رمان طلایه قسمت 19
صبح قبل از اینکه اردوان بلند شود بیدار شدم و نمازم رو خوندم و سراغ فرنگیس خانوم رفتم .مشغول ریختن چای برای اقاجون بود با دیدن من گفت:
-به به!خانوم خوشگل صبحت بخیر عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم.
و حاج اقا هم سلام و صبح بخیر منو جواب داد و گفت:
-بیا طلایه جان بشین.
من هم با لبخندی روی صندلی نشستم و گفتم:
-چشم!
حاج اقا چای را مقابلم گذاشت و گفت:
-بابا جون برای برنامه ی شمال حاضری؟
سری تکان دادم و گفتم:
-البته !کی قراره بریم؟
فرنگیس خانوم که خنده روی لب هایش خشک شد گفت:
-امان از دست اردوان حتما می خواسته این چیه ؟!اهان سوپریزت کنه!
من با تعجب نگاهش نگاهش کردم و گفتم:
-چرا؟؟!!
فرنگیس خانوم که خودش برایم لقمه ی کره و مربا گرفته بود گفت:
-مربا شو خودم درست کردم بخور مادر!
در حالی که طعم خوب مربای هویج را توی دهنم مزه می کردم گفتم:
-چی سورپرایز بوده؟
فرنگیس خانوم که بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود گفت:
-هیچی راستش رو بخوای الان مادرت اینا میان که راه بیفتیم.
من که یکدفعه هول شدم گفتم:
-همین!همین الان؟اخه من ...
فرنگیس خانوم یه لقمه دیگه به دستم داد و گفت:
-اره عزیزم همین الان چمدون هاتونم هم الان می رسه تا اردوان بلند شه!
من که دوست داشتم که این برنامه بهم بخوره گفتم:
-خود اردوان گفت که الان بریم؟
فرنگیس خانوم نگاهی به حاج اقا و سپس به من گفت:
-اره دیگه دیشب خودش گفت که ساعت نه راه بیفتیم!از دست شما جوون ها!پسره نمی گه که شاید زنش بخواد چیزی برداره و یا حاضر بشه.چی بگم والا!
در حالی که بهم لبخند می زد گفت:
-حتما دوست داره زنش رو غافلگیر کنه تو هم به روی خودت نیار!
بیچاره فرنگیس خانوم نمی دانست که اردوان حتی حوصله ی حرف زدن با من رو هم نداشته,من رو بگو که سر نماز چه قدر از خدا خواستم این برنامه ی سفر بهم بخوره تا دیکه شاهد رفتار های اردوان و حرف هایش با گلاره نباشم ولی انگار باید می ماندم زجر می کشیدم تا برایم درس عبرت شود.می خواستم دوش بگیرم ولی خانه ی انها رویم نمی شد که متوجه اردوان شدم که حوله ای روی دوشش بود بی انکه حرفی بزند نیم نگاهی بهم انداخت و بی توجه رفت.
من هم یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد سریع به دنبال حاج اقا که کفش هایش را می پوشید دویدم و گفتم:
-حاج اقا اگه ممکنه بایستید تا من هم باهاتون می یام.
سریع در حالی که مانتو و شالم را برمی داشتم به فرنگیش خانوم گفتم:
-راستش یه وسیله ای می خوام که باید از خونه بردارم با مامانم اینا برمی گردم .
فرنگیس خانوم مهلت نکرد حتی حرفی بزند تنهایش گداشتم و از پله های حیاط به طرف حاج اقا که توی ماشین منتظرم نشسته بود دویدم .
وقتی مامان منو دید گفت:
-همه چیز هاتو برداشتم نمی خواست بیای !
در حالی که مانده بودم که چی بگم گفتم:
-نه فقط روم نمی شد خونه ی اردوان اینا حموم برم اومدم اینجا .
-پس زود باش !
-مامان جلوی اونا چیزی نگی ها زشته !
مامان که همه ی وسایل مورد نیاز منو جمع کرده بود گفت:
-نه مادر !مگه عقلم کمه!می گن ما رو محرم نمی دونن.حالا زودتر برو تا وسایل رو بچینیم پشت ماشین حاجی تو بیرون اومده باشی!
سریع دال حموم رفتم.زیاد حال و حوصله ی حسابی نداشتم .از فکر به اینکه باید در این چند روز حرف ها و کار های اردوان رو تحمل کنم اعصابم بهم می ریخت .خدا رو شکر اردوان جلوی بقیه خویشتن داری می کرد و حرفی نمی زد که ناراحت شم .نمی دونم چه حسی توی وجودم بود ولی همین که از حموم بیرون می اومد و می دید که من نیستم و می فهمید که من بله قربان گویش نیستم و برنامه ی خودم رو دارم برایم کافی بود .
بعد از حموم تند تند حاضر شدم انگار دنبالم کردند ولی از نتیجه اش راضی بودم اخه دوست داشتم جلوش خیلی بهتر به نظر برسم .اقا جون و حاجی توی حیاط نشسته بودندذ مامان هم با احتیاط گاز ها رو می بست و به اقا جون می گفت:
-بهتره شیر فلکه ی اب رو هم ببندی!
علی هم دلش نمی اومد از دوچزخه اش جدا بشه اون رو توی اتاقش گذاشته بود گفت:
-ابجی ای کاش می شد دوچرخه ام رو هم بیارم اقا جون می گه که توی ماشین جا نمی شه!
بهش لبخند زدم و گفتم:
-علی جون الان می خوایم بریم کناره دریا !اونجا خواب می شه !اونجا هم تا دلت بخواد وسایل تفریحی هست که تو به دوچرخه ات هم لازم نداری!
سری تکان داد و گفت:
-هر چی تو بگی!
به حیاط رفت.داشتم چمدونم رو وارسی می کردم که چیزی از قلم نیفته.اما یک دفعه متوجه اردوان شدم که با اخم وارد اتاقم شد.من که توقع دیدنش رو نداشتم یک لحظه زبانم بین سلام اینجا چی کار می کنی گیر کرد که اردوان در حالی که با خشم در و می بست گفت:
-تو معلومه که با اجازه ی کی اومدی اینجا؟
از خشم و ناراحتی اش خوش حال بودم ولی اخم هایم رو در هم کشیدم و گفتم:
-از کی تا حالا از کسی اجازه می گرفتم که این دفعه ی دوم باشه؟!!
و توی دلم به اینکه قیافه اش چه شکلی شده وقتی فرنگیس خانوم گفته من نیستم خنده ام گرفت .اردوان که پوزخندی می زد گوشی موبایلم را به سمتم گرفت . گفت:
-بفرمایید بهشون یه زنگ بزنید انگار بد جوری بی قرار هستند از صبح تا حالا بیست بار زنگ زدن.
من که گوشیم را می گرفتم و از حرف اردوان متعجب بودم نهال سه بار زنگ زده بی تفاوت به اردوان از کنارش که منتظر نشسته بود همان موقع به نهال زنگ بزنم گذشتم و از اتاق خارج شدم.
فرنگیس خانوم در حالی که کنار مامان نشسته بود و به دستش یه بادبزن بود و مرتب خودش رو باد می زد .وقتی منو دید گفت:
-طلایه جان انگار موبایلت رو جا گذاشته بودی .چند بار هم یکی زنگ زد .
-بله نهال دوستم بود!اردوان بهم داد.
مامان که انگار منتظر بود که ما از خونه بیرون بیایم در ها رو قفل کنه گفت:
-مادر پس چرا نمی یاین؟دیر شد!
-بریم ما حاضریم.
اردوان که چمدون ها رو بیرمن می اورد زیر چشمی نگاهی به من کرد و بی اهمیت به ما داخل حیاط رفت.ما هم پشت سرش .خیلی دوست داشتم که یه جوری حالش رو بگیرم پسره ی پررو و از خود راضی ((کی بهت اجازه داد))یادش رفته ماه تا ماه اصلا نمی دونست من بالای خونش مردم یا زندم !تو برو امار همون اکله رو بگیر .خلاصه همگی سوار ماشین شدیم و من و علی و اردوان توی ماشین اردوان نشستیم و مامان اینا جدا داشتم فکر می کردم که توی ماشینش نباشم که یهو نهال زنگ زد!با خوش حالی گوشی ر برداشتم :
-جانم!
نهال سلام کرد و گفت:
-چطوری بی معرفت خانوم ؟
-تو خوبی؟چطوری یادی از ما کردی؟
نهال که می خندید گفت:
-اره خوبم ولی بعضی ها خیلی بدن در ضمن ما همش به یاد شما هستیم !شما یادی از ما نمی کنید!
-نه به خدا من هم دلم براتون تنگ شده بود!
-صبح چند بار زنگ زدم جواب ندادی!خواب بودی؟
-نه حموم بودم!
نهال انگار می واست حرفی بزند اما در تردید بود بالا خره گفت:
-طلایه جونم راستش دایی کوروشم باهات کار داشت به خاطر همین صبح زود زنگ زدم اخه می خواست بره سر کارش ولی اگر ممکنه بهش زنگ بزنم بگم که الان هستی و خودش بهت زنگ بزنه!
نگاه اردوان رو که خیلی شاکی بود روی خودم ثابت دیدم خدا رو شکر کردم که علی توی ماشین ماست و نمی توتند هر چی دوست داره بگه !و از طرفی هم دوست داشتم تلافی کار های دیشبش رو در بیاورم گفتم:
-نهال جان تو نمی دونی که چی کار داره؟
نهال که کمب من من می کرد گفت:
-راستش خودش می خواد صحبت کنه من بهش گفتم که اصفهان هستی منتظر بمونه تا برگردی ولی انگار می ترسه که دیر بشه!
با حالت خاصی که لج اردوان رو در بیارم گفتم:
-چی دیر بشه نهال؟!
نهال خندید و گفت:
-چه می دونم حالا خودش برات توضیح می ده حالا بگو زنگ بزنه یا نه!
خنده ام گرفته بود یعنی حقش بود .چهره اش ارغوئانی شده بود و حرص می خورد کاشکی گوشی اون هم مثل ماله من بود که صدا رو خیلی بلند پخش می کرد با این حال که می دونستم که خیلی حال میده حرف های کروروش رو بشنوه و تلافی دیشبش را سرش خالی کنم ولی می ترسیدم از ظرفیتش خارج باشه و جلوی علی افتضاح شه مخصوصا که امکان داشت علی هم گوش بده و خیلی بد میشه!گفتم:
-نهال جان ما الان با انواده تو راه شمال هستیم گوشیم انتن نداره برسم خودم بهت زنگ می زنم .
. برای اینکه حال اردوان بیشتر گرفته شود و جواب ان متکا پرت کردن دیشبش رو هم داده باشم و تلفنی حرف زدنش رو ,گفتم:
-از طرف من از کوروش خیلی عذر خواهی کن!
-نهال گفت:
-به سلامتی دارین می رین شمال؟
-اره یه دفعه ای شد!
-چه خوب شاید ما هم با عده ای از فامیل هامون تو این چند روزه بیایم شمال !حالا با هم تماس می گیریم اگر شد همدیگر رو می بینیم شما کدوم سمت هستید؟
من که نمی دونستمک گفتم:
--حالا باهات صحبت می کنم .
-باشه پس منتظریم رسیدی زنگ بزن!
-باشه!حتما.
نهال خندید و گفت:
-طلایه تو مهره ی مار داری !خانوم بزرگ اونقدر ازت خوشش اومده که داره می گه سلام ویژه بهت برسونم !
از یاد اوری اون زن خشک و اشراف زاده لحظه ای سکوت کردم و گفتم:
-سلام ویژه ی من رو هم برسون خانوم بزرگ نسبت به من لطف دارن.
سپس بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم وبی توجه به اردوان و چهره ی بر افروخته اش برای اینکه قیافه ی عصبی اش رو نبینم سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم و توی افکار خودم غرق شدم که خلاصه بعد از ساعتی اردوان گفت:
-طلایه!
کاملا بیدار بودم و لی دوست نداشتم جوابش رو بدم دوباره گفت:
-بی خودی خودت رو به خواب نزن من خوب می دونم که تو چه وقت هایی خوابت می گیره!
خنده ام گرفته بود بد زرنگ بود یعنی چون من هر موقع من حسابی خوابم گرفته بود پیشم بوده!و حالا خوب می دونست من نیم ساعت قبل از اینکه خوابم بگیره چشم هایم به استقبال خواب خمار می شه!ولی با این حال بهش اهمیت ندادم که گفت:
-پاشو تا علی بیدار نشده کارت دارم!
چشم هامو باز کردم عینک افتابی زده بود و با اون تیپ قشنگش صد برابر خواستنی تر شده بود .ولی چه فایده؟حالا دیگه کاملا می دونستم منو نمی خواد و تمام حواسش به گلاره اس و هنوز حرف های عاشقانه ی دیشبش تو گوشم بود با نگاهی بهش فهماندم که حرفش رو بگه!اردوان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
-تو مگه خانوم بزرگ رو میشناسی؟
سری به علامت مثبت تکان دادم قصد نداشتم باهاش زیاد حرف بزنم هنوز صورتم با ضربه ی دیشبش و دلم از کار هاو حرف هایش می سوخت!گفت:
-خب بگو!
اهسته گفتم:
-چی رو؟
اردوان که از خونسردی و حرف نزدن من لجش در اومده بود گفت:
-خب بگو خانوم بزرگ که سال تا سال کسی رو ادم حساب نمی کنه و جواب سلام کسی رو هم نمی ده چطور شده برای شما سلام ویژه می فرسته؟
-اگه یادت باشه اصلا قرار نبود تو مسائل ......
وسط حرفم اومد و گفت:
-قصد دخالت ندارم چون یه جورایی موضوع مربوط می شه به خواستگارت و این حرف ها برام مهم شده.
-ولی من دلیلی نمی بینم توضیجح بدم این که مربوط به موضوع خواستگاره .برای شما که موضوعتون به نامزدی ختم می شه هم جای فضولی نمی مونه چه برسه به این مسائل ودر هر صورت اگه می شه یه شرط دیگه رو هم اضافه کنیم!
اردوان با اخم نگاهم کرد و گفت:
-مثلا چه شرطی؟
-لطف کنیم دیگه نذاریم هیچ کدوم از این مسائل خصوصی رو طرف مقابل متوجه بشه تا کمتر مشکل درست بشه موافقی؟
اردوان که همان طور می راند و در حالی که قوطی نوشیدنی در دست داشت و اون رو مزه مزه می کرد نیم نگاهی به من انداخت وپوز خندی زد و گفت:
-انگار خیلی دست کم گرفتمت !بد مارمولکی هستی !دلم می خواست بکونم تو دهنش و از ماشین پیاده بشم اما اخمی کردم و دیگه هیچی نکردم ولی اردوان خیال سکوت نداشت!گفت:
-چیه؟بهت برخورد؟!؟!
خواستم بهش بگم که نگه دار می خوام برم تو ماشین اقا جونم که گوشی موبایلش زنمگ خورد از فکر اینکه گلاره باشه دوست داشتم بلند علی رو بیدار کنم تا صدامو بشنوه و حالش گرفته شه!ولی اسم کوروش روی صفحه ی نمایشگر خودنمایی کرد نمی دونم چرا اینقدر ترسیدم انگار ما رو با هم دیگه می دیدکه من اینقدر دگرگون شدم اردوان در حالی که انگار با کوروش دشمنی داره با لحن تندی گفت:
-بله؟
نمی شنیدم که کوروش چی می گفت ولی انگار حال گلاره رو می پرسید که اردوان در حالی که زیر چشمی منو می پایید گفت:
-گلاره هم خوبه !سلام می رسونه اتفاقا همین صبح حالتو می پرسید .
می دونستم که می خواد حرص منو در بیاره !بهش اهمیت ندادم و اینه ی ماشین رو پایین کشیدم و خونسرد مشغول نگاه کردن به خودم شدم انگار زمانی که ادم هول هولی حاضر می شه تا وقت هایی که یک علم وقت صرف می کنه قشنگ تره در همین افکار بودم که اردوان چهرهاش در هم رفته و با تعجب پرسید:
-شمال!برای چی شمال؟کی می خوای بری؟
باز هم نمی دانم که کوروش چی گفت که اردوان گفت:
-نه حالا من بهت زنگ می زنم .
باز هم نمی دونم کوروش چی گفتم که اردوان گفت:
-گلاره گفت؟کی؟
و سپس گفت:
-نه بی خود!من خودم با گلاره حرف می زنم.
و بعد چند با رگفت:
-نه ....نه ...نه!
نمی دونم کوروش چه سوال هایی کی کرد که جواب همش نه بود!و سپس اردوتان در حالی که با حرص گوشی رو قطع می کرد اون رو روی داشبورد انداخت و رو به من با خشم گفت:
-می مردی کهبه این سمج خان نمی گفتم که شمال هستی؟هر جند انگار کرم از خود درخته!
و با شدت دنده رو عوض کرد می توانستم حدس بزنم کوروش گفته ما می ایم شمال ولی نمی دونم گلاره چی نقشی داشت .اردوان در حالی که دوباره گوشی اش رو بر می داشت شروع کرد به شماره گیری .بعد از این که چند بار شماره رو گرفت و من مطمئن بودم که شماره ی گلاره رو می گیره با حرص گوشی رو گذاشت و گفت:
-لعنتی از اون موقع تا انتن می داد الان قطع شد!
خدا چه خوب جوابش رو می داد پسره ی بی چاک و دهن فکر کرده بود صاحب همه هست داشتم با خودم فکر می کردم که این نهال عجب خبر گذاری داره!توی همین چند دقیقه فکر کنم شیدا و مریم هم فهمیده اند که ما داریم می ریم شمال!بعید نیست که شیدا با شاهرخ و مریم هم با رضا و شایان هم بیایند شمال !حالا خوبه اسم مریم بیچاره بد در رفته
حاج آقا در حالی که راهنما می زد ماشین را به گوشه ی خاکی کشید و اردوان هم به دنبالش و سپس هر دو ماشین متوقف شدند و آقا جون به همراه بقیه ایستاد.هرکدام در حالی که به دست و پاهاشون کش و قوسی م دادند پیاده شدند.اردوان هم در حالی که گوشی موبایلش را چک می کرد که آنتن می دهد یانه،پیاده شد.من در حالی که تصمیم داشتم بقیه مسیر را بروم تو ماشین حاج آقا از ماشین پیاده شدم سه ساعتی می شد که بی وقفه می راندیم انگار همه هوس چای کرده بودند که مامان فلاکس چای را درآورده و برای همه چای ریخت و فرنگیس خانم گز به دستمان داد ولی اردوان همان طور شماره م یگرفت انگار بالاخره موفق شد و در حالی که چایش را روی سقف ماشینش می گذاشت از ما دور شد.
چی می شد همانجا جلوی همه آبروشو می بردم ولی هیچ وقت این کارها از من برنمی آمد.واقعا که پخمه و بی دست و پا بودم شاید هم بیش از حد آبرودار و مراعاتی بودم دوست نداشتم حتی یک لحظه هم یکی از پدر و مادرهایمان را که آنقدر شاد و یرحال بودند ناراحت کنم تا نگران ما شوند.اصلا از مزه ی چای و گز هیچ نفهمیدم فقط اردوان را نگاه می کردم،درحالی که با موبایلش صحبت م یکرد قدم م یزد و سرش را تکان می داد ولی چهره اش را نمی دیدم.خیلی دوست داشتم از موضوع سر دربیاورم اگر به خودم بود دوست داشتم به کوروش زنگ بزنم و ته و توی قضیه را بفهمم حتی یک جوری بفهمم گلاره هم قراره بیاید شمال که اردوان این قدر منقلب شد ولی اگر می آمد چه حالی می داد ما را باهم می دید او که نمی دانست من زن اردوان هستم حتما می خواست قاطی کند و همه جارا بهم بریزد،آن وقت با مامان و بابای اردوان طرف بود،تازه بعدش هم که می فهمید زن مورد نظر بنده هستم سکته م یکرد،دوباری که دیده بودمش،آن قدر توی چشم هایش از من نفرت داشت که دلش می خواست خفه ام کند،آن موقع قیافه اردوان دیدنی بود.حتما می خواست طرفداری گلاره را بکند ولی جلوی مامان جونش نمی توانست آن قدر به گلاره و واکنشش فکر کردم تا همه قصد سوار شدن داشتند چهره ی اردوان عصبی تر شده بود،صد در صد مربوط به تماسش با گلاره می شد من که می دونستم الان دق و دلیش را سر من درمی آورد.گفتم:
-مامان جون،فرنگیس خانم بیایید پیش ما تنها نباشیم.
علی که انگار دیگر حوصله ی مارا نداشت گفت:
-پس من می رم پیش آقاجون.
مامان و فرنگیس خانم هم نگاهی بهم دیگه کردند و از خداخواسته سریع تو ماشین ما سوار شدند.اردوان که انگار خودش را آماده کرده بود مغز مرا بخورد نگاه شماتت باری بهم انداخت و با غیظ گفت:
-بده آدم از ترس،سیاست به خرج بده!بالاخره که تنها م یشیم.
دیگ مطمئن شدم یک خبرهایی هیت والا اردوان حداقل جلوی مامان هامون این قدر عنق نمی نشست.برای این که مامان اینها متوجه رفتارهای سرد اردوان نشوند حسابی باهاشون گرم صحبت شده بودم و از هر دری که فکرش را می کردم از دانشگاه گرفته تا بیوگرافی تک تک دوست هایم حرف می زدم و مخصوصا از عمد روی وجه ی اجتماعی و موقعیت خانوادگی شیدا و نهال مانور بیشتری کردم و به خاطر این که اردوان بیشتر لجش بگیرد،جریان خواستگاری و گیر دادن های شایان را هم تعریف کردم،فقط با کمی خالی بندی که مثلا من هر چی گفتم من شوهر دارم همکلاسیم قبول نمی کرده تازه آخر هم با وساطت شیدا پسره بی خیال شده، فرنگیس خانم با تشر به اردوان که تا گوش هایش قرمز شده بود گفت:
-خب اردوان جان آدم یه همچین زنی داشته باشه باید حواسش رو بیشتر جمع کنه و یه وقت هایی یه خودی نشون بده که مردم بفهمند طرف صاحب داره.
من که از قبل منتظر این حرف ها بودم جواب تو آستینم آماده کرده بودم و گفتم:
-نه آخه اردوان بنده خدا نمی تونه زیاد این طور جاها بیاد،بالاخره معروفیت هم دست و پاگیره.
اردوان فقط با نگاهش از من زهره چشم می گرفت و تو چشم هایش می خواندم که می گوید به خدمتت می رسم،حالا ماجرای عاشق شدن پسرهای کلاستون رو تعریف می کنی ولی سکوت کرده بود و همان طور طمانینه م یراند که دوباره اقا جون اینها ماشین را به کناری کشیدند.البته این بار کنار یک رستوران،با دیدن رستوران بود که دلم ضعف رفت آخه دیشب هم شام درست و حسابی نخورده بودم.تصمیم گرفته بودم که جونش را به لبش برسانم،حالاکه اینجوری قلبم را می شکست،من هم قلبش را اگر نمی شکستم،بلد بودم به لرزه دربیاورم.
تا ماشین ایستاد،بی توجه به اردوان سریع پیاده شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم گفتم:
-آخ جون چه هوایی!
و مثل دختر بچه های شاد و بازیگوش روی یکی از صندلی هایی که کنار آبشار مصنوعی قرار داشت نشستم.مامان اینها که فکر کرده بودند چقدر این سفر برای روحیه ی من لازم بوده به اردوان غر می زدند که یک خورده از کار و مشغولیاتش کم کند و به زن و زندگیش برسد.من که انگار به حرف های آن ها گوش نم یدهم وقتی گارسون برای سفارش آمد سریع غذای دلخواهم را سفارش دادم و حتی از اردوان نپرسیدم تو آدمی یا نه؟خدا را شکر هیچ کس هم حواسش به این برخوردهای من نبود جز اردوان که دیگر رنگ ارغوانی صورتش بادمجانی شده بود و من سعی می کردم یک لحظه هم باهاش تنها نباشم تا حرصش را سرم خالی نکند.تو دلم م یگفتم"اردوان خان بفرما گهی پشت به زین و گهی زین به پشت،حالا هم بخور تا دیگر آن طوری جلوی زنت با نامزد جونت راز و نیازهای عاشقانه نکنی."
بعد از ناهار وقتی همگی می خواستند سوار بشوند این بار اردوان که م یدانست نقشه دارم باهاش تنها نباشم گفت:
-طلایه،انگار حاجی و آقا جون دارند بهمون تو دلشون فحش م یدهند که زن هاشون رو قرض گرفتیم.
مامان و فرنگیس خانم که حواسشون به این حرف ها نبود و فکر می کردند که اردوان دارد شوخی می کند گفتند:
-بلکه یه خورده دوریمون،دلتنگشون کنه.
و با خنده دوباره به سمت ماشین اردوان راه افتادند من لبخند پیروزمندانه ای به اردوان زدم و تا فرنگیس خانم خواست صندلی پشت بنشیند،گفتم:
-لطفا شما جلو بشینید من یه خورده خوابم می یاد بهتره آدم هوشیار کنار دست راننده بشینه.
فرنگیس خانم گفت:
-آره خوشگلم یه خورده استراحت کن.
و در صندلی جلو جای گرفت حالا دیگر رنجیدگی اردوان در نگاهش مشهود بود ولی من بی توجه بهش با این کارها می خواستم بگویم هرکاری بخواهم می کنم.در صندلی عقب قرار گرفتم و هنوز ماشین راه نیفتاده در حالیکه تو آیینه ماشین پوزخندی بهش می زدم چشم هایم را روی هم گذاشتم و خیلی زود خواب چشمانم را ربود و تا وقتی که وارد ویلای اردوان شدیم چشمانم را باز نکردم.
مامان که تکانم می داد.گفت:
-مادر بیدار شو رسیدیم.
از دیدن آن ویلا به آن بزرگی که مال شوهرم بود لحظه ای مثل ندید و بدیدها به درخت های نارنج و آن همه گل و سبزه که فضای خیلی قشنگی را ایجاد کرده بود خیره شدم و تازه حیرتم زمانی بیشتر شد که ساختمان ویلای بسیار بزرگ دو طبقه فوق العاده لوکس را دیدم که کنار دریا مثل نگین می درخشید.
آقا جون اینها که فکر نمی کردند داماداشان تا این حد اوضاع مالی اش خوب باشد رو به من گفتند:
-شما یه همچین جایی دارید بابا یه وقت هایی بیایید آب و هوا عوض کنید.اون تهران چی داره،چپیدید توش و ریه هاتون رو پر سم می کنید.
من سری تکان دادم و گفتم:
-آقا جون به اردوان بگید من که حرفی ندارم.
این هم تلافی آن موقع که به مامانش می گفت"به طلایه بگویید بچه دوست نداره."اردوان با حرص چمدان ها را پایین نی آورد و فک رکنم امروز از بس حرص خورده بود اندازه ی ده کیلویی لاغر شده بود گفت:
-آقا جون دیشب به سرایدار سفارش کرده بودم گوشت و مرغ برای غذا بگیره همه چی تو یخچال هست دیگه زحمت شام با خودتون هر چی دوست دارید مهیا کنید.
و با این حرف خواسته بود مسیر صحبت عوض بشود که موفق هم بود چون حالا مامان اینها و آقا جون داشتند درباره ی برنج گذاشتن و سیخ کردن جوجه برای ناهار فردا بروند شهر ماهی بخرند و با ماهی نارنج می چسبد و این چیزها حرف می زدند.
اردوان کلید انداخت و در چوبی و بزرگ و یلا را باز کرد.تا به حال چنین ویلایی ندیده بودم از خوب که چه عرض کنم،از عالی هم بالاتر بود.یک طرف ویلا رو به دریا قرار داشت که تمام شیشه ای بود،کنارش دیوارهایی که نصفی کاغذدیواری نصفی هم چوب بود،باز دوباره نمایی شیشه ای که به سمت باغ بود.کف تماما پارکت قهواه ای با اثاثیه ای زیبا و گرانقیمت خیلی شیک تزئین شده بود،شومینه ای که ان قدر بزرگ بود و تجملاتی من توی فیلم ها دیده بودم.آشپزخانه که دیگر نگو چنانا کابینت هایی خورده بود که فقط سه تا سینگ داشت نمی دانم این همه سینگ ظرفشویی آن هم تازه با یک ماشین ظرف شویی برای چی بود خداراشکر اردوان رفته بود بالا چمدان ها را بگذارد والا قیافه ی من و مامانم و آقا جونم و بدتر از همه علی که به سیستم پیشرفته ی صوتی و تصویری مثل بهت زده ها نگاه می کرد و آهسته می گفت:
-آبجی چه تلویزیون بزرگی!
خیلی تابلو و مسخره بود و تا اردوان بیاید پایین،ما هم از آن حالت در آمده بودیم.راسته می گویند هرچیزی اولش تازگی دارد بعد عادی می شود چون روز آخری که از ویلا برمی گشتیم آن ساختمان و دورنش با باغ و استخر سرپوشیده و روباز،سونا و جکوزی برایمان عادی شده بود.
خلاصه وضعیت بالا را هم که توضیح ندهم بهتره،هشت تا اتاق خواب بود که هرکدام یک سرویس بهداشتی جداگانه داشن.مامانم بیچاره اول فکر کرده بود فقط دستشویی و حمام د راتاقی که به آنها اختصاصا دادیم وجود داره و آهسته بهم گفت:
-مادر بهتر نیست یه اتاق دیگه به ما بدید؟این طوری سخته هرکسی بخواد شب و نصفه شب بیاد اتاق ما.
هم دلم به حالش برای این که از این چیزها خبر نداشت سوخته بود و هم خنده ام گرفته بود.آهسته گفتم:
-مامان چی م یگی!همه ی اتاق ها همین طوره.
مامان که در صورتش کمی خجالت از دختر خودش نقش بسته بود.با خنده گفت:
-خب مادر زودتر بگو،کلی نگران شدم.طلایه!ولی شوهرت انگار خیلی اوضاعش خوبه ها،بی خود نیست شما نه تفریح دارید و نه تعطیلی،حالا خوبه رضایت داده چند روز آوردتت والا آدم این همه مال داشته باشه استفاده نشه چه فایده داره؟
-مامان جون حالا وقت بسیاره بالاخره سر اردوان هم خلوت می شه.
مامان که انگار ثروت دامادش کمی هم ترسانده بودتش گفت:
-مادر زودتر یه بچه بیار،جا پات سفت می شه.
من خندیدم و گفتم:
-مامان جون اون زندگی که بچه بخواد سفتش کنه به درد من نمی خوره.
مامان سری به حسرت تکان داد و گفت:
-آره حق با توئه،برم به این علی سفراش کنم آبروریزی نکنه.
طفلک مامان انگار یک دفعه معذب شده بود توی چشم هایش می خواندم که حالا تازه فهمیده چرا دامادش تو این مدت کلاس گذاشته و خانه اشان نیامده بود هرچند اصلا نقل این حرف ها نبود و مامانم خبر نداشت بیچاره دخترش اصلا جاپا ندارد که بخواهد سفت باشد یا شل،هرچند که به قول معروف این چیزها خوشبختی نم یآورد.همان طور که اردوان وضع زندگیش این قدر بهم ریخته و آشفته بود که خودش هم وسطش گیر کرده بود.
بلند شدم و به اتاقی که اردوان چمدان های خودمان را داخلش گذاشته بود واتاق خصوصی خودش بود رفتم تا لباسم را عوض کنم.صدای اردوان از پایین می آمد.یک ساعت خودم را با مامان سرگرم کرده بودم تا اردوان پایین برود،بعد واردو اتاق بشوم.یک لحظه وقتی وارد اتاق شدم این گفته که می گویند پاهایم به زمین چسبید واقعیت پیدا مرد انگار دریا با آن عظمتش وسط اتاق بود چون نصف اتاق با همان شیشه ها پوشیده شده بود و طوری مهندسی سازی شده بود که ساحل معلوم نمی شد.وقتی روی تخت می نشستی فقط آبی دریا بود که در چشمت جا می گرفتانگار تخت توی آب بود.چقدر زیبا،آدم ناخودآگاه قلبش لبریز از شور و نشاط خاصی می شد.یعنی حداقل من که این طور بودم.یک تخت زیبا هم که چهار ستون داشت و با توری زیبا تزئین شده بود حسابی آن را رویایی می کرد.طرف دیگر هم که تا ساعت هایی از شب می شد بهش خیره باشی و متوجه دقایق نشوی،یم آکواریوم بزرگ بود که با ماهی های خیلی بزرگ پر شده بود یک طوری که من تا چند ساعت اول مرتب می ترسیدم شیشه اش بشکند و ماهی های بزرگ بیایند بیرون،یک شومینه ی شیشه ای زیبا از دیزاین مبلمان و سیستم صوتی و تصویری،پرده ها و قاب های اتاق هم که همه چیز با رنگ آمیزی آبی و سفید طراحی شده بود به رنگ دریا،هر چه بگویم کم گفتم کاشکی یک بار می توانستم مریم و شیدا را بیاورم اینحا،خودم هم باورم نمی شد اینجا مال شوهرمه چه برسد به آنها.