صبح قبل از اینکه اردوان بلند شود بیدار شدم و نمازم رو خوندم و سراغ فرنگیس خانوم رفتم .مشغول ریختن چای برای اقاجون بود با دیدن من گفت:
- ۳۱ نظر
- ۲۷ آذر ۹۳ ، ۰۲:۰۷
صبح قبل از اینکه اردوان بلند شود بیدار شدم و نمازم رو خوندم و سراغ فرنگیس خانوم رفتم .مشغول ریختن چای برای اقاجون بود با دیدن من گفت:
فرنگیس خانم در را بر رویمان گشود آن قدر
خوشحال بود که حتی از مامانم هم خوشحال تر به نظر می رسید و چنان ما را در
بغلش می فشرد که انگار انار آبلمو م یکند،من هم به پاس اخلاق خوبی که دیشب
اردوان یا خانواده ام داشت یعنی فیلم خوبی که بازی کرده بود تمام ماجرای
چند دقیقه پیش را فراموش کردم
برایش آب ریختم،دستم از تماس با لیوان سرد که یخ ها آن را خنک کرده بودند یخ زده بود ولی در درونم داغ داغ بود.دیدن اندام ورزشکاری و بی نهایت خوش تراشش که مردانگی و قدرت از آن داد می زد وجودم را لبریز از احساس می کرد.
از دیدن ان سفره و از این که چه قدر اسراف می شود عذاب وجدان گرفته بودم اما پیش خودم فکر می کردم بهتره یه جوری بخورم که دست خورده نشه!تا حد اقل کارگر های بیچاره بخورند.
رمان طلایه قسمت 15
چهار بعد از ظهر بود,از صبح که بیدار شده بودم از خوش حالی انگار روی ایر
ها راه می رفتم حال و هوای به خصوصی داشتم .حمام کرده بودم و خیلی با وسواس
حاضر شده بودم و بهترین شال و مانتویی را که داشتم به تن کرده بودم .لباس
هایی هم که داخل چمدان گذاشته بودم بهترین هایم بودند بعضی از ان ها را فقط
خریده بودم و حتی فرصت نشده بود بپوشم .
رمان طلایه قسمت 13
شانه هایم افتاده بود و زارتر از ان بودم که به شدا بگویم به مریم چیزی نگوید و زمانی که مریم که مریم گفت: -من فقط به رضا گفتم. نزدیک بود شیدا بد جوری باهاش درگیر بشود ولی با وجد فرشته که مثل اسمش فرشته بود .
رمان طلایه قسمت 12
روز سوم عید بود.نهال کلی اصرار داشت که به همراه آنها به جشن برویم ولی شیدا می گفت: -اگر با کوروش وارد مهمونی نشیم از لحاظ سیاسی بهتره. من هم که اختیارم دست شیدا بود،موافقت کردم.پس به هر شگلی بود خودش آدرس محل میهمانی که منزل گلاره بود را گرفته و نهال و کوروش را هم به قول خودش یک جوری پیچونده بود.
کوروش همان طور محو من شده و معذبم کرده بود.انگار به خودش آمده باشد،گفت: -باز که رفتید تو کهکشون!اگر نهال جون می خوای دوشیزه ها ی محترم رو به مادر معرفی کنی زودتر برید بالاتر. ما تازه فهمیده بودیم خانم بزرگ،مادر کوروش است.
در حالی که از سرما دست هایم را به همدیگر می مالیدم آهسته گام برمی داشتم و کوروش هم همپای من قدم می زد و گفت: -شماها از نهال جلوتر هستید درسته؟