم چشمهاشو تنگ میکرد ادامه داد._چیه میخواستی امار منو بگیری؟ حالا خوب شد ؟ تا امدم حرف بزنم با غیظ گفت : نمیخواد چیزی بگی شاید هم میخواستی به این سمج خان برسی؟ اره! حالا رسیدی، بله دیگه وقتی یک ساعت با هم ور میزنید 
     بالاخره یه نتیجه گیری هایی هم باید باشه، بیخود نبود همه براتون کف میزدند به افتخار شاه داماد و عروس خانوم. اردوان که دیگر صورتش واقعا تغییر کرده بود ادامه داد : واقعا برات متاسفم، واقعا خجالت نکشیدی نه؟ نگفتی کوروش جون اسمم تو شناسنامه همین دوست خرفتت که بغل دستت 
     وایستاده، نوشته شده؛ یعنی واقعا فکر میکنی وقتی بفهمه هم همینطور باهات برخورد میکنه؟ فکر نمیکنی مثل یه دستمال 
     کاغذی پرتابت میکنه توی جوب؟ وقتی حرفش به اینجا رسید دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم و با فریاد گفتم :

  • پست 21 رمان طلایه
  •  پست 21 رمان طلایه 


    اردوان سرشو تککان داد مثل همان موقع ها که چشم 
     هایش می خندید گفت: -مطمئنی از من فرار نمی کنی؟! داشتم با خودم فکر م یکردم،یعنی بعضی آدم ها این قدر باهوش هستند 
     که فکر دیگران رو هم می خوانند واقعا که این اردوان زده بود روی دست شیدا یعنی اینها خیلی زرنگ بودند یا من خیلی ساده 
     و احمق بودم در هر صورت باز هم سعی کردم بیشتر خودم را بی تفاوت نشان بدهم گفتم: -فرار نکردم ولی عقل سلیم می گه 
     از پسرهایی مثل تو یک خورده فاصله گرفتن بد نیست! اردوان دوباره لبخند روی لب هایش ماسید و با اخم گفت: -می دونم 
     اون مهملاتی که تو ذهنته خودم باعثش شدم ولی بهتره فکرت رو بشوری چون خیلی مسموم فکر می کنی. با اخم گفتم: -
     چشم،حتما می شورم،دیگه فرمایشی نیست؟ خواستم به سمت بابا اینها که از ما جلوتر بودند بروم که باز دستم را کشید و 
     گفت: -تو چقدر زود ناراحت می شی!من که چیزی نگفتم،فقط منظورم این بود... من پسر بدی نیستم به خدا،فقط.... با خنده 
     گفتم: -می دونم چی م یخوای بگی. یک لحظه دلم به حالش سوخت و به حالت همدردی باهاش ادامه دادم: -خب عاشق شدی. 
     اردوان با تعجب نگاهم کرد و برق شیطنت در چشم هایش دوباره درخشید و ادامه دادم: -ببین اردوان من حد و حدود خودم رو 
     می دونم تو نگران نباش،خب بالاخره تو زندگی خصوصی خودت رو داری من هم درکت می کنم.هیچ وقت هم از اول قصد 
     نداشتم که برات دردسر ساز بشم یعنی،می فهمی که منظورم چیه؟ مستاصل به چشم هایش نگاه کردم و از شدت بغض لب هایم 
     جمع کرده و ادامه دادم: -می دونم نگران آبروی مادرت اینها هستی،خب من هم هستم،ولی مطمئن باش نه تو رابطه ی 
     عاشقانه ی تو با گلاره،خللی ایجاد می کنم و نه آبروتو جلوی خانواده ات می برم یعنی خبال ازدواج ندارم،تو هم این قدر از 
     حضورم نترس.الان اینجا هستیم مجبوریم هی با هم باشیم و فیلم بازی کنیم، یه خورده سخت شده وقتی برگردیم دوباره 
     زندگیمون می شه مثل قبل.لطفا الان هی بهم بی احترامی نکن من زیاد با جنبه نیستم یعنی یه جورهایی بهم بر  می خوره،آخه 
     آقا جونم هم تا حالا نگفته بالای چشمت ابروست تو کاملا خیالت راحت باشه تو از روز اول گفتی نامزد داری من هم درکت می 
     کنم،چند شب پیش هم با طرح سوال بهم فهموندی عاشقشی باز هم درکت می کنم.... در حالی که دستی توی موهایم می کشدیم 
     که بازیچه ی دست نسیم شده بود بهش خیره شدم اردوان که دیگر نگاهش تقریبا مات شده بود به راه افتاد من هم در کنارش 
     آهسته گام بر می داشتم. اردوان سکوت کرده بود.آسمان خیلی قشنگ بود پر از ستاره یک تکه ابر هم نبود خیلی دگرگون 
     بودم یک جورهایی از حرف هایی که زده بودم ستش بریزم و جا خالی کنم ولی از طرفی هم دوست نداشتم بیشتر زا آن غرورم 
     لگدمال بشود.در همین افکار بودم که اردوان گفت: -طلایه! آهسته به طرفش برگشتم.گفت: -می تونم دستاتو بگیرم؟ و بی آن 
     که من اجازه بدهم دست هامو گرفت.اولین باری بود که دست هایم را در دستش می گرفت.یک حال بخصوصی داشتم نمی دانم 
     دستم می لرزید یا نه!ولی اردوان دست هایم را محکم تر گرفت و گفت: -طلایه،به خاطر دیروز معذرت می خوام،نمی دونم چرا 
     ولی اینو بفهم،بالاخره تو ناموس من حساب می شی نمی تونم یک سری چیزها رو تحمل کنم.دیشب با این که اون حرکت رو 
     کرده بودم ولی تا آخر شب هم دق و دللیم خالی نشده بود و با خنده گفت: -دوست داشتم همان نصفه شبی کله اتو بکنم.شانس 
     آوردی دلم به حالت سوخت،آخه درسته که خیلی حرکت زشت و وحشیانه ای انجام دادم ولی این قدر از اون حرف ناراحت و 
     عصبانی شدم که با اون کار هم حرصم خالی نشده بود و احساس م یکردم باید بیشتر تنبیه بشوی. با طعنه گفتم: -پس باید 
     خداروشکر کرد،دلبر گذامیتون زنگ زد و حالتون خوب شد. در حالی که با ترس نگاهش می کردم گفتم: -وای خدای من آخه... 
     و بعد از کلی من من گفتم: -راستی موبایلت،نکنه زنگ بزنه و ناراحت بشه. اردوان معصوم نگاهم کرد و ستاره های توی 
     چشمش برقی زدند و گفت: -نگران نباش،اصلا هر وقت پیشم هستی نگران هیچ چیز نباش،من حواسم به همه چی هست. و  
     سپس دوباره به چشم هایم خیره شد و گفت: -طلایه،دیگه هیچ وقت گریه نکنَتو گناهی نداری که اشک هات بالش رو خیس کنه 
     من مقصرم،خودم حواسم به همه چیز هست ولی طاقت دیدن این که تو این وسط اذیت بشی برام سخته،اون وقت یه کاری می 
     کنم همه چیز بدتر می شه ها! حالا فهمیدم دیشب،چرا بالشم را پرتاب کرده بود،آخه روش گریه کرده بودم،چقدر غد بود به جای 
     این که دلداریم بده شاکی هم شده ود ولی برای من همه کارهایش قشنگ بود فقط کاش گلاره این وسط نود آن وقت می نشستم 
     باهاش صحبت م یکردم و حقیقت را می گفتم،کاشکی فقط مطمئن می شدم گلاره را زیاد دوست ندارد ولی کارهایش چیز دیگری 
     را نشان می داد. آن قدر تو خودمون غرق بودیم که بقیه یک ساعتی می شد رفته بودند و ما متوجه نشدیم.من که دلم نمی آمد 
     از آن فضای زیبا دور بشوم ولی اردوان گفت: -بریم دیگه،چراغ اتاق مامان فرنگیس اینها خیلی وقته خاموش شده. من باز 
     هم مثل گیج و منگ ها تازه به خودم آمده بودم و به یزهوشی اردوان که حواسش به همه جا بود غبطه خوردم.وقتی وارد اتاق 
     شدیم اردوان که چشم هایش به شیطنت نشسته بود،خندید و گفت: -باز هم می خوای مارو آواره کنی هان؟ -من به تو چه کار 
     دارم تو راحت بخواب تو جات،اصلا من می رم تو یه اتاق دیگه،این همه اتاق خالی،در رو هم قفل می کنم مامان اینها زا کجا 
     متوجه می شن من صبح از کدوم اتاق بیرون می یام.تو وقتی همه رفتن ?ایین به من زنگ بزن بیام بیرون. در حالی که از 
     فکر خودم حسابی ذوق کرده بودم گفتم: -آره این طوری خیلی خوبه. از داخل کمد لباس شلوار راحتی برداشتم و گفتم: -شب 
     بخیر.اردوان که متعجب نگاهم می کرد گفت: -نه،نه،این چه پیشنعادیه،اومدیم و نصفه شب یه اتفاقی افتاد اون وقت همه می 
     فهمن توپیش شوهرت نبودی. با بهت نگاهش کردم و گفتم: -وا،اردوان چی می گی؟!چه اتفاقی بیفته؟ اردوان پریشون شده  و 
     دستی داخل موهایش کشید و گفت: -چه می دونم،مثلا....مثلا این که.... اصلا نمی دانست چطور جمله اش را تمام کند گفت: -
     مثلا این که خواب بد ببینی و یه دفعه جیغ بکشیو خندیدم و گفتم: -محاله،من اصلا بد خواب نیستم،چه حرفی می زنی ها! 
     اردوان که انگار هول شده بود،گفت: -تورو خدا نرو یک وقت همه چیز خراب می شه. من که لحن ملتسمانه اش را می دیدم و 
     از طرفی خودم هم چندان راغب  به رفتن نبودم.گفتم: -پس دیگه غر ممنوع. اردوان که انگار خیالش راحت شده بود با شوق 
     گفت: -تو رو تخت بخواب من همین پایین می خوابم،راحت باش. بعد سریع برای خودش جایی انداخت و لبخندی زد،من هم رفتم 
     حمام،لباس مناسبی که هم راحت باشد و هم پوشیده به تن کردن.و وقتی بیرون آمدم اردوان را دیدم که روی تخت ولو شده و با 
     کنترل تلویزیون کانال ها را عوض می کند.با ناراحتی گفتم: -من پایین م یخوابم. -نه من می خوابم. -آهان!پس چرا بالایی؟ 
     اردوان به سمتم برگشت و گفت: -حالا می خواهیم حرف بزنیم نخوابیدیم که. -آهان پس گوش مفت گیر آوردی؟ اردوان سری 
     به حالت تایید تکان داد و گفت: -ای،همچین. -پس برای حرف زدن لازه نیست به عادت دیرینه اتون بپردازید. اردوان که متوجه 
     منظورم شده بود،شیطنتی در چشم هایش نشست و گفت: -برای شما چه فرقی داره؟! اخم کرده و ادامه داد: -نه،باشه هرچی 
     شمات بفرمایید اصلا الان کاپشنم رو می یارم. با خنده کنارش نشستم.گفت: -خدارو شکر چشمات خیال خواب نداره،آخه من 
     اصلا خوابم نمی یاد. با طعنه گفتم: -اگر من هم خوابم برد،شما مثل دیشب مشغول راز و نیازهای شبانه بشید. اردوان با اخم 
     نگاهم کرد و گفت: -عادت داری چند وقت یه بار حال منو بگیری ها! -شوخی کردم،فقط یه راهکار بود. اردوان که صدای 
     تلویزیون رو حسابی پایین می آورد گفت: -عصری داشتم از خواب می مردم،نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم بالا. -من که تو 
     ماشین بی هوش شدم. -آره،از روی عمد که قیافه ی مارونبینی،اون قدر چشماتو رو هم گذاشتی تا خوابت برد. -خواستم راحت 
     باشی،یه جوری نگاهم می کردی انگاری طلبکاری! اردوان که به سمتم بر می گشت گفت: -خب هستم. با ج گفتم: -ببخشید?
     چی طلب داری اون وقت؟ اردوان نگاهی عمیق به سرتا پایم کرد و با شیطنت گفت: -خودت نمی دونی؟ با عصبانیت نگاهش 
     کردم و گفتم: -خیلی پررویی. اره میدونم یه پرروی دیوونه. پس بهتره من.... وسط حرفم پرید و با شیطنت گفت : نه غلط کردم 
     شما بزرگواری کنید و ببخشید. به مسخره گفتم : دفعه اخرت باشه تکرار نشه چشم خانومم. ان شب تا نزدیکی های صبح با 
     اردوان مثل دو تادوست صحبت کردیم. اردوان از علاقه اش به فوتبال و تیمش گفت که یک جورهایی عاشقانه تیمش را دوست 
     دارد. میگفت روزی که میبریم حسابی خوشحالم و روزی هم که میبازیم به زمین و زمان بد و بیراه میگویم. از این که سعی 
     میکند همیشه بهترین باشد و خلاصه انقدر از فوتبال و هیجانش گفت تا من که اصلا از فوتبال سردر نمیاوردم هم عاقه مند 
     شدم.من هم که حرفی برای گفتن نداشتم فقط گوش میکردم. بعد هم طبق قرارمون رفت پایین تخت خوابید من هم روی اون 
     تختخواب که خوابیدن توش خالی از لطف نبود بی هوش شدم . صبح با صدای اومواج دریا و نسیم ملایمی که به صورتم 
     میخورد،چشم هامو باز کردم.  اردوان درحالیکه پنجره ها را باز کرده بود روی تخت نشسته و مجله میخواند. سعی کردم 
     خستگی عضلاتم را در کنم. نشستم و لبخندی زدم و گفتم : ساعت چنده ؟ اردوان به رویم خندید و گفت : نزدیک یازده، خیلی 
     خواب الو هستی ها! مگه تو کی بیدار شدی ؟   اردوان با نگاهی مملو از محبت خیره به من نگریست گفت : یک ساعتی 
     میشه میخواستم برم بدوم و لی حوصله ام نگرفت،گفتم وایستم تا تو بیدار بشی بعد بریم . صبحانه خوردی؟ اردوان که نگاه 
     مخصوصی میکرد گفت: نه، میگم هنوز از اتاق بیرون نرفتم، اون وقت تو میگی صبحانه خوردی! پس پاشو با هم بریم. سریع 
     دست و صورتم را شستم و لباس مناسبی پوشیدم و به همراه اردوان پایین رفتیم. هیچکس تو سالن نبود معلوم بود مامان اینها 
     خیلی سحرخیز بودند چون تا داشتمبرای اردوان چای را که روی میز اماده بود میریختم،مامان اینها با کلی خرید وارد شدند و 
     درحالی که مارا مسخره میکردند، اقاجون گفت : واقعا باز هم جوانهای قدیم کهما باشیم ما صبح رفتیم،گشتیمف اب تنی هم 
     کردیم و دوش گرفتیم،صبحانه خوردیم الان هم بساط ماهی و سبزی پلو برای ناهار را گرفتیم شما تازه دارید صبحانه نوش 
     جان میکنید.. اردوان خندید و گفت ک اقا جون داشتیم ! یعنی باید ما رو بفرستید کمیته انظباطی. مامان که الکی میخندید و 
     خریدها را روی کابینت میگذاشت گفت : رضا بچه ها رو اذیت نکن. فرنگیس خانم هم گفت : بچم همین چند روز رو تعطیله . 
     حاج اقا که دوباره برای خودش زده بود زیر اواز گفت : خوش باشید بابا جان، خوش باشید که چشم به هم بزنید گرد پیری 
     نشسته روی صورتتان. من و اردوان که هر دو سرخوش بودیم ، لبخندی به همدیگر زدیم انگار جفتمان از کنار هم بودن ، که 
     باعث خوشحالی پدر و مادرهایمان شده بودیم یک حس مشترک و زیبا داشتیم که قبل از این سفر تجربه نکرده بودیم . اردوان 
     چنان صورتش غرق شادی بود که وقتی با عصبانیت هایش مقایسه میکردم بیشتر خنده ام میگرفت و شاد میشدم . کنار 
     یکدیگر با لذت صبحانه خوردیم . تازه اردوان به مادرش سفارش شیر موز هم میداد، ان بنده خدا هم انگار تو دنیا هیچ چیز 
     لذت بخش تر از اجرای اوامر اقا نبود،سریع اجرا میکرد. اردوان گفت : من میرم استخر، بدجوری هوس شنا کردک. بعد روبه 
     من با مهربانی گفت : طلایه تو کاری با من نداری؟ نه برو منم الان میام کنار استخر. به اتاقم رفتم و یه کلاه برداشتم و سریع 
     پشت ساختمان کنار استخر ویلا رفتم . گوشی موبایلم را هم برداشتم. دیروز کاملا فراموش کرده بودم که به نهال قول داده ام 
     وقتی به شمال رسیدیم، حتما بهش زنگ بزنم با خودم تصمیم داشتم یک زنگ هم به نهال بزنم. وقتی کنار استخر رسیدم اردوان 
     و علی مشغول شنا بودند.. اردوان چنان شیرجه هایی میزد و شنایی میکرد که خجالت میکشیدم بگویم من شنا بلد نیستم. 
     خلاصه فرنگیس خانوم و مامان هم پارچ شیر موز به دست به ما پیوستند.انگار خیالشان دیگر راحت شده بود که من و 
     اردوان فقط به خاطر مشغله های اردوان در این مدت به دیدنشان نرفتیم. بعد از این که اردوان شنایش تمام شد من که زودتر 
     رفته بودم، برایش حوله اوردم چنان نگاه قدرشناسانه ای کرد که دوست داشتم زمان متوقف شود . ناهار ماهی بود. کنار 
     همدیگر صرف کردیم اشتهایم خیلی زیاد شده بود و هرچی میخوردم سیر نمیشدم.. حتی اردوان به صدا در امد و اهسته گفت : 
     طلایه جان اشتهات باز شده ! من همیشه اشتهام باز بود . تو این مدت اون قدر اذیتم کردی که از غذا افتاده بودم. اردوان خندید 
     و گفت : پس همیشه باید اذیتت کنم وگرنه خونه خراب میشم. ای اصفهانی! اردوان با شیطنت خندید و گفت : همچین میگه 
     انگار خودش اصفهانی نیست. ما اصلیتمون اهوازیه ! اردوان با تعجب نگاهم کرد و گفت : اِ هیچوقت نگفته بودی خواستم 
     حرفی بزنم که گوشی موبایلم زنگ خورد، سریع از جیبم بیرون کشیدم اسم نهال افتاده بود. سریع گوشیمو باز کردم و گفتم : 
     بله! نهال گفت : خیلی بدقولی مگه قرار نبود دیروز زنگ بزنی تازه من صدبار زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟ دلم شور افتاده بود. 
     من که میدانستم الان کل مکالمه را همه میشنوند، سریع از سر میز بلند شدم. اردوان که نگاهش دنبالم بود ابروهایش در هم 
     رفت، از تیر رس نگاهش دور شدم و گفتم : ببخشید نهال جان گوشیم جا مونده بود حالا خودت خوبی؟ از پله ها بالا رفتم و 
     سریع خودم را به اتاق رساندم و میخواستم در را پشت سرم ببندم که اردوان پشت سرم وارد شد و خودش در را بست من که 
     توقع چنین چیزی را نداشتم روی تخت نشستم او هم کنارم نشست و با نگاه جسورانه اش بهم زل زد. نهال داشت میگفت : 
     دیروز کلیمنتظر زنگت شدیم بعد هم هی تماس گرفتیم که جواب نمیدادی دلواپس شدیم. تورو خدا ببخشید، ادم میاد سفر کم 
     حواس میشه معذرت میخوام. نهال خندید و گفت : نه بابا این حرفها چیه! راستش کوروش خیلی نگران بود. حالا شما کجای 
     شمال هستید ؟ ما ویلای دوست پدرم هستیم، درست جاش رو نمیدونم،چطور مگه؟ نهال که حسابی شادی از صدایش معلوم بود 
     با هیجان گفت : اخه ما هم الان اومدیم شمال، یعنی دیشب سر غروبی راه افتادیم. کوروش میگفت ادرس بگیریم بیایم دنبالت. 
     من که همانطور هاج و واج نگاهی به اردوان کردم که با اخم اشاره میکرد قطع کنم. ولی من بیتوجه بهش گفتم |: اخه من، 
     راستش..... در یک ان اردوان گوشی را از دستم کشید و قطع کرد. من که از حرکتش ماتم برده بود، گفتم : وا ، این چه کاری 
     بود کردی؟ اردوان عصبی شده بود و گفت : کار درستی کردم، تو اینها رو نمیشناسی، الان بلند میشن و میان اینجا، ویلاشون 
     همین پایینه. با حرص و مثل طلب کارها به چشمهایش خیره شدم . بی توجه به نگاهش گفتم : اردوان زشته ! نهال ناراحت 
     میشه، این چه مسخره بازیی که راه انداختی؟ اردوان با اخم نگاهم کرد و با غیظ گفت : نهال یا کوروش این چه حرفیه، بعدا 
     بهش چی بگم همین جوری هم نگران شدند. اردوان رو به رویم ایستاد و گفت : هیچی بگو اینجا انتن نداره،اصلا الان گوشیت 
     رو از دسترس خارج میکنم. نه اینطوری به خدا زشته، بذار یه زنگ میزنم و یه بهانه ای میارم. اردوان ذوباره صورتش 
     ارغوانی شده بود و گفت : تو نمیفهمی کوروش رو نمیشناسی اون اگر بخواد یه کاری بکنه، میکنه. حالا تو هر چی بگی یه 
     چیزی میگه مخصوصا تو این شرایط. چه شرایطی ؟ چرا اینجوری میکنی؟ فقط یه زنگ میزنم و سریع قطع میکنم. اردوان که 
     حسابی حالش دگرگون بود تا خواست دوباره حرفی بزند گوشی زنگ خورد؛ گفتم : اردوان خواهش میکنم من ابرو دارم و با 
     خشم گفتم : مگه من به کارهای تو با دوست هات دخالت میکنم که تو اینطوری میکنی، خب زشته دیگه! اردوان که حسابی 
     عصبانی شده بود ؛ گوشی را با ناراحتی پرت کرد روی تخت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست. سریع گوشی رو جواب 
     دادم و به هر زحمتی بود گفتم : ببخشید قطع شد ، راستش فعلا نمیتونم ببینمت. نهال که دست بردار نبود گفت : تا عصر زنگ 
     میزنم یه جوری ردیف کن یه ساعت هم شده بیای پیش ما. باشه سعی میکنم فعلا که مامانم نمیذاره جایی برم. نهال که سعی 
     میکرد صداشو پایین بیاورد گفت: اخه این گلاره لوس اینجاست، یعنی با ما اومده میخواستم حالش رو بگیری. من که با شنیدن 
     نام گلاره حسابی منقلب شده بودم گفتم : باشه یه کاری میکنم. گوشی رو قطع کردم. حالا به فکر فرو رفته بودم یعنی گلاره 
     امده بود شمال، انوقت اردوان اینجا بود ، یعنی نمیخواست پیشش برود. حسابی خوشحال شدم و با خودم گفتم " اردوان به 
     خاطر من نخواسته بره" سریع از پله ها پایین رفتم. همه جا سرک کشیدم ، اردوان نبود از فرنگیس خانوم سراغش را گرفتم 
     و گفت : تو تراس بالا نشسته. ودرحالی که سینی چای و بیسکویت را به دستم میداد گفت : میری اینها رو هم ببر عزیزم از 
     پله ها بالا رفتم و از قسمت انتهایی راهرو که دری به تراس داشت وارد تراس شدم . اردوان مغموم روی صندلی طرح 
     حصیری نشسته بود و به دریا خیره نگاه میکرد . سینی چای رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم . و من هم به دریا خیره 
     شدم . انگار سکوت بینمان خیلی طولانی شد که اردوان گفت : چیه! سمج خان بالاخره باهات حرف زد ؟ سعی کردم خونسرد 
     باشم گفتم : اصلا اینطوری نیست، فکر کنم خوب نمیشناسیش. اردوان با اخم بهم خیره شده و با غیظ گفت : خودت رو به اون 
     راه نزن، کوروش رو میگم، چی گفت؟ من با کوروش حرف نزدم با نهال حرف زدم اون هم قانعش کردم که نمیتونم ببینمش. 
     اردوان پوزخندی زد و گفت : به همین راحتی اون هم این همه راه بیاد شمال، اون وقت راحت بگه باشه نیا! حالا که به همین 
     راحتی قبول کردند. چای را به دستش دادم و گفتم : اردوان خواهش میکنم اینقدر به خاطر چیزهای الکی اعصاب خودمون رو 
     خرد نکن به خدا تو اخم میکنی مامان اینها شک میکنند. با التماس ادامه دادم. توروخدا اینقدر همه چیز رو بهم ربط نده، گفتم 
     بنمیشه دیگه، اگه هم زنگ زدند دیگه جواب نمیدم. راضی شدی؟ اردوان حالت چهره اش را به زور عوض میکرد و گفت : 
     من برای خودت میگم، اگر اونها این طرف بیان همه چیز لو میره ، حتی جلوی خونواده هامون، تو مثل اینکه همه چیز رو به 
     شوخی گرفتی! سعی کردم لحن صدایم را مهربان کنم و کمی باهاش حرف زم و قانع شد. خدارو شکر اردوان سریع قضیه رو 
     فراموش کرد . دوست نداشتم بگویم گلاره اونجاست شاید هم میدانست و نگفته بود شمال هستم. باد خیلی شدید شده بود و 
     نشستن تو تراس دیگر خوشایند نبود گفتم : بهتره بریم، باد داره اذیتم میکنه. اردوان نگاهی به من انداخت و گفت : موهات 
     بلنده اذیت میشی؟ اره باید برم کوتاهشون کنم، خیلی به خاطرش اذیت میشم اردوان با نوعی نگاه مالکیت بهم خیره شد و خیلی 
     جدی گفت : نه، نبینم بهش دست بزنی،حتی از این رنگ، منگ ها چیه؟ از اونها هم نکنی. در حالی که میخندیدم گفتم: چشم 
     شوهر عزیز در حالی که توی دلم میگفتم " از نقش شوهذی فقط گیرهاشو خوب بلده" به اتاق رفتیم . حسابی خوابم می امد؛ 
     دیشب هم نخوابیده بودم صبح هم کسل بیدار شدم. اردوان که ار حالت چشمهایم فهمیده بود گفت : بریم یه خورده استراحت 
     کنیم، انگار خوابت میاد با کمال میل پذیرفتم و سریع به اتاف ذفتیم و قبل از انکه اردوان روی مبل راحتی ولو بشه من روی 
     تخت بی هوش شدم . نمیدانم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود . از این که صحنه غروب را از دست داده 
     بودم غمگین شدم ولی حداقل حسابی خستگی ام در رفته بود نگاهی به اتاق انداختم ، اردوان نبود . معلوم بود زودتر از من 
     بیدار شده . سریع پایین رفتم. مامان و فرنگیس خانوم همه تو اشپزخانه جمع بودند وقتی من را دیدند همگی گفتند ساعت 
     خواب، مامان یک چای جلوم گذاشت. من که با چشمانم دنبال اردوان میگشتم گفتم : اردوان کی بیدار شد ؟ فرنگیس خانوم 
     گفت : اردوان خیلی وقته، اخه با همون دوستش که بهت گفته قرارش جور شد. سپس رو به حاج اقا گفت : اردوان گفت شب 
     ما شام بخوریم، دری میاد. حاج اقا که مشغول بازی شطرنج با اقا جون بود گفت : اره ، میدونم البته به من گفت شاید اصلا 
     نیاد، اخه ویلای همون مدیرشون رفته که خیلی از اینجا فاصله داره. من انگار یه پارچ اب سرد روی سرم ریخته بودند وارفتم 
     و به ساده لوحی خودم لعنت فرستادم و انقدر ناراحت و عصبانی شدم که دوست داشتم بنشینم و گریه کنم. پس از روی عمد 
     همه این کارها را کرده بود و از قبل با گلاره اینجا قرار داشت و انوقت طوری با من حرف میزد و عاشقانه رفتار میکرد که 
     فکر کردم به خاطر من نخواسته پیش گلاره یره، باز هم من احمق خوش باور اسیر احساسم شده بودم  حتی نکرده بود به من 
     بگوید میرود. انوقت توقع داشت من هر غلطی اون دلش میخواهد بکنم . ولی حالا من هم میدانستم چه کار کنم. به اتاق رفتم و 
     سریع شماره نهال را گرفتم. نهال که حسابی خوشحال شده بود گفت : طلایه تویی؟ چند بار زنگ زدم جواب ندادی. من 
     نمیفهمیدم نهال چطور زنگ میزند که میس کال نمی افتد. حتما این هم کار خودش بود. هر لحظه از دستش کفری تر میشدم گفتم 
     : نهال برو یه جایی که کسی پیشت نباشه. نهال به اهستگی گفت " بگو هیچ کس نیست برای چی؟ همین طوری، اخه 
     میخواستم امدنم سوپرایز بشه و گلاره یه دفعه منو ببینه نهال از خوشحالی جیغ کشید و گفت : مگه میای؟ اره به زحمت 
     متمتنم رو راضی کردم فقط کی اونجاست؟ نهال که هنوز خوشحالی از صدایش معلوم بود گفت : هیچکس، فقط من و کوروش 
     هستیم با افراسیاب و اسفندیار پسرخاله هام و زن هاشون و برادرزنش و گلاره و نامزدش اردوان. من که تا ان لحظه به 
     خودم میقبولاندم اشتباه کردم و اردوان نرفته، حالا با این شکل معرفی نهال میخواستم از حسودی و حرص بترکم ولی هیچی 
     نگفتم. در حالی که نفس عمیق میکشیدم، دوباره به فکر فرو رفتم. نهال که متوجه سکوت طولانی من شده بود گفت : همشون 
     خیلی باحالند فقط گلاره یک خورده لوسه که اون هم محلش نمیدیم به خدا بیای خیلی خوش میگذره. باشه من الان با اژانس 
