رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان طلایه قسمت 11

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۹ ق.ظ

رمان طلایه قسمت 11

کوروش همان طور محو من شده و معذبم کرده بود.انگار به خودش آمده باشد،گفت: -باز که رفتید تو کهکشون!اگر نهال جون می خوای دوشیزه ها ی محترم رو به مادر معرفی کنی زودتر برید بالاتر. ما تازه فهمیده بودیم خانم بزرگ،مادر کوروش است.

پشت سر نهال به راه افتادیم،کوروش هم با کت و شلوار سفید فوق العاده زیبا که بی همتایش کرده بود پایین ماند و ما را از پایین نظاره کرد،سعی می کردم قدم هایم را محکم بردارم یک موقع زمین نخورم. وقتی به طبقه ی بالا رسیدیم آنجا را هم سالنی بسیار مجلل و بزرگ یافتیم.که کاملا به پایین دید داشت به سمت اتاقی رفتیم و نهال دو بار به در زد تا خانمی که لباس یک دست سرمه ای به تن داشت در را باز کرد و گفت: -بفرمایید! مریم خنگ که فکر کرده بود او مادر بزرگ نهال است.چنان احوالپرسی گرمی با آن خانم که خیلی هم کم حرف بود می کرد اما تا چشم غره ی شیدا را دید به یک باره ساکت شد.وقتی از راهروی دومتری گذشتیم،اتاقی بسیار بزرگ که با پجره های بلند به حیاز دید داشت و با پرده های زرشکی رنگ خیلی مجلل تزیین شده بود نمایان شد.دو دست مبل استیل که شاید در اتاق خواب که چیه توی پذیرایی های ادم پولدارهای معمولی هم دیده نمی شد و همچنین تخت خواب قشنگی که به نظرم از حد معمول تخت خواب ها بزرگ تر نشان می داد و به حالت سلطنتی بود و حسابی کلی خرت و پرت مجلل دیگر که من فقط در فیلم ها دیده بودم،به چشم می خورد.خانم مسنی که رویش به سمت پنجره بود توجه مان را جلب کرد نهال در گوش خانم بزرگ چیزی گفت و صندلی چرخدارش را به سمت ما برگرداند جو آن خانه با آن همه تجملات ما را گرفته بود.هر کدام سلامی کردیم و به ترتیب نیم خیز شدیم،به قول شیدا که بعدا می گفت آخه این حرکت رو شما از کجاتون در آوردید ولی به نظر من که همان جو گرفتگی باعثش بود.خانم مسن که موهایش به طرز زیبایی آرایش داده شده بود و جواهرات خیلی خیره کننده ای انداخته بود با سرَسلام مان را پاسخ داد و در حالی که مرا از سر تا پا به دقت نگاه می کرد با صلابت و با صدایی تقریبا ضخیم و قوی گفت: -طلایه تویی؟ من که توقع نداشتم او یک باه من را به اسم صدا کند در حالی که آب دهانم را قورت می دادم گفتم: -بله خانم. شیدا چشم غره ای بهم رفت یعنی خودتو جمع و جور کن مگر جلوی کی وایستادی که این قدر از خود بی خود شدی؟کمی حواسم را جمع کردم که باز نروم تو دنیای خودم و پیش همچین آدمی سوتی بدهم.هرگز خودم را نمی بخشیدم که خراب کاری کنم نهال گفت: -خانم بزرگ ایشون هم مریم جون(در حالی که شیدا را هم نشان می داد)و دوست دیگرم شیدا. خانم بزرگ که انگار وجود شیدا و مریم برایش زیاد مهم نبود.فقط مرا نگاه می کرد و بعد رو به نهال گفت: -از حسن سلیقه ات خوشم اومد. و رو به ما با همان صدای زمخت گفت: -خانم ها از این که در دانشکده نوه ی منو همراهی می کنید سپاسگزارم.می تونید بریدَخدا نگهدار. رو به نهال علامت داد که به سمت پنجره برگردانداش که نهال همان کار را کرد.ما هم که مثل منگ ها رفتار عجیب و غریب خانم بزرگ را نگاه می کردیمَبه هم دیگر نگاه مبهوت و استفهام انگیزی انداخته و پشت سر نهال که جلو می رفت راه افتادیم.مریم بیچاره که همیشه می خندید ساکت شده بود.شیدا هم طبق معمول مه از کسی یا چیزی خوشش نمی آمد یک ابروشو بالا می برد گوشه لبش را که بعد از یک سال دوستی بالاخره رژ لب کم رنگ را ما بهش دیدیم می جوید.من هم مثل آدم کوکی ها دنبال همه راه می رفتم. وقتی رفتیم پایین،انگار همه میهمان ها عهد کرده بودند با همدیگر برسند که سالن شلوغ شده بود ما سه تا که از حضور نهال معذب بودیم و به قول مریم منتظر بودیم تنهامون بگذارد شروع بع غیبت کنیم.در قسمتی از سالن به دور میزی نشستیم.انگار هیچ کدام نمی دانستیم نهال در چنین خانواده ی اشراف زاده ای زندگی می کند.حتی برخورد آن روز کوروش هم این جوری بیان نمی کرد.من که فکر می کردم خیلی آدم راحتیه ولی تازه دیوار بزرگی که بین ما و امثال آن ها بود را حس کرده بودم.طوری که انگار همان موقع رفتارمون نسبت به نهال کمی رسمی تر شده بود و انگار نه انگار این همان نهال است که توی دانشگاه می زدیم تو سر و کله ی هم،در همین افکار بودم که نهال گفت: -منو ببخشید،می رم به میهمانان خوش امد بگم. و ما را ترک کرد.ما سه نفر که انگار از سرازیری پرتابمان کرده بودند و هر کدام زودتر می خواستیم برسیم با اشاره ی چشم و ابرو به یک دیگر گفتیم"دیدید".شیدا که هنوز عصبی بود گفت: -تو خفه"بله خانم" این چه طرز حرف زدن بود مگه تو مستخدمشون هستی که این جوری حرف زدی؟ من که احساس کردم باز هم خرابکاری کردم و حقیقتش برخورد با این جور آدم ها را بلد نبودم،گفتم: -راست می گی! شیدا که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: -نه دروغ می گم!آدم که با امثال این از خود متشکرها نباید وا بده،سرتو بالا می گرفتی و با غرور می گفتی" بله طلایه هستم امرتون" من که واقعا جسارت چنین کاری را که شیدا می گفت نداشتم گفتم: -من عمرا بتونم مثل تو پر شهامت،اون هم جلو همچین کسی حرف بزنم. شدا که هنوز اخم هایش درهم بود گفت: -زنیکه با اون صداش"خدانگهدار" انگار ما مستخدمشونیم. و با عصبانیت رو به مریم که هنوز گیج بود کرد و گفت: -تو هم همین طور فرق مستخدم و مثلا خانم بزرگ رو تشخیص نم دی!اون جور تا حال نوه،نتیجه یارو رو می پرسی؟ مریم که ریز می خندید گفت: -وا،چی بگم خونه ننه مون مستخدم داشتیم،یا بابامون؟!من چه می دونم کی به کیه.نهال گفت "اتاق خانم بزرگ" من هم دیدم اون خانم در رو باز کرد کت و دامن شیک هم پوشیده بود گفتم لابد خودشه دیگه! شیدا که تازه لب هایش به خنده باز شده بود گفت: -زهرمار،حالا اینها هیچی،برای چی جلوش اون جوری تعظیم کردید من هم مجبور شدم یک تعظیم نصفه و نیمه برم.من جلو بابام هم تعظیم نکردم.وای از دست شما خنگول ها. مریم که هنوز می خندید گفت: -راستش منو همچین جو گرفته بود که ولم می کردی یه دستمال برمی داشتم شیشه های اتاقش رو می شستم.همین که از این کار ها نکردم خدا رو شکر کنید. در حالی که با تعجب چشمهای عسلی رنگش را باز می کرد گفت: -اتاقشو دیدید؟پذیرایی خونه ی ما هم این جوری نیست. و در حالی که می خندید گفت: -خونه ی ما که هیچ،خونه ی پولدارترین های خانوادمون که مادر شوهر دخترداییمه اینطوری نیست. شیدا که به سادگی مریم می خندید گفت: -خب حالا،پشت سرت،شاهزاده ی اعظم لیدر بزرگ تشریف آوردند. من که از آن موقع چشمانم دنبال بچه های دانشگاه می گشت متوجه رضا شدم که به همراه بابک و سپهر و چند تا از دخترها و پسرهای روز پیک نیک وارد شدند. نهال و کوروش که صاحب میهمانی بودند جلوی در به آن ها خوش آمد می گفتند.آن ها هم انگار از دور ما را دیده بودند در کنار میز و صندلی های ما نشستند از شایان خبری نبود این طوری که مریم سریع با عناصر خبریش مخابره کرده بود به قول خودش گفته بود من صد سال سیاه به میهمانی همچین آشغالی نمی یام اگر می توانستم جلوی رفتن بقیه ی بچه ها را هم می گرفتم که به قول مریم مقصود از بقیه بچه ها من بودم،که خدا رو شکر نمی توانست. اکثر میهمان ها آمده بودند و سالن آن قدر شلوغ شده بود که نمی شد نفس کشید مریم که بین دومیز سرش می چرخید.شیدا هم که با حضور بابک کمی از خشمش فروکش کرده بود.من هم که ابراز لطف نهال و کوروش که بعد از پایین آمدن ما،رنگ و رویش بهتر شده بود و خوشحال تر می نمود سعی می کردم از جایم تکان نخورم.تنها کسانی که توی آن مجلس به آن بزرگی حجاب داشتند من و مریم بودیم.حتی شیدا هم اهل حجاب و روسری نبود.ولی هیچ دخالتی به کار من و مریم نمی کرد با این که هم کوروش و هم نهال بارها ازمون خواستند به دیگران ملحق بشویم،اما هیچ کدام موافقت نکردیم.به قول شیدا ما را منگنه کرده بودند به صندلی و خیال بلند شدن نداشتیم.به قول مریم خوبه نشسته بودیم ولی نگاه های خریدارانه و ستایشگر خیلی ها روی میز ما بود که اهمیت نمی دادیم.مریم که با خنده گفت: -من تپلی رو که نمی خوان با چشمهاشون بخورن این شیدا هم که چنان گاردی به ابروهاش می ده کسی جرات نگاه کردن نداره می مونه تو طلایه که باعث جنگ و دعوای دوست دختر پسرها میشی. و می خندید در همین حال بودیم و رفتار عجیب و غریب خانم بزرگ فراموشمون شده بود که نهال در حالی که به دو به سمتمون می آمد گفت: -بچه ها میهمان افتخاریمون هم اومد. ما که فکر می کردیم دیگر کسی قرار نیست بیاید نگاهی به هم انداختیم و بهد گفتیم: -کی می خواد بیاد! نهال که سعی می کرد مارا در جریان قرار بده تا به بقیه بچه های کلاس هم نظرش را بگوییم گفت: -راستش اردوان صولتی..... -راستش اردوان صولتی،دوست صمیمی دایی کوروش،الان اومد خواستم به بچه ها مخصوصا پسرها بگید برای امضا و این حرف ها جلو نرن.زیاد خوشش نمیاد. من که انگار یک پارچ آب سرد رویم ریخته باشند بی اختیار رو صندلی ولو شدم.شیدا که می خندید گفت: -بپر مریم آمار رو زود به میزهای اطراف پیج کن. مریم که ذوق زده شده بود گفت: -وای خدای من یعنی واقعا خود اردوان صولتی اومده اینجا!چه باحال!خوبه اومدیم من عاشق اردوان صولتی هستم. و سریع با شوقی بچگانه به رضا و بقیه گفت و چنان توضیح می داد که برای امضا جلو نروند انگار رئیس جمهوری آمده و جالب اینجا بود که هر کدام از بچه های کلاس وقتی می فهمیدند چنان ذوق زده می شدند که بیا و ببین انگار آمدن اردوان برای همه مهیج بود که هیچ کس متوجه رنگ پریده و حال زار من نشده بود.جز شیدا که گفت: -پاشو ولو نشو!همه دارن برای ورود قهرمان جان دست می زنن. من که واقعا روی پا بلند شدنبرایم حکم بالا رفتن از یک کوه مرتفع را داشت،به سختی با آن پاشنه های بلند برخاستم.جمعیت یک پارچه مشغول تشویق بودند که چهره ی اردوان در حالی که کت و شلوار زیبایی بر تن داشت و صورت اصلاح کرده اش برق می زد در بین جمعیت درخشید و با دیدنش انگار که قلبم را هم جمعیت بین دست هایشان می فشردند.وقتی در کنارش گلاره را با لباسی فوق العاده باز و آرایشی که دیگر واقعا به قول شیدا داشت می چکید احساس کردم چشمم دارد سیاهی می رود ولی به زور خودم را نگاه داشتم و در حالی که دست هایم حسابی عرق کرده بود گلاره را که در جایگاه من قدم برمی داشت و با نهایت غرور و فخر به همه نگاه می کرد با غمی افزون تر می نگریستم انگار به قلبم نیشتر می کشیدند که نفسم بالا نمی آمد با این که مریم از قول نهال کلی سفارش کرده بود که کسی از او امضا نگیرد ولی انگار یکی دوتا از پسرهای کلاس به گوششون نرفته بود و هم برای امضا جلو رفتند و بدتر این که با گوشی هاشون با اردوان عکس می گرفتند احساس می کردم سالن به دور سرم می چرخد و من قادر به نگاه داشتنش نیستم.در حالی که حسابی رنگ و رویم پریده بود آهسته به شیدا گفتم: -اگه ممکنه بریم کمی تو حیاط قدم بزنیم. شیدا که متعجب نگاهم می کرد.گفت: -تو چت شد یه دفعه؟! در حالی که دیگر تحمل نداشتم گفتم: -من می رم بیرون بیا تورو خدا. شیدا که متوجه وخامت حال من شده بود،در حالی که دستم را می گرفت از سالن خارج شدیم وقتی هوای آزاد بیرون به صورتم خورد کمی بهتر شدم شیدا مرتب ازم می پرسیدم: -چت شده؟می خوای برات چیزی،آبی،قرصی بیارم؟ من که سرم را به علامت منفی تکان می دادم گفتم: -تو رو خدا فقط چند دقیقه هیچی نگو و کنارم باش. شیدا که عمیق نگاهم می کرد و کنجکاوی و تعجب در نگاهش موج می زد در حالی که دست های سرد اما عرق کرده ام را گرفته بود ساکت کنارم نشست.یک ربعی نشسته بودیم که حالم بهتر شد و در حالی که با خودم فکر می کردم این مسئله چرا باید منو ناراحت کند و حرف هایی را که همیشه با خودم با صدای بلند تکرار می کردم در دلم گفتم، تا آرامشم را به دست آوردم و در حالی که در آیینه کیفی کوچکم خودم آ برانداز می کردم و خیالم از قیافه ام راحت شد به شیدا که هنوز چشمانش متعجب بود ولی سکوت کرده بود گفتم: -خب،بریم یه لحظه اون قدر شلوغ شد که سرم گیج رفت. شیدا که انگار حرفم را باور نکرده بود در کنارم به راه افتاد وقتی وارد سالن شدیم نهال که انگار دنبال ما می گشت گفت: -اوا طلایه،شما کجایید یک ساعت دنبالتون می گردم! در حالی که مارا به دنبال خودش می کشید گفت: -بیایید می خوام شما رو با اردوان صولتی آشنا کنم.چندوقته به قول دایی کوروش از شماها تعریف کردم حالا نیستید.آنقدر گفتم بچه های دانشگاهمون،بچه های دانشگاهمون که حد نداره. من اصلا دوست نداشتم با اردوان،آن هم کنار گلاره رودر رو بشوم ولی هرچی به مغزم فشار می آوردم تا بهانه ای بیاورم بی فایده بود و قبل از آنکه من فکری بکنم مقابل اردوان بودیم.اردوان ابتدا نگاهی گذرا به شیدا انداخت و سپس روی من خیره ماند و وقتی نهال گفت: -این دوستم کمربند مشکی داره اردوان خان. اردوان که انگار تا به حال آدم ندیده چنان مرا نگاه می کرد که از خجالت سرم را پایین انداختم و حسابیی ترسیده بودم که منو دیده بوده و حالا شناخته و خلاصه هزار جور فکر و خیال دیگر.نهال داشت در موردم چیزهایی می گفت که اصلا نمی شنیدم ولی نگاه اردوان چنان تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود که داغ شده بودم و اصلا متوجه گلاره چون قدش کوتاه بود و مشغول صحبت با تلفن نبودم،در همین حین کوروش هم آمد و در حالی که نگاهی به ما می کرد گفت: -دنبالتون می گشتم. وسپس رو به نهال گفت: -دوستات رو معرفی کردی نهال جان؟درست نیست سرپا نگهشون داشتی! نهال که لبخندی بهمون می زد گفت: -بچه ها بیایید بریم. اصلا متوجه اطرافم نبودم فقط همین چندتا کلام را شنیدم و دوباره رفته بودم تو فکر و خیال و هپروت،نمی دانم من فکر می کردم اردوان محو من شده یا واقعا این گونه بود که شیدا عصبی راه می رفت.شستم خبردار شد اتفاقی افتاده که حدسم درست بود و تا تنها شدیم با خشم گفت: -واه واه چه دختر آکاه ی پررویی بود همچین نگاهمون می کرد انگار می خوایم نامزدش رو از دستش دربیاریم.دختره ی بی ریخت و ایکبیری،انگار نامه ی فدایت شوم برایش فرستادیم.گردنش رو تکون می ده با اون حالت(شیدا که ادای گلاره رو در می آورد اضافه کرد)"ببخشید پاپام زنگ زده وقت آشنایی ندارم"بعضی ها از خود راضی هستند با اون موهای جفنگش حالم بهم خورد.واقعا آدم واسه ی این جور آدم های مطرح با این انتخاب هاشون متاسف می شه،دختره ی جلف،حالا به خدمت این نهال هم می رسم کی گفته ما رو به این از خودمتشکرها معرفی کنه که خانم وقت مارونداشته باشه! من که تازه فهمیده بودم گلاره چه حرفی زده و چه برخوردی کرده در سکوت به شیدا که مثل گندم برشته می پرید نگاه می کردم که سرم فریاد زد: -حالا تو چرا ماتت برده؟ من که اصلا حال و هوای جالبی نداشتم گفتم: -شیدا خواهش می گکنم بس کن،من اصلا حالم خوب نیست. شیدا که به یک باره ساکت شده بود و لحن صحبت اش هم عوض شده بود با نگرانی گفت: -دوباره حالت بد شد می خوای بریم بیرون اصلا نباید امشب می اومدیم اینجا،این ها دیگه چه جور آدم هایی هستن؟!وای که من از این قشر آدم ها حالم بهم می خوره فکر می کنم حالت تهوع تو هم به همین خاطره! من که در نگاه اردوان غرق بودم.از حرف شیدا خنده ام گرفت،گفتم: -نه...من حالم خوبه،بیا بریم اون سالن انگار دارن برای شام دعوت می کنند بهتره بعد از شام دیگه بریم. شیدا که حرفم را تایید می کرد گفت: -اگر این وروجککه با آقا رضا غیبش زده دل بکنه زود می ریم آخه قراره شب بیاد خونه ی ما. من که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم: -اگرنیاد مجبوریم تحمل کنیم و بمونیم. شیدا که می خندید گفت: -البت به شرطی که این دختره نهال دیگه ما رو برای معارفه جایی نبره. من که لبخند می زدم متوجه مریم شدم که سرورویش خیس عرق بود.کنارمان جا گرفت و در حالی که انگار کشف  بزرگی کرده باشه گفت: -به به،طلایه خانم همین یک دل مانده بود که ببری اون هم بردی! من که هاج و واج نگاهش می کردم گفتم: -چی می گی دختر؟ مریم که صداشو پایین می آورد گفت: -طرف رو می گم. من و شیدا هر دو از لفت و آب دادن مریم شاکی شده بودیم که من با ناراحتی گفتم: -اه بگو دیگه اعصابم خورد شد. شیدا هم که سرشو جلو آورده بود گفت:-منظورش اینه که بنال دیگه! مریم حالتی به ابروهایش داد و از برخورد ما ناراحت شده بود گفت: -اردوان صولتی همین فوتبالیسته رو می گم دیگه. من که حسابی غافلگیر شده بودم گفتم: -اردوان چطور مگه؟ مریم که می خندید گفت: -هیچی یک ساعته دارم نگاهش می کنم چشم ازت برنداشته. من که منتظر خبر موثق تری بودم گفتم: -همین مسخره؟! مریم که با جدیت حرف می زد گفت: -به خدا شک ندارم حتی آن دختر لاغره کنارش انگار یک بار هم بهش یک چیزی گفت و اخم کرد فکر کنم که دعواش کرد و به سمت شما اشاره کرد من از قصد اونجا وایستادم تا مطمئن بشم بیام گزارش بدم.  من هم انگار حرف مهمی نشنیده بودم به فکر فرو رفتم یعنی همان طور تو هپروت خودم که شیدا می گفت فرو رفته بودم و با خودم فکر می کردم یعنی حرف های مریم واقعیت دارد یعنی می شد واقعا اردوان که عاشقش بودم از من خوشش آمده باشد هرچند مشکل علاقه ی اردوان نبود مشکل من بودم اصلا نکند واقعا مرا شناخته بود و برایش عجیب بود.در همین افکار بودم که مریم زد زیر دستم و یک دفعه به خودم آمدم که مریم گفت: -حالا ببین تا حواس اون دختره پرته چطوری چشم هایش دنبال تو می گرده حالا هی تو بگو اشتباه می کنی ولی من به حرفم مطمئن هستم تو که می دونی من تو این چیزها رادارهام خوب می گیره. شیدا گفت: -حالا پاشید انگار همه رفتند برای شام. در همین هنگام نهال به همراه کوروش که از اول میهمانی مجال تنها حرف زدن با من را پیدا نکرده بود و انگار کمی هم دلخور شده بود آمدند و ما را برای شام تعارف کردند. کوروش با نهایت احترام ما را بر سر میزی که اردوان و گلاره نشسته بودند دعوت کرد و تعارف کرد و در حالی که خودش کنار اردوان می نشست رو به گارسونی که دور و برش می پلکید گفت: -میز رو برای ما بچینید. انگار ما از بقیه خونمون رنگین تر بود که همه خودشان می رفتند و غذا می کشیدند و ما برایمان،حاضر و آماده می چیدند.جرات سر بلند کردن نداشتم چون دقیقا مقابل اردوان و همچنین گلاره بودیم و با هر نگاه به یاد روزی که اردوان و او را در خانه دیده بودم می افتادم و قلبم از احساست زنانه که بهتره بگویم حسادت تیر می کشید اصلا حرف های هیچ کدام را نمی شنیدم انگار همه چیز در سکوتی گنگ فرو رفته بود و فقط لب هایشان بهم می خورد وای که چقدر از این حالتم بیزار بودم ولی ارادی نبود خیلی زود مثل احمق ها گنگ می شدم تا چیزی باعث تعجب یا شوکم می شد من هم گیج می شدم در همین افکار بودم که کوروش در حالی که سعی می کرد رسمی تر حرف بزند گفت: -شما میل کنید؟ من که با پای محکمی که شیدا بهم زده بود به خودم آمده بودم گفتم: -زیاد میل ندارم ممنون. کوروش که نگاه عمیقی به چشمهایم می کرد گفت: -این طوری که نمی شه،انگار خیلی کم غذا هستید. مریم که به سختی لقمه دهانش را قورت می داد تا از جوابی که در نظر داشت عقب نماند گفت: -اتفاقا نه خیلی هم خوش خوراکه دکتر جان خبر ندارید که خانم یک پیتزا رو به تنهایی می خوره که من با این هیکلم نمی تونم! من که از دست مریم متعجب شده بودم نگاهی بهش انداختم که انگار نگاه شیدا مثمر ثمرتر بود چون مریم بیچاره انگار تازه فهمیده بود نباید جلوی غریبه ها چنین حرفی بزند خواست حرفش را اصلاح کند گفت: -این جوری خوبه دیگه،تازه هر دلش می خواد می خوره ولی یه ذره هم چاق نمی شه و هیکلش هم قشنگه. گلاره که انگار با چشم هایش می خواست هم من را بکشد هم مریم را پشت چشمی نازک کرد و در حالی که با تکه ای جوجه بازی می کرد رویش را برگرداند انگار از این که با ما هم سفره شده منزجره که کوروش گفت: -چه خوب پس برای این که به همه ثابت کنید با وجود خوب خوردن اینقدر اندام ایده آلی دارید شروع کنید. با این که زیر حرف ها و نگاه های آن ها ذوب می شدم خودم را مشغول کردم که گلاره رو به کوروش گفت: -دکتر جان تا به حال ندیده بودم نگران غذا خوردن دختر خانم ها باشید؟ به قول شیدا می خواست خیال اردوان را راحت کندکه دکتر چشمش دنبال توست و اردوان خیالات برش ندارد که کوروش گفت: -گلاره خانم آخه ایشون از دوستان خیلی عزیز نهال جان هستن. گلاره که دوباره پشت چشم نازک می کرد گفت: -ولی دکتر جان انگار یک خورده بیشتر از دوست های نهال جان برای شما عزیز هستند این طور نیست؟ اردوان از اینکه گلاره با این حرف کوروش را در بن بست قرار داده بود نمی دانست چه بگوید.عصبیه و نگاهی غضبناک به گلاره انداخت و گفت: -بهتر نیست شما غذاتون رو میل بفرمایید. چشم های گلاره که انگار توقع چنین برخوردی را از اردوان نداشت رنگ خشم به خودش گرفت.من با این که از دستش عصبانی شده بودم و می خواستم جوابی دندان شکن به خاطر حرف زشتش بدهم ولی وقتی اردوان آن طور با غیظ ساکتش کرد خیالم راحت شد و فقط نگاه سنگینی بهش انداختم که از صدتا فحش برایش بدتر بود طوری که بقیه غذایش را مثل بچه ها پس زد و خیلی بی ادبانه  گفت: -شما هم که انگار امشب سیرمونی نداری؟ اردوان که انگار در برابر ما می خواست از خجالت زمین دهان باز کند و او را فرو ببرد،لحظه ای صورتش به رنگ ارغوانی درآمد درست مثل روزی که برای مراسم عقد آمده بود و از شدت عصبانیت نمی توانست نفس بکشد چنان رفتن گلاره را نگاه کرد که من و مریم و شیدا دلمان به حالش سوخت از نگاه های کوروش هم انگار تاسف می بارید که چرا اردوان با کسی مثل گلاره دوست شده،ولی انگار نه انگار چنین حرف هایی اتفاق افتاده و ما طوری بی خیال برخورد کردیم که انگار اصلا این حرف ها را از دهان گلاره نشنیدیم کوروش بحث را به سمت دیگری کشید و گفت: -اردوان جان گفتی چندم فروردین جشن تولده؟ اردوان که بیچاره از غذا افتاده بود گفت: -هان؟سوم عید،حتما تشریف بیارید. سپس رو به ما کرد و انگار که می خواست از موقعیت سو استفاده کند گفت: -خانم ها شما هم تشریف بیارین دکتر آدرس دارن البته به نهال جون سفارش کرده بودم اگر میهمان ویژه دارن از طرف ما دعوت بگیرن. من و شیدا و مریم که به هم دیگر نگاه می کردیم گفتیم: -ممنون مزاحم نمیشیم. ولی اردوان گفت: -نه چه مزاحمتی خوشحال میشیم حتما با کوروش و نهال تشریف بیارین. کوروش در حالی که لبخند می زد گفت: -خیالت راحت اردوان جان ما به زور هم که شده می یاریمشون. بالاخره از آن جو سنگین که با ترک گلاره نگاه اردوان روی من سنگین تر هم شده بود خلاص شدیم و قصد رفتن داشتیم که متوجه گلاره شدم،او هم پالتوی گران قیمتی را پوشیده و به همراه اردوان در حیاط داشتند از کوروش خداحافظی می کردند،کوروش با دیدن ما رو به اردوان گفت:  -اردوان جان خیالت راحت حتما خانم ها رو برای جشن تولد می یارم. گلاره که انگار تازه متوجه دعوت گرفتن ما از طرف اردوان شده بود با نگاهی که انگار بیچاره متعجب هم شده بود یک یک ما را از نظر گذراند و در حالی که به سختی آب دهانش را قورت می داد گفت: -البته دکتر جان فقط جشن تولد من نیست در اصلا مراسم نامزدی من و اردوان هم هست که پاپا گفته تا اقوام خارج از ایرانمون هستند بگیریم. من که بعد از آن نگاه های گرم اردوان و حرف هایی که مریم در مورد علاقه ی اردوان گفته بود و این که خودش روز خواستگاری گفت،عاشق زن های امروزی اجتماعی و راحت است دلم گرم شده بود که شاید با معضل من کنار بیاید و امید داشتم بلکه عشق جلوی چشمهایش را ببندد و من را قبول کند،با این حرف گلاره انگار یک باره تمام آرزوهایم فنا شد و در یک لحظه همه چیزم بر باد رفت.گلاره دوباره با غرور گفت: -پس تو مراسم نامزدی ما هم تشریف می یارین؟ و با طعنه ی خاصی حتی گفت: -امیدوارم مراسم نامزدی بعدی برای شما باشه دکتر جان. در حالی که سرم سنگین شده بود نفهمیدم چطور با کوروش و نهال و حتی اردوان که مبهوت ما را نگاه می کرد و در برابر گلاره سکوت کرده بود خداحافظی کردم و خودم را به شیدا تکیه دادم و سریع روی صندلی ماشین انداختم.شیدا که از رفتار عجیب من متعجب بود تا خواست حرفی بزند متوجه من شد که سیلاب اشک هایم فوران کرد و مثل کسی که عزیزی را از دست داده،همان طور اشک می ریختم.شیدا و مریم که غافلگیر شده بودند در حالی که بر وبر مرا می نگرریستند،سکوت کرده بودند که شیدا خیلی سریع اتومبیل ا روشن کرد و از آنجا دور شد و بعد در حالی که نزدیک خانه ی ما توقف می کرد رو به من که حالا به هق هق افتاده بودم و انگار خودم هم نمی دانستم چرا با این عجز اشک می ریزم کرد و گفت: -چته تو امشب؟طلایه چی شد یک دفعه؟ مریم که قربون صدقه ام می رفت گفت اخ که فدای اون چشمای نازت بشم برای چی گریه می کنی از حرفای اون اکله که گفت با دکتر نامزد بشی ناراحت شدی؟اخه اون می خواست خیال نامزد خودش رو راحت کنه تو چرا به دل گرفتی؟اصلا بر فرض هم اینطور باشه مگه دکتر چه عیبی داره؟خونه زندگیشون رو ندیدی؟به نظر من که اصلا جواب رد دادن به همچین کسایی کلاس هم داره حالا نهال شاید ناراحت بشه اون هم بعدا بهت حق می ده شیدا که به مریم می پرید گفت چی میگی دختر مگه تخم کفتر خوردی ژاکت می بافی طلایه از یه چیز دیگه شاکیه اصلا از وقتی این پسره اومد حالش بد شد با حیرت نگاهی به من کرد و گفت طلایه نکنه تو هم مثل دختر ها که عاشق هنر پیشه ها و بازیگر ها می شن عاشق این پسره هستی؟حالا که فهمیدی نامزد داره شاکی شدی؟اگه اینجوریه باید بگم لیاقتت بالاتر از این حرفاست درسته این پسره یه خورده سر و شکل داره و معروفه ولی نه این که تو بخوای براش اشک بریزی و در حالی که چندین دستمال می کند و به طرفم می گرفت گفت تو رو خدا گریه نکن طلایه تو این همه خواستگار پر و پا قرص داری اون وقت به حال این داری اشک می ریزی؟دیوانه شدی؟ مریم که انگار مطمئن شده بود حرف های شیدا درسته  و من صد در صد عاشق یک شخصیت مشهور شدم گفت اصلا ببین طلایه با این سر و شکلی که تو داری همین جناب اردوان خان هم چشم ازت بر نمی داشت اگه بخوای می تونی بهش بگی اون هم از این دختره لاغر مردنی با اون شکل و شمایل مثل جادوگر هاس دست می کشه من مطمئنم که اگه بهش بگی از خداشه ولی اخه حیف تو نیست که بخوای خودت رو سبک کنی خدا وکیلی دکتر از هر لحاظ از اردوان صولتی بالاتره تازه مگه فقط اونه؟رضا می گه شایان یک دل نه صد دل عاشق طلایه شده تازه خیلی های دیگه هم هستن من که از حرفای دری وری شون که فکر می کردند من انقدر بچه و بی شخصیت هستم خسته شده بودم به سختی بغضم رو فرو دادم و در حالی که اشک هامو با دستمال پاک می کردم با صدایی گرفته گفتم شیدا می تونی امشب با مریم بیاین خونه ی ما بمونین می خوام یه رازی رو بهتون بگم شیدا که کمی فکر می کرد گفت باید به مامانم زنگ بزنم و همان موقع شماره ی همراه مادرش را گرفت و به مادرش گفت طلایه دوستم براش مشکلی پیش اومده من با مریم می ریم اونجا   شیدا شماره خانه مرا طبقه ی دوم هم داد و مادرش رضایت داد بعد که شیدا تماسش را با مادرش قطع کرد و در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت خب حالا رازت رو بگو ببینم نصفه جون شدم از دست تو امشب مریم که انگار از شیدا بی قرار تر بود گفت راست میگه دیگه زود باش بگو ببینم چی ارزش داره تو این دنیا که اون اشک قشنگت در بیاد؟ من که همش فین فین می کردم گفتم اخه اخه می دونین چیه؟ مریم و شیدا که هر دو انگار دو تا گوش دیگر هم قرض گرفته بودند و به دهان من چسبانده بودند یک صدا گفتند بگو دیگه من که یه جورایی هم هیجان داشتم گفتم اخه اردوان صولتی شوهر منه شیدا محکم کوبید روی ترمز و ماشین به چنان حالت بدی ایستاد که سه نفری به جلو پرتاب شدیم مریم که با بهت نگاهم می کرد گفت نه دروغ می گی مگه می شه؟ شیدا که کاملا به سمت من بر گشته بود گفت چی می گی طلایه تو امشب توهم زدی نکنه که قرص مرصی چیزی استفاده کردی؟ من که سرم را پایین انداخته بودم و اشک هایم می چکید گفتم نه به خدا راست می گم ما زن و شوهر هستیم مریم که با تعجب نگاه می کرد گفت مگه می شه ؟اردوان صولتی ؟من که نمی تونم باور کنم شیدا که ساکت شده بود گفت تو مگه شوهر داری؟ در حالی که سرم رو به علامت مثبت تکان می دادم گفتم اره ولی مریم که باز دوباره از نگاه خودش تجزییه تحلیل می کرد گفت پس بگو امشب هی نگات می کرد مرتیکه می خواست حاله تو رو بگیره شیدا که انگار به نتیجه ای رسیده بود گفت طلایه من نمی فهمم شما الان هم زن و شوهر هستید اون وقت این مرتیکه به این راحتی دست یه دختر رو می گیره و میاره جلوی تو می گه می خوام نامزد کنم تو هم لال می شی ؟هیچی نمی گی؟یعنی اینقدر ذلیل هستی؟ من که دیگه داشت سرم می ترکید گفتم حالا روشن کن بریم خونه همه چیز رو متوجه می شی امشب اردوان نمی یاد سرم داره می ترکه که یه چایی بخوریم براتون همه چیز رو توضیح می دم مریم با ناباوری سرش رو تکون می داد گفت یعنی شوهر توست می گه نامزد دارم و شب هم نمی یاد خونه می ره پیش نامزدش واقعا که بی خود نیست می گن زن ادم مشهور نباید شد فکر می کردم خیلی ناراحت کننده باید باشه ولی نه دیگه اینجوری پس بگو دختره ی جادو گر چرا اون طوری حرف می زد به خاطر اینکه تو رو میشناسه واقعا که برای شوهر احمقت متاسفم زن به این خوبی اخه تو چی کم داری که رفته سراغ اون لاغر مردنی ؟صد تا خواستگار برات صف کشیدن من باشم همین فردا صبح میگم بیا طاقمو بده اون وقت شوهری می کنم بیاد اب بریزه رو دستش. در حالی که دیگه خنده ام گرفته بود گفتم نه مریم جان اصلا موضوع این طوری ها نیست اگه چند دقیقه دندون رو جیگر بذاری برات می گم فعلا چشمام داره از کله ام بیرون می یاد مریم که می خندید گفت اهان از اون موقع ما رو سر کار گذاشتیکه بیایم خونه ی تو پس همه رو دروغ گفتی؟خیلی مسخره ای من گفتم محاله ولی خب تو گفتی باور کردم نگو سر کار بودیم و خودمون خبر نداشتیم حالا شیطون بهمون می خندی؟ گفتم مریم تو رو خدا سرکار چیه؟بس کن شیدا که تو فکر رفته بود و اگر وقت دیگری بود سر مریم یک فریادی می زد که حرف زدن یادش برود ماشین را متوقف کرد و سپس هر سه در سکوت در حالی که وسایلمان را بر می داشتیم به راه افتادیم انگار انها هنوز حرف های منو باور نکرده بودند که نگاه های عجیب و غریبشون روی تنم می ماسید و انگار هر لحظه توقع داشتند بگویم شوخی کردم تا این که مقابل در ورودی واحدمون رسیدیم و من در حالی که کلید را داخل قفل می چرخاندم در را گشودم و مریم و شیدا که ان وقت شب از همیشه هوشیار تر بودند وارد شدند شیدا و مریم با تعجب به عکس های بزرگ قاب گرفته شده ی اردوان و بعضی افراد تیمی اش که در اکثر اتاق ها به چشم می خورد و عکس های اتیله ای که مشخص بود صاحبش فوتبالیست است خیره بودند و حسابی ماتشان برده بود سپس به همه ی اتاق ها و اتاق خواب اردوان که هنوزچند دست کت و شلوار که انگار امتحان کرده کدام را بپوشد روی تخت پخش و پلا بود سرک کشیدند با خره جاهای دیگر خانه را که مملو از عکس و پوستر در نهایت سر در گمی و ناباوری نگریستند من که تا انان چرخی در خانه بزنند و به باور برسند چای گذاشته بودم و با تنی خسته در حالی که قرص سر دردی را که هیچ گاه عادت نداشتم استفاده کنم می بلعیدم بر روی مبل راحتی ولو شدم شیدا و مریم که حسابی گیج می زدند کنارم ولو شدند مریم کخ نگاهش رنگ ترحم گرفته بود گفت طلایه یعنی تو امروز می دونستی شوهرت هم با نامزد جادوگرش می یاد مهمونی ؟ گفتم  نه اصلا  شیدا گفت  طلایه این جا یه چیزایی دو دو تا چهار تا نمی شه چه طور تو زن اردوان صولتی هستی که جناب دکتر دوست صمیمی اش و هم چنین نهال خانوم شما رو نمی شناسن؟ کمی سکوت کردم و در حالی که سرم پایین بود گفتم اخه خود اردوان هم منو نمی شناسه مریم و شیدا نزدیک بود از تعجب چشمهایشان از حدقه بیرون بزند مریم گفت به خدا طلایه اگه نمی شناختمت می گفتم ما رو به این شکل اوردی اینجا می خوای دروغ بگی و سر کارمون بذاری شیدا که دقیق نگاهم می کرد گفت اره راست می گه نکنه اون که گفتی باهاش زندگی می کنی اردوان صولیته تو هم مارو دست انداختی؟ من که از حرفاشون داشت حالم به هم می خورد گفتم نه اردوان همسر قانونیه منه باورتون نمی شه برم شناسنامه ام رو بیارم ولی  و در حالی که به اسانسور اشاره می کردم گفتم پاشید بیاین مریم و شیدا که انگار از حل معما خسته شده بودند با همدیگر به دنبالم راه افتادم و در حالی که با اسانسور شیشه ای بالا می رفتیم گفتم این اسانسور سدی بین منو شوهرم اودوانه ما به اصرار خانوادهامون با هم دیگر ازدواج کردیم اردوان انقدر از خود راضی و مغرور بود که حتی راضی نشد به من یک نیم نگاه بندازه منم که غرورم خورد شده بود سعی کردم چنان خود را ازش پوشاندم که در حسرت داشتنم بمونه دوست نداشتم به مریم و شیدا راز اصلی زندگیم را بگویم خجالت می کشیدم و می ترسیدم فکر های بد در موردم کنند تا همین جا هم از حرفایی که زده بودم نگران بودم مخصوصا با دهان لق مریم وقتی شب عروسی منو به این خونه اورد و در نهایت پر رویی و تلخی بهم گفت حالا که به عشق شوهر معروف داشتن زن من شدی لیاقتت اینه فقط اسم منو به عنوان شوهرت داشته باشی محل زندگی تو اینجاست من هم پایین   و در نهایت سنگدلی گفت  سعی کن زیاد مزاحمم نباشی  و رفت پایین حالا هم این زندگیه منه با این که فکر نمی کردم هیچ وقت از این خبر که نامزدی و هر چیز دیگری رو در مورد این ادم مغرور بشنوم ناراحت بشوم ولی خب بالاخره شوهرمه و خیلی بهم ریختم با اینکه همیشه به خودم تلقین می کردم برام مهم نیست بازم حالم خراب شد حتی یک بار هم با همین گلاره تو خونه دیدمش اینقدر شاکی نشدم که امشب وقتی فهمیدم خیلی راحت بی در نظر گرفتن من که بالاخره زنش هستم می خواد نامزد کنه شاکی هستم شیدا که از سر تاسف سرش را تکان می داد گفت خب این چه زندگیه که تو داری؟راحت طلاق بگیر طلاق برای همین روزاست در حالی که سرم را میان دستانم گرفته بودم با نا چاری گفتم اولا تو خونواده ی ما از این کارا خیلی بده یعنی عقیدشون اینه که وقتی دختر شوهر کرد با لباس سفید بره و با کفن برگرده و طلاق رو بد می دونن دوما اگه طلاق بگیرم باید قید دانشگاه و درس رو بزنم چون اقا جونم تعصبیه و محدودیت های خاصی برای زن مطلقه قائله و بد تر از این که تا پام برسه به خونه ی اقا جون پای خواستگارای رنگاو رنگ باز میشه و شش ماه نشده باید شوهر کنم که دیگه اصلا حس و حالش نیست یعنی خیلی وقته حوصله ی هیچ کس رو ندارم مریم و شیدا که حسابی چهره هاشون رنگ غم گرفته بود در حالی که با ناراحتی من را نگاه می کردند هر کدام در فکر فرو رفته بودند و مریم که روی مو هایم دست می کشید گفت تو این همه مشکل تو دلت بود و هیچ وقت حرف نمی زدی؟ چی باید می گفتم اونقدر این شکل زندگی مسخره هست که خودم هم باورم نمی شد چه برسه به شما ها که اصلا منو نمی شناختین مریم که می خندید گفت  ولی جون تو اگه از روزه اول این چیزا رو می گفتی می گفتم دختره خالی بنده حالا هم خودت رو ناراحت نکن اون چایی  که وعده اش رو داده بودی بیار با یه کیک ,شکلاتی چیزی بخوریم که امشب هیچی از شام به ان مفصلی هم هیچی نفهمیدیم بعد که فکرامون باز شد یه فکری می کنیم من که تازه یادم اومده بود پایین چای گذاشتم دستپاچه گفتم  وای یادم رفت الان خونه زندگیه اردوان اتیش می گیره سریع از اسانسور پایین رفتم و سپس با سینی چای بالا امدم و با گز و سوهان که پای ثابته تنقلات در خانه ی من بود پیششون نشستم شیدا که اشفته به نظر می رسبد با کنترل مرتب کانال ها رو عوض می کرد ولی مطمئن بودم اصلا حواسش نیست مریم در حالی که مشغول خوردن بود گفت وای شیدا سرم درد گرفت چه قدر این کانال و اون کانال می کنی خسته نشدی؟ شیدا که اصلا انگار حرف مریم رو نشنیده بود و در حالی که به سمت من برمی گشت گفت ببین طلایه تو باید به زندگی و ایندت فکر کنی و من اگر جای تو بودم راضی نمی شدم با روح و جسمم و همه ی اینده ام بازی بشه مگه ادم چند بار می تونه زندگی کنه؟اصلا چه لزومی داره وقتی طلاق گرفتی برگردی خونهپدرت؟بمون همین جا و به درست  برس مگه همین مریم نیومده اینجا و داره درس می خونه؟ انگار که تازه فهمیده بودم که چه قد با زندگیه شیدا فاصله دارم گفتم خوش خیالی ها مگه پدر و مادر من مثل پدر و مادر تو فکر می کنن؟به استقلال شخصیت اجتماعی و این حرفا اصلا هیچ رقم کار ندارن و فقط به فکر ابرو و ابن جور چیزا هستن اون هم وقتی دخترشون طلاق گرفته باشه انگار جذام می گرفت قابل قبول تر بود اصلا اگر اینقدر همیشه محدود نبودم می خواستم بگویم خودم باعث بدبختی خودم نمی شدم که حرفم را خوردم.مریم که می خندید گفت: -پس بابا این مامان بیچاره ی من،که قربونش بشم الهی،خیلی روشنفکره من نمی دونستم. شیدا گفت: -مریم،جون همون مادرت پنج دقیقه مزه نریز ببینم چی کار باید کرد نسلامتی چند روز دیگه مراسم نامزدی شوهر عزیز این دوست خوش خیالته. مریم که بی توجه به حرف های شیدا یک گز دیگر را باز می کرد گفت: -حالا تو هم انگار می خواد فیثاغورث حل کنه،به نظر من که این اردوان،پسرخوبیه حالا مغروره و این حرف ها،جامعه زیادی پرروش کرده طرف مغرور شده تازه این خانم نکرده یه بار خودش رو بهش نشون بده شاید طرف از غرور که چیه از شخصیت هم بیفته جلوش تا زانو خم بشه اگر اون مغرور بوده تو که مغرورتری،تازه اش هم شاید بیچاره تا الان تو فکر ازدواج نبوده مادرش زوری زنش داده بدش اومده.چه می دونم اینم که خودش رو می گه قایم کرده اون هم ماشالله سلیقه اش رو دیدی فکر کرده زن تهرونی باب میلشه ولی من مطمئن هستم که امشب اون قدر از طلایه خوشش اومده بود که نمی خواست چشم برداره،اصلا من می گم نکنه طلایه!تو رو شناخته باشه.آخه مگه می شه دو نفر ازدواج کنن یه نگاه هم همدیگر رو ندیده باشن. گفتم: -نشناخته مطمئن هستم والا می اومد خونه اش. شیدا متفکرانه گفت: -طلایه ببینم،تو واقعا راست می گی از اردوان چون غرورت رو له کرده و خیلی از خود متشکرتشریف داره بدت می یاد؟! من که نمی توانستم دروغ بگویم ولی راستش هم اگر می گفتم سوال برانگیز می شد گفتم: -دیگه برام مهم نیست اون که نامزد داره انگار خودتون هم دعوت شدید ها؟ شیدا که اخم می کرد گفت: -خوش به غیرتت من به جای تو بودم همین فردا یه دک و پز و ریخت و قیافه ی حسابی برای خودم درست می کردم و می رفتم اردوان رو می کشیدم کنار و می گفتم جناب،بنده همسرت هستم. مریم بلند زد زیر خنده و گفت: -دمت گرم زدی تو خال،من هم دقیقا همین نظر رو دارم مطمئن باش اگه اردوان بفهمه چنین هلویی،با این چشم های افسونگر که امشب درسته داشت می خورد و قورتش می داد زن خودشه از شادی،غرور که چیه خودش رو هم جلوت می کشت. من که در میهمانی خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم ولی حالا احساس می کردم موضوع به این سادگی ها نیست گفتم: -پاشید بخوابید بابا سپیده زد،در ضمن من دوست ندارم زندگی دو نفر رو بهم بزنم. شیدا که اخم می کرد گفت: -بدبخت مثل این که اونا دارن زندگی تو رو بهم می زنن. مریم تا خواست نظری بدهد گفتم: -تو رو خدا بچه ها براتون جا می ندازم؛فعلا بخوابید بعدا در موردش یه فکری می کنیم. مریم که خمیازه می کشید گفت: -ما رو ببین دلمون به حال کی سوخته فکر کنم خانم الان تو فکر اینه برای مراسم نامزدی شوهر جونش چی بپوشه،چی چشم روشنی ببره. در حالی که دوباره غم به دلم نشسته بود و احساس می کردم چون آن ها همه ی جریان را نمی دانند مشکل را هم نمی توانند حل کنند.گفتم: -نه،من که به اون مهمونی نمی رم راستش وقتی نبینم راحت تر هستم امشب هم چون دیدمشون حالم منقلب شد. شیدا که به سمت دستشویی می رفت گفت: -خاک بر سرت می خوای میدون رو خالی کنی. مریم پشت شیشه تراس را نگاه کرد و گفت: -از اینجا چقدر سپیده صبح قشنگه. و در حالی که به سمتم برمی گشت گفت: -ولی می دونی طلایه من که می گم اصلا نامزدی در کار نیست همون جشن تولد لاغر مردنیه،منتهی آنقدر امشب از دیدن تو حرصش گرفته بود،خواست بگه ما داریم نامزد می شیم.ولی طلایه می بینی تو رو خدا راست می گن وقتی صیغه عقد خونده بشه ناخودآگاه علاقه به وجو می یاد ببین اردوان بدون این که تو رو دیده باشه امشب نگاهش به تو متفاوت بود. شیدا که با دست های خیس بیرون آمده بود.گفت: -من هم نظرم همینه من می گم هممون باید بریم جشن ته و توی ماجرا رو دربیاریم والا همین خودت تو نادونی می مونی  و از فضولی هم دق می کنی. -باشه،اگر خودتون از فضولی دق می کنین باشه،می ریم ولی اگر بخواین اونجا سوتی بدین،من می دونم با شماها! مریم در حالی که کوسن روی مبل را پرت می کرد گفت: -آخ جون طلایه!یه شب نامزدی برای این دختره و شوهر جونت درست کنم حالشو ببرن. -ولی قرار شد رفتار مشکوکی نکنیدها!والا من نمی یام. شیدا که می خندید گفت: -تو بسپر به ما،خیالت راحت. با این که دلشوره عجیبی در وجودم بود برایشان رختخواب انداختم و در حالی که سه تایی نماز صبخمون را می خواندیم و انگار دعای اصل کاری آن ها من بودم و مشکل عجیبم،روز متفاوت و خاصی را پشت سر گذاشته بودیم و به قول مریم چیزهای جورواجور دیده و شنیده بودیم و روی دیگر زندگی خودش را به ما نشان داده بود،همین که شاخ درنیاورده بودند جای شکرش باقی بود و باز هم به قول مریم اگر این موضوع عجیب و غریب را نمی گفتم تا صبح فقط غیبت خانم بزرگ و زندگی نهال و کوروش را می کردیم.با همین افکار به رختخواب رفتیم و هر سه هنوز سرمان به بالش نرسیده خوابمان برد. کلاس ها دیگر تعطیل شده بود از شب چهارشنبه سوری چندبار مریم و شیدا پیشم آمده بودند و با هم رفته بودیم بیرون و هول و هوش صحبتمون هم فقط در مورد اردوان بود پیشنهادات و نقشه های اون ها که به نظر من هیچ کدام منطقی نبود ولی به اصرار آن ها یک لباس شب خیلی خاص شیری رنگ زیبا که تمام پارچه ی سنگینش نگین های همان رنگ را داشت و به شکل فوق العاده ای چشم گیر بود خریدیم و البته آدرس آن مزون را شیدا از یکی از دوست های مادرش که می گفت همیشه بهترین لباس های هر مجلسی را می پوشد گرفته بود و با این که به قول شیدا پاتک سنگینی به حساب و پول های اردوان جون زدیم و به قول مریم خرج یک سال زندگیشو تو شهر غربت بابت لباس دادیم ولی از خریدمون خیلی راضی بودیم و مریم به خنده می گفت: -تو باید از عروس خانم مجلس بیشتر بدرخشی آخه نامزدی هووی عزیزته. من هم که واقعا از پایان ماجرا می ترسیدم،حسابی دلهره گرفته بودم و فقط افسارم را به دست آن دو شیطون سپرده بودم.افسار رو برای یه موجود دیگه به کار میبرن....مخصوصا که مریم به خاطر این جشن قید رفتن به شهرش را هم  زده بود و به مادرش گفت به خاطر مراسم نامزدی یکی از دوستانم هفته ی دوم عید به دیدنتون می ایم. با این که امسال بیشتر از هر سال د رعمرم خرید کرده بودم ولی انگار شور و حال سال های قبل را نداشتم تک و تنها کنار هفت سین نشسته بودم و نمی دانم پرنده ی خیالم به کجاها که کشیده نمی شد.این که اردوان الان پیش گلاره باشد بغض بزرگی را هدیه ی گلویم کرده بود.یک ساعت به سال تحویل مانده بود از سبزی پلو ماهی که برای خودم درست کرده بودم برای اردوان هم یم دیس با کلی مخلفات از نارنج و هویج و همه چیز،توی فر پایین گذاشته بودم و روی خچال هم نوشته بودم"سال نو پیشاپیش مبارک باد" و این که غذاشو بردارد ولی او که اصلا نیامده بود.حتما سال تحویل می خواست پیش گلاره باشد.آن هم این وقت شب که شاید یک عده خواب را به کنار هفت سین نشستن ترجیح می دادند،مثل همین مریم خودمون که گفت: -از صبح آن قدر دویدم تا بساط هفت سین کل خوابگاه رو آناده کنم خسته هستم و می خوابم. داشتم فکر می کردم پس چرا آن قدر دویده و همه چیز را حاضر کرده،آن وقت خودش خوابیده انگار بعضی از مردم فکر می کنند فقط باید هفت سین را خرید ولی بقیه رسم و رسومات عید را زیر پا گذاشت. همه ی خانه را به قول معروف خانه تکانی کرده بودم،حتی طبقه ی پایین را آن هم دست تنها،پایین هم به قدری بزرگ بود که از صبح زود تا دیروقت مشغول بودم.بالا هم زیاد کاری نداشت چون هر روز تمیز می کردم فقط پرده ها را شسته بودم ولی برای کی!در این مدت حتی پدر و مادرم هم یک بار نیامده بودند،هرچند بیچاه ها کجا رئی خوش دیده بودند که بیایند از شب عروسی به بعد داماد عزیزشان را ندیده بودند،هرچند توی تلویزیون زیاد می دیدند نمی دانم چرا با یاد آقا جون و مامانم اشک هایم بی اختیار سرازیر شد.هیچ وقت آن موقع ها که بچه بودم فکر نمی کردم روزس مجبور باشم تا این اندازه ازشون فاصله بگیرم ولی خب سرنوشت این گونه بود همان طور که همه فکر می کردند با این سرو شکلی که من دارم  چه شوهری می خواهد نصیبم شود. حالا شب عید است،همه پیش همسرانشان هستند ولی من تک و تنها نشستم و زانوی غم بغل گرفتم با این که تلویزیون برنامه های طنز گذاشته بود ولی اصلا حواسم نبود و داشتم فکر می کردم کل روزهای تعطیل عید تو ی خانه تنها چه کار کنم.شیدا اصرار داشت به همراهشان بروم شمال،نهال هم چند بار تماس گرفه بود که بعد از جشن همراهشان بروم ویلای کرجشان که در منطقه ی خوش آب و هوای چالوس بود ولی گفته بودم به احتمال زیاد می خواهم به اصفهان بروم.هر سه از آن روزی که موقعیت خیلی بالای خانوادگی نهال را دیده بودیم کمی باهاش معذب شده بودیم ولی متوجه توجه های بیش از حد نهال با این که نمی دیدمش بودم. در همین افکار بودم که متوجه به هم خوردن در پایین شدم،دوست داشتم دلم را بزنم به دریا و بروم پایین و به اردوان خوش امد بگویم و بهش بگویم شب عید باید کنار همسرش باشد از آن روز که در میهمانی نهال و کوروش فهمیده بودم از من بدش نیامده،حال و هوایم عوض شده بود،مخصوصا که مریم و شیدا هم سر به سرم می گذاشتند و مرتب توی گوشم می خواندند که اردوان حق توست  و باید زرنگ باشی شوهرت را از دستت درنیاورند اینقدر این حرف ها را در این چند روزه تکرار کرده بودند که انگار اردوان را حق مسلم خود می دانستم هر چند که دست آخر بیخیال می شدم ولی وقتی فکر می کردم اردوان بخواهد ازدواج کند و گلاره بهش گیر بدهد که زنت را طلاق بده،چه کار باید کرد،مخصوصا حالا اگر گلاره منو بالا می دید و می فهمید من زن اردوان هستم.خیلی شاکی می شد از او که دیگر نمی توانستم خودم را پنهان کنم.تازه می فهمیدم تا همین جا هم چقدر بچگانه فکر کردم معلوم نبود وقتی عذرم را بخواهند چیکار باید بکنم؟قبلا فقط همین که از بی آبرویی نجات پیدا کرده بودم برایم کافی بود ولی حالا درسم خیلی برایم مهم شده بود یعنی واقعا شیدا چشمهایم را باز کرده بود.چقدر شیدا منطقی و آینده نگر بود.صحبت هایی که در این چند روز کرده بود بدجوری ذهنم را مشغول کرده و مرا از زن گرفتن اردوان می ترساند هرچند که اردوان آن روز تو یآشپزخانه گفته بود فعلا نمی تواند چنین تصمیمی بگیرد ولی خب اگر گلاره بهش گیر می داد،صد در صد مجبور بود گوش بدهد ولی نمی دانم چرا همش به خودم امید می دادم آن جشن فقط یک جشن تولدست و اردوان حداقل از خانواده اش جرات چنین کاری را ندارد یعنی اگر به گوش آقاجونم برسد چی؟اینها موضوعاتی بودند که شیدا مرا مجبور کرده بود بهش فکر کنم و موضوع را جدی بگیرم انگار تا الان هم خیلی بیخیال بودم خب من یک دختری بودم که تا قبل از این دست چپ و راستم را نمی شناختم ماشالله به لطف مامانم اینها آنقدر همیشه وابسته به آنها بودم که تا سر خیابان هم تنها نمی رفتم برای همین مثل شیدا و خیلی دخترهای زرنگ دیگر،خوب بلد نبودم همه چیز را تا ته اش بفهمم و به قول خودش ختم همه چیز باشم. مثلا همین گلاره نمی دانم چطور دختری بود با اون سر و شکل یعنی قبلا اصلا ازدواج نکرده بود؟پس چطور خانواده اش بهش اجازه می دادند اون شکلی بگردد و یا اصلا تا آن وقت شب یا تا صبح بیرون خانه باشد والله من که خیر سرم شوهر کرده بودم روم نمی شد جلوی اقاجونم هر شکلی خودم را درست کنم.چقدر بین ما فرق بود و شاید همین فرق ها بود که اردوان بین من و او گلاره  را انتخاب کرده بود. در همین افکار بودم که متوجه آسانسور شدم که با صدایی پایین رفت قلبم به شدت می زد،نمی دانم چرا مثل همیشه نبودم که سریع از جایم می پریدم تا چادرم را بردارم انگار دوست داشتم او مرا ببیند ولی وقتی اسانسور را باز کردم درست حدس زده بودم نوشته بود"به خاطر غذا و سفره ی هفت سین ممنون،عید شما هم مبارک"لحظه ای چشمهایم را بستم و انگار شی با ارزش بهم رسیده برگه کاغذ را بوییدم انگار دست خطش  بهم آرامش می داد.کنار هفت سینم رفتم،شمع ها را روشن کردم.برای اردوان مثل همان را چیده بودم،دقایقی بیشتر تا سال تحویل نمانده بود از این که مطمئن شده بودم اردوان تنهاست حسابی خوشحال بودم،آخه تا قبل از این که جواب یادداشتم را بدهد حس موذی در سرم می چرخید که امکان دارد گلاره پایین باشد ولی حالا مطمئن بودم که نیست،با شخصیتی که گلاره داشت محال بود اردوان از شام تشکر کند و شال نو را هم تبریک بگوید با اندیشیدن به این که وقتی گلاره همسرش بشود رفتارش چگونه می شود ته قلبم خالی شد ولی الان دیگر وقت فکر کردن به چیزهای خوب بود،پس در حالی که سوره ی یس را باز می کردم آخرین دقایق سال را به پایان رساندم.


تمام قسمت های رمان طلایه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی