رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

رمان ایرانی,رمان عاشقانه, بهترین سایت رمان ها و داستان های کوتاه

رمان......رمان......رمان

اگر شما یک رمان نویس هستید از طریق تماس با ما رمان خودتون رو به همراه اطلاعات کامل خود برای ما ارسال کنید تا در سایت براتون نمایش داده بشه و کاربران سایت از خواندن رمان شما لذت ببرند
موفق و پایدار باشید

تاریخ افتتاح سایت :
2015 | 1394

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان طلایه قسمت 17

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ق.ظ

رمان طلایه قسمت 17

برایش آب ریختم،دستم از تماس با لیوان سرد که یخ ها آن را خنک کرده بودند یخ زده بود ولی در درونم داغ داغ بود.دیدن اندام ورزشکاری و بی نهایت خوش تراشش که مردانگی و قدرت از آن داد می زد وجودم را لبریز از احساس می کرد.

دیگر دوست نداشتم نگاهش کنم،آن قدر آدم خوددار و قویی نبودم با این که شوهرم بود ولی بین ما سدی سنگی قرار داشت مخصوصا وقتی که لیوان آب را لاجرعه سر کشید و سپس گفت: -م یدونی طلایه،تو یه فرق دیگه ای هم با دخترهای دیگه داری! من که سراپا گوش شده بودم.گفتم: -خب بفرمایید! اردوان که انگار چشم های سیاهش راز بزرگی کشف کرده بود با هیجان گفت: -تو چسمات یه نحابتی خونه کرده که تو چشمای خیلی دخترها نیست. من که از این طرز فکرش داغ از شرمندگی  شده بودم،سرم را زیر انداختم و گفتم: -شاید هم تو این جوری فکر م یکنی. اردوان سرش را تکان داد و گفت: -من کمتر اشتباه م یکنم هرچند که تازگی ها متوجه شدم یه اشتباه بزرگ کردم. -چه اشتباهی؟ اردوان دوباره دراز کشیده و گفت: -اون قدر بدون که خیلی پشیمونم. من که حدس می زدم منظورش من هستم،ساکت شدم و اردوان دوباره گفت: -چیه رفتی تو فکر؟! خمیازه ی عمیقی کشیدم و گفتم: -تو مثل این که عادت داری آدم از خمیازه بمیره باز حرف بزنی. اردوان قیافه ی معصومی به خودش گرفت و گفت: -یعنی مزاحمم! من که حالا به سمت دیگر اتاق می رفتم و بالشم را زیر سرم می گذاشتم و ملافه رویم می کشیدم گفتم: -حالا اهل خر و پف که نیستی والا جوراب تو دهنت می کنم. اردوان با اخم نگاهم کرد و گفت: -من رو بگو می خواستم بهت محبت کنم این پتو رو زیرت بندازم کمر درد نگیری. با محبت گفتم: -نه،مرسی تو راحت بخواب من خوبم. اردوان که با محبت نگاهم می کرد گفت: -تو ناراحت بخوابی،خوابم نمی بره. -نه تو مثلا میهمانی،نمی شه. -این طوری راحت ترم. سپس بلند شد و پتوی ملافه شده ی مامان را که بوی پاکیزگی از آن مشامم را نوازش می کرد،چهارلایی کرد که با نگاه به بالاتنه ی لختش سرم را پایین گرفتم و اردوان خیلی سریع پتو را زیرم پهن کرد و چادرم را برداشت و در حالی که چراغ را خاموش می کرد گفت: -شب بخیر،دیگه مزاحمتم رو کم می کنم. آرام گفتم: -شب تو هم بخیر و ممنون. اردوان که حالا تو تاریکی اتاق چشم هایش مثل تیله م یدرخشید گفت: -طلایه،آقا جونت اینها خیلی خوشحال شدند،خیلی هم آدم های خوبی هستند. آرام تر گفتم: -آره خب،خوبی هم از خودتونه. با لحن رنجیده ای گفت: -یعنی خیلی مزاحمم دیگه؟ -نه بگو،هنوز خوابم نبرده. خمیازه ای کشیدم.