     میام. نهال خندید و گفت : نه بابا اژانس چیه؟ تو شهر غریب امنیت نداره ما الان خودمون میاییم دنبالت، فقط ادرست رو بده 
     ببینم اصلا کجا هستی! خیلی دوری کجایی؟ نهال نمیخوام کسی بفهمه من دارم میام، فقط خودت بدون. نهال صداشو کمی اهسته 
     کرد و گفت : اخه من باید به کوروش بیام شاید راه دور باشه. پس فقط به کوروش بگو، کسی متوجه نشه. خیالت راحت باشه 
     بابا،تو ادرست رو بده ببینم کجاست؟ وایستا،الان میپرسم بهت زنگ میزنم. نمیدانستم ادرس را از کجا بیاورم، اگر میخواستم 
     از حاج اقا اینها بپرسم شاید دستم رو میشد. به مغزم رسید یک قبض تلفنی،ابی،برقی از ویلا پیدا کنم و ادرسش را بخوانم. 
     دست به کار شدم، در همه کمدها را باز کردم و از پایین تا بالا رو گشتم یک یک کشوها رو باز کردم ولی همه چیز بود الا 
     قبض که یک دفعه یک لباس خواب زنانه قرمز رنگ از انهایی که خیاطش حسابی پارچه کم اورده بود،پیدا کردم. پس گلاره 
     خانوم اینجا امده بود. از حسادت رنگم مانند لباس شد ، مخصوصا که هیچ قبضی پیدا نکرده بودم. صدبار به خودم فحش دادم 
     که چرا وقت امدن، خواب بودم حداقل اسم این خطه رو میفهمیدم. این طور که اردوان میگفت ویلای نهال اینها نزدیک بود و 
     لی باید میگفتم کی و کجا بیایید دنبالم.. سریع از پله ها پایین رفتم و به دروغ گفتم: اردوان زنگ زد الان خانوم دوستش میاد 
     دنبالم. مامان که با خوشحالی لبخند میزد گفت : چه خوب که دوستش زن و بچه اش همراهش بودند، تو هم میتونی بری. 
     فرنگیس خانوم که لبخند میزد گفت : بهش گفتم دو روز با زنت اومدی کنار هم باشید . گفت ، قرار کاریه نمیتونم طلایه رو 
     ببرم، حالا خوبه خانوم دوستش هم بود سریع فرستاد دنبالت. من میرم بالا حاضر شم. سریع از پله ها بالا رفتم. خودم هم 
     نمیدانستم کاری که میکنم درسته یا نه ؟ حسابی دلشوره داشتم و میترسیدم ولی انگار دیدن لباس خواب بهم میگفت " برو 
     حرصش رو در بیاور تا دیگه خودش دنبال حال خودش نباشد و برای من رئیس بازی در بیاره" یک شلوار جین تنگ سرمه ای 
     با یک تی شرت جذب قرمز جیغ برداشتم، لباسم ساده بود ولی چون مارک معروفی داشت خیلی زیبا به نظر میرسید ؛ یعنی بهم 
     خیلی می امد پوشیدم و سپس یک شال و مانتو مشکی هم برداشتم و خیلی سریع صورتم را به شکل خوبی میکاپ کردم و از 
     ان ارایش هایی که خیلی جلب توجه میکرد هر چند خوشم نمی امد ولی از عمد این کار را کردم و بعد شماره نهال را گرفتم. 
     نهال که انگار منتظر بود با زنگ اول برداشت و گفت : چقدر طولش دادی ما تو ماشین منتظریم تا تو زنگ بزنی راه بیفتیم. از 
     این که این قدر براشون مهم بودم تشکر کردم و گفتم : فقط نهال چون همراه کوروش هستید نمیخواد تا دم ویلا بیایید، سر 
     خیابون منتظر من باشید. نهال که میخندید گفت : باشه حالا کجا بیاییم؟ یک دقیقه گوشی. سریع رفتم پایین و به حاج اقا گفتم : 
     اینجا ادرسش چیه ؟ انگار خانوم دوست اردوان ادرس دقیقش رو نمیدونه. حاج اقا حواسش به شطرنج بود اما سریع ادرس را 
     گفت. من هم ادرس ره به نهال که معلوم بود خیای خوشحال است گفتم. نهال گفت : این که همین جاست تا 10 دقیقه اونجاییم. 
     تو حاضری؟ خیلی نزدیکه پس بیا سر خیابون دهم. من که حسابی هول و دستپاچه بودم سریع از مامان اینا خداحافظی کردم و 
     از ویلا بیرون رفتم و درحالی که حسابی به نفس نفس افتاده بودم شماره خیابان ها را نگاه کردم. بعد سر همان خیابان دهم 
     ایستادم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کوروش و نهال رسیدند. من فکر میکردم همه ادم ها من را نگاه میکنند و همه 
     دارند امار مرا میگیرند ، سریع سوار شدم و گفتم : لطفا سریع راه بیفتید. کوروش که از حرکات من متعجب شده بود خیلی 
     سریع گاز داد و به سمت ویلای خودشون حرکت کرد. هنوز قلبم به تندی میزد و نمیتوانستم راحت نفس بکشم .وقتی کمی نفسم 
     بالا امد گفتم : ببخسید ، اخه من گفتم نهال تنها میاد دنبالم ترسیدم یک موقع کسی ببینه و دچار سوءظن بشه. کوروش که 
     میخندید و تو ایینه منو نگاه میکرد گفت : سلام، خواهش میکنم، همین که اومدید خیلی عالیه. نهال که توی صندلی جلو به 
     سمتک کاملا چرخیده بود گفت : دختر دلم برات تنگ شده بود چه خوب کردی اومدی. من که شرمنده کوروش شده بودم گفتم : 
     ببخشید اونقدر اضطراب داشتم سلامم رو خوردم، معذرت میخوام. کوروش باز از ایینه نگاهم کرد و گفت : شوخی کردم این 
     چه حرفیه! حالا خوبه ویلای دوستتون به این نزدیکیبود. نهال دقیق نگاهم کرد و گفت : طلایه خانوم معلومه تعطیلات خیلی 
     بهت ساخته چه ماه شدی. تو هم همینطور، حال خانوم بزرگ چطوره؟ ایشون نیومدند؟ نهال گفت :خانوم بزرگ هم خوبه، سلام 
     ویژه خدمتتون رساندند. منتهی زیاد اهل سفر نیست البته حالشون مساعد نیست. کوروش که روبه روی ویلای بزرگی ماشین 
     را متوقف میکرد و ریموت در را میزد گفت : الان بچه ها تعجب میکنند، ما گفتیم میریم برای شام خرید. لبخند زورکی زدم اما 
     توی دلم اشوب بود و حتی پشیمان هم شده بودم که چرا امدم، ولی سکوت کردم و به لبخندی اکتفا نمودم. نهال گفت : طلایه 
     این زن پسر خاله ام خیلی باحاله ، تازه از فرانسه اومدن. اصلا هم از گلاره خوشش نمیاد. اخه میدونی، میگه برای اسفندیار 
     کرم میریزه، حالا جریانات داره بعدا بهت میگم میخوام حسابی حال گلاره رو بگیریم. وای نه نهال، من نمیتونم. نهال که 
     میخندید گفت : تو کاریت نباشه اصلا احتیاج نیست تو هیچ کاری بکنی، گلاره هر وقت تورو میبینه ناخوداگاه حالش گرفته 
     میشه. کوروش هم با خنده گفت : نهال جان ، طلایه خانوم رو اذیت نکن اومده اینجا خوش بگذرونیم نه اینکه .... نهال وسط 
     حرفش پرید و گفت : خی، ما هم میخواهیم خوش بگذرونیم دایی جون. من که تو دلم میگفتم دقیقا خودم هم به همین منظور 
     امدم به خودم دلداری میدادم که خودم را جمع کنم و محکم باشم تا جلوی اردوان ابروریزی نشود . دوست داشتم عکس 
     العملش را ببینم و یک پوزخند بهش تحویل بدم تا اون باشه من را قال نگذارد. به همراه کوروش و نهال وارد ویلای بسیار 
     زیبای نهال اینها شدیم. مثل ویلای اردوان زیاد نوساز و مدرن نبود بلکه قدیمی ولی خیلی شیک و بزرگ بود. داخل سالن 
     هیچکس نبود انگار همه رفته بودند کنار ساحل. نهال که لبخند بزرگی روی صورتش بود انگار در این بازی برنده شده بود گفت 
     : طلایه جان بریم تو اتاقت لباست رو عوض کن. به همراه نهال به اتاق رفتیم و مانتوام را در اوردم و در ایینه نگاهی به 
     خودم کردم. هنوز دلشوره داشتم به حالت خاصی شال مشکی رنگ ررا روی سرم انداختم که به قول مامانم اینطور حجاب به 
     درد عمه ام میخورد، ولی تو اون شرایط به این چیزها فکر نمیکردم.کوروش که با اون شلوارک و تیشرت استین حلقه ای که 
     عضلات پر و مردانه اش را حسابی به نمایش گذاشته بود و حسابی به چشم می امد بهمون گفت : بچه ها بیایید دیگه. نهال در 
     ایینه نگاهی به خودش انداخت و به خنده گفت : ما که به پای تو نمیرسیم بهتره بریم که کوروش تحمل دوری نداره. لبخند زدم 
     و از شدت اضطراب حالا دیگه دست هایم میلرزید به همراه انها از در دیگر ویلا به سمت ساحل رفتیم. اتش بزرگی برپا بود و 
     صدی ساز و گیتار که کسی هم باهاش میخواند تمام ساحل را پر کرده بود . من که سعی میکردم پشت کوروش قدم بردارم تا از 
     دور اردوان متوجه حضورم نشود، اهسته به دنبال نهال و کوروش که انگار خودشان هم همین قصد را داشتند به راه افتادم. 
     لحظه ای از دیدن گلاره که راحت کنار اردوان نشسته بود میخواستم همان جلوی جمع یکی بزنم تو گوش اردوان و بگویم 
     حالت ازت بهم میخوره ولی خودمو کنترل کردم. چه تو دهنی براش بالاتر از این که منو با کوروش ببیند، هنوز رنگ ارغوانی 
     صورتش و رگ های متورم گردنش یادم نرفته بود. حالا کاری میکنم از حرص بمیرد. هیچ غلطی هم نمیتواند بکند. امهم جلوی 
     گلاره جونش. پسره پر رو میخواسته منو بگذارد ویلا و خودش راحت بیاید اینجا بعد هم بگویم شب نمیتونم بیام.اصلا دیگر چه 
     لزومی داشت این شکل زندگی! بهتر که همه اتوها را جمع میکردم و به موقعش میرفتم دنبال زدگیم. به قول شیدا امثال 
     کوروش که خیلی امروزی و فهمیده هستند و با هر شرایطی هم منطقی برخورد میکنند. حالا هم که شانس من انگار حسابی 
     ازم خوشش امده بود که تو ماشین منتظر بودند تا من ادرس بدم ؛ یعنی اگر هر جای شمال بودم دو سه ساعت رانندگی میکردند 
     و می امدند دنبالم! ولی اردوان خان فقط بلد بود برای من اخم و تخم کنه، حتی بزند توی گوشم، بعد هم ببینم با این اکله راز و 
     نیاز کند، این شکل فجیع هم غش کنند تو بغل همدیگه، حیا رو خورده ابرو رو قی کیردند. از جمع هم خجالت نمیکشند، هر چند 
     اینها چه میدانند خجالت چیه وقتی میداند اردوان زن دارد و باز دور و برش است، کاشکی یک عکس ازشون میگرفتم و هر 
     موقع نیاز داشتم به فرنگیس خانوم جونش نشون میدادم.   در ان چند قدم که بالاخره بالای سر اردوان اینها رسیدیم همه 
     افکارم مثل برق از ذهنم گذشت که یکدفعه افراسیاب و کاوه که گیتار میزدند اهنگ را قطع کردند و در حالی که میخندیدند گفتند 
     : ای دروغگوهاا! شما که رفته بودید..... دیگر بقیه حرفش را متوجه نشدم فقط اردوان را دیدم که با ناباوری منو که هرکدام 
     از افراد جمع باهام سلام احوالپرسی میکردند و دو زن پسرخاله های نهال مرا در اغوششان میکشیدند مات و مبهوت نگاه 
     میکند و گلاره هم همچین دست کمی از اردوان نداشت و یک جوری نگاه میکرد امگار جدی جدی میداند هوو اش را نگاه 
     میکند. من هم بی توجه به انها فقط یک سلام خشک و خالی کردم و کنار نهال و مینا و بهاره نشستم و طوری قرار گرفتم که 
     مقابل اردوان باشم بلکه از ان وضعیت خجالت بکشد. مثل اینکه چندان هم بیفایده نبود.چون چیزی به گلاره گفت که گلاره اخم 
     هایش را در هم رفت و خودش را جمع و جور کرد. کاوه درحالیکه انگشت هایش را روی گیتار میلغزاند گفت : به افتخار 
     دوست نهال خانوم که انگار خیلی هم برای نهال خانوم و همچنین کوروش جان ما که تا به حال اینطور ندیده بودیمش عزیز و 
     مهمه میزنیم. سپس به همراه پسرخاله نهال،افراسیاب که در یک نگاه متوجه شدم پسر خوبیست شروع به نواختن کرد. 
     اردوان کاملا چهره اش ار غوانی رنگ مخصوص خودش شده بود که تو دل شب هم کاملا میشد تشخیص داد و یک جوری 
     دندان هاشو بهم می سایید که میدانستم تنها گیرم بیاورد یک تو گوشی دیگر دارم ولی با خودم گفتم جلوش وا می ایستم. اصلا 
     به اون چه ربطی داشت تو زندگی خصوصی من دخالت کند. اصلا چنین قراری نداشتیم. تازه من که نمیخواستم ازدواج کنم فقط 
     امده بودک پیش دوستم؛ پس بهش پوزخندی زدم و بی تفاوت رویم را برگرداندم. افراسیاب و کاوه چند اهنگ دیگر را هم زدند و 
     خواندند که گلاره بلند شد و گفت: اردوان بیا قدم بزنیم. اردوان که انگار میلی به رفتن نداشت گفت: پام درد میکنه باشه برای 
     بعد. اما گلاره توقع داشت هرچی میگفت اردوان بپذیرد با اخم گفت : وا یعنی چی؟! و بدون ملاحظه جمع گفت : ارد.ان برای 
     چی بابات اینها رو اوردی ؟ من میخوام برم ویلای خودمون. انگار نیشتر به قلبم میزدند نگاهی به اردوان کردم و سرم را به 
     سمت کوروش برگرداندم که گفت : گلاره جان اینجا هم ویلای خودتونه ، قابل بدونید. گلاره با حالت بدی گفت : اخه من تو 
     مسافرت زیاد از مهمونی بازی خوشم نمیاد. بهاره و نهال که از حرص کارد میزدی خونشون در نمیومد نگاهی به همدیگر 
     انداختند. کوروش هم که انگار حسابی شاکی شده بود و میدانست منظور گلاره من هستم با خنده گفت: خوبه خودت، خودت رو 
     دعوت کردی حالا واسه من خوشم نمیاد خوشم نمیاد راه انداختی. رو به اردوان که سرش پایین بود و خدا میدانست چه حالی 
     دارد نگاهی انداخت و اهسته گفت : اردوان جان این نامزد عزیزت انگار دردش فقط ویلای توئه نه خود تو. اردوان که سکوت 
     کرده بود باز هم نگاهی از روی خشم به بهم انداخت و هیچی نگفت که کوروش گفت : اردوان اگه خوابتون میاد برید تو 
     بخوابید. صبح بیدارتون میکنم. گلاره جان هم کمتر ناراحت میشه. ازدوان که صدایش از خشم خشک و خشن شده بود گفت : 
     نه من شب باید برم ماماننم اینها منتظرن. گلاره با ان صدای مسخره اش پرید وسط و با اخم گفت : اواا اردوان یعنی چی؟! چی 
     برای خودت میگی؟! باید بمونی من نمیذارم بری بعد این همه روز دیدمت ، حالا هم میخوای بری؟ اردوان نفس عمیقی کشید و 
     با همان حالت خشک گفت: گلاره اینقدر نق نزن، هرکار صلاح باشه میکنم. اردوان طوری تاکیدی جمله اش را بین کرد که 
     یعنی خفه، اخ که چقدر دلم خنک شده بود ولی اگر من نمی امدم هم قرار بود برود؟ این طوری میگفت جلوی خونواده هامون 
     رعایت کنیم ؟ یعنی مامان اینها شک نمیکنند!!!! بعد نود و بوفی اومدیم مسافرت انهم اردوان بگذارد و برود. حالا خوب میدانم 
     چیکار کنم. هرچی هم بیشتر انها را با هم میدیدم حرصم بیشتر میشد که یک کاری کنم کارستون و این اردوان را سرجایش 
     بنشانم تا دیگر برایم رئیس بازی در نیاورد. افراسیاب گیتارش را روی شن ها گذاشت و به سمت نهال برگشت و گفت : انگار 
     تعریف هایی که از طلایه خانوم کردی همش درست بود ، فکر میکردم اغراق میکنی. نهال لبخندی به افراسیاب زد و گفت : 
     حالا دیدی بیخودی من از کسی تعریف نمیکنم افراسیاب که نگاه مهربانی به نهال میکرد گفت : تو هیچ وقت حرف الکی 
     نمیزنی نهال خانوم ، ولی از اینکه دوستت اومد پبشت خیلی خوشحالم که خوشحالی انگار بین نهال و افراسیاب رابطه 
     عاشقانه ای بود. توی چشم های جفتشان عشق فریاد میزد . ولی جای مریم خالی بود که استاد این حرفهاست و خوب میتواند 
     امار بگیرد با این حال پیش خودم میگفتم " چقدر بهم می یان" اسفندیار هم که رفته بود با هنوانه ای برگشت و با لبخندی گفت 
     : _خودت قسمت کن که از دست کوروش بیشتر میچسبه مخصوصا که الان کبکشم خروش میخونه. کوروش که وقتی خجالت 
     میکشید به صورتش حالتی میداد که لپ هایش چال می افتاد ، و ژست خاصی گرفت و با حالتی یعنی اذیت نکن. گفت : _
     اسفندیار خواهش میکنم. اسفندیار هم کنار بهاره نشست و گفت : _اصلا به من چه، من که زن خودم رو دارم. ونگاهی 
     اجمالی به جمع انداخت و ادامه داد : _ببین این وسط فقط توی خجالتی، بی نصیبی ها! بعد در حالیکه میخندید و کوروش 
     خجالت بیشتری میکشید گفت: _غصه نخور خودم یه فکری به حال اون دل پر توقعت میکنم. دوباره زد زیر خنده و همه با او 
     همراه شدند و خندیدند به جز من که از خجالت قرمز شده بودم و گلاره که برای همه و کوروش که از خجالت خودش را 
     مشغول بریدن هندوانه کرده بود و بدتر از همه اردوان که دیگر بادمجانی رنگ شده بود و طوری بهم نگاه میکرد که انگار 
     همان موقع قصد خفه کردنم را داردپشت چشمی نازک کرد ولی تو دلم گفتم :"اول یه نگاه به حال خودت بکن بعد هم به جای 
     پررو بازی خجالت بکش" در همین افکار بودم و از دست کوروش که با نهایت محبت بهم خیره شده بود و هندوانه تعارف 
     میکرد و به قول معروف سهمم را از هندوانه گرفتم.نمیدانم اردوان در گوش گلاره چی گفت و به سمت ویلا رفت. گلاره هم در 
     حالیکه اخم هایش در هم رفته بود و انگار روی صندلی لم دادنش را ازش گرفته بودند نشست و با کلی ادا و اطوار چنان به 
     یک قاچ هندوانه دندان میزد که انگار یک هندوانه درسته دستش دادند و تمام شدنش باید ده ساعت طول بکشد تو همین افکار 
     بودم و از دستش حرص میخوردم که موبایلم زنگ خورد. با نام اردوان سریع گوشی را باز کردم ، چون میدانست صدا میپیچد، 
     اهسته گفت : _برو اون طرفتر صدا پخش نشه. خنده ام گرفته بود که چه خوب موقع عصبانیت هم ذهنش کار میکند و مثل من 
     نیست که گیجی ویجی بزند. گفتم: _سلام مامان جون،اره رسیدم ! و از جمع فاصله گرفتم با فریاد گفت : _کی گفت تو بلند ش 
     بیای اینجا؟ مگه بهم نگفتی دیگه با نهال حرف نمیزنی؟! و همانطور که عصبانی حرف میزد با غیظ ادامه داد : _چیه مثل 
     اینکه خیلی دلت برای کوروش جون تنگ شده بود که سریع خودت رو رسوندی؟ اصلا چی به مامان اینها گفتی؟ خجالت 
     نکشیدی با این مرتیکه راه افتادی اومدی؟ ببین طلایه چی میگم همین الان میگی مامانم زنگ زده گفته یه اژانس بگیر 
     بیا،فهمیدی چی گفتم ؟ در حالیکه خیلی خونسردیم را در مقابل اردوان که تند تند حرف میزد حفظ کردم ، محکم و قاطعانه گفتم 
     : _متاسفم بهت گفتم با نهال حرف نمیزنم در صورتیکه تو هم منو نپیچونی بیای پیش عشقت. اردوان که باز هم صدای فریادش 
     تو گوشم میپیچید گفت : _برای چی؟ اصلا تو....! میان حرفش پریدم و دوباره با خونسردی چون نمیخواستم پیش فریادهایش کم 
     بیاورم و ان هم به لطف دریا نمیگذاشت لرزش صدایم پیدا شود مهیا بود ، اهسته گفتم: _به خاطر این که به قول خودتون 
     مامان اینها شک میکنند که بعئ از این همه مدت اومدیم خیر سرمون مسافرت شما بروید پی دوست بازی، من هم مجبور شدم 
     بگویم شما خانوم دوستتون رو فرستادید دنبالم که بلکه شک نکنند. و با لحن خاصی شک نکنند را نکرار کردم. اردوان که 
     معلوم بود به قول شیدا اچمز شده، گفت: _اصلا من هم میام برو حاضر شو من میگم سر راه میرسونمت. با خنده گفتم : _
     جلوی گلاره خانوم فکر نمیکنی، همون موقع بکشتت! اردوان که انگار خودش هم نفهمیده بود چی گفته ، نفسش را محکم 
     بیرون داد و گفت : _پس چه میدونم ، من میرم بیرون بعد تو بیا. ن_نهال اینها هیچوقت همینجوری من را تنها نمیفرستند ، 
     اومدنی هم میخواستم اژانس بگیرم گفتند نه، خودمون می اییم. اردوان هم ساکت شده بود ، گفت: _پس میخوای همون طوری 
     اونجا با کوروش دل و قلوه رد و بدل کنی؟! خیلی خونسرد گقتم : _اردوان فکر نمیکنی داری خارج از قراردادمون میشی؟ من 
     که نمیخوام با کوروش ازدواج کنم ، تو اینطور جدی گرفتی! در ضمن حالا تو به من چیکار داری برو سراغ گلاره که الان هم 
     پا شد بیاد سراغت ، اصلا تو کجایی؟ _به جهنم که میاد، مثلا اومدم دستشویی. خوشم امده بود که حرصش دادم و گفتم : _در 
     هر صورت اردوان من میخوام پیش دوستانم باشم مثل خودت که این رو ترجیح دادی به خیلی چیزهای دیگه  و ابروی مامانت، 
     این حرفها حداقلش اینه که  من، مثل تو بدون فکر کردن کاری نکردم و حتی کاری کردم که همه چیز طبیعی جلوه کنه ، فعلا 
     خداحافظ کوروش داره میاد پیشم، گوشی من هم که میدونی چه رسواییه. گوشیموقطع کردم . کاشکی خودش را گم و گور 
     نکرده بود تا بلکه قیافه ماتم زده بادمجانی رنگش را میدیدم و لذت میبردم. حالا وضع فرق میکرد و تا برگشتم دیدم کوروش که 
     حالا تا یک قدمیم رسیده بود گفت : _مشکلی پیش امده؟ لبخندب زدم و گفتم : _نه فقط به زحمت از مامانم اجازه گرفتم شب 
     همینجا بمونم. کوروش که یک دفعه لب هایش به خنده نشسته بود گفت : _وای چه خوب، پس انگار روز شانس منه! _
     شانس؟! کوروش حالت قشنگی به چشم و ابرویش داد و گفت : _پس بهتره وقت رو مغتنم بدونم. بعد دستی لای موهایش کشید 
     و گفت : _میشه قدم بزنیم؟ حسابی غافلگیر شده بودم و دوست داشتم حداقل جلوی اردوان باهاش قدم میزدم ولی هیچ خبری 
     از اردوان نبود. در حالیکه سعی داشتم خونسرد جلوه کنم و مکنونات قلبیم رو نشنود با کوروش هم قدم شدم. کوروش گفت : 
     _انگار نهال باهاتون صحبت کرده بود که من میخوام باهاتون خصوصی صحبت کنم. حالا دیگه حسابی رنگم پریده بود ولی 
     کوروش که حسابی حرف هاشو اماده کرده بود ، خیلی راحت صحبت میکرد  و در نهایت خونسردی گفت : _طلایه خانوم من 
     قبلا هم یه چیزهایی در مورد شرایطم بهتون گفتم ولی حالا میخواستم خیلی رسمی ازتون خواستگاری کنم. و در حالی که لبخند 
     میزد ادامه داد _راستش من به شما علاقه مند شدم و از بابت موقعیت کاری هم باید بگم پزشک ارتوپدم،خونه شخصی که 
     انگار امروزه ملاک جوان ها شده دارم، اتوموبیلم را هم که دیدید، اونقدر هست که تو خیابون نذارتمون. سپس خندید و باز 
     ادامه داد. _شنیدم موقع خواستگاری کردن رسمه در مورد این مسایل حرف میزنند، راستش زیاد وارد نیستم ولی منظورم اینه 
     اوضاع مالیم رو به راهه و قصدم از ازدواج یک زندگی ارام و خوبه که همه وقت زندگیم رو فدای همسرم کنم ، یعنی 
     فدای...... در حالیکه مکثی کرد ادامه داد _فدای شما ، فقط همین رو میخوام. انگار دیگر مثل قبل نبود و حرف های اماده اش 
     تمام شده بود . و شاید هم از جمله اخرش خجالت کشیده بود. بعد از کمی من من کردن تو چشم هایم خیره شده بود و با حالت 
     خودمانی تری از جملات قبلی گفت: _اصلا میدونی چیه طلایه، من همه فکرهامو کردم چند وقته تصمیم گرفتم ازت تقاضای 
     ازدواج کنم، یعنی به نهال هم گفتم خدمت خانوتده محترمتون هم برسیم ولی واجب دیدم قبلا با خودتون صحبت کنم. وبعد انگار 
     از جواب مثبت من مطمئن بود گفت : حالا میشه بفرمایید بنده را به غلامی قبول میفرمایید یا خیر؟ از این که اینقدر سریع 
     حرفهایش را زده بود و به طور رسمی ازم خواستگاری میکرد همان اتفاقی که اردوان ازش انقدر میترسید ، حالا که اینقدر 
     سریع همه چیز را کوروش بریده بود و میدوخت، راستش خودم هم احساس خطر کرده بودم و انگار اردوان چندان بی ربط هم 
     نمیگفت که من موضوع را جدی نگرفتم. اگر نهال اینها خودشان سرخود می امدند خواستگاری معلوم نبود چی بشود برای این 
     که زیادی خراب کاری نکنم گفتم: _راستش کوروش خان باید منو ببخشید این حرف من دلیلش این نیست که شما مشکلی 
     دارید، بلکه به نظرم خیلی هم از هز لحاظ ایده آل هستید ولی من الان شرایطی دارم که حتی نمیتونم به درخواستتون فکر کنم 
     باید منو... کوروش وسط حرفم پرید و گفت : _اصلا منظورتون رو متوجه نمیشم! راستش من با خانوم بزرگ هم.... _نه،نه 
     اصلا منظورم این نیست، راستش.... درحالی که حسابی به من من افتاده بودم گفتم: _خواهش میکنم ، نمیتونم دلیل اصلیش 
     رو توضیح بدم. موضوع خیلی پیچیده تر از این حرف هاست . اگر میشه توضیح نده؟ کوروش که دیگر ان خونسردی قبل، تو 
     صورتش نبود گفت : _ولی من میخوام دلیلش رو بدونم. وبا حالت نگرانی گفت : _پای کس دیگه ای وسطه؟ مستاصل نگاهش 
     کردم و گفتم : _نه موضوع این نیست متاسفم ولی نمیتونم فعلا حرفی بزنم، شاید یه وقتی تونستم..... کوروش که انگار نفس 
     راحتی میکشید گفت : _خب،با این که همچین کم سن و سال نیستم ولی تا اون موقع صبر میکنم اما میخوام بدونید که من 
     تحت هر شرایطی به شما علاقه مندم. میخواستم بگویم منتظر نباش،محاله که باهات ازدواج کنم ولی پشیمان شدم. عقلانیش 
     این بود که کوروش خیلی کیس خوبی بود مطمئن بودم انقدر درک دارد که هر شرایطی را بپذبرد. درسته کوروش از لحاظ قیافه 
     و خصوصیات دیگر از اردوان سرتر بود ولی خوب، دل ادم ها به این جور چیز ها توجه ندارد و من عاشق اردوان بودم . حالا 
     که وضعیت میخواست به این شکل پیش برود و چاره ای هم نبود. پس بهتر دیدم پلهای پشت سرم را خراب نکنم. و درمقابل به 
     کوروش که چشم های خوش حالت و به خصوصش را که کاملا هم شبیه چشمان نهال بود و با دنیایی التماس به چشم هایم 
     دوخته بود لبخند زدم و این کار باعث شد کمی اعتماد به نفسش بیشتر بشود و گفت: _حداقل امشب خیلی سبک شدم و تا حدی 
     هم خیالم راحت شد که... دیگر با این حرف کوروش حواسم حسابی از بقیه پرت شده بود، اصلا این کوروش صدایش مثل یک 
     لالایی بود که ادم ره به خواب میکشید و شاید هم من ان طور فکر میکردم چون پاک حضور اردوان و بقیه را فراموش کرده 
     بودم اما یک ان اردوان که معلوم بود خیلی خودش را کنترل میکند تا عادی باشد از پشت سرم گفت : _کوروش بیا یه فکری 
     برای شام بکن، انگار ما مهمان تو هستیم ها! کوروش که معلوم بود زیاد هم از پایان دادن به این گفتگو راضی نیست و 
     متوجه لحن خشک و غیر عادی اردوان نشده بود گفت: _حالا نمیشد خودتون یه فکری بکنید ، اخه بچه به تو یاد ندادند مثل 
     قاشق نشسته نپری وسط یه جاهایی که دخلی بهت نداره؟ اردوان که مثل سنگ سفت شده بود و سعی میکرد خونسرد جلوه کند 
     ولی من توی تاریکی ساحل میدیدم رگ هایش منقبض شده و دوست نداشت حتی نیم نگاهی بهم بیندازد و فقط به کوروش نگاه 
     میکرد ، اما کوروش به شوخی زد روی شانه اردوان و گفت : خوبه وقتی تو هم اون بالاهایی من بزنم تو پرت ؟ اصلا نفهمیدم 
     اردوان چی گفت، فقط فکشو یه تکانی داد و رویش را برگرداند و گفت: _کوروش زودتر بیا من میخوام برم. کوروش حالا 
     پشت سر او به راه افتاده بود و من هم به دنبالشان گفت: _عجب،پس ما امشب فقط یه مهمون داریم! اردوان که حالا با بهت 
     برگشته بود و به ما خیره شده بود در حالیکه یک لحظه یادش رفته بود تو چه موقعیتی هست گفت : _یعنی چی؟! کی مهمونه؟ 
     کوروش که فکر کرد بهت اردوان به خاطر گلارست ، خندید و گفت : _هیچ کی بابا، ما به گلاره خانوم کاری نداریم اصلا 
     وردار با خودت ببر، بچه ها هم بیشتر بهشون خوش میگذره منظوره اصلی من طلایه بود که امشب افتخار دادن و میهمان 
     هستند. اردوان به چشم های من خیره شد و بی اختیار رگ های گردنش بلند شده و اخمی کرد و گفت: _کوروش تو ویلا 
     منتظرتم. سریع از ما فاصله گرفت. کوروش با تعجب به من نگاه کرد و گفت : _این چش وبد؟! من که تمام وجودم را 
     اضطراب گرفته بود، شانه ای بالا انداختم که ادامه داد _حتما دوباره با این گلاره حرفش شده. سپس گفت : _بزن بریم و الا 
     دوباره این دو تا میپرند بهم. ولی من که گوش هایم تیز شده بود گفتم : دوباره! کوروش با خنده سری به تاسف تکان داد و گفت 
     : _اردوان بیچاره تو بد هچلی افتاده این گلاره هم دست از سرش بر نمیداره. _انگار خودش دنبال گلارست ، به گلاره چه 
     ربطی داره؟! _چی بگم، من که از حرف های اردوان چیزی سر در نمیارمریال هرچی نصیحتش میکنم بی فایدست. همین سر 
     شبی قبل از اینکه بیایم سر این که گلاره گیر داده بود باید شب بمونی و اصلا چرا میخوای بری پیش مامانت اینها و اصلا باید 
     منو بهشون معرفی کنی چنان دعواشون شد که بیا و ببین؛ جلوی بچه ها چه ابرو ریزی به پا کرده بود . حالا نمیدونم چی شد تا 
     رفتیم و برگشتیم اونطوری جن هاشون دور شده بود . از شنیدن ان حرف ها حسابی حالم منقلب شده بود ، به همراه کوروش 
     وارد وبلا شدیم حالا میفهمیدم اردوان در چه حالیه ، پس گلاره وادارش کرده بود . وای که اردوان چی کشیده وقتی گلاره گیر 
     داده من را ببر پیش خانواده ات ولی حقش بود، این شکل زندگی کردن بهتر از این هم نمیشد در همین افکار بودم که تا من و 
     کوروش وارد شدیم بچه ها شروع کردند به دست زدن، حالا حسابی شرمنده و خجالت زده از اردوان که مثل مسخ شده ها 
     نگاهم میکرد شده بودم. سرم را پایین انداختم و اهسته به کوروش گفتم : _کوروش خان خواهش میکنم . من اصلا از این 
     رفتارها خوشم نمیاد. میخواستم بگویم که اگر این کارها ادامه پیدا کند همین الان میروم ولی کوروش خیلی سریع به همه 
     اخمی کرد و گفت : _یعنی چی؟! بچه ها طلایه خانم رو معذب نکنید اتفاقی نیافتاده! و درحالیکه به سمت اسفندیار و کاوه 
     میرفت گفت : _یعنی شماها بلد نبودید چهار تا جوجه سیخ بکشید میفرستید دنبال من؟! اسفندیار با خنده به کوروش نگاهی کرد 
     و گفت : _ما به تو چه کار داریم شازده؟! کوروش به سمت اردوان که حسابی چهره اش رنگ غم گرفته نشسته بود نگاهی 
     کرد و گفت : _مثل اینکه اردوان بدجوری روده کوچیکه اش روده بزرگش رو داره میخوره، بریم بساط شام رو اماده کنیم. 
     افراسیاب،اسفندیار بجنبید،زغال با شما. و سریع به اشپزخانه رفت . من هم به مینا و بهاره که سالاد درست میکردند و انگار 
     سالاد درست کردن فقط بهانه ای بود برای پچ پچ کردن و به قول خودشان غیبت پیوستم، بهاره با دیدن من سریع صندلی میز 
     ناهارخوری اشپزخانه را کنار کشید و در حالیکه اشاره میکرد بنشینم گفت : _چه خوب شد اومدی اینجا. بهاره که حالا 
     میخندید و گازی به خیار توی دستش میزد ادامه داد : _ایکبیری رفت بالا ؟ با تعجب نگاهش کردم و مانده بودم منظورش واقعا 
     گلاره است یا نه ، گفتم : _کی رو میگی؟! بهاره که حرص میخورد گفت : _اینجا کی از همه ایکبیریتره ؟ خندیدم و گفتم : _
     چرا همه ازش بدتون میاد؟ و تو دلم گفتم : "فکر نکنم هیچکس اندارزه من ازش متنفر باشه" که نهال گفت : _بس که پررو 
     و وقیحه،اصلا ما نمیخواستیم بیاریمش ولی به زور خودشو دعوت کرد. بهاره وسط حرف امد و گفت : _حتما فهمیده اسفندیار 
     میاد گفته از غافله عقب نمونه. مینا خندید و گفت : برو خدارو شکر کن که جناب اردوان تشریف اوردند و الا تا بیوه  ات 
     نمیکرد دست بردار نبود. بهاره اخم کرد و گفت : _بعید هم نبود، با اون رفتارهایی که تو راه  میکرد و اینجا هم اونقدر پشت 
     چشم نازک میکنه و ژست میگیره یکی ندونه فکر میکنه انده بیوتیفولیه. مینا به نهال نگاه کرد خندید و گفت : _ولی نهال تو 
     هم شیطونی هستیا ! خوب کسی رو اوردی اینجا ، قیافشو ندیدی من زوم کرده بودم روش وقتی طلایه رو دید دهنش یه دفعه 
     کش اومد، فکر کنم الان چونه اش اومده جلو. بعد ریز خندید. نهال ابروشو بالا برد و گفت : _بدجوری به طلایه حسادت میکنه 
     انگار خودش هم واقعا طلایه رو خیلی قبول داره و احساس میکنه اگه جلوی همه حرفی برای گفتن داشته باشه پیش طلایه کم 
     میاره. فقط به حرف هاشون گوش میکردم و دوست داشتم بیشتر بدانم که بهاره گفت : _طلایه جان دستت درد نکنه 
     اومدی،وقتی قیافه اش رو کش اومده میبینم حسابی کیف میکنم . ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم : _مرسی من کاری نکردم 
     ولی بیچاره پناه داره چی میگید یه سره ،مگه چکار کرده که اینقدر منفوره ؟ بهاره که صداشو پایینتر می اورد گفت : _غلط 
     کرده گناه داره ! عفریته داشت نامزدیمون رو بهم میریخت . شانس اوردم این فوتبالیسته پیداش شد . _چطور؟ بهاره که انگار 
     دلش خون بود گفت : _اخه اولین دوست پسرش اسفندیار بوده ، خانوم وقتی هم ما از فرانسه اومدیم راه به راه می امد پیش 
     اسفندیار هی غمیش میومد . منو ببر ارایشگاه، منو ببر خرید، امروز بابا گفته بیا ، فردا عمه ام اومده و این حرف ها، من هم 
     اون موقع با اسفندیار در حد دوست بودیم یعنی اومده بودیم اینجا پیش خانواده هامون تا ازدواج کنیم، راستش ما توی دانشگاه 
     فرانسه با هم اشنا شده بودیم. من خر هم غافل از همه جا فکر میکردم هی میگه دختر فامیلمون ، دختر فامیلمون یه دختر 
     بچست ، بعد که خانوم رو زیارت کردم تازخ فهمیدم جریان از چه قرارخ. خلاصه یک هفته با اسفندیار قهر و مصیبت داشتم تا 
     خودش رو از دست گلاره نجات داد..  اهسته خندید و گفت : _البته اسفندیار بیچاره تقصیری نداشت می گفت حریفش نمیشه چنان برنامه و قرار تنظیم میکنه که نمیتونه بگه نه . ولی 
     الحمدالله سریع نامزد کردیم و از دستش راحت شدم. سپس رو به نهال کرد و ادامه داد : _دیشب هم اگر گفته بودی گلاره میخواد بیاد صدسال نمی اومدم، همش تقصیر توئه. نهال که از سر بیکاری حسابی سالاد بیچاره را تزئین میکرد گفت: _من چه میدونم این کوروش بدبخت زنگ زده بود به اردوان، گوشی اش در دسترس نبود زنگ زده از گلاره بپرسه اردوان 
     کجاست که اون هم اون قدر فضولی کرده بود که چیکارش داری و این حرفها که کوروش گفته میخوام برای شمال برنامه 
     ریزی کنم . اون هم از جانب خودش گفته روی ما هم حساب کن. من و اردوان می اییم، حالا در صورتی که اردوان با خانواده 
     اش شمال بوده و بیچاره روحش هم خبر نداشته، وقتی هم اردوان بدبخت فهمید گفت نمیام نمیشه خونواده ام رو تنها بذارم، 
     ولی بعد نمیدونم گلاره زنگ زد چی گفت که پسره بدبخت دوئید اومد. مینا خندید و گفت : _راستی چی میگفت باید منو به خانواده ات معرفی کنی مگه نامزد نیستند؟! نهال صدایش را اهسته کرد و گفت : _نه بابا ! نامزد چیه !مگه اردوان احمقه اینو بگیره ، جشن تولد گرفته بود، باباش دو تا انگشتر دراورد گفت، من دخترم رو 
     میسپارم به تو اردوان. مینا که محکم میزد به صورتش میزد گفت : _وای خاک عالم، به همین راحتی؟ میگم فوتبالیسته همش عنقه! بهاره خندید و گفت : _مثل عنکبوت میمونه وقتی طرف رو می اندازه توی تور حسابی گیر می افته . مینا که یه ابروشو بالا برده بود گفت: _ببخشیدها ! حالا اسفندیار رو نمیدونم ولی مگه میشه این پسره خودش نخواد دختره اویزون بشه . حتما طرف خودش 
     میخواد، مثلا الان همه رفتند تو حیاط دارند غذا درست میکنند جناب بالاست ، خوب نتیجه چی میشه ؟ و با خنده ادامه داد : _ خب دیگه....! من که حرفهای مینا رو قبول داشتم ، حسابی دلم پر درد شده بود و در سکوت به انها که بی وقفه حرف میزدند گوش میدادم که 
     کوروش همراه بقیه با سینی پر از جوجه کباب وارد شدند. نهال با تعجب نگاه کرد و گفت : _مگه حاضر شد ؟! کوروش خندید و گفت : _به به خانم ها همینطور نشستید ! مینا و بهاره فرز از جا بلند شدند . سریع بشقال و لیوان ها را روی میز قرار دادند . کوروش و افراسیاب که میخندیدند گفتند: _حالا نمیخواد عجله کنین! همین طوریم میخوریم . و هر کدام یه سیخ به دست گرفتند و کوروش که به سختی لقمه داخل دهانش را قورت میداد گفت : _وای خدا، یکی بره اردوان اینها رو صدا کنه، این همه هم عجله داشت و گرسنه بود. بهاره خندید و مخلفات چیپس و خیارشور و گوجه فرنگی ها رو روی میز گذاشت و به طعنه گفت: _گرسنه باشه میاد، حتما سیر شده. من که حالا تمام وجودم پیش اردوان بود نمیتوانستم لب به غذا بزنم که کوروش گفت : _من برم صداشون کنم. بعد از کلی تاخیر گلاره و اردوان سر میز حاضر شدند انگار هر موقع انها می امدند همه رفتارشان یک شکل دیگر میشد 
     نمیدانم چرا ولی انگار همه معذب میشدند . گلاره لباسش را عوض کرده و یک پیراهن که بی شباهت به لباس خواب نبود و به رنگ بنفش تند که با رمگ پوستش که به 
     شدت برنزه شده بود یک طور خاصی میشد بر تن کرده بود و رفتارهایی از خودش بروز میداد که اگر امروزی بودن این معنا 
     را میداد میخواستم صد سال ادم امروزی نباشم . دختر قشنگی بود اما انقدر جلف که همه از چشم هاشون معلوم بود حالشون 
     بهم میخورد. بهاره که با تازگی از اروپا امده بود یک شومیز معمولی با یک شلوار جین ساده پوشیده بود و همینطور نهال که 
     اصلا ایران به دنیا نیامده بود و نصف عمرش را ایران نبود یک شلوار نخی سفید ساده گشاد و یک تیشرت رنگی معمولی 
     برتن داشت، مینا هم که دیگر از همه ساده تر یک دامن بلند مشکی با یک پیراهن گشاد طلایی رنگ ، خلاصه همانطور که 
     داشتم با غذایم بازی میکردم که کوروش کنارم نشست و اهسته گفت : _اینقدر دستپختم بده؟ درحالیکه با غیبت اردوان احساس میکردم دیگر روی اردوان هیچ حسابی نمتوانم بکنم و باید خیلی جدی حتی اگر پیش 
     خانواده ام رو بشود جدا بشوم نگاهی بهش کردم و گفتم : _نه خیلی هم خوبه دارم میخورم. کوروش برایم نوشیدنی ریخت و ادامه داد : _بیا عزیزم بخور اشتهات باز میشه. چنگالش را داخل جوجه کباب کرد و به دستم داد . ارد.ان مثل بازنده ای که بهش گفتن کیش و مات شده ای نگاهمان میکرد و 
     چشم های حسرت بارش را به ما دوخته بود . من هم که تو رودروایسی کوروش مشغول خوردن بودم کاملا حالم خراب شده 
     بود و دیگر حوصله ماندن انجا را نداشتم . اول برای شیطنت و لج در اوردن اردوان رفته بودم ولی حالا کاملا از دل و دماغ 
     افتاده بودم مخصوصا وقتی اردوان بی تفاوت به من، همراه گلاره بالا رفته بود.
     حتی انقدر ارزش قائل نشده بود که جلوی من اینقدر با گلاره خلوت نکند. زیاد هوش و حواسم به جمع نبود فقط یک وقت هایی که همه میخندیدند من هم میخندیدم . یعنی حواسم هست ولی واقعا تو باغ 
     نبودم. بعد از شام بچه ها مشغول بازی شدند، چند نفر تخته نرد، کوروش و مینا شطرنج، من هم کنارشون نشسته بودم و بقیه 
     هم تلویزیون میدیدند. چقدر جو سنگین بود با این که تلویزیون برنامه طنز نشان میداد ولی کسی نمیخندید . گلاره هم که 
     بدجوری روی مغزم بود و هرچی سعی میکردم بهش بی تفاوت باشم نمیشد تا این که انگار همه رفتارهایش برای جلب توجه 
     من بود و دست اخرش وقتی دید من به هیچ میگیرمش و وقتی کمی محیط ساکت بود با کلی غشوه که به سروگردنش میداد 
     گفت : _شما باید موهات پر موخوره باشه درسته ؟ یک لحظه فکر کرده بودم با کس دیگه ای حرف میزند و منظورش من نیستم ولی وقتی دیدم همه ساکت شدند تا من جواب بدهم 
     گفتم : _با من هستید ؟ ببخشید متوجه نشوم چی گفتید؟ گلاره که عشوه ای می امد با حالتی که صداشو تغییر میداد تا ظریفتر باشد گفت : _گفتم شما حتما باید به خاطر این روسری که دائم روی سرتونه موهاتون پر از موخوره باشه. من که توقع چنین حرفی را نداشتم و بیشتر سعی میکردم ساکت باشم گفتم : _نه برعکس خوشبختانه هیچوقت موهام موخوره نداشته . دوست داشتم یک جواب دندان شکن بدهم که حالش گرفته شود ولی هیچی به ذهنم نمیرسید که نهال دید همه جمع حواسشون 
     به گفتگوی ما جمع شده گفت : _وای چی میگی گلاره ؟ اگر موهای طلایه رو ببینی فکر میکنی کلاه گیسه که اینقدر قشنگه، موخوره چیه ؟ بهاره که منتظر بود حرصش را سر او خالی کند ادامه حرف نهال را گرفته و گفت : _گلاره جان شاید فکر کردی مثل موهای خودته! راستی چرا اینقدر وز کرده!؟ گلاره چشم هاشو به سمت بهاره گرداند و با حال زشتی گفت : _کسی از شما نظر خواست بهاره خانوم؟! و درحالیکه روشو با حالی برمیگرداند گفت : _من موهام توی هوای شرجی اینطوری میشه و الا هیچ مشکلی نداره، لین هم که به ایشون گفتم چون احساس کردم این 
     همه تو همه مجالس موهاشو رو میپوشونند عیب و علتی داره . نزدیک بود اشک هایم سرازیر بشود کاشکی زودتر از انجا میرفتم . همه مخصوصا اقایون یک طوری بهم نگاه میکردند که 
     انگار امکان دارد حرف های گلاره درست باشد . اروان هم مثل سیب زمینی نشسته بود و انگار که اصلا من را نمیبیند، 
     خودش را مشغول تلویزیون کرده بود. نهال گفت : _گلاره جان بعدا تو اتاق موهای طلایه رو ببین تا بفهمی من چی میگم. گلاره با ان کفش های پاشنه بلند که همه با دمپایی ابری و راحتی میچرخیدند او با ان کفشها به سختی راه میرفت و از جایش 
     بلند شد و درحالیکه پوزخندی به نهال میزد گفت : _انگار فقط تو یک نفر میخواهی ماست مالی کنی. وبا یک حرکت شالم را از سرم به شکل خیلی زننده ای کشید . موهایم به یک باره رها شد و به دورم مثل ابشاری روان ریخت 
     . لحظه ای در مقابل چشم های بهت زده جمع که از کار گلاره و همچنین زیبایی چشمگیر موهایم ماتشان برده بود وا ماندم و 
     بی اختیار چشمانم به طرف اردوان که تازه حواسش به ما جمع شده بود و یک نگاه به من و یک نگاه به گلاره و یک نگاهی 
     به بقیه مردها که همانطور خیره انگار فیلم سینمایی نگاه میکردند کرد و سپس با خشم از روی مبل بلند شد و سریع شال را از 
     دست های گلاره که احساس حسادت و حقارت کاملا در چشمهایش مشهود بود کشید و با غیظ به دستم داد و رو به گلاره گفت: _این چه کاری میکنی؟ سریع شالم را به سرم انداختم و چشمهایم را که حالا خیس شده بود به گلاره که خودش را جمع میکرد دوختم که گفت: _وا حالا شوخی کردیم، چرا شلوغش میکنی؟ وبا لحنی خاص ادامه داد : _میخواستم بدونم این امل بازی ها برای چیه ؟ با این حرفش اشکهایم که از موقع تنها شدن با اردوان در قفس چشمانم حبس کرده بودم سرازیر شد و برای اینکه کسی 
     متوجه نشود سریع خودم را به اتاقی که در بدو ورود به انجا رفته بودم رساندم . صدای غمگین کوروش را شنیدم که گفت : گلاره واقعا برات متاسفم، تو اصلا اداب معاشرت بلد نیستی . نهال که صدایش از خشم میلرزید گفت : _گلاره میدونی برای من تو این جمع از همه عزیزتر طلایه است.کلی ازش خواهش کردم تا بیاد، اگر ناراحت بشه باید سریع 
     اینجا رو ترک کنی . من تحمل بی احترامی به دوست عزیزم رو ندارم. بعد به سمت اتاق امد. گلاره که معلوم بود خیلی حرصش درامده، حوصله تغییر صداشو نداشت و شاید هم فراموش کرده بود 
     گفت : _وای خدای من ، اینقدر از موش مردگی زنها بیزارم ، من فقط یه شوخی ساده کردم دورهم بخندیم. بهاره که صدایش ماشاءالله مثل بلندگو حسابی بلند بود گفت: _ادم باید بدونه با هرکسی چه شوخی بکنه. مینا هم درحالیکه مثل معلم ها حالت خاصی به صدایش میداد گفت: _من جای شما بودم سریع میرفتم از ایشون عذرخواهی میکردم هر چند طلایه جان تا انجایی که من فهمیدم،شخصیتشان هم 
     مثل چهره اشون ممتازه،صد در صدر نیازی به عذرخواهی شما نداره. کوروش که حالا به اتاق امده بود همانطور کنار نهال که مرتب عذرخواهی میکرد ایستاد و گفت : _به خدا نمیدونم اصلا چی بگم،فقط باید مارو ببخشید. سعی کردم خودم را ارام نشان بدهم و گفتم : _نه، این چه حرفیه من اصلا ناراحت نیستم،بالاخره بعضی ها تربیت درست حسابی نشدند، خودتون رو ناراحت نکنید. کوروش که اندام قشنگش در ان لباس ورزشی زیبا،بیشتر نمایان شده بود گفت: _میخوای بگم اردوان ببردتش؟ _نه اصلا اینطوری کار من به مراتب بدتر از اونه،اگر ممکنه بریم بیرون و دیگه فکرش رو نکنید. وقتی از اتاق خارج شدم نهال و کوروش هرکدام با حالتی به گلاره نگاه کردند که از صدتا فحش براش بدتر بود. ولی به قول 
     مینا پرروتر از این حرفها بود و گوشه چشمی نازک کرد و رو به اردوان گفت: _من میرم بالا بخوابم تو هم رسیدی زنگ بزن. و بیخداحافظی از پله ها بالا رفت . هرکسی به فراخور خودش حرفی برای دلداری و یا کمرنگ نشان دادن کار کودکانه گلاره 
     میزد ولی من فقط داشتم به این فکر میکردم که اردوان اگر بخواهد برود با این وضعیت چه بگویم ، اصلا چه جور بروم،حالم 
     حسابی بهم ریخته بود . چه شب نحسی بود کاشکی اصلا نمی امدم و چنین فضاحتی نمیشد. اردوان هم مثل سنگ سفت و خشن 
     شده بود.حسابی مستاصل بودم که گوشیم توی جیبم لرزید. اردوان نوشته بود. "همین الان یه زنگ میزنم جواب بده الکی حرف بزن،بعدش هم بگو مامانم گفته باید برگردی،هرچی اصرار کردند قبول 
     نمیکنی. فهمیدی؟" هنوز فکرم مشغول پیغام بود که اردوان زنگ زد. سریع گوشی را باز کردم و همانطور که اردوان گفته بود گفتم  _اخه چرا ؟ وبعد از مکثی ادامه دادم. _چرا حالش بد شده؟ باشه،باشه الان میام.خداحافظ. گوشی را قطع کردم. کوروش و نهال که جفتشان منتظر با چشمهای باز نگاهم میکردند با هم گفتند ، اتفاقی افتاده؟ با اینکه اصلا حوصله فیلم بازی کردن نداشتم گفتم : _نهال جان، اگر ممکنه یه اژانس برای من میگیری حال پدرم بد شده باید برگردم. کوروش که با نگرانی نگاهم میکرد گفت : _چی شده ؟ چه اتفاقی براشون افتاده؟ _زیاد مهم نیست حال پدرم بهم خورده اگر کنار مادرم باشم بهتره. نهال گفت : _حالا خدارو شکر اتفاق ناجوری نیست الان میرسونیمت. اردوان که سوییچ به دست ایستاده بود گفت : _من ایشون رو سر راه میرسونم. کوروش گفت : _نه من خودم میرسونمتون. ولی اردوان که با لحن محکمی حرف میزد گفت: _ولی کوروش چه کاریه خب من که دارم میرم ایشون رو هم میرسونم. نهال با دلهره نگاهم کرد و گفت : _اتفاقا ویلاشون نزدیکه ویلای خودتونه. کوروش که مضطرب بود گفت : _دستت درد نکنه. سپس رو به من گفت: _اگر کاری چیزی پیش اومد حتما به ما زنگ بزن ما بیداریم. خیالم راحت شده و درچشم برهم زدنی مانتوام را پوشیدم و از همگی خداحافظی کردم و خیلی سریع به دنبال اردوان که اهسته 
     چیزی به کوروش میگفت به راه افتادم. تو قلبم خوشحال بودم که از ان جمع بیرون امدم ولی حالا باید به اردوان جواب خیلی چیزها را پس میدادم. ترس وجودم را 
     گرفته بود ولی با خودم گفتم اصلا اون باید جواب پس بده،جواب رفتارهای زشت گلاره و خیلی کارهای دیگر اصلا همین که 
     بیخبر از من راه افتاده اموده،خودش انقدر مقصر بود که حرفی برای گفتن نداشن . اصلا در هر صورت باید دست پیش را 
     میگرفتم تا به قول معروف پس نیفتم به همین خاطر با نهایت اعتماد به نفس داخل ماشین نشستم. اردوان که با یک من عسل 
     هم نمیشد خوردش با نهایت عصبانیت دنده را عوض کرد و از ویلا خارج شد.نه او حرفی برای گفتن داشت نه منو هردو در 
     سکوتی تلخ فرو رفته بودیم. چقدر در همین چند ساعته بینمان فاصله افتاده بود دیگر احساس میکردم هرگز نمیشناسمش با 
     این که ذره،ذره وجودم او را میطلبید ولی به خودم نهیب میزدم دیگر این بازی موش و گربه را تمام کن و اردوان اگر خیلی 
     برایت ارزش قایل بود یک چیزی به گلاره میگفت و یا خیلی کارهای دیگر . پس فکر کردن هم بهش دور از عقل بود چه بهتر 
     که در مورد اینده ام به شکل بهتری فکر کنم اصلا اردوان چقدر احمق بود که با وجود دختر روانی مثل گلاره که من بهش هیچ 
     کاری نداشتم اینطوری کرده بود میخواست بازهم به این وضعیت ادامه بدهد. گلاره حتی نمیتوانست من را یک ساعت تحمل کند 
     چه برسد به این که بداند اون زن که در این مدت در طبقه بالا خانه نامزدش بوده من هستم. صد در صد با دست هایش خفه ام 
     میکرد پس چه بهتر به اردوان بگویم و همه چیز را پایان بدهم. به قول شیدا عقلانی و درنهایت تفاهم جدا میشویم. یک مدت 
     هم میرفتم پیش مریم و بعد یک تصمیم اساسی میگرفتم. درهمین افکار بودم که اردوان اتومبیل را کنار جاده که تا دریا 
     چندمتین متر بیشتر نبود نگه داشت. از ویلا زیاد فاصله نداشتیم ولی ان وقت شب ان هم در ان سکوت وهم تنگیز،مخصوصا که باران هم نم نم شروع شده بود از 
     رفتار احتمالی اردوان ترسیدم. اردوان دقایقی را در سکوت گذرانده و برف پاک کن های ماشین را به حرکت دراورد. بالاخره 
     وقتی باران کاملا شدت گرفت سرش را به سمتم برگرداند و اهسته گفت : _از این که بلند شدی اومدی اونجا خودت راضی هستی؟ هیچ جوابی ندادم و دوباره گفت : _گفتم از این که سرخود بلند شدی اومدی خودت راضی هستی؟ داشتم فکر میکردم که چه جوابی باید بدهم که فریاد کشید : _نمیشنوی چی گفتم ؟ مگه بهت نگفته بودم این جریان شوخی بازی نداره؟ مگه نگفته بودم کوروش سمجتر از این 
     حرفهاست. گفته بودم یا نه ؟ وقتی جوابی نشنید دوباره فریاد زد. _گفته بودم درسته؟ ولی تو گوش نکردی بهم دروغ گفتی که دیگه جوابشون رو نمیدم، درسته؟ بعد خیلی راحت تا امدن دنبالت 
     راه افتادی اومدی اینجا! اردوان در حالی که با خشم چشمهاشو تنگ میکرد ادامه داد._چیه میخواستی امار منو بگیری؟ حالا خوب شد ؟ تا امدم حرف بزنم با غیظ گفت : نمیخواد چیزی بگی شاید هم میخواستی به این سمج خان برسی؟ اره! حالا رسیدی، بله دیگه وقتی یک ساعت با هم ور میزنید 
     بالاخره یه نتیجه گیری هایی هم باید باشه، بیخود نبود همه براتون کف میزدند به افتخار شاه داماد و عروس خانوم. اردوان که دیگر صورتش واقعا تغییر کرده بود ادامه داد : واقعا برات متاسفم، واقعا خجالت نکشیدی نه؟ نگفتی کوروش جون اسمم تو شناسنامه همین دوست خرفتت که بغل دستت 
     وایستاده، نوشته شده؛ یعنی واقعا فکر میکنی وقتی بفهمه هم همینطور باهات برخورد میکنه؟ فکر نمیکنی مثل یه دستمال 
     کاغذی پرتابت میکنه توی جوب؟ وقتی حرفش به اینجا رسید دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم و با فریاد گفتم :

  • پست 22 رمان طلایه
  • پست 22 رمان طلایه 
         ------------------

    _دیگه به تو ربطی نداره به زندگی من کار داشته باشی من و تو هیچ ربطی بهم دیگه نداریم، ائلا که اره از این که اومدم خیلی هم خوب راضی هستم اول به خاطر این که فهمیدم با چه جور ادمهایی طرفم مثلا همین نامزد جونت،کاملا فهمیدم یه بیمار روانیه که باید بره دکتر قرص بخوره،فهمیدم که با وجود اون باید هرچه زودتر و به هرقیمتی که شده حتی ابروریزی پیش خانواده ام از زندگی تو برم بیرون چون امکان داره قصد جونم رو بکنه، مطمئنم بعید نیست وقتی هیچی نمیدونه مثل مالیخولیایی ها این رفتار رو داره وای به حال اون زمانیکه بدونه این همه مدت من تو خونت بودم و تازهچند شب هم تا صبح پیش هم بودیم، حالا به هر شکل،دوم،اگر کوروش سمج هم باشه که اصلا نیست حداقل برام احترام قائله که وقتی به یک دلیل واهی بهش گفتم نمیتونم بهت جواب مثبت بدم خیلی راحت همه چیز روپذیرفت و قبول کرد که صبر کنه، سئوم، ائنی که باید خجالت بکشه تو و اون نامزد مزخرفتی که حبا رو خوردید و ابرو رو قی کردید و جلوی چشم همه هر غلطی دلتون میخواد میکنید. من هیچ خجالتی نمیکشم به صرف اینکه اسمت تو شناسنامه ام باشه که خیلی راحت خط میخوره از هیچ کس ابایی ندارم مگه بین من و تو چی بده و هست که خجالت بکشم، یه ازدواج زوری. نفسی کشیدم و محکم ادامه دادم. _اصلا این مسخره بازی پایان خوبی نداره باید هرچه زودتر تمومش کنیم اصلا کاشکی قبل از اینکه خانواده هامون ما رو با هم ببینند تمومش میکردیم ولی حالا دیر نشده تا قبل از اینکه زندگی خصوصی تو و اینده من فنا بشه باید تمومش کنیم.در ضمن محض اطلاعت میگم هیچ وقت کسی منو مثل دستمال کاغذی دور نمیندازه چون نه زوری خودم رو به کسی تحمیل میکنم و نه بیمار روانی هستم که الکی بپرم به مردم و خلق همه رو تلخ کنم فهمیدی جناب اردوان خان صولتی. در ضمن بهتره یه فکری هم به حال خودت بکنی که به خاطر جلف بازی های مترسک جونت، شدی سوژه مسخره مردم نه من، برو ببین پشت سرت چی میگن؟! اردوان مثل لبو قرمز شده بود، انگار شنیده حقایق حسابی برایش تلخ و ناگوار بود. من هم حال و روز بهتری نداشتم دندان هامو انقدر محکم به هم فشار داده بودم که درد گرفته بود گلوم هم میسوخت انگار سرب داغ توش ریخته بودند . چشم هایم هم که حسابی اشکی شده بود ولی بهش اجازه خروج نمیدادم باید غرورم را حفظ میکردم به همین خاطر بلند نفس میکشیدم و سکوت کرده بودم وقتی اردوان سکوتم را دید با حرص گفت : _پس تصمیمت جدائیه درسته ؟ بعد لابد هم میخوای زن اون مرتیکه بشی ؟ با خونسزدی گفتم : _فعلا فقط تا جدائیش و رهایی از دست تو و اون نامزدت فکر کردم بقیه اش رو بعد تصمیم میگیرم. اردوان با اخم تو چشم هایم زل زد و گفت : _باشه فردا صبح خودت بهشون بگو، اصلا هر عیب و علتی هم خواستی بذار. من که با نهایت اخم تو چشمهایش خیره شده بودم گفتم: _چرا فردا؟ میریم تهران بعد اقدام میکنیم اصلا لزومی نداره فعلا چیزی بدونند، درضمن قصد خراب کردن تورو هم ندارم . اردوان که فریاد میکشید گفت" _اها لابد میخوای به اسم اینکه زن من هستی پنهونی طلاق بگیری و هرغلطی خواستی بکنی، من هیچ مسئولیتی نمیپذیرم فردا که افتادی تو چاه اقا جونت بیاد یقه منو بگیره و بگه تو شوهرش بودی چرا به ما نگفتی که دخترمون رو طلاق دادی. وپوزخندی زد و گفت: _فکر کردی زرنگی؟ ولی به هرکسی اینها رو یادت داده بگو که خودش احمقه نه اردوان صولتی. _باشه،ناراحت نشو،وقتی علت طلاق رو مامان فرنگیس پرسید، زنگ میزنم گلاره جونت بیاد اونطوری هم خیلی بیشتر ابروت میره هم گلاره خانومت چشمهاتو از کاسه درمیاره. اردوان که به فکر فرورفته بود گفت : _حق نداری اسم اون رو وسط بیاری و الا تا گیس هات مثل دندون هات سفید بشه طلاق در کار نیست. از لحن خشمگین صدایش حسابی ترسیده بودم ولی تا خواستم حرفی بزنم گوشیم به لرزش و صدا درومد تا به صفحه اش نگاه کردم اسم و شماره کوروش افتاده بود . اردوان که پوزخندی میزد گفت : _خوبه از الان تنهات نمیذاره ! من هم با بی تفاوتی گوشیمو باز کردم و گفتم : _بله. کوروش اهسته حرف میزد گفت : _سلام عزیزم خوبی؟ _سلام؛ممنونم. صدایم کمی میلرزید نمیتوانستم خودم را کنترل کنم نفس عمیقی کشیدم که گفت : _اتفاقی افتاده ؟ چرا ناراحتی؟ میخوای من خودم رو برسونم؟ _نه چیزی نیست. اردوان با اخم و در سکوت نگاهم میکرد. احساس کردم حالا توی چشم هایش هم حسادت و هم حس غم نشسته . با ناراحتی و در سکوت به مکالمه ما که باید گوش هاشو تیز میکرد تا صدای ارام کوروش را بشنود همانطور نگاه میکرد . کوروش که انگار سر درد دلش باز شده بود بت مهربانی گفت : _طلایه واقعا به خاطر رفتار وقیح این دختره بی سر و پا معذرت میخوام. میدونی اون چون مادر نداره و پدرش هم فقط پول و هرچی خواسته در اختیارش گذاشته و هیچوقت نبوده چندان درست بار نیامده. نگاه پرملامتی به اردوان کردم و گفتم : _مهم نیست بعضی ها این کارها رو نشونه امروزی بودن و اجتماعی بودن یه دختر میدونن و لذت میبرن. کوروش خندید و گفت: _ادم باید دیوونه باشه که اینطوری فکر کنه من که حالم از امثال دخترهایی مثل گلاره که با رفتارها و حرف زدن های مشمئزکننده اعصاب ادم رو داغون میکنن بهم میخوره. میدونی چیه طلایه من همیشه ایده الم یکی مثل تو بده، خانم،باشخصیت،نجیب. این حرفش کمی مرا ترساند ولی چه فرقی میکرد اصل این بود کهکوروش داشت من را در مقابل اردوان به امثال گلاره ترجیح میداد من هم با افتخار در سکوت به ادامه حرف هایش که میگفت : _تو مثل یه گوهر گرانبها هستی که لای یه صدف قشنگ محفوظ موندی و به هرکسی اجازه ورود نمیدی،به نظر من که انقدر رفتارهایت متین و قشنگه ادم لذت میبره،وقتی تو رفتی همه داشتند از خانمی و اخلاقت تعریف میکردند. اونقدر بچه ها ازت خوششون اومده بود که میگن حتما باید فردا بیایی اینجا. نگران گلاره هم نباش به اردوان زنگ میزنم بیاد یه فکری به حالش بکنه. ارام گفتم: _همه و تو لطف دارید ولی ما فردا صبح زود داریم برمیگردیم. ونگاهی به اردوان کردم که انگار با این حرفم خیالش راحت شده بود و اهسته سرش را گذاشت روی فرمان. کوروش که انگار ناراحت شده بود گفت: _پس طلایه قول میدی رسیدی بهم زنگ بزنی، من طاقت دوریتو ندارم همه اش انگار یه گمشده ای دارم. _ولی کوروش خان من که بهتون گفتم نمیشه پس ادامه این کالمات هم درست نیست. کوروش با لحن ملتمسانه ای گفت : _ولی من هم گفتم تا حل شدن مشکلتون صبر میکنم. _ولی مشکل من شاید به این راحتی ها حل نشه و یه جورهایی که شاید..... امد وسط حرفم و گفت : _این را مطمئن باش که هر چی باشه برای من فقط فقط خودت مهمی و فقط به رسیدن به تو فکر میکنم، نه به هیچ هیز دیگه. اردوان سرش را دوباره بلند کرده و چشم هایش را که نمیدانم چرا اما فکر کنم به خاطر بی خوابی قرمز شده بود بهم دوخت. دیگر خجالت میکشیدم بیشتر از این به حرف های عاشقانه کوروش جلئی اردوان گوش بدهم،من مثل اون نبودم که راحت و بی ملاحظه باشم بنابر این گفتم : _ببخشید کوروش خان من باید قطع کنم. کوروش اهی کشید که صدایش توی گوشی پیچید گفت: _فقط یه چیزی. _بفرمایید! _چقدر موهای قشنگی دارید،خیلی خوبه که از چشم همه میپوشونید اگر همسر من بشی نمیذارم هیچکس بهش نگا کنه، میدونی طلایه به نظر من تو بهترین و قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم، یه وقت هایی که با خودم فکر میکنم میترسم من لیاقت تورو نداشته باشم،امشب وقتی در مقابل این دختره سبکسر سکوت کردی فهمیدم خیلی با گذشت تر از اونچه فکر میکردم هستی. من هیچ وقت قصد ازدواج نداشتم یعنی هیچوقت دلم جایی اسیر نشده بود ولی بعد از دیدن تو به خودم اعتراف کردم که دیگه گمشده ام،پیدا شده، اینها رو همون روز که تو جنگل یه بار شما رو دیده بودم به خودم گفتم. اهان راستی من هنوز گل سرهاتون رو یادگاری دارم،هر روز به یادتون نگاهش میکنم، شاید باورتون نشه از اون روز به بعد دیگه یه لحظه از خاطرم دور نمیشین. چهره اردوان که پر از رنجیدگی بود،نمیدونم چرا به یک باره دلم برایش سوخت، شاید به خاطر این که انشب من با اینکه حرفهای گلاره را نمیشنیدم داشتم از ناراحتی دق می کردم،ولی اردوان که مثل من عاشق نبود تا ناراحت بشه،فقط یه خورده چون زن اسمی اش بودم رگ غیرتش ورم کرده بودم. با این حال دیگه بیشتر نمیتوانستم به کوروش مجال حرف زدن بدهم گفتم : _بخشید کوروش خان من باید قطع کنم. درضمن خیلی امیدوار نباشین و به این چیزها فکر نکنین، من امشب بهتون گفتم....... کوروش اهی کشید و درحالی که نمیخواست ادامه حرفم را بشنود گفت: _باشه مواظبه خودت باش. بعد با نهایت احساس گفت: _طلایه خیلی دوستت دارم،هیچوقت تو زندگیم کسی نتونسته ود اینطوری اسیرم کنه. ببخشید..... اما اینو گفتم که زودتر مشکلت رو حل کنی و بدونی یکی منتظرته. وقتی دوباره به اردوان که سرش را به ستون کناری ماشین تکیه داه بود و به حرفهامون گوش میداد نگاه کردم بی هیچ حرفی گفتم: _خداحافظ. وگوشی رو قطع کردم. اردوان بعد از اینکه باز هم بی صدا مثل مسخ شده ها نگاهم کرد بی انکه حرفی بزند از ماین پیاده شد و کنار دریا رفت. بارون به شدت میبارید با اینکه تو ماشین هیچ صدایی نمی امد و سکوت حکومت میکرد ولی بیرون قیامتی برپا بود.دریا کاملا طوفانی شده و باران چنان شدت اشت که هر لحظه فکر میکردم الانه که شیشه ماشین را بشکند. دوست داشتم من هم همراه باران گریه کنم چقدر شب سختی بود کاش سرنوشت هیچ وقت پامو تو زندگی اردوان باز نکرده بود نه نمیتوانستم برای همیشه فراموشش کنم و نه این مثل هرزنی که خودش را مالک شوهرش میداند باشم. حالا دیگه هردو موافقت کرده بودیم به زودی از همدیگر جدا بشویم. عقلانی اش هم همین بود. نمیدانم چقدر مثل احمقها رفته بودم تو فکر و خیال و اشک میریتم که دیدم هنوز اردوان برنگشه،میدیدمش تو ساحل نشسته ولی برایم سخت بود بعد از این که انقدر با گلاره صمیمی دیده بودمش بازهم مثل قبل باهاش رفتار کنم.باز هم نمیدانم چقدر با خودم جنگیدم،تابالاخره راضی شدم بروم سراغش، انقدر بارون دیده بود که تا پاهامو بیرون گذاشتم تا ساق پاهام توی گل و شل فرو رفت. با این که قیافه ام درهم رفته بود و به سختی گام برمیداشتم بالاخره کنار اردوان که کاملا خیس شده و انگار دوش گرفته بود قرار گرفتم. اردوان که متوجه حضور من شده بود اهسته گفت: _طلایه خانم، میبینی یه وقتهایی دریا به این بزرگی هم قاطی میکنه،اونوقت ماها فکر میکنیم وقتی کسی بزرگ شد،نباید ناراحت بشه نباید عصبانی بشه اصلا نباید حرف بزنه. نمیفهمیدم چی داره میگه اصلا چه ربطی داشت زیر شرشر بارون تو کلی شن نشسته بود و تمام جونش کثیف شده بود انوقت حرفهای فلسفی میزد که حوصله اش را نداشتم. ارام گفتم: _پاشو بریم، دیر وقته. اردوان که انگار اصلا صدامو نمیشنید گفت: _میبینی دریا هم شبها جو میگیردش تا کجاها پیش میاد ولی هنوز افتاب نزده وقتی همه جا روشن و واضح  میشه میترسه کم بیاره میره عقب، عقب انقدر که خودش هم از بی وجودی خودش، حالش بهم میخوره و کف میکنه. احساس کردم اردوان کاملا قاطی کرده و داره هذیون میگه. ارام گفتم : _اردوان خواهش میکنم پاشو خطرناکه، نصفه شب ما اینجا نشستیم پاشو اگر خواستی میریم ساحل وم ویلای خودت. اردوان که به حرفم اهمیت نمیداد دستم را گرفت و گفت: _بشین یه خورده هم به حرف های من گوش بده، البته من مثل اون مرتیکه بلد نیستم اونطوری برات لفظ قلم حرف بزنم و بهت وعده قهرمانی بدم. شاید بگه با همه شرایط کنار میاد ولی خب فکر اینجاشو نکرده که تو زن من هستی،مطمئن هستم اگر بفهمه کنار میکشه پس نباید زیاد روش حساب کنی. و درحالیکه انگار حالا دلشت با خودش حرف میزد ادامه داد: _هرچند شاید هم کنار نکشه شاید بگه گور بابای اردوان، گور بابای دوستیمون اره،مرتیکه زابراه تر از این حرفهاست. درحالی که صداشون بلند میکرد با فریاد گفت : _تو بهم گفته بودی با کوروش هیچ رابطه ای نداشتی ولی حالا خاطرات جنگل و اون چیزهارو با هم مرور میکنین....! اروم گفتم: _بعدا برات توضیح میدم،موضوع اون جوری که تو فکر میکنی نیست. اردوان سرش گیج رفت و روی شنها ولو شد،دیگر نمیتوانستم تو اون شرایط بمانم درحالی که نهایت زورم را میزدم تا از روی زمین بلندش کنم گفتم: _اردوان پاشو دیروقته. وبه هزار زحمت و زور بلندش کردم و به سمت ماشین هولش دادم،به سختی پشت فرمان نشست و ماشین به ان قشنگی اش با ان همه شن کثیف شد،حالا بماند که توی دلم چقدر بهش گفتم " بی لیاقت و شلخته" ولی خوب با همه این حرفها،اردوان که مثل موش ابکشیده شده بود تا ویلا که چند دقیقه ای بیشتر فاصله نداشت رانندگی کرد و من فقط توی دلم صلوات فرستادم و ایت تاکرسی خواندم که با ان وضعیت تصادف نکنیم خودم که رانندگی بلد نبودم. چقدر این شیدا همیشه بهم میگفت" بیا من بهت یاد بدم،بده دختر هیچی از رانندگی ندونه". ولی راستش من میترسیدم سوار مال امانت بشوم ار بچگی هیچ وقت دوست نداشتم وسابل دیگران را استفاده کنم یعنی این اقاجونم اینطوری بارم اورده بود . خلاصه به هر بدبختی بود رسیدیم خدارو شکر هم خیاابان ها خیلی خلوت بود و هم راه خیلی نزدیک. اردوان که حالش خوب نبود و به زحمت زیر شانه اش را گرفته بودم سریع از پله ها بالا بردم. ویلا در تاریکی فرورفته بود و انگار ساعت ها میشد که همه خوابیده بودند. در حالیکه همه لباسهایش خیس بود داخل حمام هلش دادم و رفتم پایین سریع برایش ش یر داغ کردم و برگشتم. با حوله روی تخت ولو شده بود و از موهایش اب میچکید به زور لیوان شیر را به خوردش دادم و اب موهایس را حسابی با حوله خشک کردم و به زور ربدوشامبرش را تنش کرده و خواباندمش و پتو را تا روی سرش کیپ کردم. اردوان هم دیگر یک کلمه حرف نزد و چشم هایش را بست . خودم هم حال و روز جالبی نداشتم، همه لباسهایم کثیف و خیس شده بود. سریع عوض کرده و جایم را پهن کردم. انقدر خسته بودم و انقدر شب بدی را گذرانده بودم که سریع به خواب رفتم ولی هنوز یکی دو ساعتی بیشتر نخوابیده بودم که کاملا احساس خستگی می کردم که با ناله های اردوان چشم هایم را که انگار توش خورده شیشه ریخته بودند و حسابی میسوخت،باز کردم اول فکر کردم خواب میبینم ولی انگار همه چیز در بیداری بود و تازه همه شب ان شب مثل فیلم به خاطرم هجوم اورد. متوجه نمیشدم اردوان چه میگوید ولی جمله های نیمه تمام و گنگی میگفت که زیاد قابل فهم نبود وقتی دستم را روی پیشانی اش گذاشتم انقدر داغ بود که هیچوقت ندیده بودم تب کسی انقدر بالا باشد هرچی صدایش کردم اصلا متوجه نبود هرچی هم تکانش دادم انگار نمیخواست بیدار شود یعنی حالتی بود بین خواب وب بیداری نمیدانستم باید چه کار کنم با اینکه میدانستم نصفه شبی مامان را زا به راه میکنم ولی چاره ای نداشتم باید میرفتم بیدارشون میکردم. خودم حسابی دست و پایم را گم کرده بودم  ونمیدانستم باید چیکار کنم. سریع بخ سمت اتاق مامانم رفتم و در زدم ولی انگار خوابشان سنگینتر از این حرفها بود . حدود چند دقیقه ای بود که در میزدم و مامان و بابا در را باز نمیکردند. درحالیکه حسابی پریشان بودم سراسیمه به اتاق فرنگیس خانم اینها رفتم ولی انگار هرچه در اتاق انها را هم میزدم کسی بیدار نمیشد. دوباره درحایکه از نگرانی نفسم بالا نمیومد و همان حالتی بود که همیشه وقتی خیلی بیش از حد میترسیدم و یا نگران مبشدم بهم دست میداد به سمت اتاق اقاجون اینها رفتم و بعد از یکی دوبار در زدن سریع در را باز کردم و داخل شدم ولی در کمال ناباوری دیدم همه تخت ها مرتب است چمدان هاشون هم گوشه ای از اتاق بود ولی خودشان نبودند. ان لحظه اصلا نمیتوانستم حدس بزنم که کجا رفته اند فقط دویدم به سمت تراس که شاید ان وقت شب رفته باشند کنار دریا ولی بارون به شدت میبارید و بعید میدانستم اقا جون اینها تو اون هوا بیرون باشند. ان هم انوقت شب. در حالیکه از سر استیصال دستم را روی پیشانیم میگذاشتم برگشتم به اتاق اردوان صورتش حسابی داغ بود و همانطور ناله میکرد نمیدانستم باید چه کار کنم دوباره به اتاق فرنگیس خانوم اینها رفتم ولی انها هم فقط چمدانهایشان بود و خودشان نبودند. مستاصل سریع به اشپزخانه رفتم و همه کمدها و کشوها را به ترتیب گشتم و نگاه کردم تا بلکه قرص تب بری پیدا کنم ولی هیچی نبود به خاطر این که حسابی بد شانس بودم،زمین و زمان بد و بیراه میگفتم و نمیدانستم حدافقل مامان اینها کجا رفتند که مارا تنها گذاشته اند. به سمت تلفن رفتم تا بلکه به موبایل حاج اقا زنگ بزنم با اینکه میدانستم دیر وقته ولی چاره ای نبود . کنار تلفن یاد داشتی را که دست خط اقاجونم بود دیدم. "طلایه جان ما داریم میریم منزل یکی از دوستان حاجی که در رامسر کلبه جنگلی دارد. شما هم اگر فردا یادداشت را دیدید تماس بگیرید. ادرس بدهم بیایید،هرچند ادرس را مینویسم شاید موبایل تو جنگل انتن ندهد" و ادرس را با کروکی گذاشته بودند. اه از نهادم درامد. دیگر اگر هم میتوانستم باهاشون تماس بگیرم تا می امدند دیر میشد. سریع از روی تلفنهای ضروری تقویمی که کنار تلفن بود شماره اورژانس را پیدا کردم و به امید این که بتوانم امبولانسی بگیرم سریع شماره گرفتم ولی نه یک باز بلکه ده بار دیگر زنگ زدم و اشغال بود. حسابی حرص میخوردم و با خودم حرف میزدم و شاید صد بار طول سالن را قدم زدم تا اخر خط ازاد شد . صدایم میلرزید تا اقایی گوشی را برداشت گفتم:

    _ببخشید اورژانس؟

  • پست 23 رمان طلایه
  • پست 23 رمان طلایه

    ---------------

    مرد که انگار عصبانی هم بود گفت : _بله. _ببخشید شوهرم انگار سرماخورده حسابی تب کرده میشه یه ماشین بفرستید؟ مرد که انگار خیلی از همه جا شاکی بود با فریاد گفت: _نداریم خانم. _اقا خواهش میکنم کی میاد ؟ مرد که عصبانیتر شده بود گفت: _چی میگی خانم تو این بارون چندتا ماشین داشتیم که رفتن تو جاده برای تصادفات جاده ای خانم! اون وقت شما شوهرت سرما خورده زنگی زدی _اخه حالش خیلی بده هذیون میگه. نمیدونید کی برمیگردند؟ با لحن بدی گفت: _وقت گل نی خانم! وقتی تو این بارو برن صدها کیلومتر اونوتر که مشخص نیست که میان _یعنی چی اقا این چه طرز حرف زدنه شوهره من اردوان صولتیع! با پوزخندی گفت: _هرکی میخواد باشه . ماشین نداریم یه خورده پاشویه کن خوب میشه. وگوشی را کوبید. انگار ان یک جمله ار را هم فهمید همسرم اردوان لطف کرد و گفت سریع بالای سر اردوان رفتم از قبل هم بدتر شده بود. نمیدانم چرا حالا دندانهایش بهم کلید کرده بود دیگر ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شده بود . تا به حال هیچ کسی را به ان حالت ندیده بودم. هیچ کاری از دستم بر نمی امد حالا باید از کجا دکتر گیر بیاورم. همانطور که با خودم غر میزدم حالا چه وقت کلبه جنگلی رفتن بود یاد کوروش افتادم. ان لحظه دیگر به هیچ چیز جز سلامتی اردوان که انطور سخت نفس میکشید و هر لحظه دیگر به هیچ چیز جز سلامتی اردوان که انطور سخت نفس میکشید و هر لحظه وخامت حالش بیشتر میشد فکر نمیکردم با اینکه میدانستم کاری که میکنم برای خودم از همه بدتره حتی به قیمت از دست دادن کسی مثل کوروش ولی شماره اش را گرفتم. گوشی دو سه بار زنگ خورد داشتم پشیمان می شدم که کوروش در حالی که حسابی صدایش خواب آلود بود گفت: -بله شما؟ صدایم می لرزید فقط مانده بودم چی بگویم در حالی که صدای نفس هایم حسابی بلند شده بود مثل کسی که دنبالش کردند گفتم: -الو کوروش خان. کوروش که امنگار تازه حواسش جمع شده بود گفت: -طلایه توی!اتفاقی افتاده؟ به سختی گفتم: -نه،یعنی آره،ولی....می شه،می شه یه لطفی بکنید؟ کوروش با نگرانی گفت: -آره،من در خدمتم دارم لباس می پوشم،چی شده؟حال پدرتون بد شده،خب آدرس رو بفرمایید من دارم می یام. من که دستپاچه شده از تماسم پشیمان بودم با خودم گفتم"بهتره بپرسم چی کار کنم و بگم نیاد"گفتم: -نه،نمی خواد شما زحمت بکشید فقط بگید باید چیکار کنم حالش خیلی بده،تب داره و هذیون می گه و دندان هایش بهم چسبیده و سخت نفس می کشه. کوروش کمی مکث کرد و گفت: -چی می گی دختر داره تشنج می کنه باید خودم باشم. من که حالا واقعا ترسیده بودم گفتم: -واقعا!پس خودتون تشریف بیارید. کوروش گفت: -دارم می یام،تو الان دست هاشو بکن تو آب یخ. من که موبایلم کنار گوشم بود سریع دویدم تو آشپزخانه و چند تا کاسه و قابلمه پیدا کردم و سریع رفتم تو حمام و پر آب سرد کردم.کوروش که همان طور پشت تلفن داشت رانندگی م یکرد همه ی کارهایی را که قبل از رسیدنش واجب بود انجام بدهم بهم می گفت و من هم انجام می دادم.کوروش که رسید سر همان جایی که عصر قرار داشتیم گفت: -طلایه من رسیدم سر دهم،حالا کجا بیام؟ در حالی که صدایم از نه چاه بیرون می آمد گفتم: -بیا ویلای اردوان. کوروش که انگار به گوش هایش شک کرده بود گفت: -کجا؟ دوباره بلندتر گفتم: -بیا ویلای اردوان،مگه بلد نیستی؟ کوروش کهخ یک لحظه ساکت شده بود و حتی با این که جلوی رویم نبود ولی اوج تعجب را در صدایش حس می کردم و حتم داشتم الان نزدیکه شاخ دربیاورد و گفت: -یعنی چی؟مگه تو اونجایی؟! من که خجالت می کشیدم و شرم و صد تا حس بد دیگر که نمی دانم چی بود وجودم را تصرف کرده بود و نفسم بالا نمی آمد گفتم: -زود باش.اردوان حالش خیلی بده. گوشی را قطع کردم.هنوز دقیقه ای نگذشته بود که با دیدن تصویر بهت زده کوروش پشت آیفون تصویری در را باز کردم و سپس کورو در حالی که کیف بزرگی همراهش بود و چون مسیر حیاط را طی می کرد کمی خیس شده بود رو به روی من که کنار در چوبی شاختمان ایستاده بودم ظاهر شد،قدرت نگاه کردن به چشم های متعجبش را نداشتم.سلام آرامی کردم و گفتم: -دنبالم بیا. سریع از پله ها در تاریکی بالا رفتم و در اتاق را برایش باز کردم.اردوان همان طوری بی حال بود.کوروش که انگار با دیدن حال وخیم اردوان همه ی سوال های بزرگی را که در همین چند دقیقه توی ذهنش نشسته بود از خودش دور می کرد سریع کیفش راب باز کرد و بعد از تزریق چند آمپول و وصل کردن یک سرم دستش را روی پیشانی اردوان گذاشت و انگار که نفس راحتی می کشید رو به من که مانده بودم حال چی باید به خواستگار محترم بگویم کرد و گفت: -به خیر گذشت. من هم نفس راحتی کشیدم و گفتم: -خدارو شکر. کوروش با نگاهی که ملامت و کمی هم حیرت در آن نشسته بود براندازم کرد و با طعنه گفت: -چیه باید خوشحال می بوید که تقاص پس داده؟ یک لحظه متعجب نگاهش کردم و پیش خودم فکر کردم کوروش همه چیز را می دانسته و به من پیشنهاد ازدواج داده،خواستم چیزی بگویم که کوروش ادامه داد: -هیچ وقت فکر نمی کردم اردوان چنین پسری باشه منو بگو به سرش قسم می خوردم. و در حالی که سرش را تکان می داد گفت: -ولی انگار مقصر خود خرم بودم که بهش اطمینان کردم و تو رو به دستش سپردم هرچند شاید واقعا نتونسته از تو... آهسته به سمت من آمد و ادامه داد: -تو خیلی مهربانی ولی اردوان خیلی اشتباه کرده،و شاید هر کس به جای تو بود.... وسط حرفش آمدم و گفتم: -چی داری می گی کوروش؟!اردوان اصلا.... کوروش که با اخم نگاهم می کرد گفت: -یعنی تو با خواسته ی خودت آمدی اینجا و به زور نیاوردتت؟ -اصلا موضوع چیز دیگه ایه. کوروش که عصبانی شده بود با فریاد گفت: -کدوم موضوع؟فقط یه کلمه بهم بگو اتفاقی هم برات افتاده یا نه؟ -اصلا موضوع.... وسط حرفم آمد و گفت: -فقط بگو غلط اضافه کرده یا نه؟ -نه،ولی موضوع.... باز میان حرفم پرید و در حالی که نفس راحتی می کشید گفت: -هیچ موضوع دیگه ای مهم نیست،فقط خدا را شکر می کنم..... این دفعه من وسط حرفش پریدم و گفتم: -چی داری می گی واسه خودت؟موضوع اینه که.... کوروش  که به چشم هایم خیره شده بود گفت: -پیش آمده،اشکالی نداره،خوب حالا اردوان رو بهتر شناختم. سرم را پایین انداختم و محکم گفتم: -کوروش،اردوان شوهرمه تو چی می گی؟! کوروش با چشم هایش که از بهت و تعجب حسابی باز شده بود نگاهم کزد و من ادامه دادم: -همون زنی که می گفتی خیلی زشت و بدهیکله که زن اروان شده من هستم،طلایه. کوروش روی مبل اتاق وارفته بود و با ناباوری گفت: -یعنی تو همون دختری!پس چطور اردوان تو رو نشناخته؟!مگه می شه! -اردوان هیچ وقت منو نگاه هم نکرده بود که بشناسه. کوروش همچنان با تعجب نگاهم کرد و گفت: -پس چرا قبول ردی زنش بشی؟دختر تو چی کم داری که.... وسط حرفش آمدم و گفتم: -موضوع این حرف ها نیست،ما یه ازدواج اجباری داشتیم. -یعنی تو،یعنی شما دوتا.... سرم را پایین انداختم و گفتم: -آره،اردوان چند روزه فهمیده. کوروش که انگار به یک باره همه کشتی هایش غرق شده بود مات و مبهوت نگاهم کرد و من با خونسردی،تمام ماجرا برایش تعریف کردم و حتی به خاطر این که بهش ثابت بشه بین من و اردوان هیچ چیزی نیست به رختخواب بغل تخت اشاره کردم و که حالا با خودم فکر می کردم خوبه مامان اینها نبودند والا آن قدر هول شده بودم و استرس داشتم شاید باعث شکشون می شد. کوروش سرش را میان دست هایش گرفته و به فکر فرو رفت.سریع به آشپزخانه رفتم و با دوفنجان چای برشگتم.ابتدا بالای سر اردوان رفتم تا سری بهش بزنم که دیدم آرام خوابیده و با یک ساعت پیش کلی فرق کرده.دستم را روی پیشانیش که موهای قشنگش بهش چسبیده بود گذاشتم انگار کمی بهتر بود و بعد در مقابل کوروش که هنوز در عالم خودش غرق بود نشستم.کوروش که با حضور من سرش را بلند کرده بود،نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت: -اردوان مقل برادرم می مونه،از این که در موردش اون طوری فکر کردم خودم رو نمی بخشم ولی این رو هم باید بگم واقعا براش متاسفم،خیلی بی لیاقت و کم سلیقه است. کمی صدایش را پایین آورد و گفت: -اگر انتخاب اردوان گلاره است تو هم باید زندگی شخصی خودت رو انتخاب کنی یه وقت هایی آبرو و این حرف ها فقط دست بند دست و پاهاست ولی اینها همه تا وقتی کاربرد داره که انتخاب اردوان گلاره باشه که من بعید می دونم.حالا معنی اون نگاهاشو می فهمم. سرش را تکان داد و گفت: -آره،حالا معنی خیلی چیزها رو می فهمم. بعد رو به من گفت: -اگر واقعا این طور باشه که من فکر می کنم اردوان همیشه مثل بادرم عزیزه و شما هم مثل خواهرم ولی اگر غیر از این باشه اردوان مثل برادرم می مونه ولی روی تو دیگه اون جوری فکر نمی کنم و روی پیشنهام هستم. کیفش را برداشت و اسم چندتا دارو رو روی یک کاغذ نوشت و گفت: -همشو صبح بگیر داروخانه دور میدونه من هم فعلا رازدار خودتون بدونید تا بعد.فعلا من می رم تو هم بهتره یه خورده استراحت کنی. و با طعنه گفت: -دیشب خیلی پریشون بودی. به خاطر این که تا حدی طعنه ی حرفش را بپوشاند اشاره ای به پنجره کرد و گفت: -آخه دیگه صبح شده. لبخندی زد و به سمت در رفت،من در سکوت به دنبالش تا پایین رفتم.لحظه ی آخر نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: -مواظب این رفیق ما باش،بعضی موقع ها تب عشق بیشتر از هر چیزی آدم رو از پا در می یاره. آهسته گفتم: -کوروش اذیت نکن،اردوان همه فکر و ذکرش گلاره است. کوروش که پوزخندی می زد گفت: -یعنی اردوان این قدر احمقه من خبر ندارم!بهتره بدونی خیلی خوب می شناسمش،باور کن. لبخند تلخی زد و گفت: -خداحافظ. -لطف کردی آمدی،واقعا مجبور شدم والا شما رو اذیت نمی کردم. کوروش سری تکان داد و گفت: -به حرفت ایمان دارم. من که حالا آرامش از دست رفته ام را نا حدی به دست آورده بودم قدرشناسانه گفتم: -کوروش  خان همیشه نمی دونم چرا وقتی با شما حرف می زنم،خیلی احساس سبکی می کنم. کوروش نگاهی به چشم هایم که از خجالت به زیر افتاده بود کرد و گفت: -من هم بعد از حرف زدن با شما خیلی احساس های بخصوصی دارم ولی بهتره سربسته بمونه تا نتیجه گیری اساسی اردوان خان. و بی آن که دیگر حرفی بزند به حالت دویدن از لابه لای درخت های انبوه حیاط گم شد. نمی دانستم کار درستی کردم یا نه ولی خدا را شکر می کردم که ادوان در کمال آرامش خواب بود .ساعت پنج و نیم صبح را نشان می داد،بدنم خسته بود ولی آن قدر اتفاقات عجیب و غریب افتاده بود که تیتروار هم می خواستم به آن بیست و چهار ساعت فکر کنم ساعت ها طول میکشد.دمای بدن اردوان را چک کردم و سپس کمی اتاق اردوان را که هر گوشه اش دستمال یا سطلی افتاده بود مرتب کردم و دوباره دمای پیشانی اش را چک کرده و کنارش نشستم تا اگر مشکلی پیش آمد متوجه شوم. از ظهر خیلی گذشته بود که با تکان ­های دست اردوان، سریع از خواب پریدم، یک لحظه با این فکر که اتفاقی افتاده باشد و من متوجه نشده باشم، قلبم فرو ریخت، ولی با دیدن اردوان که در صحت و سلامت، کنار تخت نشسته بود و با لبخند گفت: - ساعت دو ظهره، نمی­ خوای بلند شی؟ خیالم راحت شد. اردوان که دیگر اثری از بیماری در چهره اش نبود، گفت: - مردم از فضولی، پاشو ببینم چه خبر بوده که خانم افتخار دادن و توی رختخواب من خوابیدن! با یادآوری آنچه دیشب، گذشته بود، دوباره احساس خستگی کردم. خمیازه ای کشیدم و در جایم نشستم، بعد گفتم: - اگر به اون سرمی که تو دستت بود، توجه می کردی، می فهمیدی دیشب چه خبر بوده. اردوان خندید و گفت: - یعنی به بهانه ی سرم، خودت رو مهمون رختخواب من کردی. اخم کردم و بالشت کوچکی را به سمتش پرتاب کردم که جاخالی داد و در حالی که بلند می خندید، گفت: - آن قدر دیشب حرصم دادی، تو خواب هم این کوروش ننه مرده رو می دیدم که تو اتاقم داره چرخ  می زنه و مرتب صداش، تو گوشم بود. با اخم نگاهش کردم و گفتم: - نه خیر، خواب ندیدی اردوان خان! فقط با مریضی بی موقع تون، یکی از خواستگارهای خوبم رو پروندی. اردوان که بلندتر می خندید و انگار بیش از حد تصور شاد بود. گفت: - عجب! فکر کردی من شلغم بنفشم که خانم برای خودشون بساط عروسی راه بیندازن. مثل خنگ ها به اردوان که خیلی راحت به حرف های من گوش داده بود و به جای بدخلقی، می خندید، نگاه کردم و گفتم: - چیه، نامزد جونتون عیادت اومدند که این قدر با دُمت گردو می شکنی. اردوان بلندتر خندید و گفت: - وقتی حسودی می کنی، قیافت خوشگل تر می شه، ولی محض اطلاع خانم، دوست عزیزم، دکتر کوروش، یک ساعت پیش اومدند عیادتم و حالم رو حسابی خوب کرد. جداً وقتی که می گن دست دکتر شفاست، درسته، الان انگار دوپینگ کردم، این قدر شادم. حالا می فهمیدم چرا اردوان، آن قدر سرحال شده، حتماً فهمیده کوروش دیگه پاشو از زندگی من بیرون کشیده، سکوت کرده و در فکر فرو رفته بودم که اردوان حسابی نزدیکم شده و دستی به موهایم کشید و با خنده گفت: - دیشب، خیلی به زحمت افتادی، ممنونم. از این که دست به موهایم می کشید، معذب شده و با اخم موهامو از زیر دستش کشیدم و گفتم: - خواهش می کنم برای سپاسگزاری از حسن رفتار خودتون و همسر آینده تون، دیشب پیش دوست هام بود. هر چی می گفتم، اردوان می خندید. با نگاهی دوباره، دست به موهام کشید و گفت: - حالا برای هر چی بوده، ممنون. با اخم دست هایش را پس زدم و گفتم: - نکن. اردوان به چشم هایم خیره شد و گفت: - دوست دارم، مثل ابریشم لطیفه، خوشم می یاد، نوازشش کنم، حالم رو بهتر می کنه. با لحن خاصی گفتم: - به قول نامزدتون که صد در صد پر موخوره است. اردوان چشم هایش خندید و گفت: - هر کی همچین زِری زده، یعنی به موهای خانمم، حسودی کرده. صورتم کِش آمده و با حالت مات نگاهش کردم. اردوان با لحنی خاص، گفت: - چیه؟ زیاد خوشحال نشو، خواستم یه خورده برات نقش یه شوهر مهربون رو بازی کنم، ترسیدم یادت رفته باشه، آخه مامان اینها تماس گرفتند، بریم پیششون، کلبه ی جنگلی حاجی عزیزی. من که آرزوم بود، اردوان همیشه آن قدر مهربان باشد. اصلاً به روی خودم نیاوردم و گفتم: - حالا چی شده یه دفعه رفتن اونجا، دیشب پدر منو درآوردن. اردوان خیره نگاهم کرد و گفت: - آخی، ولی بد تیکه ای رو از دست دادی، جون من دکتر کوروش، اوه اوه، حسرت و آرزوی همه ی دخترهای غریب و آشنا، فکر کن وقتی اومده و تو رو اینجا دیده چه حالی شده. و دوباره زد زیر خنده و ادامه داد: - فکر کن، وقتی فهمیده ما زن و شوهر هستیم، قیافه اش چه شکلی شده!؟ کاشکی حالم خوب بود،می دیدمش، باور کن صد بار قیافه اش رو تجسم کرده بودم، بعد از این که یک روز تو چشم هایش نگاه می کنم و می گویم طلایه همسر منه، چه شکلی می شه، ولی افسوس که این صحنه رو از دست داد. و دوباره قاه قاه خندید. از این که به راحتی یک رقیب قَدَر را از میدان به در کرده و آن قدر سرخوش شده، حرصم درآمده بود. گفتم: -حالا چندان هم خوشحال نباش، شاید به زودی اون پشت سر تو بخنده که چه راحت صاحب ... به یک باره، خنده هایش قطع شد. اما حس رضایت در وجود من، جان گرفت.  با جدّیت به چشم هایم خیره شد و گفت: - این طوری دوست داری؟ وقتی سکوتم را دید، با لحن عصبی گفت: - این آرزو رو به گور می بره، شک نکن عزیزم. با ناراحتی به سمت کمد لباسش رفت و با حرص گفت: - بجُنب، مامان اینها منتظرند. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم: - من باید حمام کنم، خیلی اوضاعم بی ریخته. با حرص حوله ام را برداشتم و وارد حمام شدم، که گوشی اردوان زنگ خورد. بین رفتن و ماندن، گیر کرده بودم. از یک طرف دوست اشتم بفهمم کیه و چی می گه و از طرفی اردوان منتظر بود از شرّ من راحت بشه تا با گلاره حرف بزنه. ولی من هم یک بار شده باید خودم را به پررویی می زدم و کنارش می ماندن و مثل خودش که راحت به مکالمات من گوش می کرد و برای از بین بردن هر کسی، هر کاری صلاح می دانست، انجام می داد. به همین خاطر از نصف راه رفته، برگشتم کنارش، اردوان با بهت نگاهم می کرد. اما من خونسرد و حوله در دست نشستم و به چشم هایش زل زدم و گفتم: - نمی خوای جواب بدی؟ اردوان پررو تر از من بود، گفت: - شما نمی خوای بری حمام؟ به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: - شما به کارت برس. ازدوان که انگار مغلوب شده بود، بالاخره گوشی شو جواب داد. با این که گوشی اردوان هیچ گاه صدا رو پخش نمی کرد، ولی معلوم بود گلاره چه جیغ های بنفشی می زد که من هم یک چیزهایی متوجه شدم. تا اردوان بیچاره گفت: - بله. گلاره فریاد کشید: - معلومه از دیشب کدوم گوری هستی؟ مگه نگفتم تا رسیدی زنگ بزن. صدبار از دیشب تا حالا زنگ زدم، دیگه می خواستم بلند شم بیام اونجا، معلومه تو اون ویلا چه خبره که گم و غیب شدی!؟ نکنه داری یه     غلط هایی می کنی. اون از دیشب که اومدی پیش من، تمام هوش و حواست یه جای دیگه بود، بعد هم که باهام تنها می شی، می گی سرم درد می کنه، پام درد می کنه، می خوابی، نه حرفی می زنی، نه بهم توجه    می کنی، اصلاً معلوم نیست جدیداً چه غلطی می کنی. ببین اردوان، همین الان بلند می شی می یای اینجا، والا من کار ندارم. مامانت هست، بابات هست، خودم بلند می شم، می یام اونجا ببینم کی می خواد جلومو بگیره. اردوان که فکر نمی کرد، من چیزی از حرف های گلاره بشنوم، خنده مصنوعی کرد و گفت: - باشه، هر چی تو می گی درسته عزیزم، حالا خودت رو ناراحت نکن. گلاره که از آن طرف جیغ می کشید، گفت: - همین!؟ تو درست می گی عزیزم!؟ من دارم می گم پاشو زود بیا پیشم، من دیگه حوصله ی تحمل این عوضی ها رو ندارم، همچین بعد از جریان دیشب برام پشت چشم نازک می کنند، انگار به اسب شاه گفتم یابو، انگار اون دختره ی اُمّل، تحفه بوده، از صبح که پاشدم، همه دهن گشادشون را باز می کنند، هی زِر زِرشو می کنند. اردوان دیگه طاقت تحمل کردنشون رو ندارم، اگه نمی تونی منو ببری ویلا، باید بیایی بریم هتل، من الان زنگ می زنم یه اتاق رزرو می کنم. اردوان نگاهی به من انداخت و سعی کرد آرام حرف بزند، یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده، گفت: - نه عزیزم نمی شه، من الان دارم می رم خونه ی دوست پدرم، دعوت دارم. در حالی که از فضولی من کلافه شده بود، از جایش بلند شد و صداشو پایین آورد و از اتاق خارج شد و سپس آهسته گفت: - مگه من گفتم بیایی؟ چقدر گفتم نیا، من .... من که دیگر بقیه ی حرف هاشو نمی شنیدم، می خواستم پررو بازی در بیاورم و دنبالش بروم، ولی خجالت کشیدم و داخل حمام شدم. همین قدر که فهمیده بود بین شان شکرابه و دیشب اردوان باهاش خوب تا نکرده، کافی بود. پس سریع دوش گرفتم و از حمام خارج می شدم، متوجه اردوان که لباش هاشو به تن کرده و به نظرم کمی هم بی قرار بود، شدم که با دیدن من، یک دفعه مثل آدم ندیده ها، ماتش برد، سرتا پای خودم را که حسابی داخل حوله پوشیده بودم، نگاهی کردم تا مشکلی نداشته باشم، گفتم: - چیزی شده؟ اردوان که تازه به خودش آمده بود، دستپاچه گفت: - نه، فقط بجُنب، مامان اینها منتظرند. عینک و کلاهی برداشت و رو به من ملتمسانه گفت: - طلایه خیلی سریع حاضر شو، من تو ماشین منتظرتم. من که با تعجب نگاهش می کردم، گفتم: - حالا بعد ناهار می ریم، چه عجله ای ... اردوان وسط حرفم پرید و گفت: - بهت می گم زود باش دیگه، حتماً دلیل داره، از اتاق خواستی بیایی، درش رو قفل کن، کلید رو هم بردار. از اتاق خارج شد. حالا می دانستم علّت آن همه استرس که در نگاه اردوان موج می زند، گلاره است. حدس زدم حتماً می خواد تهدیدش را برای آمدن به ویلا عملی کند که اردوان می خواهد هر چه زودتر، از این مکان برویم. سریع هر چی لازم داشتم، برداشتم و یک تیپ اسپورت خوب زدم و به گفته ی اردوان در اتاق را قفل کردم و از ساختمان بیرون رفتم. اردوان تو حیاط داخل ماشین نشسته بود تا سوار شدم. سریع ریموت درب را زد و گفت: - طلایه اگر اشکالی نداره چند لحظه سرتو پایین بگیر. من یک جورهایی بهم برخورده بود، نگاهی اخم آلود بهش انداختم و صندلی ماشین را خواباندم و خودم هم رویش خوابیدم. با سرعت زیاد که باعث کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت می شد، سریع از آن منطقه گذشت و بعد گفت: - بیا بالا خطر رفع شد. ساکت بودم و بعه قول شیدا، چهره ام همیشه قبل از خودم ناراحت می شد. صندلی را به حالت اولیه درآوردم و چشمانم را به طبیعت زیبا که با باران سخاوتمندانه ی دیشب، به نظرم خیلی دلنوازتر شده بود، دوختم. اردوان که مثل همیشه حین رانندگی زیرچشمی نگاهم می کرد، گفت: - چیه، پکری؟ چیزی نگفتم، بی تفاوت گفت: - ممکن بود گلاره بیاد دم ویلا، یعنی گفت دارم می یام، معذرت می خوام، مجبور شدم بگم سرت را بدزدی. نگاه چپ چپی بهش انداختم و گفتم: - خب زنگ بزنه چی! اردوان با تمسخر دنده را عوض کرد و گفت: - این وقت ها یه حرکتی هست که بهش می گن از دسترس خارج کردن، که الان گوشیم تو همون وضعیته. - ولی این حرکتی که می گی کار خیلی زشتیه، شاید.... آمد وسط حرفم و گفت: - حرکت های زشت یه وقت هایی کارآمدتره. دیگر چیزی نگفتم و اردوان هم سکوت کرد و به رانندگی خودش ادامه داد. باز دوباره ژستی گرفته بود که قلبم را می لرزاند، اصلاً نمی دانستم این آدم چه چیزی در وجودش داشت که قلبم را لبریز می کرد، شاید کوروش، به مراتب خیلی بهتر و جذاب تر از اردوان بود، ولی تأثیری که اردوان رویم می گذاشت، خیلی عمیق تر بود. که اردوان بعد از دقایقی جلوی یک رستوران که در کنار جاده بود و محلی به نظر می رسید، نگه داشت. دیدن بسته های کلوچه، کلاه و سبدهای حصیری و اجناس چوبی و خلاصه بوی به خصوصی که توی این جور جاها هست، در دل طبیعت سبز، حسابی حس و حالم را عوض کرده بود و انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس به جز من و اردوان وجود نداشت. مثل بچه مدرسه ای ها، داخل مغازه های کنار رستوران می دویدم و هر چیزی را با سرخوشی بر می داشتم و نگاه می کردم. اردوان که انگار او هم یاد کودکی هایش افتاده بود، دنبال من راه می رفت و هر چه را که می دیدم، سریع برمی داشت و روی میز فروشگاه می گذاشت. صاحب مغازه که حسابی با اردوان گرم گرفته بود و تقاضای عکس گرفتن با گوشی همراهش را داشت، با لهجه ی شیرینی اجازه حساب کردن به اردوان نمی داد و می گفت: - اینجا متعلق به خودتونه. اردوان هر چه اصرار کرد، قبول نکرد و بالاخره مبلغی گذاشت و به رستوران کنار آن وارد شدیم. بوی پلو کباب و میرزا قاسمی که با سیر فراوان طبخ شده بود، با باقلا قاطُق، بی قرارم کرده بود و صاحب رستوران که از ورود اردوان حسابی شاد شده بود، از انواع و اقسام غذاهایی که داخل آشپزخانه اش داشت به همراه کلی مخلفات از سیر و زیتون و ماست محلی گرفته تا ترشی و فلفل و ... برایمان چید. من که اصلاً نفهمیده بودم، شب قبل چی خوردم، صبحانه هم نخورده بودم، چنان با اشتها مشغول شدم که اردوان با خنده گفت: - تو که دست ما رو از پشت بستی، یه مهلتی هم به من بده، اسم ما بد در رفته. بی توجه بهش مشغول خوردن پلو کباب با مخلفاتش که از غذاهای شمالی مورد علاقه ام بود، شدم و گفتم: - ببخشید، دیشب چنان بد نگاه می کردی که اصلاً غذا نخوردم، بعدش هم همچین من بیچاره رو تا صبح سیلون و ویلون کردی که هیچ انرژی برام نمونده. به زور لقمه ی داخل دهانم را قورت دادم و گفتم: - راستی دیشب فیلم بازی کردی؟چطور شد که یهو سُر و مُر و گنده شدی ! نکنه منو گذاشته بودی سرکار که این کورش بیچاره رو از میدون به در کنی؟ اردوان که آن هم انگار از قحطی آمده بود، گفت: - آخه صبح وقتی دیدم، یه پری کنارم خوابیده، ناخودآگاه همه ی دردهامو فراموش کردم. و در حالی که می خندید، ادامه داد: - تازه، عمل انرژی زا وقتی بود که کوروش اومد، دیگه توپ توپ شدم، اصلاً رفتم رو هوا، تو فضا. با تعجب نگاهش کردم، دوباره ادامه داد: - ولی جداً دیشب مرگ رو جلو چشمام دیدم، نمی دونم چرا این قدر حالم خراب شده بود! - بله دیگه، وقتی آدم مثل خُل ها تو اون بارون، یک ساعت بشینه تو ساحل، بهتر از این نمی شه، شانس آوردی تنها نبودی و الا دنبال کفن و دفن بودند. اردوان که چشم هایش دوباره شیطون شده بود، گفت: - دلت می یاد؟ لبخند زدم و گفتم: - چرا که نه، حقت بود، بس که هم فضولی، هم تو مسائلی که به تو ربط نداره، دخالت می کنی. اردوان سری تکان داد و گفت: - الحمدا... دیگه آن مسائل منتفی شد و رفت پی کارش و خیال من هم راحت شد. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: - زیاد هم امیدوار نباش، در ضمن ما دیشب به نتیجه هایی رسیده بودیم، قرار بود امروز ... وسط حرفم آمد و گفت: - مثل اینکه دلت تنگ شده، دوباره مریض داری کنی ! با لحن جدی گفتم: - بالاخره که چی؟ اردوان ما باید از هم جدا بشیم، مثلاً همین الان اگر گلاره سر می رسید، چی کار  می کردی؟ مطمئناً با ناخن هاش چشم هامو در می آورد. اروان دوغ محلی را که داخل پارچ سفالی بود، داخل لیوان ریخت و گفت: - تو مثل این که خیلی گلاره رو جدی گرفتی، بابا اون نیمکت نشینه. به چشم هایش خیره شدم و گفتم: - برعکس، تو خیلی دست کم گرفتیش. من حوصله ی یک سری مسائل رو که قبلاً دوستم شیدا هم پیش بینی کرده، ندارم. اردوان چشم هاشو تنگ کرد و گفت: - کی پیش بینی کرده؟ همون که می خواد تو رو لقمه بگیره واسه خان دادشش، اون وقت در مورد زندگی خصوصی من چی گفته؟ من که دوست نداشتم، اردوان در مورد شیدا این جوری صحبت کنه، گفتم: - اولاً که تو زندگی خصوصی شما دخالت نکرده، فقط هر آنچه حُکم عقل بوده، گفته، مثلاً گفته به محض این که نامزد شما بفهمه زنتون من هستم با یه تیپا منو از خونه ی شما پرت می کنه بیرون، گفته هر چه زودتر با یک طلاق توافقی هر کدوم بریم سراغ زندگیمون خیلی بهتره. اردوان که سرش رو تکون می داد، گفت: - خب، ایشون دیگه چه خرده فرمایشاتی داشتند؟ - بقیه خصوصیه و برای بعد از طلاق توافقیه. اردوان که با خونسردی غذاشو می خورد، گفت: - اولاً هیچ کس چنین حقی نداره، زن قانونی منو بیرون کنه، دوماً هم من شما رو طلاق نمی دم، قبلاً هم گفتم ولی علت این که مکرراً تکرار می کنی رو نمی فهمم. - اردوان خودت دیشب قبول کردی ! اردوان خندید و گفت: - من غلط کردم، راضی شدی؟ نگران هم نباش، هیچ مشکلی برای تو پیش نمی یاد. - آره دیدم، مثلاً همین قایم موشک بازی امروزت، فکر می کنی تو تهران هم می تونی این کارها را بکنی؟ اگر تو این چند وقت قضیه سرّی مونده بود، به خاطر این بود که قیافه ی منو نه تو می شناختی نه نامزدت، ولی الان کافیه یک بار من رو ببینه، خدا می دونه چی می شه. اردوان که دیگه حوصله اش سر رفته بود، با اخم گفت: - تو مشکلت گلاره هست؟ سکوت کردم، که گفت: - اگه گلاره مشکلته، من منتفی اش می کنم. به گوش هایم شک کردم. گفتم: - چی کار می کنی؟! اردوان انگار خیلی خوشش می آمد، سر به سرم بگذارد، گفت: - هیچی می گم بره پی کارش، خیالت راحت شد؟ من که حلّاجی آنچه می گفت، برایم سخت بود. گفتم: - چی می گی تو ! مگه نامزدت نیست؟ پوزخندی زد و گفت: - خب زنم مهمتره، نامزدی رو می شه بهم زد، ولی عقد که باطل شدنی نیست. به چشم هایم خیره شد و جدی گفت: - دیگه فیلم بازی کردن بسه، من عاشقت شدم طلایه، حاضر نیستم یک تار موی سر تو رو با دنیا عوض کنم، چه برسه به گلاره که آدم نیست. به گوش هایم شک کرده بودم و هر آن منتظر بودم بگوید شوخی کرده و مثل همیشه دارد اذیت می کند.همان طور ماتم برده بود.اردوان چشم ها و لب هایش با هم خندید و گفت: -چیه باور نمی کنی از همون روزی که تو مهمونی کوروش دیدمت جذبت شدم،انگار یه آهن ربا گذاشته بودی تو چشمن هات و منو باهاش هر طرف که می رفتی می کشوندی،تصمیم گرفته بودم هر طور شده مال خودم بشی هی از کوروش در موردت سوال می کردم.اصلا کوروش دیگه مشکوک شده بود،خودم هم نمی دونم چطور جرات کردم برای جشن تولد گلاره دعوتت کنم ولی انگار اختیار زبانم دست خودم نبود فقطتو رو می خواستم،نمی دونم چرا ولی تو همون نگاه اول عاشقت شدم.یادته بهت گفتم عشق در یک نگاه رو قبول داری؟ اردوان حالا سرش رو تکان می داد و گفت: -تا اون روز هر کی از عشق و عاشقی حرف می زد به نظرم مسخره بود ولی حالا عاشق شده بودم تو ذهنم می گفتم باید هر چه زودتر تا از دستم نرفته ازش خواستگاری کنم ولی وقتی آن شب این پدر و دختر اون طوری گیرم اندختن،مونده بودم چه کار کنم تو فکرم بود زودتر تکلیف مثلا زنم رو،روشن کنم و بعد بیام سراغت ولی بعد،آن شب با خودم گفتم حالا این دختره راجع به من چه فکری می کنه،امشب اومده مراسم نامزدی بعد بگم یه زن هم دارم حتما تف می کنه به صورتم،خلاصه داشتم می مردم،دنبال یه راه حل بودم که اون روز تو رو تو خونه خودم دیدم،شاید باورت نشه ولی اول فکر کردم خیالاتی شدم و از بس بهت فکر کردم دارم می بینمت،ولی وقتی فهمیدم واقعی هستی و حتما دوست زن ندیده ام،نزدیک بود سکته کنم.گفتم،حتما تو رو مامور کرده فکر کردم حالا هم جریان زنم رو می دونی و هم نامزدم و خلاصه قاطی کرده بودم،چند وقت خواب و خوراک نداشتم تا این که اون جریان پیش اومد و گلاره کهمدتی بود به زور تحملش می کردم شاکی شده بود و اومد خونه و زندگیتو بهم ریخت،من هم دنبال این بودم که اول زنم رو بفرستم بره و بعد هم یه فکری به حال گلاره کنم که همه ی خبرها به گوش کسی که عاشقش بودم برسه و بعد از یه مدتی اقدام کنم،آمدم بالا مثلا سراغ زنم که وقتی تو رو دیدم وا رفتم،باز هم اول فکر کردم چشم هام اشتباه می بینه و کسی رو که همه جا توی رویاهام بود به جای زنم دارم می بینم ولی بعد که تو به حرف اومدی باورم شد. اردوان که حالا تمام وجودش صداقت شده بود و چنان نگاهم می کرد که تا عمق جانم تاثیر گذاشته بود ادامه داد: -.... اضافه شد... نمیدونم انگار دوپینگ کرده بودم،تو ابرها بودم،هر لحظه میخواستم از خواب بیدار بشم. شبش که تو اصرار داشتی بری بخوابی من میترسیدم بخوابم،میترسیدم ازت جدا شم،میترسیدم صبح بیدار شم ببینم همه چیز خواب و رویا بوده.ولی وقتی میدیدم خدا چقدر بهم لطف داشته و چیزی رو  که فکر میکردم حالا حالاها به دست نمیارم،مال خودم بودم از ذوق داشتم میمردم. فقط یه نگرانم کرده بود میترسیدم پای کس دیگه ای درمیون باشه که منو به هیچ گرفته بودی به همه فکر میکردم،اصل فکرم هم به کوروش میرفت. خلاصه همش تو هول و لا بودم،سعی میکردم زیر زبونتو بکشم تا چیزی دستگیرم بشه داشتم میمردم، اگر بدونی دیشب وقتی اومدی اونجا،چی کشیدک. وقتی دیدم با هم دارید یک ساعت دم ساحل حرف میزنید و وقتی اومدید تو ویلا همه دست زدند،باورت میشه یک لحظه بلند شدم جلوی همه بگم طلایه زن منه،باور نمیکنید رم شناسنامه هامون رو بیارم ولی میدونستم کارم منطقی نیست البته اگر بیشتر بهم فشار می اومد صد درصد این کارو میکردم. برای اینکه اوضاع خرابتر نشه رفتم بالا حداقل نبینمت ولی وقتی اومدم پایین و گلاره اون حرکت رو کرد و ان عوضی ها هم انگار دوتا چشم داشتند و چهارتاهم قرض کرده بودند و نگاه میکردند ،دیگه خون خونم رو میخور. فقط تو دلم صلوات می فرستادم که خراب کاری نکنم. بالاخره از اون خراب شده بیرون اومدیم بعدش هم با کوروش که زنگ زده بود صحبت میکردی داشتم سکته میکردم،دستم رو دراز کردم گوشی رو ازت بگیرم و بهش فحش بدم ولی باز هم نتونستم،وقتی از خاطرات جنگل و این حرف ها گفت دیگه دیدی چی به روزم ومد. لبخندی زد که هزاران بار از همیشه اش قشنگتر بود . گفت: _میترسیدم تو عاشقش باشی ولی وقتی صبح اومد و جریان رو تعریف کرد و من هم باهاش درد و دل کردم بهم اطمینان داد که زنم منو دوست داره اخه گفت..... اردوان که صدایش را لوس کرده بود ادامه داد. _میگفت تو حسابی ناراحت بودی و دست و پاتو گم کردی،خودم وقتی فهمیدم بی اهمیت از لو رفتم موضوع کوروش رو خبر کردی خیالم راحت شد . حالا بگو درست فکر کردم یا نه خیالم باطله؟ولی طلایه اصلا هیچی نگو اگر بخواهی بگی اشتباه کردم میمیرم،نمیدونی تو این مدت چقدر زجر کشیدم. اردوان با نگاه عاشقش بهم خیره شد و گفت: _طلایه میخوام به همه بگم تو زنم هستی و من حاضرم برات جون بدم همش ت این چند وقت منتظر بودم یک جوری خیالم راحت بشه بعد همه چیز رو بهت بگم. در نگاه عاشقش غرق شده بودم و با خودم میگفتم حالا باید چیکار کنم یعنی اگر حقیقت رو بگم راحت قبول میکنه،یعنی انقدر عاشقم هست که چشم پوشی میکنه،اصلا باید کمی صبر میکردم باید یه خورده فکر میکردم،یعنی انطور که اون صداقت داشت و همه چیز  رو راحت گفت،من هم میتوانستم به عشقم اعتراف کنم و همه حقایق را بازگو کنم؟ نمیدانم چقدر در خودم گمشده بودم که اردوان گفت: _طلایه کجایی؟ من فقط یه کلمه پرسیدم من رو برای همیشه به همسری قبول داری یا نه؟ من دهانم خشک شده بود و فکردم کار نمیکرد،مقداری دوغ نوشیدم و بعد گفتم: _اردوان من یه خورده غافلگیر شدم،اگر اجازه بدی یه خورده باید کر کنم. اردوان نگاهش رنجیده شد و گفت : _یعنی.... خواستم حرفی بزنم که اردوان با اوج ناراحتی نگاهی بهم انداخت و بعد گفت: _ولی تو زنمی، من هم دوستت دارم،به چی میخوای فکر کی؟ نکنه اشتباه کردم تو کوروش رو.... حالا احساس کردم کمی چشمهایش خیس شده،گفتم: _نه،اصلا موضوع کوروش نیستو من هیچ وقت به کوروش فکر نکردم فقط با توجه به..... حسابی لکنت افتاده بودم و نمیدانستم باید چه بگویم،لحن صدامو کمی محکم کردم و بعد گفتم: _ببین اردوان من باید در مورد یک سری مسائل بیشتر فکر کنم،تو شاید خیلی راحت هر کسی رو به زندگیت می یاری و میبری ولی من باید در موردش فکر کنم. اردوان که فکر کرده بود مشکل من گلاره است با تحکم گفت: _به خدا من هیچوقت به گلاره حس خاصی نداشتم اون فقط... چطور بگم... اصلا من همین الان جلوی چشم خودت زنگ میزنم و میگم دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم و دارم با زن رسمی و قانونیم زندگی میکنم. _احتیاجی نیست،فقط به من مهلت بده بعد خودم همه چیز رو برات توضیح میدم. ازدوان سری تکان داد و گفت: _باشه،فقط... درحالی که چم هایش کمی شیطون شده بود گفت: _زودتر توضیح بده چون من زنم رو میخوام،اگر بخواهی زیاد لفتش بدی نمیتونم بهت قول بدم که... من که گونه هایم از خجالت قرمز شده بود گفتم: _درهر صورت من یک ماه وقت میخوام که ببینم تو با زندگیت چه کار میکنی تا من هم تصمیمم رو بگیرم،تو این مدت هم طبق قرارداد عمل میکنیم. اردوان لبخند بزرگی صورتش را نقاشی کرده و به ساعتش نگاه کرد و گفت : _پس فعلا علی الحساب خانومم پاشو بریم که منتظرند. من به میز غذا که هنوز دست نخورده بود نگاهی کردم و گفتم: _کجا هنوز گرسنمه. بعد از حرفهای اردوان داشتم از خوشحالی بال در می اوردم دوست داشتم جیغ بکشم و به مریم و شیدا همه چیز را گزارش بدهم ولی نمیتوانستم چون انها میگفتند پس منتظر چی هستی،میدانستم اردوان انقدر اسیرم شده که هر حرفی بزنم بپذیرد ولی باید صبر میکردم تا پای گلاره به طور کلی از زندگیم قطع شود. بعد موضوع را به اردوان میگفتم، ولی نمیدانستم تا اون روز در مقابل اردوان که از چشم هایش معلوم بود چقدر مشتاق وصاله میتوانم دوام بیاورم یا نه. در کل مسیر اردوان فقط در گوشم نجواهای عاشقانه داشت و چیزی که کمی باعث اضطراب و نگرانیم شده بود فقط حرف های اردوان در مورد نجابتم بود،چنان اغراق امیز از متانت و نجابت چشم هایم صحبت میکرد که یک موقع هایی میخواستم زبان باز کنم و حرف هایی که تو این مدت ازارم میداد به زبان بیاورم ولی سکوت میکردم و سعی میکردم به خودم دلداری بدهم که اردوان همه جوره من را میپذیرد. انقدر به حرف های اردوان و افکار خودم غرق شده بودم که متوجه پیچیده شده ماشین داخل فرعی کنار جاده نشدم وقتی به خودم امدم اردوا در مسیر مارپیچی که همه جایش سبز سبز بود ماشین را پیش میبرد. انگار ادم پا گذاشته بود توی رنگ سبز مداد رنگی،انقدر درختها بلند و درهم پیچیده بودند که احساس میکردی اسمان هم به رنگ سبز درامده. از این که کنار اردوان که صدای موسیقی را زیاد کرده بود و خودش هم باهاش میخواند. من نیازم تورو هر روز دیدنه از لبت دوست دارم شنیدنه گوش و دل سپرده بودم،غرق لذت شده و محو اردوان که چقدر در همین دقایق برایم عزیزتر شده بود و خودش را ملامت میکرد که چرا حداقل روز عروسیمون یک بار به عروس قشنگش نگاه نکرده شده بودم. اردوان گفت: _میدونی طلایه چند روز پیش وقتی اومدیم اصفهان وقتی تو نبودی چنان مامانم رو بغلم گرفتم و بوسیدم و ازش به خاطر حسن سلیقه اش تشکر کردم که مامانم بیچاره گفت "اردوان داری بابا میشی؟ چی شده حالا داری این حرف هارو میزنی؟! نه به اون که اونقدر اخمو بودی نه به حالا!" گفتم: _اهان پس خودت رو سر ناهار لوس میکردی من عاشق بچه هتم و این حرف ها از تخیلات مامان جونت سرچشمه گرفته بود. اردوان زیر چشمی نگاهم کرد انقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که دوست داشتم همانجا با تمبم وجود بلند فریاد بزنم که دوستت دارم. گفت: _نه اصلا همان شبی که دیدمت میخواستم یک جوری برم تو جلد مامانم و مامانت که مجبورت کنند بچه دار بشیم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: _چه خوش خیال، حالا همچین هم فکر نکن همه چیز درست شده، من که هنوز توافقی باهات نکردم که تو واسه خودت خیالبافی هم کردی. ما هنوز قرارداد قبلی رو داریم که الان بنده در خدمتم وقتی بریم تهران باید بری سراغ زندگی خودت. اردوان با شیطنت نگاهم کرد و گفت : _به همین خیال باش،چه اینجا،چه تهران زنمی باید پیشم باشی. حالا یک فرصت چند روزه خواستی تا من تکلیف گلاره رو مشخص کنم که میکنم. اردوان انقدر محکم این حرف ها را میزد که که من ترس برم داشته بود. دقیقا همان ترسی که ان زمان از وجود خواستگاران رنگارنگ پیدا کرده بودم. با اخم گفتم: _اصلا اینطوری نیست،برای خودت نبر و ندوز. وقتی خواستم فکر کنم دلیل به این نیست که جوابم مثبت باشه من الان بهت فقط به چشم یک خواستگار نگاه میکنم که بخوام بهت جواب بدم،حالا تو یه خورده پارتیت کلفت تره . ولی نه اینکه حتما بهت بله بگم. اردوان پوزخندی زد و گفت : _محض اطلاع سرکار خانم، شما قبلا بله را به بنده گفتی،اون هم چه بله ای،بی خود هم  این حرف ها رو نزن که اون چند روز مهلت رو هم ازت میگیرم،فکر کردی چی؟ بچه بازیه؟! تو زنم هستی و من هم فقط دارم به احترامت صبر میکنم نه چیز دیگه ای. صدایش عصبی شده بود و ادامه داد. _دیگه از این مزخرفات نشنوم. تو زندگی تو فقط یک مرد هست اون هم شوهرته. بی خودی هم اعصاب منو بهم نریز که اون وقت کار دستت میدم. از لحن خشک و جدی اردوان حسابی ترسیده بودم و احساس میکردم این بازی دیگر از کنترلم خارج شده. با اخم گفتم: _مثلا چه کاری؟ اردوان که با تحیر نگاهم میکرد با جدیت گفت: _خودم میدونم. لجم درامده بود به اطر همین با لج گفتم: _هیچ کاری نمیتونی بکنی. اردوان که انگار حسابی ناراحت شده بود گفت: _میرم دادگاه خانواده ازت شکایت میکنم. _خیال کردی به همین راحتیه؟ اردوان با قدرت و مستقیم نگاهم کرد و خونسرد گفت: _اره از اونی هم که تو فکرشو بکنی راحت تر، هر چند کار به اونجاها نمیرسه ،تو عاقلتر از این حرفهایی. من هم اونقدرها که تو فکر میکنی به عرضه نیستم. انقدر حرصم درامده بود که دندانهایم را بهم فشار میدادم،ساکت شدم. اردوان با لحن خشکی گفت: _ببین طلایه من نمیدونم داری به کدوم اشغالی فکر میکنی و به خاطر کی این حرف ها رو میزنی،ولی مطمئن باش من طلاقت نمیدم که بخوای هر غلطی خواستی بکنی،از این به بعد هم قضیه گلاره رو تموم شده بدون، و از این به بعد همه حواسم به تو و روابطت و کارهاته،پس فکر نکن میتونی قصر در بری، اون دوره که من شوهرت بودم و خودم نمیدونستم گذشت، بیخود فکرهای باطل نکن. من هیچ جوره قصد عقب نشینی ندارم بفهم چی میگم،اصلا هم ادم صبوری نیستم،حالا کم کم بهتر منو میشناسی وقتی چیزی رو بخوام هرچند دست نیافتنی به دست میارم. تو که دیکه دم دستمی و مال خودمی. از شدت عصبانیت داشتم خفه میشدم برای چی با من اینطوری حرف میزد،انقدر احساس تملک میکرد انگار من را هم خریده بود. دوست داشتم همانجا توی گوشش بزنم و بگویم هیچ غلطی نمیتوانی بکنی و لی انقدر عاشقش شده بودم که از همین احساس مالکیتش هم خوشم میامد و دوست داشتم دو دستی همه هست و نیستم را تقدیمش کنم ولی اخه چطوری بهش میفهماندم مشکل اصلی کجای کاره، حالا میترسیدم خیلی هم میترسیدم قبل از شنیدن حرف هایم ابرویم برود باید تا چند وقت به خاطر گلاره دست به سرش میکردم تا حسابی عاشقم بشه،اینطوری که حرف میزد احساس میکردم واقعا عاشقم شده ولی احتمال این که تحت تاثیر زیبایی من قرارگرفته باشد و اینطور احساس عاشقی کند هم بود،واقعیت اینکه توی تضاد قرار گرفته بودم از طرفی دوست داشتم رک و رو راست همه چیز را بگویم،از یک طرف میترسیدم قبول نکند یعنی باید حداقل تا ازپیش مامان اینها رفتن صبر میکردم و بعد حرفم را میزدم،امکان داشتهمانجا جلوی مامان اینها رسوایم کند و ابروریزی وحشتناکی بشود. حسابی در خودم و افکارم فرورفته بودم،هیچ کس به جز خودم از این راز باخبر نبود که بتوانم ازش کمک بگیرم،کاش زودتر برمیگشتم تهران اصلا نباید تا اینجای کار جلو میرفتم،کاش حداقل ا پایان دانشگاه صبر میکردم ولی انگار تقدیر چیز دیگری بود. اردوان که حالا ماشین را کاملا متوقف کرده بود، نگاهی به من که تو هپروت گم شده بودم و تو دلم میگفتم شیدا همه چیز را پیش بینی کرده بود غیر اینجای کار که اردوان خیلی راحت بیخیال گلاره بشه و به من ابراز عشق کند با این همه فکر چیزی به مغزم خطور کرد . اره درسته،اصلا من باید فعلا یکجوری موضع میگرفتم که یعنی بهت شک دارم. اردوان چند تا پتویی را که در صندلی پشت ماشین بود برداشت و ارام گفت: _این حرف ها رو نزدم که بری تو ژست،خواستم حساب کار دستت بیاد که موضوع جدیه، یعنی این که ما زن و شوهر هستیم،شوخی نیست. با اخم گفتم: _حالا چه شوخی چه جدی، من نمیتونم با اینده و زندگیم بازی کنم،ان هم با ادمی مثل تو که همین الان از دست نامزدش قایم شده خودش هم نمیدونه تکلیفش چیه! سریع در ماشین را باز کردم تا پیاده بشوم که محکم دستم را کشید و با خشم گفت: _صبر کن ببینم تو چی داری میگی؟! قایم شده یعنی چی؟ خوبه همه چیز رو برات گفتم این حرف ها چیه میزنی مثل اینکه خیلی عصبانی شده بود که رنگ صورتش دوباره ارغوانی شده بود و چشم هایش ترسناک با اخم نگاهم کرد طوری که هر لحظه میگفتم ، الانه که بزنه تو گوشم! ((((تایپست: کلا عقل نداره که،کتک خورش ولی ملسه)))) ارام و با طمانینه و با ترس،بدون این که بهش نگاه کنم گفتم: _من شوهر نصفه نیمه رو نمیخوام،از کجا معلوم گلاره به همین راحتی کنار بره،اون که من دیدم به زور حلقه نامزدی دستت میکنه،شاید فردا هم به زور ببرتت عقدش کنی،اون وقت تکلیف من چیه؟ اردوان با حرص گوشه لبش را محکم فشرد و گفت: _دارم بهت میگم جریان گلاره تموم شده بدون،برسم تهران بهش زنگ میزنم میگم میخوام با زنم زندگی کنم،الان هم نمیگم به خاطر اینکه اونقدر کله شق و نفهمه فردا بلند میشه می یاد دم ویلا و حیثیتم رو میبره. من که از ضعف اردوان شاکی شده بودم گفتم: _اره دیگه باید هم بترسی وقتی خانوم تا دیروز ویلا رو متعلق به خودشون میدونسته و لباس هاش هنوز تو کشوهای اونجاست مطمئن باش به همین راحتی کنار برو نیست. تو هم بیخود برای من فیلم بازی نکن که جریانش تموم شده،همچین که یک ساعت بری پیشش همه چیز یادت میره مثل دیشب که جلوی چشم این همه ادم فقط دنبال اون بودی،اینجور زنها خوب بلدن خودشون رو تحمیل کنند که تو اگر هم خدت بخوای راه عقب نشینی نداشته باشی،اون وقت این وسط فق با زندگی من بازی کردی که اون هم برات مهم نیست چون همین الان احساس مالکیت داری که خب زنم هستش،به کسی چه ربطی داره، اصلا ده تا هم دوست دختر داشته باشم مگه خودت نگفتی اندازه موهای سرت دوست دختر داری ولی اردوان خان این رو بدون من هیچوقت بازیچه دست امثال تو نمیشم این رو باید تو این مدت که زنت بودم و حتی خودم رو به اقای معروف نشان هم ندادم،خوب میفهمیدی. اردوان که دستش را به سرش گرفته بود گفت: _مگه من غریبه ام که تو این حرف ها رو میزنی،ناسلامتی خوبه شوهرتم یکی حرف های مارو میشنید فکر میکرد من دارم اغفالت میکنم بهت صدبار گفتم باز هم میگم تا بریم تهران موضوع گلاره رو تموم میکنم. با اخم گفتم: _فعلا برای من، تو حکم شوهر فرضی رو داری،پس اینقدر خودت رو دست بالا نگیر،من هنوز هیچ جوابی بهت ندادم تا ببینم چی میشه،جریان گلاره رو هم من نمیگم تمامش کنی خودت میدونی پس به خاطر حرفهای من این کار رو نکن. فردا پس فرداها پشیمان بشی من.....                                     اردوان که حالا به چشم هایم زل زده بود گفت : _حق داری این حرفها رو بزنی من نمیدونم چطور افکارت رو شستشو بدم،خودم همیشه حدس میزدم که مجاب کردن تو برای این که  در موردم به اطمینان برسی سخته،حالا خوبه زنم خودت بودی والا توجیه این که حداقل نسبت به زنم هیچ حسی نداشتم دیگه سخت تر بود. پوزخندی زد و سری تکان داد و گفت: _پاشو یه خورده پیاده روی داره. پیاده شدم و همراه اردوان که کوله پشتی خیلی بزرگی هم به دوشش بود و دو سه تا پتو هم به دست راه افتادم. همه فکر و ذکرم شده بود که ایا همه چیز را به اردوان بگویم یا نه،بالاخره باید میگفتم.پس تصمیم گرفتم وقتی رفتیم تهران اگر اردوان همانطور که گفت از گلاره جدا شد حقیقت را بهش بگویم به همین خاطر بیخیال از همه چیز از طبیعت زیبای کوه و جنگل و صدای زیبای گنجشک ها و جیرجیرک ها غرق لذت شدم. وقتی رسیدیم مامان اینها ما را که دیدن انگار از سفر قندهار برگشتیم چنان سر و صدایی به پا کرده بودند که باز دلم به الشون سوخت که تو این مدت اینقدر تنهاشون گذاشته بودیم. اردوان هم تحت تاثیر قرار گرفته بود اهسته زیر گوشم گفت: _فکر میکنی بتونی اگر من رو هم نخوای اینها رو متقاعد کنی که ازم جدا بشی! نگاه طلبکارانه ای بهش کردم و گفتم: _اون موقع قرار نیست تا چند وقت اینها متوجه بشن. اردوان که میخندید سری تکان داد و گفت: _فکر کردی، من اولین نفری به اقا جونت میگم طلایه چه افکار پلیدی داره. چشم غره رفتم و گفتم: _من هم علتش رو فاش میکنم اون هم با مدرک. درحالیکه جواب پوزخندش را میدادم ارام گفتم: _نامزد و اینها. اردوان که انگار مقلوب شده بود صدایش را لوش کرد و گفت: _خیلی بدی این کارو بکنی میکشمت. _نه اگر عاقل باشی با هم به توافق برسیم که دل من صندوقچه اسراره، اگر شیطونی کنی و دهنت لق بشه گفتم. اردوان که جدی شده بود گفت: _بیخود کردی اصلا حق نداری با حرف هایت تو دلم رو خالی کنی. خندیدم و گفتم: _من که شروع نکردم خودت پر رو بازی دراوردی. ناگهان اردوان چهره قشنگش که دلم برایش ضعف میرفت رنگ غم گرفت و گفت: _نه طلایه تورو خدا اذیتم نکن دوباره مثل دیشب رو به مرگ میشم ها! اون وقت مجبوری به اب و اتش بزنی تا حالم خوب بشه. و با طعنه ادامه داد. _میدونم که تو بیشتر از من عاشقی و داری ناز میکنی. _خیلی پررو و پرمدعا و اعتماد به نفسی. اردوان خندید گفت: _ولی کوچیک تو هستم ،خانوم قشنگم. ان شب را در کلبه اقای عزیزی ماندیم از رودخانه نزدیک انجا ماهی گرفتیم و کباب کردی. انقدر جای قشنگی بود که ادم سر ذوق می امد. مخصوصا که اردوان حسابی شاد بود و با همه میگفت و میخندید و انقدر براشون جک میگفت و حرف میزد و با نگاه عاشقانه اش مرا ستایش میکرد که احساس میکردم از خوشحالی دارم غش میکنم. از این که همان روز اول عاشقم شده بود یک حس خوبی داشتم که از وصف ان عاجز بودم ولی من هم بیتوجه به همه چیزهایی که ناراحتم میکرد و دست و پامو میبست مثل بقیه شاد بودم و میخندیدم مامان اینها میگفتند این بهترین مسافرت تو کل عمرشون بوده و من همه را مدیون حضور اردوان میدانستم. انشب را در کلبه جنگلی خوابیدیم و خدا رو شکر انجا یک طوری بود که اتاق جداگانه نداشت. با ان نگاه های عاشقانه اردوا و اعتراف به عشقش حالا دیگر از تنها بودن باهاش ترس داشتم ولی در ان کلبه همه چیز رویایی بود. بخصوص صبحانه محلی که انجا خوردیم به جرات میتوانم بگویم بهترین صبحانه عمرم بود. ان روز ناهار را همانجا ماندیم و حسابی بهم خوش گذشته بود و تنها چیزی که کمی باعث ازارم میشد حرف های اردوان در مورد نجابت چشمهای اسب اقای عزیزی و شباهتش به نجابت چشم های من بود . اصلا هر وقت اردوان از نجابت و این چیزها در موردم حرف میزد حالم بد میشد و احساس خائنی را داشتم که هر لحظه امکان داشت دستم رو شود. در راه برگشت به ویلا اردوان خیلی نگران بود گلاره بخواد بیاد ویلا به همین خاطر با کوروش تماس گرفت که حواسش تا فردا به گلاره باشد انگار کوروش هم گفته بود خودت زنگ بزن و بگو رفتی تهرا و سرت خلوت بشود باهاش تماس میگیری والا هرکاری بگی از گلاره برمیاد. اردوان هم به گلاره زنگ زد،معلوم بود گلاره خیلی عصبانیه چون صدای جیغ و دادش از پشت گوشی می امد اردوان از ماشین پیاده شد و بعد از کلی صحبت که نمیدانستم چه میگوید و فقط تو ماشین داشتم حرص و جوش میخوردم. بالاخره اردوان گوشی را قطع کرد و امد. از کنجکاوی داشتم کلافه میشدم ولی اردوان انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده جوری رفتار میکرد که من دیگر حسابی حرصم درامده بود اخرش هم انقدر هیچی نگفت که با عصبانیت پرسیدم _نمیخوای بگی نامزد جونت چی گفت؟ اردوان که کمی چهره اش گرفته بود گفت: _فکر نمیکنی اگر میخواستم بدونی همیین جا توی ماشین حرف میزدم. من که حسابی غرورم لگدمال شده و حسودیم به اوجش رسیده بود،فقط سکوت کردم و تا ویلا یک کلمه حرف نزدم و حتی در مقابل سوالاتش فقط با سر یا اره و نه جوابش را میدادم. اردوان که کاملا متوجه شده بود از دستش ناراحتم ولی باز هم به روی خودش نمی اورد و سعی میکرد کاری کند من فراموش کنم. حتی تو حرف هایش هم یک جوری بهم فهماند فقط برای برداشتن چمدان ها به ویلا برگشته و چون مجبور هستیم تا فردا صبح صبر می کنیم والا از همان راه برمیگشتیم تهران. تمام شور و حالی که توی کلبه جنگلی داشتم یک باره فروکش کرده بود ،نمیدانم چرا اصلا حال و حوصله نداشتم و به خاطر این که مامان اینها متوجه نشوند به بهانه سر درد رفتم تو اتاق و درحالیکه از همه جا و هیچ جا ناراحت بودم اشک به چشمانم غلتید. خودم هم نمیدانستم ناراحتم یا نه؟ ولی بغض گلویم را میفشرد. احساس میکردم حریف گلاره نیستم،احساس میکردم دلم از همه چیز گرفته. هنوز مدتی از بالا امدنم نگذشته بود که اردوان سینی غذا به دستش وارد شد. حوصله اردوان را هم نداشتم از این که انطوری جوابم را داده بود دلگیر بودم و دوست داشتم خودم را به خواب بزنم،ولی اردوان سینی غذا را روی تخت گذاشت و گفت: _پاشو پاشو شام بخوریم. اهمیتی بهش ندادم. پتو را پس زد و گفت: _طلایه پاشو هرچیزی ارزش دونستن نداره. چرا خودت رو لوس میکنی؟! محلش نگذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم. اردوان خندید و گفت: _پاشو دختره نازک نارنجی. باز هم بهش اهمیت ندادم که گفت: _پاشو مثل دخترهای خوب شامت رو بخور . همه چیز رو برات تعریف میکنم تا از فضولی سردرد نگیری. دوست نداشتم بهش اهمیت بدهم ولی دوباره پتو را پس زد و موهامو نوازش کرد و گفت: _اخه دختر خوب تعریف کردن حرف های صدتایه غاز گلاره کلی حرف زشت و مزخرف چه اهمیتی داره که تو حتما باید بشنوی! با بغض و ناراحتی گفتم: _سرم درد میکنه مزاحم نشو اردوان. احساس میکردم از وقتی به عشقش اعتراف کرده دیگه اصلا تحمل وجود گلاره رو ندارم و کم صبر و کم جنبه شده ام نمیخواستم خودم را لوس کنم اما دست خودم نبود. اردوان کمی موهایم را کشید و گفت: _پاشو شام بخور سرت خوب میشه. درجایم نشستم. اردوان با اخم به چشم هایم نگاه کرد و گفت: _یعنی این واقعا ارزش داشن که گریه کنی؟! با اخم گفتم: _اصلا گریه نکردم. اردوان خندید و گفت: _میخوای دروغ بگی اول برو زیر چشمهاتو پاک کن که سیاه شده بعد بگو که حداقل ابروت نره. با دست زیر چشمهایم را پاک کردم و از اینکه اینقدر تابلو دروغم فاش شده بود اخم هایم بیشتر شده بود و گفتم: _از سر درده. اردوان لقمه سوسیسی به دستم داد و گفت: _پس بخور سرت خوب بشه. به زور لقمه را داخل دهانم گذاشت. من که دوست نداشتم نگاهش کنم سرم را پایین انداخته بودم که با دست چانه ام را بالا برد و گفت: _ببین طلایه بهت اخطار میکنم این دفعه اخره به خاطر این چیزها اشک میریزی. اخه عزیزم وقتی چیزی رو بهت نمیگم به خاطر اینه که ناراحت میشی. مثلا امروز گلاره دهنشو باز کرده از عمه و خاله  و ابجب من گرفته تا مرده و زنده ام و هرکسی که فکرش رو بکنی صدتا فحش داده که چرا از دیروز تاحالا گم و گور شدم و صد تا خط و نشون و تهدید مثلا من به تو بگم جز این که ناراحت بشی جز این که بترسی چه کاری از دستت برمیاد؟! نه بگو دیگه. من که حالا فهمیده بودم مکالمه بین شان فقط جر و بحث بود گفتم: _خب حداقل میتونی یه اشاره بکنی وقتی من میبینم تو میری یک ربع حرف میزنی فکر میکنم دوباره داری باهاش قرار مدار میذاریریالچه میدونم عزیزم،عزیزم بهش میگی. اردوان خندید و گفت: _عجب پس خانوم حسود هم تشریف دارن! خوبه منو دوست نداری! باید در موردم فکر کنی. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: _خودت حسودی تازه خیلی هم بداخلاق اصلا هرچی فکر میکنم من شوهرر اینطوری دوست ندارم زیاد روی من حساب نکن بهت جواب مثبت بدم. اردوان خندید و گفت: _باشه هر چی تو بگی حالا شامت رو بخور که تازه فهمیدم چقدر شکمویی. با اخم گفتم: _ناراحتی چیزی نخوردم؟ _من عاشق همین غذا خوردنت.... درحالیکه میخندید گفت: _غذا درست کردن هاتم. اون شب اول یادته برام زرشک پلو با مرغ درست کردی . اگر بدونی چه حالی داشتم صد بار میخواستم بپرم بغلت بگم برات میمیرم ولی خجالت کشیدمو فکرشو بکن. عاشق کسی باشی که تو خونه ات زندگی میکرده و خبر نداشتی. وای که اون شب چه حالی داشتم طلایه بهم یه قول میدی؟ نگاهش کردم و گفتم: _مثلا چه قولی؟ اردوان که با لبخند به چشم هایم زل زده بود و تا عمق وجودم نفوذ میکردگفت: _دیگه هیچوقت گریه نکن. قبلا هم بهت گفتم. وقتی که پیش من هستی خیالت از همه چیز راحت باشه. پس مطمئن باش من همه جا حواسم بهت هست روی من حساب کن. پشتیبانت هستم و فکر کنم انقدر وجود در خودم میبینم که این قول رو بهت بدم. از الان تا هروقت بخوای میتونی فکر کنی خیالت راحت باشه من تابع قرارداد هستم پس اصلا خودت رو اذیت نکن. الان هم شامت رو بخور و چمدونت رو ببند که فردا صبح زود باید برگردیم تهران. هم تعطیلات بین لیگ من دو روز دیگه تموم میشه و کلی کار سرم ریخته هم از دست این دختره دیوونه میترسم که پاشه بیاد اینجا ابروریزی کنه. انشب هم چون هردومون از صبح زود بیدار شده بودیم خیلی زود به خواب رفتیم من هم انقدر در همین چندوقته به اردوان اعتماد پیدا کرده بودم که همان چند جمله اش باعث برطرف شدن همه نگرانی هایم شده بود. صبح درحالیکه از اقا جونم اینها و همچنین از پدر و مادر اردوان خداحافظی میکردیم که انها به سمت اصفهان  بروند و ما هم به سمت تهران. بعد از کلی سفارش که زودتر بهشون سر بزنیم از همدیگر جدا شدیم و خیلی زود دوباره به سمت همان خانه ای که بین ما یک اسانسور شیشه ای قرار داشت حرکت کردیم. در بین راه تمام هوش و حواسم پیش مامان و اقاجونم بود. بعد از این همه مدت دخترشون رو به همراه دامادشون میدیدند. چقدر ارامش در چهره شان هویدا بود. اگر بعد از این کارها درست پیش نمیرفت باید چه کار میکردم. نمیدانم چقدر در خودم گم شده که چشم هایم سنگین شد و به خواب عمیقی ررفتم. اردوان هم که نمیخواست مزاحم بشود قبل از خودم زنگ خواب را برایم زد. حتی موسیقی را هم قطع کرد تا راحت بخوابم.به همین خاطر نزدیکی های تهران چشم هایم را باز کردم که اردوان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: _یه خورده بخواب، همچین خوابیدی نمیگی من هم خوابم بگیره چی! خمیازه ای کشیدم و گفتم: _خستگیم در رفت. این چند روزه مثل چند سال برایم گذشت. اردوان که با اخم نگاهم میکرد گفت: _یعنی اینقدر سخت گذشته؟! _سخت نه ولی خیلی عجیب غریب بود . با همه این حرف ها از این که اقا جونم اینها اون قدر شاد بودند خیلی خوشحالم. دفعه پیش هر وقت میرفتم یک طوری نگاهم میکردند که یعنی چرا شوهرت نمیاد. من هم دیگه این اخری ترجیح دادم نرم. مثلا تعطیلات عید دروغکی گفتم داریم میریم مسافرت نمیتونیم بیایم. اردوان که صدای موسیقی را کمی بلندتر میکرد گفت: _حالا هر موقع اراده کنی با هم میریم. سه سوته میرسونمت. باز رفته بودم تو هپروت داشتم به این فکر میکردم که چطور موضوع خودم را بازگو کنم. که اردوان گفت: _گلاره چقدر سخت میگیری به چی اینقدر فکر میکنی؟! من که از اشتباه لفظی اردوان کمی خلفم تنگ شده بود گفتم: _گلاره خانوم الان خدمت دوست های محترمتون هستند. اردوان که از اشتباهش ناراحت بود کی سرشو خاروند و گفت: _حالا ببخشید خوبه به تو اشتباهی گفتم. فکر کن اگر به اون اشتباهی بگم طلایه. البته اینقدر که این چند وقته صدات کردم بعید هم نیست پیش بیاد چیکار کنم؟ اخمی بهش کردم و گفتم: _مثل اینکه حالا حالاها قصد ادامه رابطه رو داری که اینطوری میگیو مگخ نگفتی برسیم تهران همه چیز رو باهاش تموم میکنی؟ _من از خدامه زودتر باهاش بهم بزنم ولی نیاز به سیاست و زمان دارهف تو گلاره رو نمیشناسی. بخوام اب پاکی رو روی دستش بریزم مشکل ساز میشه. با ناراحتی گفتم: _خوبه بذار برسیم تهران بعد حرف های جدید بزن. مثل لینکه همچین خیال جدایی نداری،همه حرفهات..... بقیه حرفم را دوست نداشتم بگویم. سکوت کردم. اردوان با کمی ناراحتی گفت: _من گفتم همه چیز رو درست میکنم پس میکنم. دیگه تو به این کارهاش دخالت نکن. من که بهم برخورده بود با اخم گفتم: _برام مهم نیست هرکاری دوست داشتی بکن. همانطور که من فعلا دارم میکنم! اردوان با غضب نگاهم کرد و گفت: _تو حرف های بهتری نداری تا شروع  میکنی سریع حرف گلاره رو به میون میاری!؟ دیگر از عصبانیت داشتم میمردم گفتم: _ببخشید من حرف گلاره رو نزدم خود جنابعالی بودید که به یاد گلاره خانوم به جای طلایه گفتید گلاره. رویم را برگرداندم. اردوان نفس بلندی کشید و گفت: _یعنی هنوز اونقدر بزرگ نشدی که بفهمی همین اشتباهاتی پیش میاد. با حرص گفتم: _نه هنوز بچم ببخشید که تشخیصم ضعیفه نمیفهمم شما حق داری منو با اسم گلاره صدا بزمی. اردوان که شاکی شده بود گفت: _طلایه خواهش میکنم دیگه تمومش کن. از شدت ناراحتی فقط دندانهایم را به هم میساییدم و با لج گفتم: _چشم کوروش خان! با خشم نگاهی کرد و گفت: دفع اخرت باشه این مسخره بازی ها رو در میاری،اصلا دفعه اخرت باشه اسم کوروش رو اون هم به عمد برای تلافی می یاری طلایه واقعا خجالت داره. من فقط یک اشتباه کردم اون هم لفظی. با خشم بیشتری گفتم: عجب ولی تو راحت باش اصلا اگه خیلی دوست داری از این به بعد به جای طلایه گلاره صدام کن هم خاطره قشنگی برات شکل میگیره هم اینکه نبودنش کمتر ازارت میده.  اردوان با عصبانیت، هر لحظه به شدت سرعتش اضافه می کرد، درست مثل شب عروسیمون، ساکت شد. من هم از سرعت وحشتناکش ترسیده و سکوت کرده بودم و در صندلی ماشین فرو رفته بودم که پلیس، دستور توقف داد. اردوان که حالا به خودش آمده بود، ماشین را سریع نگاه داشت و پلیس بعد از دیدن چهره ی اردوان گفت: - آقای صولتی، شما باید الگو باشید، این چه وضع رانندگی کردنه! اردوان سری تکان داد و گفت: - شرمنده، یک لحظه حواسم از عقربه سرعت پرت شد. پلیس که خیلی آدم محترمی بود، گفت: - آقای صولتی فکر نمی کنید، ورزش ما به امثال شماها خیلی نیاز داره، خدایی نکرده با این سرعت، امکان داره، پشیمانی به بار بیارین. اردوان که سکوت کرده بود، سری تکان داد و گفت: - ار تذکّرتون ممنونم، دیگه تکرار نمی شه. پلیس خندید و گفت: - خدا نکنه، چون ورزشکار خوبی هستی و ما هم تیمت رو دوست داریم، این دفعه برو، و الا ماشین باید می رفت پارکینگ. اردوان تشکر کرد و در حین حرکت، طوری نگاهم کرد، انگار منو مقصر می دونست، سریع به سمت خانه راند و خیلی زود به محل زندگی مون که خیلی دلم برایش تنگ شده بود و حالا هر شب با خیال راحت تو اتاق قشنگم می خوابیدم، رسیدیم. حوصله ی هیچ حرف و سخنی با اردوان نداشتم، سریع در حالی که می گفتم: - چمدانم را بعداً بذار تو آسانسور. به طبقه ی بالا رفتم. همه چیز سر جایش بود، حتی شیشه خورده هایی که دسته گل گلاره خانم بود و توسط اردوان داخل سطل زباله مانده بود. خسته بودم ولی خوابم نمی آمد، حسابی تو ماشین خوابیده بودم. دوست داشتم کمی با کتاب ها و دفترچه خاطراتم، وقت بگذرانم. برای دل سفید دفترچه خاطراتم آن قدر حرف داشتم که نمی دانستم از کجا شروع کنم، پس مشغول شدم و همه چیز را مو به مو داخلش ثبت کردم، نزدیک غروب بود، از بس که نوشته بودم، از خستگی و گرسنگی از روی تخت بلند شدم، تازه یادم افتاد، ناهار هم نخوردم. پس چرا هیچ صدایی نمی آمد! متوجه نشدم بیرون رفته باشد. در هر صورت، وظیفه ی من، غذا درست کردن بود، نمی دانم چرا هوس قرمه سبزی کرده بودم، یعنی آن قدر این چند روزه، کباب و حاضری خورده بودم، حسابی دلم یک خورشت خانگی می خواست. سریع محتویاتش را آماده کردم و داخل زودپز ریختم و بعد برنج گذاشتم، بیشتر از آن تحمل نداشتم و نمی دانستم اردوان گرسنه هست یا نه، اصلاً خانه هست یا بیرون رفته؟ با آن مشاجره ای که کردیم، دوست نداشتم سراغش بروم. پس تا حاضر شدن غذا باید صبر می کردم، بعد به هوای این که غذا برایش پایین ببرم، می توانستم یک سر و گوشی آب بدهم. از این که اسم گلاره را به جای اسمم استفاده کرده بود، زیاد ناراحت نبودم، پیش می آمد، بیشتر از حرف های دیگرش ناراحت بودم. اصلاً نمی دانم چرا هر موقع حرف گلاره وسط می آمد، کنترلم را از دست می دادم. آخه یاد یک سری چیزهایی می افتادم و فکر و خیال هایی می کردم که آزارم می داد. راستش باور این که این همه مدت دوستی، فقط یک علاقه ی یک طرفه از سمت گلاره باشد، برایم غیرقابل باور بود. برای آن که حوصله ام سر نرود، یک زنگ به موبایل شیدا زدم. شیدا حسابی خوشحال شده و ابراز دلتنگی کرد. برای فردا، باهاش قرار گذاشتم و با گفتن این که یک عالمه حرف های مهم و عجیب و غریب دارم، گذاشتمش تو خماری تا فردا. همه ی خانه را بوی خورشت قرمه سبزی گرفته بود. دیگر اشتهای خودم هم تحریک شده بود. توی سینی برای اردوان غذا کشیدم و با سالاد پایین بردم. هیچ صدایی نمی آمد و همه چراغ ها خاموش بود. چمدان هامون هم همان جا، جلوی در بود. وقتی سکوت خانه را دیدم، آهسته به سمت اتاق خواب اردوان رفتم. خواب خواب بود. آهسته چمدانم را داخل آسانسور گذاشتم و سینی غذا را روی میز آشپزخانه و برای این که هم حرصش در بیاید و هم یادش بیاید شرایط قرارداد تو این خانه چطوریه، برایش یادداشت گذاشتم به این شکل. "اگر غذا یخ شده بود، داخل مکروفر بگذار، غذای فردا ظهرت هم زیر همین یادداشت بنویس." آخ که از این کارم چقدر راضی بودم و دوست داشتم قیافه شو موقع خوندن یادداشت ببینم. ولی حیف که نمی شد. با این حال سریع بالا رفتم و بعد از خوردن شام که تنهایی اصلاً نچسبید، شروع کردم به باز کردن چمدانم. اکثر لباس هایم را باید می شستم. حسابی کثیف شده بود، بقیه را هم جا به جا کردم و داخل کمد گذاشتم و با خودم گفتم کاش چمدان اردوان بیچاره را هم که کلی لباس چرک داشت، جا به جا می کردم، او نمی توانست ولی بعد به خودم گفتم " تا به حال، کی کارهاشو می کرده، هر چند تا حالا هم معمولاً خودم لباس هاشو آماده می کردم" در همین افکار بودم که یک دفعه دکمه آسانسور زده شد و آسانسور پایین رفت و بعداز دقایقی، اردوان در حالی که چشمانش از خواب زیاد، پف کرده بود وارد و با نهایت عصبانیت فریاد زد: - این مسخره بازی ها یعنی چی؟ من که خودم را آماده کرده بودم، جلویش محکم بایستم، گفتم: - کدوم مسخره بازی ها؟!! اصلاً این چه وضع برخورده ! کی گفته تو بی هماهنگی بیایی بالا، مثل این که قول و قرارهامون یادت رفته. اردوان که حالا از خشم، چشم هایش قرمز شده بود و رگ گردنش متورم، گفت: - آخه تو چطور روت می شه بعد از اون همه ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - اردوان بهت گفته بودم، ما فقط به خاطر خانواده هامون تو این چند روز، بهم خیلی نزدیک شدیم، ولی انگار تو نمی خوای باور کنی؟ ببین فکر کن، من همون زنی هستم که سال تا سال سراغی ازش نمی گرفتی، شرایط همون جوریه، هیچ چیز هم عوض نشده، فهمیدی؟!! حالا هم برو، می خوام استراحت کنم. در ضمن، دیگه بدون هماهنگی بالا نمی آیی، شاید من حاضر نباشم. اردوان با غیظ نگاهم کرد و گفت: - مثلاً اگر بیام، می خواهی چی کار کنی، تو خونه ی خودم هم باید با اجازه ی سرکار، راه برم. من که احساس بدی بهم دست داده و اشک پشت پلک هایم آمده بود، گفتم: - اگر ناراحتی، می تونی بگی من یه فکری می کنم. اردوان که انگار فهمیده بود، خیلی ناراحت شدم، گفت: - باشه طلایه خانم، ولی قرارمون این نبود. و با ناراحتی با آسانسور، پایین رفت و طبق معمول منو با یک دنیا چه کنم و چه نکنم، تنها گذاشت. نمی دانم چرا یه وقت ها کارهایی می کردم که بعد حسابی پشیمان می شدم و راه پس و پیش نداشتم. چقدر لحظه ی آخر نگاهش غمگین بود. چه شوخی مسخره ای کرده بودم. ولی خب این طوری حداقل فهمید، هیچ چیز عوض نشده، اگر سکوت می کردم، اگر بهش روی خوش نشان می دادم، توقع داشت صبح تا شب کنارم بماند. اصلاً کار خوبی کردم، خوبه حساب کار دستش آمد ولی با همه این توجیهات که تا صبح با خودم می کردم، وقتی بعد از رفتنش سینی غذا را دست نخورده، تو آشپزخانه دیدم، آه از نهادم بلند شد، بیچاره گرسنه دوباره خوابیده بود و رفته بود. حالا می فهمیدم که چقدر لجباز و مغرور است، ولی بالاخره باید این شرایط را می پذیرفت، اصلاً حوصله نازکشیدن نداشتم. آن قدر فکر و خیال داشتم که به این مسائل فکر نکنم. ظهر با شیدا قرار داشتم، خیلی دلم برایش تنگ شده بود، یک عالم حرف تو دلم بود که باید برایش می گفتم و از پیش بینی هایش بهره می بردم. به همین خاطر سریع به حمام رفتم و با وسواس خاصی به خودم رسیدم، خیلی عالی شدم، فردا پس فردا باید برای خرید هم می رفتم، دوست نداشتم جلوی اردوان، از گلاره، تیپ و لباسم کمتر باشد. آخه از حق نگذریم، گلاره خیلی خوش تیپ بود. من مثل اون بلد نبودم، ست بزنم، ولی خدا را شکر به قول بچه ها، هرچی می پوشیدم، خیلی بهم می آمد. وقتی به کمدم نگاه کردم، خنده ام گرفت، تا اینجای کارم مدیون شیدا بودم. چقدر همه چیز را هماهنگ با کیف و کفش، برایم انتخاب کرده بود. شاید این ضعف من بیشتر به خاطر آن بود که من مثل شیدا و گلاره از کودکی مرتب از این مغازه به اون مغازه، به دنبال خرید لباس و مدهای روز نبودم، آخه مامان که چادری بود، آقا جون هم همین که اجباری در چادر سر کردن من نداشت، خودش خیلی بود. ولی از تیپ های ساده سنگین و معمولاً تیره، خوشش می آمد. من هم همیشه طبق سلیقه ی خانواده ام می گشتم. به همین خاطر، اولین بار هم که با شیدا برای خرید رفتم، همه چیز را به او سپردم. او هم مثل یک خواهر مهربان، همیشه هوامو داشت. خلاصه از داخل کمد، یک مانتوی سفید جذب که با شال رنگارنگ و کیف و کفش تابستانه ای به همان رنگ های مخلوط بود انتخاب کردم. قرار بود ساعت دوازده و نیم، شیدا دنبالم بیاید. صبح ها، آن قدر که خانم دیر بیدار می شد، ظهر بود نه صبح، حرف هم می زدم، می گفت، من فقط روزهای کلاس از سر اجبار تازه آن هم چون باید دنبال تو بیایم، زود بیدار می شوم، اگر به خودم بود یکی در میان هم تو کلاس ها، شرکت نمی کردم. پس با این تفاسیر، عذرش موجه بود که بخواهد ساعت 12:30 بیاید، با خیال راحت، آخرین نگاه را هم به آیینه انداختم، انگار مسافرت چند روزه، حسابی بهم ساخته بود، لپ هایم گل انداخته بود و پوستم می درخشید. دیگر هیج استرس و دلهره ای نداشتم که یک وقت هایی قرار بگذارم یا ترجیح بدهم هیچ وقت بیرون نروم که اردوان منو نبیند. با خیال راحت تازه یک ربع زودتر هم رفتم پایین تا شیدا به موبایلم تک زنگ بزند. با این افکار با آسانسور پایین رفتم، تا در آسانسور را باز کردم، اردوان که معلوم بود تازه از حمام آمده و حوله به تنش بود، روی مبل ولو شده و تلویریون نگاه می کرد و با صدای آسانسور به سمتم برگشت. داشتم با خودم فکر می کردم این کی آمده که متوجه نشدم. حتماً تو حمام بودم. یک ساعته که می گویم این صدای آب از کجا می آید. هی فکر می کردم، وان طبقه ی خودم داره خالی می شه. در همین افکار بودم که تلفنم زنگ خورد. شیدا بود، آهسته گفتم: - بله. - پنج دقیقه دیگه بپَر پایین. گوشی را قطع کردم، مجبور بودم پنج دقیقه را سر خیابان منتظر بمانم. چون پیش اردوان که مثلاً قهر هم بود، نمی خواستم بمانم. سلام خیلی کم رنگی بهش کردم که حتی خودم هم نشنیدم و به سمت در ورودی رفتم، اردوان که حالا از جایش بلند شده بود و به سمتم می آمد، نگاه بد و چپ چپی به سرتاپایم که خیر سرم خواسته بودم، سنگ تمام بگذارم و شاید یک خورده هم جلف شده بود، انداخت و با اخم گفت: - کجا به سلامتی؟ عصبانیت رو از چشم هایش خوانده بودم و می دانستم از دیشب هم دلش پُره، به خودم گفتم باید جلویش وایستم و اِلا از فردا هر روز می خواهد فضول تر بشود. ماشاا... آن قدر هم پر رو بود که یک ذره بهش رو می دادی، آستر هم می خواست. به همین خاطر بی اهمیت بهش خیلی خونسرد گفتم: - پیش دوستم. اردوان که جلوی در وایستاده بود، گفت: - مثلاً کدام دوستتون؟!! با حرص گفتم: - قرار نبود تو مسائل خصوصی همدیگه دخالت کنیم، انگار قرارداد رو یادتوم رفته، در ضمن مگه من از شما سؤال می کنم، کی و کجا می رید که شما ... با فریاد گفت: - این قدر شما، شما نکن واسه ی من، نکنه فکر کردی بازیه، انگار خیال تمام کردن این بازی رو هم نداری؟ با اخم گفتم: - تو بازی می دونی، حتماً فکر کردی نود دقیقه هم هست، شاید به وقت اضافی هم بکشه. اردوان لبخندی روی لب هایش نشست و گفت: - شیرین زبانی هم بلدی؟ - برو اونور، الان وقت جر و بحث ندارم. در حالی که دستم را روی دستگیره ی در می گذاشتم، گفتم: - برو اونور، دیرم شده. - گفتم با کی قرار داری؟ آرام گفتم: - شیدا. - همان که داداش جونش ... حرصم درآمده بود، دیرم شده بود، پریدم وسط حرفش و گفتم: - به تو مربوط نیست، در ضمن دخالت ممنوع بود، مثل اینکه قرارداد فراموشت شده. اردوان که حالا چشم هایش برق خاصی می زد، گفت: - نه اتفاقاً قرارداد فراموشم نشده، خب الان ساعت چنده؟ من که حسابی هول بودم و از سؤال های مسخره اردوان حسابی اخم هایم تو هم رفته بود، با حرص گفتم: - چه ربطی داره؟ سؤال های مسخره می کنی، دیرم شده، برو اون طرف. اردوان که چشم هاشو تنگ کرده بود، گفت: - ربطش اینه که لنگ ظهره، پس ناهارت کو؟ گرسنمه، این قرارداد قراردادی که می کنی، پس چرا خودت بهش عمل نکردی؟!! آه از نهادم درآمده بود، سریع گفتم: - خب غذا از دیشب تو یخچال مونده، گرم کن، بخور. اردوان سرش را تکان داد و گفت: - نه، نه، مثل این که قرارداد فراموشت شده، یک بند مهم قرارداد این بود که شما صبح به صبح بپرسید. به صدایش لحن به خصوصی داد و گفت: - بنده چی میل دارم. آن وقت شما برای ناهار یا شام آماده کنید. خدا بخواهد که حواستون هست فراموش نشده چون پایبند به قراردادی، گوشزد کردم. و پوزخندی زد. دیگر مانده بودم چی بگویم، راست می گفت، اصلاً چقدر زرنگ بود که این شرط را گذاشته بود. حالا شاید وظیفه ام بود شام و ناهار برایش درست کنم، ولی چرا قبول کردم هر روز ازش سفارش بگیرم، باز هم این خنگ بازی هایم حسابی، کار دستم داده بود. همان طور که مثل خنگ ها داشتم اردوان را که با خوشحالی بهم نکاه می کرد و از پیروزی اش لذت می برد، نگاه می کردم، گوشی ام به صدا درآمد. به سمت آسانسور می رفتم، اخمی به اردوان کردم و با غیظ گفتم: - من قرار دارم. بعد گوشی را باز کردم، شیدا که می خندید، بلند گفت: - چیه باز این توپ جمع کن پرمدعا خانه است و نمی تونی جیم بشی؟ اردوان که کاملاً صدای شیدا را می شنید و از اصطلاحات منحصر به فرد شیدا مستفیض شده بود، اخم هایش حسابی درهم رفت، اما همان طور دست به سینه ایستاده بود و چپ چپ بهم نگاه می کرد، بی اهمیت بهش گفتم: - شیدا، من چند دقیقه دیگه باهات تماس می گیرم. شیدا که می خندید، گفت: - طلایه، سرشو بکوب به طاق دیگه، مامان اینها منتظرن. متعجب شده و خیلی آهسته گفتم: -برای چی مامانت اینها؟!! شیدا گفت: - آخه غذا درست کرده، گفتم رستوران نریم. - آخه من خرید دارم. شیدا عجولانه گفت: - حالا تو بیا، بعد می ریم خرید، بجُنب دیگه. - باشه، تماس می گیرم. گوشی را قطع کردم. حالا مشکل شده بود دو تا، بنده  خدا مادر شیدا هم افتاده بود تو زحمت و غذا درست کرده بود، مانده بودم با اردوان که مثل طلبکارها وایستاده بود و نگاه می کرد، چه کنم. وقتی تماس را قطع کردم، اردوان مثل بچه ای سه ساله که گرسنه بود، شد و با لبخند گفت: - گرسنمه، بی زحمت برای یه چیزی مثل زرشک پلو با مرغ، نه، نه، فسنجون درست کن. آره هوس فسنجون کردم، می دونی چند وقته نخوردم. بی تفاوت به سمت تلویزیون رفت و گفت: - لطفاً سریع، دیشب هم چیزی نخوردم. داشتم از حرص منفجر می شدم، ولی حتی دوست نداشتم در مقابلش که معلوم بود از مغلوب کردن من چه جشنی تو دلش گرفته، کوتاه بیام. در همان چند دقیقه، صد تا فکر از سرم گذشت، ولی هیچ راهی برایم نمانده بود. دیگر داشتم به این نتیجه می رسیدم به شیدا زنگ بزنم و بگویم، نمی توانم بیایم که فکری به ذهنم رسید و حسابی خوشحالم کرد. با حالتی که نشان از باختن و کم آوردن باشد، گفتم: - باشه، حالا مطمئنی فسنجون هوس کردی؟ اردوان که حسابی سر کیف بود، گفت: - آره فسنجون خیلی خوبه، نکنه بلد نیستی درست کنی؟ - نه، اتفاقاً خیلی هم خوب بلدم، ولی پنج، شش ساعت طول می کشه، اشکال نداره، امیدوارم زیاد گرسنه نباشی. اردوان از جایش بلند شد و گفت: - پنج، شش ساعت، من تا اون موقع از گرسنگی مُردم. - خب، اگر غذای درخواستی می خواستی، باید زودتر می گفتی. اردوان که درست مثل بچه ها لب هاشو جمع کرده بود، گفت: - چیز دیگه؟!! رو به رویم ایستاده بود و قیافه ی زاری به خودش گرفته بود، ادامه داد. - به خدا طلایه، داره معده ام می سوزه، از دیشب تا حالا هیچی نخوردم. با حالتی که به چشمانم می دادم، یعنی زیاد برایم مهم نیست، گفتم: - من که برایت غذا گذاشته بودم، می خواستی بخوری، الان هم اگر خیلی گرسنه هستی، بهتره به همین رضایت بدی. اردوان که به ناچاری نگاهم می کرد، و از آن حالت پیروزمندانه چند دقیقه قبل اثری نبود، گفت: - مگه هنوز مونده؟ - بله. کمی فکر کرد و انگار گرسنگی خیلی بهش فشار آورده بود، گفت: - باشه، برام بیار، ولی باید بمونی شام همون فسنجون رو درست کنی. سراغ قرمه سبزی رفتم و گفتم: - باشه، حالا کو تا شب ! اردوان روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت: - مگه نگفتی چند ساعت طول می کشه؟ خب باید از الان شروع کنی. با اخم گفتم: - اردوان تو گفتی، شام فسنجون می خوای، من هم گفتم باشه، دیگه این که کِی درست می کنم، به تو ارتباطی نداره. هول، هولکی داشتم غذا را داخل قابلمه کوچکی گرم می کردم. اردوان کنارم آمد و گفت: - چیه؟ می خوای بری خونه شیدا؟

    پس باقی قسمتها چی شد 
    بعدش چی شد
    پس ادامش چی؟

    چرا این رمان اینجوریه؟!همش ناقصه،سایتی نیست که کاملشو داشته باشه؟!

     

    پس ادامه اش چی شد

    پس ادامه اش چی شد 

    من خیلی ازاین رمان خوشم اومده نمیدونم چرا نصفه هست لطفا کاملش کنید

     

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی