رمان طلایه قسمت 12
رمان طلایه قسمت 12
روز سوم عید بود.نهال کلی اصرار داشت که به همراه آنها به جشن برویم ولی شیدا می گفت: -اگر با کوروش وارد مهمونی نشیم از لحاظ سیاسی بهتره. من هم که اختیارم دست شیدا بود،موافقت کردم.پس به هر شگلی بود خودش آدرس محل میهمانی که منزل گلاره بود را گرفته و نهال و کوروش را هم به قول خودش یک جوری پیچونده بود.
حاضر بودیم،ارایش زیبایی
کرده بودم به قدری صورتم را قشنگ تر کرده بود که حسابی رضایت داشتم مخصوصا
موهایی را که لخت و بلند به دورم رها کرده بودم و سیاهی آن در تضاد رنگ
لباسم آنقدر به چشم می آمد که مریم مدام چیزهایی می خواند و به من فوت می
کرد و بلند بلند می گفت امشب می خواهیم چشم دربیاوریم،حالا چشمت نکنند!شیدا
هم که می خندید گفت: -خودم کورشون می کنم. آنقدر که انها شور و حال داشتند
که برای شادی کافی بود اما من که سرتاپایم را استرس گرفته بود سعی می کردم
بروز ندهم،یعنی واقعیت اینه که اگر به خودم بود از همانجا بر می گشتم و
اصلا نمی رفتم ولی الان دیگر وضع فرق می کرد و بیشتر از من،مریم و شیدا
مشتاق رفتن بودند از این که بچه های دانشگاه نبودند و فقط ما دعوت
داشتیم،هرچند که ماها یک جورایی نیم بند دعوت بودیم ولی به قول شیدا اگر
ماجرای من لو نرفته بود اصلا به مهمانی انها پا نمی گذاشتیم هر چند که حالا
قراربود با کله برویم به قول مریم قیافه ی گلاره دیدنی بود چون با یک دعوت
خشک و خالی باید ما رو توی جشنش تحمل می کرد. خلاصه در حالی که شال کار
شده ی شیری رنگم را که مخصوص لباسم خریده بودم که به قول مریم حسابی شبیه
تور عروس ها شده بود و خیلی بهم می آمد بر سر انداختم.سوار ماشین شیدا شدیم
و به آدرس مورد نظر رفتیم. این بار مثل دفعه ی قبل شیدا اصرار نداشت زود
بریم بلکه خیلی هم دیر راه افتادیم تقریبا ساعت نه بود که رسیدیم.شیدا دست
گل خیلی زیبایی سر راه گرفته بود و به قول مریم به خاطر این که به گلاره
بفهمانیم این جشن فقط مناسبتش تولد اونه،نه نامزدیش،با بدجنسی روی هدیه مون
که خرس پشمالو و یک عطر به قول شیدا مرد گریز بود نوشتیم"گلاره،تولدت
مبارک امیدواریم پیر بشی."مریم که می خندید گفت: -دوست دارم یه نامه توش
بذارم،شوهر طلایه رو پس بده.! شیدا هم گفت: -من هم بنویسم شوهرکردن زوری
نمی شه،پاتو بکش کنار والا من می مونم و تو و یک نانچیکو که بخوره تو اون
دماغ بریده ات. من که بی اختیار از دلشوره،از درون می لرزیدم در حالی که می
خندیدم گفتم: -تا پشیمون نشدم بیایین بریم تو. داشت حالم از استرس بهم می
خورد که مریم رو به رویم ایستاد و گفت: -چند تا صلوات بفرست،چند تا هم نفس
عمیق بکش و این رو هم بدون که تو زیباترین دختر امشبی،پس با خیال راحت دست
منو بگیر. در حالی که دستش را حلقه می کرد دستم را به دور آن پیچیدم و سپس
گفت: -سینه صاف،حالا حرکت. شیدا هم که می خندید در حالی که گل و کادو را در
دست داشت از حیاط بزرگ و پر درخت که نشان می داد صاحبش از وضع مالی خوبی
برخوردار است گذشتیم.این بار انگار همه ی میهمان ها آمده بودند.سالن حسابی
شلوغ بود و حتی هیچ کس متوجه ورود ما نشده بود که نگاهم در نگاهش گره خورد و
انگار که انتظار ورود ما را می کشید،لبخند محوی روی لب هایش نقش بست.چه
تیپی زده بود،چقدر کت و شلواری که پوشیده بود بهش می آمد موهاشو چقدر قشنگ
درست کرده بود.وای که چقدر دوستش داشتم دیگر کاملا عاشقش شده بودم و انگار
تمام سعی ام برای فراموش کردن او بی فایده بود.مریم که دستم را می کشید
اهسته گفت: -خشکت زده!نهال و کوروش دارن می یان. تازه متوجه نهال شدم که در
آن لباس زیبا،حسابی قشنگ شده بود و با ذوقی گفت: -وای چقدر دیر کردید زود
باشید،اگه می خوایین لباس هاتون رو عوض کنید بیایید اینجا. کوروش با سرفه
ای به نهال فهماند یعنی من هم هستم،سپس گفت: -سلام خانم هانمی گین ما اینجا
منتظریم اینقدر دیر کردید؟! مریم که می خندید گفت: -سلام جناب دکتر،انگار
فقط شماها منتظر بودید صاحب تولد نمی خواد بیاد کادوشو بگیره،ما رو دعوت
کنه داخل؟! کوروش که لبخند می زد نگاهی به سمت اردوان و گلاره که از دور
چون قدش کوتاه تر از اردوان بود نمی دیدمش انداخت و گفت: -تا خانم ها با
نهال جان مانتو هاشونو دربیاورن،صاحب مجلس هم می رسه. و در حالی که لبخند
قشنگی روی صورتش می مشاند که چهره ی زیبایش را زیباتر می کرد با نگاهش مارا
بدرقه کرد.ما هم به همراه نهال به راه افتادیم. شیدا که بهم چشمک می زد
اهسته طوری که نهال نشنود،گفت: -دکتر هم دریاب،بدجور خودش رو ساخته ها!
مریم که سعی می کرد دهانش را به کناره ی گوشم برساند گفتک -طلایه به نظرم
اصلا از این اردوان طلاق بگیر و زن همین دکتر جون بشو.تازه وقتی اردوان
برای طلاق بیاد قیافه اش دیدنیه!هرچند وقتی تو رو ببینه دیگه رضایت به طلاق
نمی ده. سعی می کردم کمی با نهال فاصله بگیرم تا صدایم رانشنود،آهسته
گفتم: -آنقدر جلو نهال پچ پچ نکن شک می کنه! مریم که لبخند می زد گفت: -چشم
عروس خانم،فعلا خواهر زاده ی شوهر زاپاسیت،بدجوری دوست داره دایی خوشگلش
رو تو دلت جا کنه،خبر نداره عروس خانم زن دوست داییشونه. مجبور شدم یک
نیشگون از مریم بگیرم،به شیدا و نهال که جلوتر رفته بودند رسیدم.نهال وقتی
ما را داخل اتاق رساند پیش داییش برگشت تا به قول شیدا اردوان و گلاره را
خرفهم کند که دوزار شعور داشته باشند بیایند برای پیشواز. با ورود دوباره ی
ما به سالن،نهال سریع به سمتمان آمد و در حالی که لبخند رضایتی صورتش را
گرفته بود گفت: -وای طلایه این لباس رو از کجا گرفتی چقدر بهت می یاد مثل
شاه پری شدی. شیدا که لبخند می زد گفت: -ما هم آدم نبودیم یه تعریفی،چیزی!
مریم هم که پشت چشم نازک می کرد گفت: -بیا فعلا ما مثل هویج دور غذا
هستیم،فعلا ایشون سوگلی است و ما هم به خاطر ایشون اینجا تشریف داریم. نهال
که می خندید گفت: -حسودها،خب یه نگاه به این ورپریده بکنید بعد شاکی بشید.
کوروش به ما رسید و در حالی که به طورنا محسوسی سرتا پای مرا برانداز می
کرد گفت: -ببخشید شما قرص زیبایی هر روز صبح مصرف می کنین؟نسبت به دفعه ی
قبل انگار هزار باز زیباتر شدید. من که با شیطنت نگاهش می کردم گفتم: -یعنی
دفعه ی قبل زشت بودم؟! کوروش یک ابروشو بالا برد و گفتک -بنده چنین جسارتی
کردم؟!راستش دفعه ی پیش که تو مهمونی خودمون دیدمتون فکر کردم باز هم
دوباره نسبت به جلسه ی قبل که توی اردوی دانشگاه دیده بودم زیباتر شدین این
یعنی هر بار شما از دفعه ی قبل زیباتر می شین،پس نتیجه می گیریم شما قرص
زیبایی مصرف می کنید شما هم هر روز کیلو کیلو نمک مصرف می کنید....!.!.!
نهال نگاه حق به جانبی رو به مریم و شیدا کرد و گفت: -بفرما،حالا من.... تا
خواست بقیه ی حرفش را بزند اردوان به همراه گلاره که لباس صورتی ساتنی بر
تن داشت و خیلی هم به خودش رسیده بود و شاید اردون حق داشت خواستار چنین
زنی باشد به سمتمان آمدند. گلاره با ژست مغرورانه ای که همیشه انگار از
بقیه سرتره دستش را جلو آورد گفت: -سلام،فکر نمی کردم بیایید! و پوزخندی زد
که یعنی خیلی سبک هستید و کفش هاتون جلو پاتون جفت است.توی دلم حسابی حرص
می خورد و از این که این قدر خودم را سبک کردم و به حرف شیدا اینها گوش
کردم خون خونم را می خورد اما مریم در حالی که یک ابروشو بالا می برد گفت:
-اختیار دارید گلاره خانم،حتما می آمدیدم،آخه وقتی اردوان خان خواهش کردن
تصمیم گرفتیم حتما تو جشن تولد شما شرکت کینم.راستی چند سالتون می شه؟
گلاره که معلوم بود ناراحت شده در حالی که پوزخندی می زد گفت: -من و اردوان
سه سال تفوت سنی داریم. شیدا جدی نگاهش کرد و گفت: -چه ربطی داشت؟!حالا شد
دو تا سوال. رو به اردوان گفت: -اردوان خان شما چند سالتون؟جمع و تفریق
کنیم ببینیم اومدیم تولد چند سالگی گلاره خانم! اردوان که معلوم بود از
برخوردهای گلاره راضی نیست گفت: -ایشون امشب می رن تو بیست و پنج سالگی.
مریم که ابروهاشو بالا برده بود گفت: -اوا،پس بگو من از آن موقع دارم فکر
می کنم چرا چهار تا بادکنک رنگی،ماغذ رنگی،چیزی به در و دیوار نخورده،حتما
دیگه شما فکر می کنید خیلی بزرگ شدید؟ گلاره که رنگ صورتش به قرمزی می زد
گفت: -این کارها رو توی شهرستان ها می کنن. و با حالت خیلی زشتی به مریم که
انگار کم آورده بود و صورتش رنگ غم گرفته بود که خیلی علنی به خاطر لهجه
اش او را شهرستانی خوانده بود نگاه کرد. شیدا که عصبانی شده بود گفت:
-راستی اردوان خان،شما اهل کجا هستید؟شنیدم اهل نصف جهان هستید! شیدا با
این حرفش خواست به اردوان بفهماند نامزد عزیزش به او هم توهین کرده،صاف در
چشمان اردوان که گیج شده بود خیره شد. اردوان که انگار از این بحث خیلی
معذب بود.گفت: -بله،درست شنیدید.من اهل اصفهان هستم.چطورمگه؟ شیدا سرش را
با بی تفاوتی تکان داد و گفت: هیچی،همین طوری پرسیدم. کوروش که فقط مرا
نگاه می کرد و به بحث اهمیتی نمی داد گفت: -بهتره میهمان های گل ما رو به
قسمت اصلی راهنمایی کنید تا من با اجازه ی اردوان و گلاره جان میزبانشون
باشم. گلاره که با دیدن کوروش انگار جان تازه ای گرفته بود.گفت: -دکترجان
پس خودت به میهمان هاتون برس،ما خیلی امشب سرمون شلوغه. و بی آن که به ما
تعارفی بکند دست اردوان را که انگار می خواست چیزی بگوید کشید و به دنبال
خودش برد. کوروش که انگار از برخورد گلاره متعجب بود گفت: -انگار به این
گلاره آداب معاشرت یاد ندادن بی خود نیست خانم جان می گه آقای پرنیان خوب
دخترش رو تربیت نکرده. سه تایی از این که خانم بزرگ هم خانواده ی گلاره را
می شناسد تعجب کرده بودیم،مریم پرسی: -مگه گلاره جون جلوی خانم بزرگ هم این
رفتارها رو می کنه؟ نهال که سرش را تکان می داد گفت: -آره از بچگی همین
طوری بود،آخه گلاره اینها از فامیل های دور ما هستن اصلا با اردوان هم از
طریق ما آشنا شد یعنی تو یکی از مهمونی که گلاره اینها اومده بودن دایی
کوروش هم اردوان خان رو آورده بود که با همدیگه دوست شدن.البته بس که این
گلاره دور و بر اردوان چرخید.آخه اردوان خان آن موقع ها خیلی خجالتی
بود،مگه نه کوروش؟ کوروش لبخندی زد،سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
-نهال غیبت نکن درست نیست.هر کسی یه اخلاق و ظرفیتی داره بعضی ها وقتی
بالاتر از خودشون رو می بینن اختیار زبون و رفتارشون رو از دست می دن. نهال
که می خندید گفت: -آره راست می گه. و در حالی که به سمت من بر می گشت گفت:
-ببین پس تقصیر توئه طلایه. من که با تعجب به نهال نگاه می کردم گفتک: -وا
به من چه ربطی داره؟مگه نمی گی خانم بزرگ هم گفته! نهال خندید،چشمکی بهم
زد و گفت: -ربطش رو خودت می دونی. دستمان را کشید به سمت میزی و گفت: -بیا
بشین ناقلا! و آهسته زیر گوشم گفت: - امشب واقعا محشر شدی،چرا شالت رو
برنمی داری؟ تا خواستم حرفی بزنم گفت: -هر چند نمی خواد برداری اینجوری مثل
پرنسس ها شدی،این قدر قشنگ بستیش. من که لبخند می زدم گفتم: -ممنون،خودت
هم یه تیکه جواهر شدی شیطون. شیدا که کنارم نشسته بود طوری که فقط خودم
بشنوم گفت: -چی زیر گوش هم پچ پچ می کنید حواست به شوهرت باشه که چطور داره
با آکله خانم جر و بحث می کنه. به یک باره سرم به سمت اردوان چرخید دیدم
اردوان در حالی که اخم هایش در هم گره خورده و رنگ صورتش تغییر کرده،به
حالت قهر از گلاره جدا شد و در حالی که گلاره دستش را می کشید از سالن
بیرون رفت.گلاره هم به دنبالش.دوست داشتم آنجا بودم و حرف هایشان را می
شنیدم ولی افسوس که نمی شد و بدتر از آن کوروش بدجوری شروع کرده بود به حرف
زدن و مجبور بودم طوری باشم یعنی همه ی حواسم به حرف های اوست ولی مرتب
نگاهم به در سالن بود که اردوان کی برمی گردد.آیا اصلا برمی گردد! نمی دانم
چقدر گذشت که میهمان ها را برای صرف شام دعوت کردند ولی هنوز اروان و
گلاره نیامده بودند. کوروش با اجازه از ما به سمت مردی که انگار همان پاپا
خان گلاره بود رفت ما سه تایی انگار کسی دنبالمون کرده بود شروع کردیم به
پچ پچ کردن که شیدا خندید و گفت: -دختره ی پررو لاغر مردنی می خواستم چنان
بزنم تو دهنش با برف سال دیگه بیاد پایین. مریم گفت: -دختره چشم سفید دلم
خنک شد،دیدی اردوان چطور سرش داد می زد؟ من که حواسم به نهال بود و کاملا
همه ی فیلم را به قول مریم ندیده بودم گفتم: -نه بابا،مگه این نهال و کوروش
می ذارن. شیدا که چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت: -هیچی من کاملا زیر
نظرشون داشتم تا از ما دور شدن اردوان که انگار گلاره دستش رو به زور کشیده
بود با لج دستش رو از دست های گلاره بیرون کشید دیگه نمی فهمیدم چی می گه
ولی انگار صداشو خیلی بلند کرده بود که گلاره هی دستش رو به علامت هیس جلوی
دهانش می گرفت.بعد هم اردوان با عصبانیت زد بیرون گلاره هم دنبالش رفت.
-یعنی رفت خونه؟ مریم که می خندید گفت: -حتما دختره ی جادوگر هم از خجالتش
تو نیومده. هنوز حرف مریم تمام نشده بود که شیدا گفت: -زهی خیال باطل اونجا
رو بسو! ما دوتایی به سمتی که شیدا اشاره کرده بود نگاه کردیم،دیدیم
اردوان و گلاره در حالی که بلند می خندیدند کنار نهال و کوروش و پاپاخانش
ایستاده اند من که یک دفعه قیافه ام غمگین شده بود گفتم: -دیدید هیچ امیدی
نیست بی خود فقط خودمون رو کوچیک کردیم. شیدا که با حرص نگاهشون می کرد
گفت: -معلوم نیست آکله خانم چه وعده هایی به پسره ی بز داده که این جور
چونه تکون می ده! مریم که انگار او هم ناراحت بود گفت: -این نهال هم که
انگار آدم قحطیه رفته لنگرش رو اونجا انداخته،انگار نه انگار ما آدمیم،هر
چند حتما بین این همه آدم اجق وجق ناراحته ما دوستش هستیم. شیدا اخم کرد و
گفت: -تو چی بهم می بافی؟بدبخت که از اون موقع پیش ما بود حالا هم نگران
نباش کوروش جان داره می یاد اینجا بهتره حواستون رو پرت کنید که نفهمه ما
اونا رو زیرنظر داشتیم. و د حالی که م یخندید ادامه داد: -جدا می گی
طلایه؟من که باورم نمی شه! چهار چشمی نگاهش می کردم که من چی گفتم که باورش
نمی شود و می خندد که کوروش کنارم آمد و گفت: -معلومه خیلی داره بهتون خوش
می گذره. تو دلم گفتم"آره خیلی.تو هم همسرت رو کنار یکی دیگه ببینی قیافه
ات جالب می شه."واقعا که من چقدر به قول مریم باجنبه بودم،کوروش که می
خندید گفت: -آقای پرنیان ول کن نبود ولی من ترسیدم اومدم پیش شما. مریم که
با تعجب به کوروش نگاه می کرد گفت: -از چی ترسیدید؟ کوروش به صورتش حالت
بامزه ای داد و گفت: -من گفتم ترسیدم؟! مریم عشوه ای به صدایش داد و گفت:
-نه من ترسیدم،حالا بهتره دکتر جان بریم یه چیزی بخوریم تا بشقاب ها رو هم
نخوردن. کوروش گفت: -بریم. با دست به شیدا و مریم اشاره حرکت کرد.آن ها هم
راه افتادند و سپس زیر گوشم گفت: -آره من ترسیدم خیلی هم ترسیدم،از این که
این همه نگاه مشتاق از غفلت من سوء استفاده کنند و شاه پری امشب رو
بربایند. من که لبخند می زدم گفتم: -شاه پری ولی من اینجا نه شاه می بینم
نه پری! کوروش که به عمق چشمانم خیره می شد گفت: -نباید هم ببینی،چون اینجا
آیینه قدی نیست که روبه رویش وایستی. من که از تعریف او خوشم آمده بود
گفتم: -تو رو خدا این قدر مبالغه نفرمایید مغرور می شم ها! کوروش که با
آرامش حرف می زد گفت: -اتفاقا غرور به نگاهت خیلی می یاد برعکس بعضی ها. من
که متوجه شدم من را با گلاره مقایسه کرده و از آن جایی که دوست داشتم
بیشتر از گلاره بدانم گفتم: -نهال می گفت شما با اردوان خان خیلی صمیمی
هستید بهشون نمی خوره چنین انتخابی!حالا دوست دختر یا نامزدشون چنین دختری
باشه به هر حال دوست های صمیمی هفتاد یا هشتاد درصد خلقیاتشون مثل هم است
اگه اردوان خان هم مثل شما باشه کمی تعجب داره! در حالی که خودم را به غفلت
می زدم گفتم: -ببخشید من پیش داوری یا دخالت کردم آخه همین چند ساعت پیش
دیدم دوستتون انگار داشتند جلوی جمع با نامزدشون دعوا می کردند بعد هم از
سالن رفتند برایم یه خورده عجیب بود. کوروش که سرش را به علامت تأسف تکان
می داد گفت: -آره درست می گید اردوان خیلی پسر خوبیه واقعیت اینه که زیاد
هم با توجه به شناختی که من ازش دارم سلیقه و ایده آلش این نیست یعنی نبود
ولی انگار داره با خودش لج می کنه،آخه پدر و مادرش خیلی متعصب هستند و بدون
در نظر گرفتن عقیده و سلیقه ی اردوان رفتند براش زن گرفتند،اردوان می گه
زشته و فقط به صرف این که زیادی مومن و محجبه بوده به زور براش
گرفتن.اردونا می گفت"دوست داشته عاشق یکی بشه بعد ازدواج کنه"ولی آن قدر
مادرش نگران بوده که اردوان تو شهر غریب به قول معروف اهل دود و دم نشه و
خلاصه دسته گل به آب نده برای خودشون بریدن و دوختند در صورتی که اردوان
اصلا چنین آدمی نبود،خلاف سنگینش این بود که وقت های بیکاری تو خونه اش یا
ویلای شمالش جمع می شدیم فیلم می دیدم و یا می رفتیم استخری سونایی چیزی
بیچاره وقت سر خاراندن نداشت چه برسه به اون کارهایی که مادرش اینها نگران
بودند هرچند که اونا هم حق داشتند ولی این کاری که برن یه دختر کاملا مغایر
با سلیقه ی اردوان بگیرن که طفلک اردوان می گه حالش هم از دیدنش بهم می
خوره و روز عروسیش بدترین روز عمرش بوده خیلی ناراحت کننده است.بعد هم دیگه
با گلاره آشنا شد.گلاره هم که می بینی هیچ مضایقه ای در هیچ زمینه ای
نداره اردوان هم که احساس می کنه زندگیش رو باخته،خب راه پس و پیش براش
نمونده بیچاره همیشه می گفت"دوست دارم یه زنی بگیرم که عاشقش باشم و همه
زندگیم رو فداش کنم"ولی چی فکر می کرد چی شد؟! من که از شنیدن حرف های کروش
سرخ شده بودم به خودم گفتم"حالا چند دقیقه مثل منگل ها نرو تو هپروت و
آمار بیشتری بگیر." و گفتم: -یعنی اردوان خان زن داره حالا می خواد نامزد
کنه؟ کوروش سرش را به حالت تاسف تکان داد و گفت: -قضیه ی گلاره جدی نبود
ولی انگار تازگی ها گیر داده باید باهام ازدواج کنی صیغه ی اردوانه آخه
اردوان خیلی خدا پیغمبریست،تا حالا یک رکعت نماز قضا هم نداره ولی خب چه
کار کنه از زنش خوشش نمی یاد.با اون تفاسیر هر کسی جاش باشه خوشش نمی
یاد،میگه آن قدر دختره حقیر و بی ارزشه با این که اردوان قبل از ازدواج بهش
گفته بود ازش خوشش نمی یاد . بره پی کارش و کلی حرف های دیگه که بلکه بهش
بربخوره و جواب منفی بده ولی دختره اون قدر سبک بوده که باز به روی خودش
نیاورده و قبول کرده،اردوان می گه حتما خیلی زشته و رو دست خانواده اش
مونده بود و قبول کرده.من که از قضاوت های مهمل م مسخره ی کوروش و اردوان
شاکی شده بودم گفتم: حالا که اینقدر زشته و بده چرا مادر اردوان براش
خولستگاری کرده؟بالاخره هر مادری دوست داره بهترین دختر رو برای پسرش
بگیره!کوروش که سرش را به علامت نمی دانم تکان می داد گفت: اردوان می گه
چون خیلی نجیب بوده اخه به نظر مدرش بهترین دختر نجیب ترینشونه البته من هم
موافقم ولی باید سلیقه ی اردوان هم در نظر می گرفتن! من که متوجه حرص
صدایم نبودم با حالتی عصبی گفتم: فکر نمی کنید دوست جنابعالی شما خیلی کار
زشتی می کنه بالاخره اون دختره زنشه! اون وقت ایشون راحت اومده و می گه می
خواد یه زنه دیگه بگیره اگه نمی خواست خب نمی گرفت کارد که زیر گلوش نذاشته
بودن!من مطمئنم زنش هر چی باشه از تین گلاره بهتره! کوروش که با تعجب نگاه
می کرد گفت: حالا شما چرا خودتون رو ناراحت می کنید؟معلومه از اون فمینیست
های اصیل هستید ها! من که تازه متوجه لحن کلامم شده بودم در حالی که سعی
می کردم ارامش خودم را حفظ کنم گفتم: اخه برای من عجیب بود چون یه زن رو
چون مادرش انتخاب کرده بگیره و یکی دیگه رو هم به خاطر این که لج بازی کنه
بگیره! کوروش که می خندید گفت: نگفتم فمینیست دو اتیشه هستید!اردوان چون
خیلی پسره با ایمانیه دوست نداشت حرف پدر و مادرش رو گوش نکنه و به قول
خودش دل مادرش رو که یه عمر بزرگش کرده بشکنه و حرفشون رو گوش کرده و زن
گرفته این یکی رو هم قرار نیست که حتما بگیره دختره گیر داده اردوان هم از
زیرش در میره و یه صیغه ی کوتاه مدته .مثل اینکه جدی جدی به قول دوستتون
بشقاب ها هم به ما نمی رسه!حالا بیاین شام میل کنید عصبانی نشین اردوان
عاقل تر از این حرفاست. من که از حرفا و طرز فکر اردوان نسبت به خودم شاکی
بودم به دنبال کوروش راه افتادم و بشقابی را که او برایم کشیده بود در دست
گرفتم و با چشمانم دنبال مریم و شیدا می گشتم که ان ها را در طبقه ی بالا
یافتم و به سمتشان رفتم .مریم که دهنش پر بود و ظرفش معلوم بود که خیلی پر و
پیمان بوده خالی شده بود در حال خوردن انواع دسری که کشیده بود برای خودش
بود ولی شیدا که هیچ وقت زیاد غذا خور نبود فقط لیوان نوشیدنی در دست داشت و
انگار از دور حواسش کاملا به جایی بود که چشماشو جمع کرده بود .مریم گفت:
چرا اینجور قیافت زاره ,نبودی ببینی این گلاره خانوم چه غذایی دهن شوهر
عزیزت می ذاشت! من که با این حرف مریم انگار بیشتر خونم به جوش اومده بود
گفتم: ولم کن ,حوصله ندارم! شیدا که معلوم بود زیاد سرخوش نیست گفت: چرا
پکری؟تو هم دیدی؟ در حالی که سرم را به علامت منفی تکان می دادم گفتم:
ندیدم ولی حرف هایی در مورد خودم شنیدم که مطمئن هستم از دیدن هر چیزی بد
تر بود! شیدا که با تعجب نگاه می کرد گفت: از کی ؟دکتر؟ _اره و خلاصه ای از
حرف های کوروش رو تعریف کردم .مریم نگاهی به بشقاب دست نخورده ام انداخت و
گفت: حالا یه لقمه بخور که از ناراحتی فشارت پایین بیفته!پیش این از ما
بهترون غش کنی و یه عمر مسخره ی دستشون بشی! -میل ندارم کاش زود تر بریم!
شیدا که هنوز قیافه اش عبوث و خشک بود گفت: باید حد اقل تا کیک رو پخش کنن
بمونیم والا دیگه نمی فهمیم چی به چیه! -دیگه برام مهم نیست! مریم گفت:
اتفاقا خیلی مهمه تو باید تکلیفت امشب روشن بشه تا بعد ما فکرشو کردیم! من
که با بهت نگاهش می کردم گفتم: فکر چی رو؟ مریم که می خندید گفت: این که تو
به جناب دکتر هم کم نمی یایی ها! -مریم حوصله ی شوخی ندارم تو رو خدا بس
کن . مریم که نوشابه را با نی سر می کشید گفت: تو عقلت به این حرفا قد نمی
رسه بهتره که به حرف بزرگترت که ما باشیم گوش بدی! بعد از شام همه دوباره
مشغول شلوغ کاری شدند ما هم مثل لشکر شکست خورده یه گوشه نشسته بودیم
.کوروش هم کنارمان بود ولی چون از چهره ی ما فهمیدخ بود که حوصله ی حرف زدن
نداریم سکوت کرده بود . یک دفعه جناب پاپا جون گلاره میکروفون را به دست
گرفت او که مرد قد کوتاه و چاقی بود و سرش هم تقریبا خالی گفت: با عرض سلام
خدمت مهمان های گلم اول می خواهم بگم که خیلی خوش امدید و مجلس ما را با
حضور محترمتان گلستان کردید دوم هم اینکه جشن تولد عزیز دلم ,بی همتای دلم
گلاره قشنگم رو می خواستم بهش تبریک بگم! و در حالی که به گلاره نگاه می
کرد گفت: عزیزم بیا بالا من برات یه سورپرایز هم دارم . و در حالی که گلاره
دست اردوان را با خود می کشید کنار پدرش قرار گرفتند.و اقای پرنیان از
داخل جیبش دو جعبه ی مخملین در اورد و سپس گفت: خب حال می خواستم از فرصت
استفاده کنم و نامزدی دخترم با پسرعزیزم اردوان جان رو هم تبریک بگم !به
افتخارشون! حلقه ها را از داخل جعبه بیرون کشید و به دست های گلاره که از
شدت خوش حالی تا اعماق دهنش معلوم بود و اردوان که انگار جن دیده و خشکش
زده بود داد و گفت: به افتخارشون! و همه در نهایت شور شروع به دست زدن
کردند و من که مثل ادم های مسخ شده به ان صحنه ماتم بره بود بر روی صندلی
مثل مجسمه خشک شده بودم که انگار صد سال است که مرا به انجا چسبانده
اند.شیدا و مریم که یک نگاه به من و یک نگاه به انها که کیک را می بریدند
دادند ,با نهایت اخم مرا و ان صحنه را می دیدند من که دیگر حوصله ی موندن
نداشتم با حرص گفتم: حالا خیالتون راحت شد؟پاشید بریم! مریم و شیدا که
انگار حوصله ی بقیه ی دلبری های گلاره را نداشتند و رو به نهال که اصلا
حواسش به ما نبود کردند و بهانه ای اوردند که دیگر خیلی دیر شده و من را هم
به دنبال خودشان کشیدند .وقتی لباس پوشیده و حاضر و اماده برای رفتن شدیم
کوروش به همراه نهال تا دم در حیاط به بدرقه ی ما امدند.خیلی همل هملکی
خداحافظی کردیم و فقط موقع رفتن اهسته به کوروش گفتم: حالا دیدید اردوان
خان همچین هم بی میل به اختیار کردن همسر دوم هم نبودند؟ کوروش که معلوم
بود زیاد هم خوشحال نیست گفت: مطمئن هستم اردوان تو عمل انجام شده قرار
گرفتند والا... وسط حرفش پریدم و گفتم: والا ,بلا رو ول کنید همه ی اقایون
از تجدید فراش لذت می برن. کوروش که رنگ غمی روی نگاهش بود گفت: شما کاملا
در اشتباهید چون از شرایط کامل ازدواج اول اردوان نمی دونید ولا کلمه ی لذت
رو این طوری بیان نمی کردین. من که تو دلم گفتم((اره جون عمه ات هیچ کس
بهتر از من شرایط ازدواج اول اردوان خان رو نمی دونه!))پوز خندی زدم و
گفتم: این دفعه رو شما اشتباه می کنید! و در حالی که به کوروش خدانگهدار
اهسته ای می گفتم به سمت ماشین شیدا روان شدم ان شب مریم و شیدا انقدر
ناراحت بودند که کارد می زدی خونشون بالا نمی یومد!و می گفتند: خوبه اومدیم
و با چشمان خودمون دیدیم خیالمون راحت شد که این برای تو شوهر بشو نیست
والا وقتی از خواب غفلت بیدار می شدی که گلاره خانوم با یک اردنگی بیرونت
می نداخت. شیدا گفت: حالا هم بهتره تو پیش دستی کنی و یه طلاق توافقی بگیری
و حتی هم چیزی بروز ندی و بساط عقد و عروسی تو با دکتر راه بندازی وقتی
هم کار از کار گذشت به خانوادت بگی که اردوان رفت زن دوم گرفت و من هم
کجبور شدم طلاق بگیرم . حالا هم ازدواج کردم از اردوان ه بهتر ,اون موقع
اختیارت دست شوهرته و نه پدر و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونن تو رو از
دانشگاه و هر چیز دیگه ای محروم کنن. چی می گی شیدا دلت خوشه به همین راحتی
! اصلا از کجا معلوم اردوان به خاطر اینکه جلوی مادرش ضایع نشه منو طلاق
بده بعدش هم از کجا معلوم اصلا کوروش از من خواستگاری کنه شاید اون هم فقط
برای خوشی داره سرش رو گرم می کنه اون خانواده ای که ما دیدیم همین طور
کشکی ,کشکی بدون اینکه تحقیق کنن و تو بوق سرنا نکنن که کوروش داره زن می
گیره می یان عروس بگیرن!دلت مثل اینکه خوشه !تازه اسم یکی دیگه هم تو شناس
نامه ی عروس خانوم باشه اون هم کی؟اردوان صولتی!دوست صمیمیش و خانوادگیشون.
مریم که بغضش گرفته بود با ناراحتی گفت: الهی من بمیرم واسه ی اون دل
شکسته ی تو اخه این چه اقبالی بود که تو داشتی!راست می گن ,خدا شانس بده
خوشگلی به چه دزدی می خوره!شیدا که محکم می زد روی فرمان گفت:-اولا که غلط
کرده طلاقت نده همین اکلا خانوم رو می ندازیمش به جونشبعدش هم ,کوروش با من
,خیالت راحت,منتت رو هم می کشه.درسته که ازدواج کرد ولی بین شما که چیزی
نبود !و در ثانی کوروش بچه که نیست دنبال تحقیق و این حرف ها باشه اگه
باهاش حرف بزنیم همه چیز حله!از لحاظ این که یک دل نه صد دل عاشقت شده باشه
هم شک نداشته باش من همون روزی که رفتیم اردو از دلشوره ای که برای سلامتی
و سرما نخوردن تو داشت و جلوی شایان و همه خودش رو مقصر جلوه داد فهمیدم
.اصلا دختر تو مثل تو اینه یه نگاه به خودت نکردی ! من که اگه قیافه و
اندام تو رو داشتم از همه نسخ می کشیدم ,کی می تونه از تو دل بکنه که جناب
دکتر بتونه از خداش هم هست غمت نباشه اون با من,فقط یه جوری از این نامه
نگاری ها با اردوان بکن که راضی به طلاق توافقی اون هم مخفیانه از پدر و
مادراتون بشه ,بقیه اش رو بسپار دست من ,تازه جناب دکتر از اردوان هم
بهتره!,تازه اون هم نشد این همه خواستگار یکیش هم همین شاهروخ خودمون از
اون روزی که یک نظر تو رو تو اتاق من دیده صد بار بهم گفته که تو عجب
خواهری هستی!چرا برای من استین بالا نمی زنی؟من اگه تا الان بهت نگفتم به
خاطر این که منتظر یه موقعیت درست و حسابی بودم که فکر نکنی که از دوستی
یاهات سواستفاده کردم بعد هم که این جریانو گفتی ولی از همین الان شاهرخ ما
رو هم جزوه خواستگارات بدون هم خوشگل,هم درس خونده,هم پولدار به شکر خدا
هم اخلاقش رو من تضمین می کنم .دیگه چی می خوای؟من که تا الالن فکر نمی
کردم شیدا چنین خواب هایی برای من دیده بود و چه قدر مهربان است که حرفی
نزده تا مرا معذب نکند بی اختیار اشک هایم روان شد.مریم و شیدا که هر کدام
به طریقی بهم دلداری می دادند و ان شب را هم با اجازه از مادر شیدا بالا
پیش من ماندند و تا صبح کلی بهم دلداری دادند و دوباره مثل همان شب میهمانی
نهال نماز صبحمان را خواندیم و کلی رازو نیاز کردیم و بعد خوابیدیم ,یعنی
بی هوش شدیم !یک هفته از میهمانی کذایی گذشته بئد .مریم که رفته بود
شهرستان ,شیدا هم که جریان خواستگاری برادرش معلوم شده بود برای مسافرت
شمال زیاد اصرار نکرد که معذب نشوم ولی کلی سفارش کرد و انقدر بهم اعتماد
به نفس داد که غصه ی هیج جیز را نخورم و همه چیز را طبق نقشه بعد از عید
درست کنیم.نهال و کوروش هم که دیدند من به ویلایشان نرفتم خودشان هم منصرف
شدند و نرفتند و هر روز نهال می خواست به بهانه ای مرا بیرون ببرد و یا به
خانه شان بکشاند که به توصیه ی شیدا گفتم که دارم می روم اصفهان !سر خودم
رو به برنامه های تلویزیون گرم می کردم و برای خودم فال حافظ می گرفتم به
امید اینکه یک بار هم که شده یوسف گم گشده باز اید به کنعان غم مخور در
بیاید که هیچ وقت هم در نمی امد !بد جوری دلم برای اردوان پر می کشید از
وقتی از ویژگی های خوب و حسن اخلاق و نماز خوان بودن اردوان شنیده بودم
,احساس وابستگس بیشتری نسبت بهش داشتم نمی دانم چرا همه ی فکر و ذکرم
اردوان بود؟اخه ناسلامتی شوهر عقدیم بود دوستش داشتم.راتش حالا دیگه مطمئن
بودم اردوان زیاد هم از گلاره خوشش نمی یاد و نامزدیش هم دقیقا تحمیلی
بودهعروز ها و ساعت ها می رفتم در اتاقش و لباس ها و وسایلش را بو می کردم و
اشک می ریختم از این که بعد از تعطیلات به قول شیدا بعد از جواب کردن صاحب
خانه باید خودم فلنگ را می بستم بد جوری غصه دار بودم تا اینکه روز
دوازدهم فروردین هم فرا رسید از صبح حسابی حوصله ام سر رفته بود یاد سال
هایی که توی خونه ی اقا جونم برای سیزده به در همه اماده می شدیم کاهو می
شستیم ,تخمه ی هندونه و خربزه بو می دادیم کلی اجیل و میوه و خرت و پرت های
دیگر اماده می کردیم مادر هم از شب قبل شوید پلو باقالی با مرغش را دست می
کرد و اقاجون هم سکنجبین اماده می کرد و شب زود می خوابیدیم که صبح زود تا
ترافیک شروع نشده به خارج از شهر برویم حسرت به دلم می انداخت وای که چه
قدر با رها اینها وسطی و هفت سنگ بازی می کردیم . انروز ها اقاجون اینها هم
بچه می شدند و قاطی بازی ما می شدند و تا عصر خوش می می گذراندیم که وقتی
می رسیدیم خانه ,نای عوض کردن لباس های بوی دود اتش گرفته مان را هم
نداشتیم ولی انروز هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم خانه که تمیز بود پایین
هم انقدر اردوان این چند چند روزه نیومده بود کاری نداشت .لابد او هم با
نامزد جونش رفته بود سفر تا بعد از تعطیلات .من چه قدر بد بخت و تنها بودم
.رفتم حموم و دو ساعت توی ان خوابیدم و وقتم را با اب بازی و ساییدن خودم
کشتم ,بعد هم اومدم بیرون حوله به تن یک چای داغ خوردم و از روی بیکاری کلی
با بیگودی هایی که خرید مثلا عروسیم بود موهامو درست کردم بعد هم نشستم به
ارایش کردن صورتم ,خیلی هیجان انگیز بود بود و باعث نشاطم می شد ,به قول
مریم ارایش برای ادم خوش بر و رو تفریح خوبیه چون نتیجه ی خوبی داره ,کار
لذت بخشی می شود .انگار راست می گفت چون من هم یک ساعتی بود انواع و اقسام
چیز هایی که توی لوازم ارایشم بود استفاده می کردم و از قیافه ی خودم توی
اینه غرق لذت می شدم .خلاصه بعد از ان تصمیم گرفتم از خودم چند تا عکس
بگیرم حیف بود هنر دست خودم را ثبت نکنم یک دست لباس قشنگ هم پوشیدم و در
حالی که مرتب دوربین گوشی موبایلم را که عکس های خوبی می گرفت تنظیم می
کردم در جای جای خانه ی قشنگم از خودم عکس انداختم .نمی دانم چی شد تصمیم
گرفتم بم پایین هم چند تا از خودم عکس بگیرم چون دکوراسیون پایین چیز دیگری
بود یعنی راستش باید اعتراف کنم می خواستم عکس یادگاری از فضای خاطره
انگیز پایین برای خودم ثبت کنم اهمیتی نداشت چند ساعت است,اردوان که در این
چند روز خانه نیامده بود نمی امد حتی شب ها هم می توانستم تا صبح در
اتاقش با خیال راحت بخوابم مثل کاری که چند روز پیش سر ظهر کردم و انگار با
خوابیدن توی رخت خواب او حضورش را حس کرده بودم به همین خاطر با اسانسور
پایین رفتم .اول به عادت همیشگی چرخی توی اتاق خواب او زدم و سپس چند تا
عکس از اتاقش برای یادگاری انداختم و بعد هم دوباره دوربین را تنظیم کرده و
از خودم عکس گرفتم و چون خسته شدم روی مبل راحتی جلوی تلویزیون ولو شدم
.نمی دانم کی و چطور چشم هایم سنگین و خواب چشمانم را ربود.فقط وقتی به
خودم اومدم که صدای چرخیدن کلید را ر قفل در چوبی شنیدم .من که تازه به
خودم امده بودم سریع از روی مبل بلند شدم خواستم به سمت اسانسور بروم و
سریع برگردم بالا ولی دیگه دیر شده بود و اردوان در حالی که چمدان دستی اش
را به داخل هول می داد وارد شد من که حسابی هول شده بودم و قدرت تکان خوردن
را هم نداشتم همان طور در وسط سالن به اردوان که شلوار جین روشن با تی شرت
سفید رنگ جذبی که عضلات مردانه و زیبا یش را به معرض دید می گذاشت به تن
داشت خیره شده بودم .اردوان در حالی که مثل بهت زده ها مرا نگاه می کرد که
انگار به چشم هایش شک کرده بود چون دو سه بار ان هارا باز و بسته کرد .در
را بست و در حالی که انگار زبانش بند امده بود امد جلو و در نهایت با من من
گفت:-شما,شما اینجا چی کار می کنید؟من که هم ترسیده بودم و هم اینکه تازه
به خودم امده بودم گفتم:-سلام.......!یعنی ببخشید......!و سریع به سمت
اسانسور رفتم.اردوان که با شنیدن حرفی که از دهن من بیرون امده بود حالا
مطمئن شد که خواب نمی بیند به دنبالم به سمت اسانسور دوید با تعجب سر تا
پای من را که در ان لباس حسابی معذب شده بودم برانداز کرد .پایش را در لای
درب اسانسور گذاشت و در حالی که با تعجب نگاهم می کرد گفت:-نگفتید اینجا
توی خونه ی من چی کار می کنید؟من که هنوز هول بودم گفتم :-من ,من ,اومده
بودم پیش ,پیش.....اردوان با غیظ امد وسط حرفم و گفت:-اهان تو دوست
اونی؟؟؟پس چرا قبلا چیزی نگفته بودی؟؟من که احساس می کردم رنگم مثل گچ سفید
شده و دوست داشتم از دستش فرار کنم ,نگاهی ملتمسانه بهش انداختم .اردوان
که حالا منو با اخم نگاه می کرد گفت:-بهش نمی خوره همچین دوستایی داشته
باشه !اخه خودش....سپس با پوز خندی که نشان می داد حسابی عصبانی شده ادامه
داد :-چیه؟حتما یه مزخرفاتی هم برات سر هم کرده که شوهرم کیه و چیه؟تو هم
اومدی ببینی راست گفته یا نه؛حالا فهمیدی دوست جنابعالی راست گفته یا نهفقط
بهت نگفته با این مسخره بازی هاش زندگی منو تباه کرده؟ و در حالی که با
خشم دندان هایش را بهم می فشرد گفت: -برو بهش بگو.خب حالا که از طریق شما
همه چیز رو فهمیده چرا هنوز مونده اینجا؟یعنی زن اردوان صولتی بودن یا این
شرایط هم می ارزه؟! اردوان حسابی عصبانی شده بود و طوری فریاد می زد که
انگار کسی بالاست و میش نود چشمهای عصبانی اش را به من دوخت و گفت: -انگار
ماموریت شما هم برای جاسوسی من از طریق کوروش تمام شد.حالا بفرمایید
خدمتشون. و با عصبانیت پایش را کشید و با گفتن"به سلامت" عقب رفت و آسانسور
در حالی که اشک هایم دیگر روان شده بود مرا به طبقه ی خودم رساند آن روز
انگار نحسی سیزده پیشاپیش مرا گرفته بود.آنقدر حرف های اردوان برایم سنگین
تمام شده بود که همه ی شب تا صبح را گریه کردم و هر چه هم اشک می ریختم بی
فایده بود و عقده های دلم وا نمی شد.اردوان جوری باهام برخورد کرد که هر
فکر و خیالی در سرم بود مثل حبابی پوچ شد و آن لحظه تازه مطمئن شدم که
اردوان هیچ گاه نخواهد مرا پذیرفت و از همه مهمتر این که حالا مرا به شکل
یک جاسوس می دید.جاسوسی که برای زن ندیده اش گزارش می برد و خیلی برایم
جالب بود که اردوان با این که منو واضح دیده بود یک درصد هم شک نکرده بود
که من همان زنش هستم.یعنی اینقدر ذهنیتش نسبت به من اشتباه بود.در نگاهش
آنقدر خشم و غضب بود که اگر فرار نکرده بودم بعید نبود یک کتک مفصل هم بهم
بزند.آن قدر چشمهایش سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود انگار زنش که
فکر نمی کرد من باشم کلی جاسوس و بپا گذاشته تا او را تحت نظر بگیرند و کلی
هم نقشه های عجیب و غریب برایش داشته باشند خلاصه آن شب حسابی به خاطر این
که سهل انگاری کرده بود و به طبقه ی پایین رفته بودم خودم را سسرزنش کردم و
از هرچه عکس گرفتن بود بیزار شده بودم. اولین جلسه بعد از عید خیلی خلوت
بود.اکثر بچه ها نیامده بودند ولی فرشته آمده بود و این طور که از حلقه ی
تو ی دستش پیدا بود به قول شیدا قاطی مرغ ها شده بود البته این حرف را برای
پسرها به کار می بردند ولی شیدا به این چیزها کارنداشت.فرشته حسابی از
نامزدش که پسر همکار پدرش بود و مصطفی نام داشت تعریف می کرد و عکس های
نامزدیش را که خیلی مختصر در بین دو خانواده بود نشانمان داد ما هم،عید را
تبریک گفتیم و هم نامزدی اش را و برایش آرزوی خوشبختی کردیم.مریم زنگ زده
بود که برای فردا می رسد نهال هم نه زنگ زده بود و نه آمده بود ما هم که
زنگ زدیم برنداشت به قول شیدا شاید برای سیزده به در رفته بودند ویلای
کرجشون و خیال برگشت نداشتند. تمام آن روز به تعریف ماجرای خواستگاری و بله
برون و مهمانی فرشته گذشت موقع برگشت هم من برای شیدا ماجرای دیده شدنم را
تعریف کردم که شیدا گفت: -خدارا شکر فکر کرده تو دوست زنش هستی والا بدتر
می شد. و در حالی که می خندید گفت: -این پسره دیوونه چی در مورد زنش فکر می
کنه که تو رو خونه اش دیده ولی شک نکرده همون خانم عزیزش باشی؟ من که سرم
را به حالت تاسف تکان می دادم و از به یاد آوردن چادر روز خواستگاری خنده
ام گرفت و گفتم: -آخه با اون ریختی که من خودم رو درست کرده بودم بیچاره حق
داره حتی در مخیله اش نگنجه چنین زنی داشته باشه،اون هم با وضعیت ون روز
من،چشمت روز بد نبینه چه لباسی پوشیده بودم حالا خدا رو شکر بهم محرم بود
والا از عذاب وجدان تا حالا پس افتاده بودم. شیدا که می خندید گفت: -ای
ناقلا نکنه از عمد خواستی خودت رو نشون بدی؟! -دیوونه شدی اگه می خواستم
همون شب عروسیمون نشون می دادم. شیدا که اخم هایش را درهم کشیده بود گفت:
-تو هم به خدا مغز خر خوردی،حالا اصلا برای چی نشون ندادی یعنی یه غرور این
همه ارزش داره که این همه مکافات بکشی؟! من که خودم بهتر از هر کسی می
دانستم جریان از چه قراره،سکوت کردم و سپس گفتم: -شیدا!هیچکس جای کس دیگه
ای نیست تا دلیل رفتارهاش رو بفهمه من هم اون موقع دلایل خودم رو داشتم.