اردوان که سعی می کرد آرامتر از من حرف بزند گفت: -می گم نکنه صبح بیان ببیند ما هر کدام یه جا خوابیدیم. -نه نمی یان،مامان آدم صبوریه،تازه خودش هم گفت تا هر موقع خواستید بخوابید. اردوان آهسته خندید و گفت: -می گم طلایه هوز بیداری؟ من که چشم هامو از خستگی بسته بودم گفتم: -اوهوم بگو. اردوان که حالا لحن صداش جدی شده بود گفت: -اوهوم چیه دختر؟ و با حالت بامزه ای ادامه داد: -چه راحت هم خوابیده نمی ترسی!من آن قدرها هم کبریت بی خطر نیستم ها! من که با این حرفش کمی خواب از سرم پریده بود در حالی که با چشم های ترسیده در جایم می نشستم گفتم: -یعنی چی؟مگه خودت قول و قرار نذاشتی؟حالا هرچند کتبی نیست. اردوان در حالی که بی صدا می خندید بلند شد و در جایش نشست و بعد از این که یک دل سیر قیافه ی ترسیده و مسخره ی من خندید گفت: -نترس،با این که مسائل شرعی وجود نداره که جلومو بگیره ولی قولم ثوله خیالت راحت. دوباره خیالم راحت شد و با غیظ گفتم: -در هر صورت من تو خواب هم هوشیارم،حالا هم بگیر بخواب،کمتر بخند دل درد نگیری. اردوان باز هم خندید و گفت: -تو انگار هر شب دوست داری منو به خاطر خواب دک کنی،یه جورایی از شوت بلند خوشت می یاد. با خمیازه گفتم: -اردوان تو این همه رانندگی کردی خسته نشدی؟!ساعت از یک هم گذشته،شوت بلند و کوتاه چیه دیگه! اردوان لحن صدایش حسابی رنجیده بود اما گفت: -فقط در یک صورت اجازه داری بخوابی. -خب بگو. خندید و گفت: -باید بگی تا حالا عاشق شدی یا نه؟ من که داشتم بیهوش می شدم گفتم: -بعدا راجع بهش حرف می زنیم. بی صبرانه گفت: -نه،الان بگو چون خوابت می یاد نمی تونی هی فکر کنی و دروغ تحویلم بدی. -برای تو چه فرقی می کنه؟ اردوان خیال خوابیدن نداشت چون دوباره گفت: -می خوام در مورد زنم اطلاعات داشته باشم. -زن قراردادی و اصلا الکی اطلاعات نمی خواد. اردوان که عصبی بود گفت: -یه کلمه بگو،آره یانه؟ -پس اول تو بگو. اردوان کمی مکث کرد وسپس گفت: -به عشق توی یه نگاه باور داری؟ -نه چندان. -ولی من دارم. -نپرسیدم به چه جور عشقی اعتقاد داری،به قول خودت آره یا نه؟ اردوان با شهامت گفت: -من آره،اون هم خیلی آره،اون قدر که الان دارم برای بال،بال می زنم که پیشم باشه. از این که اردوان این قدر رک گفت،دوست دارد گلاره نزدش باشد خواب از سرم پرید.با کمال پررویی گفت که دارد پرپر می زند تا گلاره پیشش باشد سکوت کردم و بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمم فرو چکید. فکر کرده بودم نامزدیش تحمیلی بوده.همیشه عادت داشتم خوش باور باشم انگار روی اردوان هم زیادی حساب باز کرده بودم،بیچاره خودش قبل از ورود به خانه گفته بود گول حرف ها و رفتارهای مهربانش را جلوی آقا جو اینها نخورم ولی انگار من به خودم برداشته بودم ولی باید از این به بعد روی رفتارم دقیق تر می شدم و سعی می کردم دلبستگی هامو نسبت بهش کم کنم ولی آخه مگه می شد پیش اردوان باشی و به جای عاشق تر شدن،تازه از عشقت کم بشود اصلا ممکن نبود.ولی از خدا خواستم تا کمکم کند.در همین افکار بودم که متوجه اردون شدمَدر حالی که بالشش را به سمتم پرتاب می کرد گفت: -خوابت برده؟!تا جواب منو ندادی حق نداری بخوابیَزودباش اعتراف کنَآره یا نه؟ من که تصمیم گرفته بودم نهایت سعیم را در مقابلش بکنم بالش را به شمتش انداختم و گفتم: -بخواب دیگه اردوان با سماجت گفت: -تا نگی خواب بی خواب. با حرص گفتم: -نه،نه،نه. اردوان که حرصش درآمده بود،با غیظ گفت:- معلومه خیلی سنگدلی. -حالا خوش به حال تو که نیستیَشب بخیر. معلوم بود لجش درآمده،با لج گفت: -شب بخیر. و دیگر هیچ چیز نگفت توقع داشت همه عاشقش باشند.خودش هرچه دلش م یخواست می گفت و دوست نداشت کسی حرفی بزند که بابا میلش نیست با این که خیلی ناراحت شده بودم ولی واقعا خسته بودم و بی هوش شدم. صبح وقتی به زور چشمهایم را باز کردم فراموش  کرده بودم دیشب با اردوان در یک اتاق خوابیدم.وقتی اردوان با چشم های باز نگاهم می کرد سریع در چشمهایم نشستم و به خودم آمدم.نمی دانستم ساعت چنده؟انگار تازه عقل به کله ام زده بود و از تنها بودن شب تا صبح با اردوان ترسیده بودم.دیشب آن قدر خوابم می آمد که قدرت فکر کردن هم نداشتم ولی چقدر مرد خویشتن دار و خوبی بود.وقتی متوجه بهت من شد یا به قول شیدا تو هپروت رفتنم به شوخی گفت: -خانمم مثل این که بنده صبحانه می خواهم ها!گرسنه ام،تو هم که ماشالله تو خواب هفتم هستی. موهامو که پریشون دورم ریخته بود.جمع کردم و گفتم: -سلام،صبح بخیر. اردوان لبخند زد و گفت: -چقدر می خوابی؟ -تو هم چقدر می خوری؟ اردوان قیافه ی معصومانه ای گرفت و گفت: -بی انصاف از دیشب تا حالا چیزی نخوردم. درحالی که ابرومو بالا می بردم گفتم: -مگه تو،تو خواب هم چیزی می خوری؟ اردوان خندید و گفت: -یک وقت هایی. بعد دوباره جدی شد و گفت: -حالاپاشو دیگه گرسنمه. با اخم گفتم: -خب چرا نرفتی بیرون؟ اردوان با ناچاری به جاهامون اشاره کرد و گفت: -با این وضعیت تابلو کجا برم! سریع بلند شدم تا به قول خودش من را یک لقمه چپ نکرده صبحانه را حاضر کنم و او هم در چشم بهم زدنی جاها را جمع کرد و گوشه ی اتاق گذاشت و به شوخی گفت: -خانمم اگر قصد رفتن به نیمه ی دوم رو دارید از رخنکن دل بکنید. و با حالت عصبی گفت: -چقدر لفتی دختر! اقا جون رفته بود سرکار،علی هم خواب بود.سماور که قل قل می کرد،از پنجره پیدا بود.مامان از آشپزخانه خارج شد و رو به من که منتظر بودم اردوان از دستشویی بیرون بیاید که صورتم را آب بزنم گفت: -بیدار شدی مادر؟بساط صبحانه رو توی حیاط چیدم،روی تخت.اردوان خان بیدار شده؟ -صبح بخیر،آره،الان می یاییم. مادر که دوباره به آشپزخانه می رفت.گفت: -الان براتون نیمرو هم می یارم. اردوان حوله به دست از دستشویی بیروان آمد و گفت: -چند دقیقه دیگه نمازت قضا می شه خانمم،انگار دقیقه نودی هستی؟! در حالی که وارد دستشویی می شدم گفتم: -جانماز آقا جون رو از مامان بگیر. سریع وضو گرفتم.داشتم فکر م یکردم این اردوان بد مسلمانه،خاک بر سر من که همیشه این طوریم،به قول اردوان لحظات آخر به یاد نمازم می افتادم.آن هم نمازی که انگار فقط به دلم برای دعاهای آخرش صابون می زدم.وقتی از دستشویی بیرون آمدم اردوان که نمازش را خوانده بود گفت: -من تو حیاطم. -برو فکر کنم الان از سوء تغذیه غش کنی. اردوان خندید و گفت: -تو هم این قدر شوهرت رو اذیت می کنی.برو به درگاه خدا استفغار کن. با اخم گفتم: -چرا؟!مثلا چه اذیتی؟ اردوان یه ابروشو با شیطنت بالا برد و گفت: -تو استغفار کن علت داره،بعدا بهت می گم. خواستم حرفی بزنم که به ساعتش اشاره کرد که یعنی دیر شده،من هم با اخم نگاهش کردم و به اتاقم رفتم و از دیدن رختخواب های کنار دیوار که او بسته بود،بی اختیار لبخند زدم و شروع به خواندن نماز کردم شاید دفعه ی پیش که به خانه ی آقاجونم آمده بودم هرگز فکر نمی کردم دفعه ی بعد همراهم باشد.همه ی اینها لطف خدا بود.پس دوباره خدا را شکر کردم و بعد از نماز به حیاط رفتم.هوای سرد صبح وقتی صورتم را نوازش می کرد.خیلی خوشایندم بود. اردوان چنان با مامان گرم گرفته بود،انگار صدساله با هم آشنا هستند یک دفع دلم گرفت،اگر مامان می فهمید که بین من و اردوان هیچ چیز نیست و تمام این مدت ما مثل غریبه ها زندگی کردیم و حتی اردوان مرا در این مدت مرا ندیده بود،چه می کرد؟یا چه م یگفت؟یادم می آید اول دبیرستان که بودم یک بار خانه ی خاله اینها میهمانی زنانه ی دوره ای بود و خاله سیمین یه خانمی را که م یگفتن چهر شناسی بلده دعوت کرده بود.وقتی به من نگاه کرد،جمله ای گفت که حالا با زندگیم جور درآمده بود،اول خانمه گفت: -زندگیت مثل چهره ات زیبایی مرموزی داره. وقتی هم ازش توضیح خواستم خنده ای کرد و گفت: -معنی اش را بعدها می فهمی. انگار درست گفته بود.این روزها در حین زیبایی برایم مرموز و عجیب بود با همین افکار روی تخت نشستم ماشالله اردوان همه ی سفره را درو کرده بود،خدا رحم کرده بود هر روز اینجا بود والا آقا جونمورشکست م یشد. مامان در حالی که لبخند می زد و استکان چای را جلویم می گذاشت.گفت: -مادر کاش علی رو هم بیدار می کردی. -بذار بخوابه مدرسه که نداره بچه،این خواب دم صبح خیلی هم براش لذت بخشه. مامان نان تازه را جلویم گذاشت و گفت: -آخه اردوان خان می گه می خواد جایی ببردش. با تعجب به اردوان نگاه کردم و پرسیدم: -کجا؟ اردوان چای دیگری را که مادر برایش ریخته بود نوشید و گفت: -بهش قول دادم که بریم دوچرخه بخریم،تو هم حاضر شو یه سر هم به مامانم بزنیم.شاید تا شب طاقت نداشته باشه البته به قول مادرزن عزیزم. به چایم شکر اضافه کردم و گفتم: -کار خودته علی رو بیدار کنی،تا من حاضر بشم. و خیلی سریع صبحانه ام را تمام کردم و حاضر شدم.علی از هیجان خرید دوچرخه سرحال و قبراق توی ماشین اردوان نشسته بود و انگار توی این دنیای خاکی نبود و رو ابرها سیر می کرد. اردوان هم مثل او بچه شده بود و طوری باهاش برخورد می کرد انگارهم سن و سال اوست.نمی دانم چه رازی بین شان بود که یک وقت هایی پچ پچ می کردند ولی هرچه بود،اصلا برایم دانستنش مهم نبود.فقط شادی علی و دیدن این همه ملاطفت اردوان دلپذیر بود. وقتی دوسه تا مغازه ی دوچرخه فروشی را گشتیم که هرکدام نهایت لطف را نسبت به اردوان داشتند.بالاخره یکی را اردوان و علی پسندیدند و علی که از هیجان حسابی ذوق زده شده بود چندیدن بار اردوان را بوسید و سپس مرا و چنان تشکر م یکرد که خندمون گرفته بود و اردوان آهسته گفت: -خوش به حالش،چقدر دنیای کوچکی داره!و چقدر دنیای کوچکش زیباست. بعد از آن اردوان یک وانت گرفت و دوچرخه را سوار کرد و سپس علی را هم که حواسش فقط به دوچرخه اش  بود،فرستاد خانه و ازش قول گرفت که توی خیابان های شلوغ نرود.آدرس را به راننده ی وانت داد و از علی خداحافظی کردیم و اردوان کرایه وانت را حیاب کرد و گفت: -علی بگو یه مقع مادر زن عزیزم ناهار تهیه نبینه،ما شب همراه مامان فرنگیس می یاییم. خلاصه خودم،هم به علی سفارش کردم و هم با موبایلم به مامان زنگ زدم و خبر دادم.اردوان وقتی کنارم داخل ماشین نشست گفت: -خب حالا بهتره،بریم یه سر پیش مامان فرنگیسم که مثل مادرزن جانم خوشحال بشه. با لبخند گفتم: -دستت درد نکنه،علی خیلی خوشحال شد. -تو این سن و سال که بودم عاشق دوچرخه بودم،یه دوستی داشتم که تو همین محل با هم مسابقه می گذاشتیم. حالا فهمیدم چرا اردوان آن قدر خوب آدرس خانه ی ما خاطرش مانده محب بازی بچگی هایش بوده.گفتم: -اِ...؟کی؟فامیلشون چی بود؟ لحظه ای فکر کردم یک یاز همسایه ها باشد و بشناسم،اردوان که با اخم نگاهم می کرد.گفت: -تو نمی شناسیش،اسمش کاوه بود.خیلی ساله رفتند کانادا زندگی می کنند.اون موقع ها تو،توی قنداق بودی. با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم: -خوبه حالا فقط هفت،هشت سال از من بزرگتری؟ اردوان که می خندید گفت: -اولا هشت سال،تازه خودش یه عمره،تو که به نظر من خیلی کوچولویی،حالا کو تا تو بزرگ بشی! هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای زنگ موبایلش از داشبورد ماشین بلند شد.من که انگار صدای صور اسرافیل به گوشم خورده بود،چنان با دهان باز به داشبورد نگاه می کردم انگار بمب ساعتی اونجا گذاشتن. اردون ماشین را به گوشه ای مشید و توقف کرد.ولی تا گوشیش را بیرون کشید تماس قع شده بود.اردوان نگاهی به صفحه ی نمایشگر گوشی کرد و آن را گذاشت در محفظه ی جلوی دنده،حالا می فهمیدم چرا از دیشب تا حالا با موبایلش حرف نزد،نگو اصلا با خودش داخل خانه نیاورده بود.کمی که دقت کردم دیدم کل یمیس کال روی گوشی افتاده،انگار کلی هم پیام نخوانده داشت صد درصد گلاره بود.ولی چرا اردوان فراموش کرده بود گوشی اش را همراهش بیاورد،یا عمدی نیاورده بود.حتما فهمیده آن قدر که گلاره زنگ می زد،جلوی اقا جون اینها تابلو می شه،در همین افکار بودم که با لحن خاصی گفت: -دیشب فراموش کردم گوشیم رو بیارم،بیچاره گلاره حتما نگران شده! زیر چشمی همان طور که از خشم دوشت داشتم خفه اش کنم نگاهش کردم.نهایت سعیم را کردم خونسرد باشم و همانجا دق و دلی ام را سرش خالی نکنم و ترجیح دادم و هیچ چیز نگویم،چون از صدایم می فهمید چقدر لجم درآمده.تو دلم گفتم"بیچاره گلاره"انگار اون زنش بود و حالا من آمدم.بیچاره طلایه.داشتم به این فکر می کردم اگر گلاره خانم زیرپای اردوان بشینه و اردوان تصمیم به بیرون کردن من بگیرد و تمام حرف های شیدا طبق معمول درست از آب دربیاید،چه غلطی بکنم.با این طرز برخورد و رفتارهایی که از دیشب داشته،آقا جونم اینها چطور باور می کنند من به خاطر چی دارم طلاق می گیرم با خودم گفتم"اصلا به جهنم،نهیات همان کاری را می کنم که شیدا می گه،مخفیانه جدا می شم." غرق در افکار بودم که گوشی اردوان زنگ خورد،این بار بیشتر از قبل حرصم درآمد مخصوصا وقتی اسم گلاره روی گوشیش نقش بست.آن قدر بی ظرفیت بودم که دوست داشتم همانجا گریه کنم. اردوان در حالی که می گفت: -جانم! دوباره ماشین را متوقف کرد.نمی شنیدم گلاره چه می گوید ولی اردوان چند دقیقه ای فقط گوش کرد.سعی کردم یک طرف دیگر را نگاه کنم یعنی اصلا برایم مهم نیست ولی از درون داغون بودم مخصوصا که اردوان با مهربانی بهش گفت: -گوشیمو تو ماشین جا گذاشته بودم گلم،این که ناراحتی نداره. و بعد مهربان تر از قبل ادامه داد: -حالا تو آروم باش گلم. زیرچشمی نگاهم کرد،انگار نمی توانست راحت حرف بزند،از ماشین پیاده شد و خلاصه ده دقیقه ای همان طور کنار خیابان راه می رفت و حرف می زد.من در حال انفجار بودم و خون خونم را می خورد و عذاب می کشیدم ولی فقط با خودم می گفتم"طلایه خونسرد باش از اول همین قرار بوده فقط بهتره بیشتر چشماتو مثل آدم عاقل باز کنی و وابسته ی اردوان نشی که جز آبروریز،بدبختی و دردسر،هیچ چیز برات نمی مونه"نمی دونم چقدر حرص و جوش خوردم و خوذم،خودم رو نصیحت کردم که اردوان با لبی خندان سوار شد.با این که قبل از آن هزار بار به خودم گفته بودم وقتی برگشت بخند و بگو نباید گوشیتو فراموش می کردی ولی فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم.اردوان ماشین را روشن کرد و گفت: -شما زن ها هم پاش بیبفته خوب صداتون از مردها هم بلندتر می شه ها! باز هم سکوت کردم یعنی چیزی نداشتم بگویم،اردوان دوباره در حال یکه زیرچشمی نگاهم می کرد گفت: -یادت باشه امشب دیگه گوشیم رو جا نذارم که تیکه بزرگم گوشمه. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به طعنه گفتم: -آره حتما،امشب یادت می ندازم حداقل از خمیازه نمی میرم. اردوان که حالا نگاه بدی بهم می کرد دیگر سکوت کرد.من که توی دلم هم از "گلم" گفتن هایش و هم از توصیه هایش عصبی بودم با بی تفاوتی مشغول نگاه کردن خیابان ها شدم تا این که اردوان جلوی خانه اشان نگاه داشت و بی آن که به من هم بگوی پیاده شوم خودش پیاده شد و زنگ را به صدا درآورد من هم دست از پادرازتر پیاده شدم.وقتی فرنگیس خانم در را بر رویمان گشود آن قدر خوشحال بود که حتی از مامانم هم خوشحال تر به نظر می رسید و چنان ما را در بغلش می فشرد که انگار انار آبلمو م یکند،من هم به پاس اخلاق خوبی که دیشب اردوان  یا خانواده ام داشت یعنی فیلم خوبی که بازی کرده بود تمام ماجرای چند دقیقه پیش را فراموش کردم و آنقدر با اردوان دوستانه و صمیمی حرف می زدم که نگو و نپرس ولی اردوان زیاد تحویل نمی گرفت بچه پررو!من هم بهش هیچ اهمیت ندادم و همان طور مثل دیشب خودش خوب آرتیستی شده بودم هر چند که د رواقع من فرنگیس خانم اینها را خیلی دوست داشتم.فرنگیس خانم بیچاره فکر کرده بود من به خاطر اردوان چادر را برداشتم چون وقتی من را با آن مانتو و روسری دید قیافه اش خیلی جالب بود.آهسته کنار گوشم گفت: -آفرین مادر جون،آدم باید طبق نر شوهرش لباس بپوشه،ما که م یدونیم تو چه این طوری بگردی و چه با چادر،اصل نجابته که داری.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی