رمان طلایه قسمت 18
فرنگیس خانم در را بر رویمان گشود آن قدر
خوشحال بود که حتی از مامانم هم خوشحال تر به نظر می رسید و چنان ما را در
بغلش می فشرد که انگار انار آبلمو م یکند،من هم به پاس اخلاق خوبی که دیشب
اردوان یا خانواده ام داشت یعنی فیلم خوبی که بازی کرده بود تمام ماجرای
چند دقیقه پیش را فراموش کردم
و آنقدر با اردوان دوستانه و صمیمی حرف می زدم که نگو و نپرس ولی اردوان زیاد تحویل نمی گرفت بچه پررو!من هم بهش هیچ اهمیت ندادم و همان طور مثل دیشب خودش خوب آرتیستی شده بودم هر چند که د رواقع من فرنگیس خانم اینها را خیلی دوست داشتم.فرنگیس خانم بیچاره فکر کرده بود من به خاطر اردوان چادر را برداشتم چون وقتی من را با آن مانتو و روسری دید قیافه اش خیلی جالب بود.آهسته کنار گوشم گفت: -آفرین مادر جون،آدم باید طبق نر شوهرش لباس بپوشه،ما که م یدونیم تو چه این طوری بگردی و چه با چادر،اصل نجابته که داری. باز با آوردن کلمه ی نجابت عرق شرم روی پیشانیم نشست و هیچ چیز نگفتم.فرنگیس خانم فکر کرده بود من و اردوان سر پوشش من با همدیگر مشکل داشتیم که هیچ وقت با هم نبودیم.فرنگیس خانم حسابی خوشحال بود و دائم از ما پذیرایی می کرد.بعد از نیم ساعت در حالی که از داخل جعبه ای کوچشک گردنبندی بیرون می کشید.گفت: -بیا عروش قشنگم که تا نداری،بیا بنداز به گردنت ببینم چطور می شی! با چشمانی گرد از تعجب گفتم: -آخه این کارها چیه؟ فرنگیس خانم با نهایت لطف گردنبند زیبا را که به نظر خیلی قدیمی می آمد و فیروزه های مرغوبش می درخشید به طرف من گرفت،از دستش گرفتم خیل یزیبا بود.گفتم: -مرسی،آخه چرا زحمت کشیدید! فرنگیس خانملبخند پر محبتش را به رویم پاشید و گفت: -ناقابله،این نسل به نسل به عروس بزرگ خانواده می رسه.انشالله به گردن زن پسرت بندازی. سپس رو به اردوان کرد و گفت: -مادر ببند به گردن زنت ببینم چطوره. اردوان که انگار هنوز به وقل معروف جن هایش دور نشده بودند با اخمی که چاشنی ژستش کرده بود با اکراه گردنبند را گرفت و در حالی که مقابلم قرار می گرفت و یک ابروشو بالا برده بود.گفت: -سرتو خم کن. من هم که مقل بچه های کلاس اول گوش حرف کن شده بودم سرم را پایین انداختم.اردوان در حالی که لرزش محسوس دست هایش را کاملا حس می کردم و آنقد ربهم نزدیک شده بود که گرمای نفس هایش گردنم را قلقلک می داد موهای بلندم را کناری زد و گردنبند را بست،دوست نداشتم به چشم هایش نگاه کنم،ولی از سنگینی نگاهش حس می کردم جوری نگاهم می کرد انگار ازم طلبکاره،بعد از مکثی کنار رفت.فرنگیس خانم گفت: -عروس خانم مبارکت باشه،انشالله شکم اولت برا سرویس طلا می خرم. از خجالت گونه هایم داغ شده و سرم را پایین انداختم و به سمت آیینه قدی راهرو رفتم تا گرنبند را ببینم. گردنبند طلایی رنگ روی پوست گردنم انگار زیباتر از قبل به چشمم می آمد.لبخند پررنگی به تصویر توی آیینه زدم.تصویری که از زیبایی جمال واقعا بی نظیر بود ولی انگار بیچاره،شانسش بی نظیر نبود با این افکار خنده ام گرفت اما تا برگشتم،اردوان را که دست به سینه ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد دیدم.تو دلم گفتم"از این به بعد م یدونم باهات چطور رفتار کنم اگر سرد بودن و اخمو بودن برایت لذت بخشه من هم بلدم،فقط بذار از خونه ی این زن بیچاره که این قدر نگرانه بریم بلدم چطور حالتو بگیرم"بعد در حالی که از کنارش رد می شدم گفتم: -اردوان جان گوشی موبایلتو که فراموش نکردی از ماشین بیاری؟ و لبخندی لج درآر تحویلش دادم.انگار تیرم به هدف خورده بود که مثل گندم برشته با خشم نگاهم م یکرد و گوشه لبش را جوید و سکوت کرد. فرنگیس خانم که با سینی چای وارد می شد گفت: -مادر جون ناهار چی دوست دارید براتون درست کنم؟ اردوان به سمت اتاقش رفت و گفت: -هرچی خودتون دوست دارید،برای من فرقی نداره.من دیشب خوب نخوابیدم تقریبا نزدیک صبح خوابم برد اون وقت هم که برای نماز بیدار شدم.یه چرت می زنم. فرنگیس خانم به من نگاه کرد و گفت: -حما جاش عوض شده بد خواب شده بود،تا ما یک ناهار عروس پسند درست کنیم اون هم بیدار می شه. فرنگیس خانم همان طور حرف می زد و از کودکی اردوان،از بزرگی و خلاصه هر چی که فکرش را می کرد ولی من تمام هوش و حواسم پیش اردوان بود که دیشب وقت یمن خواب بودم اون بیدار بود.از این که یک وقت تو خواب حرف زده باشم و یا خروپفی کرده باشم حسابی ترسیده بودم.هر چند که تا حالا سابقه نداشت.تا ساعت دو بعد از ظهر که ناهار فرنگیس خانم حاضر شد،هزارجور فکر و خیال کردم.بوی زرشک پلو با مرغ که انگار فرنگیس خانم هم به عشق پسر شاخ شمشادش درست کرده بود همه جا پیچیده بود که فرنگیس خانم گفت: -مادر اردوان رو بیدار کن،ناهار حاضره. تردید داشتم به اتاق اردوان بروم و با آن اخمی که لحظه ی آخر بهم پاس داده بود رو به رو بشوم،با وجود فرنگیس خانم که گفت: -پس بگو بیاد دیگه غذا رو کشیدم. به سمت اتاق اردونا رفتم،قبلا به اتاقش نرفه بودم یک تخت دونغره ی بزرگ خیلی زیبا که با کمد ستش کنار هم قرار داشت و با روتختی و پرده های آبی،به آدم آرامش خاصی می داد.در و دیوارها پر از عکس های خودش و فوتبالیست های مشهور بود،چند تا عکس هم در حالی که اردوان لباس رزمی بر تن داشت گرفته شده بود و در کنارش مدال طلایی رنگ بود.حالا م یفهمیدم چرا اردوان چنین هیکل قوی و مردانه ای دارد.چون فقط به صرف ورزش فوتبال نمی توانست چنین تناسب اندامی داشته باشد بلکه رزمی کار هم بوده.در حالی که همه این ها را در نگاهی خلاصه م یکردم کنار تختش نشستم.انگار واقعا دیشب نخوابیده بود.چنان در خواب عمیقی فرو رفته بود که دلم نمی آمد بیدارش کنم.موبایلش روی میز کنارش خاموش بود.انگار قبل از خواب دوباره با گلاره حرف زده و بعد خوابیده بود احساس کردم با توجه به جریان صبح که گلاره خیلی عصبانی بود،اردوان گ.شی شو خاموش کرده حتما گفته م یخوام بخوابم نمی دونم چقد ردر همان حالت به فکر فرو رفته بودم که فرنگیس خانم آمد و گفت: -هنوز بیدار نشده! آهسته گفتم: -انگار خیلی خسته است،دلم نیومد بیدارش کنم. فرنگیس خانم لبخند پهنی صورتش را نقاشی کرد و گفتم: -نه مادر،بیدارش کن،هنوز نشناختیش،به خاطر شکم از خواب که سهله از نفس کشیدن هم می گذره،دلت نیاد بیدارش کنی بیدار بشه کفری می شه که از دست شما زخم معده گرفتم. و به سمت آشپزخانه رفت.من که خنده ام گرفته بود تا خواستم اردوان را بیدار کنم خودش چشم هایش را باز کرد و در حالی که لبخند می زد،گفت: -بازهم مادرمون مگه به فکرمون باشه به شما زن ها که امیدی نیست. -اگر دیشب اون قدر بیدار نمی موندی و حرف گوش می کردی الان بی هوش نمی شدی. اردوان کمی به خودش کش و قوس داد و خستگی در کرد و گفت: -من مثل تو نیستم تو هر شرایط ساعت بخصوصی خمیازه ات در می یاد و چشم هات خمار می شه. -مثلا چه شرایط براتون ایجاد شده بود که نمی توسنتید بخوابید. اردوان از جایش بلند شد و گفت: -خب چی بگم،یه چیز تو مایه های کرنر. من که زیاد از اصطلاحات فوتبالی چیزی نمی فهمیدم مثل خنگ ها نگاهش کردم و گفتم: -یعنی چی اون وقت؟! اردوان توی جاش نشست و خستگی در کرد بعد خندید و گفت: -یه موقعیت نصفه نیمه و بی شانس ولی یه جورایی با امید. در حالی که اخم هامو درهم می کشیدم گفتم: -یعنی من باعث این موقعیت نصفه نیمه و کم شانس شدم. اردوان خندید و گفت: -یه جورایی. با ناراحتی از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -بیا فرنگیس خانم غذا رو کشیده،بجنب سرد می شه. پشت سر من با اون چشم های پف کرده وارد آشپزخانه شد.با دست هایش فرنگیس خانم را که قد کوتاهی داشت از زمین بلند کرد و گفت: -قربون مامان خوشگلم برم دست و پنجه ات درد نکنه. چند ماچ آبدار تقدیمش کرد فرنگیس خانم که از شادی اردوان شادتر شده بود گفت: -بیا مادر بشین وای که چقدر تو این چند وقته که الحمدالله رفتید سر خونه زندگیتون،آرزو داشتم مثل امروز در بزنید و دوتایی بیایید تو،شما هم که یا طلایه درس داشته و یا تو تمرین داشتی،یکبار هم نیومدید ولی حالا خدارو شکر تابستون شد،طلایه درسش تموم شده و تو دستش رو گرفتی و آوردی. و دست هاشو بالا برد و گفت: -الهی که با نوه ام بیایید چشمم رو،روشن کنید. و رو به من نگاهی کرد و گفت: -مادر هنوز نمی خوای یه نوه برام بیاری؟ از خجالت نمی دانستم باید چه بگویم،زن بیچاره چه دل خوشی داشت به اردوان که پوزخندی می زد و سرشو تکون می داد نگاه کردم که بلکه ا زبان درازش را بچرخاند و بگوید فعلا چنین قصدی نداریم،یا حال حالاها باید درس بخواند.ولی اردوان که انداخته بود روی شوخی و از عصبانیت قبل از خوابش اثری در او نبود،در حالی که با ولع غذاشو می خورد گفت: -آفرین مامان بهش بگید دیگه،من که حریفش نمی شم،هرچی می گم بچه به تو چی کار داره من خودم بزرگش م یکنم به خرجش نمی ره که نمی ره انگار نه انگار من عاشق بچه هستم. از حرف های اردوان شاکی شده بودم و می خواستم کله اش را بکنم و هر چی هم برایش چشم و ابرو می آمدم که بس کند،خودش را م یزد به آن راه و به مسخره بازیش ادامه می داد.طوری که فرنگیس خانم فکر کرد شازده پسرش عاشق بچه است و عروسش مخالفت می کنه.چنان رفته بود بالای منبر و با احساس می گفت: -نمی دونی مادر شدن چه لذتی داره و وقتی به سلامتی مارد بشی می فهمی. و با لحن زیبایش به اردوان اشاره می کرد.گفت: -اصلا همین شوهرت اگر بچه بیاد دیگه برات مهم نیست فقط فکر و ذکرت می شه همون. اردوان با اخم مسخره ای به مادرش نگاه کرد و گفت: -یعنی به همین راحتی از چشمش می افتم! فرنگیس خانم که انگاری من بچه هستم و می خواد سرم کلاه بگذارد با اشاره چشم ابرو به اردوان فهماند یعنی دارم الکی می گم بلکه زنت راضی بشه تو نگران نباش. هم دلم به حال فرنگیس خانم که چقدر الکی ما بازیش داده و بودیم و خبر نداشت آقا پسرش خیلی راحت رفته نامزد کرده و چقدر راحت سرکارش گذاشته می سوخت و هم از دست اردوان که حالا فلش همه ی تقصیرها را برا یبچه دار نشدن سمت من گرفته بود،شاکی بودم.فقط منتظر بودم با اردوان تنها بشوم و یک حال اساسی بهش بدم تا دیگه دهنشو جمع کنه.بی تربیت! اردوان بی توجه به من فقط هر و کره می کرد و سر به سر فرنگیس خانم می گذاشت و می خندید.اصلا نمی دانم چش بو یک دقیقه اخم می کرد مثل برج زهرمار و یک دقیقه آنقدر بشاش بود و از خوشحالی چشم هایش برق می زد،انگار صحبت قبل خوابش با گلاره کارساز بوده وقتی بالاخره غذاشو تمام کرد.گفتم: -اردوان جان می شه کامپیوتر اتاقت رو وصل کنی من می خواستم نتایج دانشگاه رو ببینم. اردوان که دستم را خوانده بود با خنده شیطنت باری گفت: -اون رو نمی شه وصل کنی،الان لپ تابم رو می یارم همین جا کنار مامان فرنگیس کارهاتو انجام بده. من که حرصی شده بودم گفتم: -نمی خواد،لطفا کامپیوتر اتاق رو وصل کن. اردوان قیافه ی بامزه ای به خودش گرفت و آهسته گفت: -به خدا به مامانم می گم ها. در حالی که به تهدید سری برایش تکان دادم گفتم: -من می رم تو اتقت بیا درستش کن. بلند شدم،فرنگیس خانم خوش باور هم که باور کرده بود من کار اینترنتی دارم گفت: -مادر پاشو درست کن براش،کار داره. اردوان از روی صندلی بلند شد و با شیطنت آهسته گفت: -از الان ببخشید! هر چه به اتاق نزدیک تر می شدیم به مسخره می گفت: -به خدا غلط کردم. تا پاشو گذاشت تو اتاق در را پشت سرش بستم و با غیظ گفتم: -این چه حرف هایی بود که تحویل فرنگیس خانم دادی نمی گی از فردا مامانم را هم توجیه می کنه،می ریزن سر من. اردوان خندید و گفت: -حالا من یه شوخی کردم جنبه داشته باش. از این حرفش بیشتر حرصم درآمد،با حرص بیشتری به چشم هایش خیره شدم و گفتم: -خیلی خوشت اومده به جای این که از من مایه بذاری و مامان هامونو از این به بعد که دیگه شما تشریف نمی یارین اینجا و من مجبورم تنها بیام،بندازی به جون بنده،بهتره از نامزد جونت،همون خانم گلم،گلم مایه بذاری و بگی براشون یه نوه بیاره. در حالی که از حرص دندان هایم را به هم می فشردم با حرکت عصبی به سمت پنجره که حیاط بزرگ خانه را به نمایش می گذاشت،برگشتم. اردوان که انگار دوباره ارغوانی شده بود و عصبانی به نطر می رسید سکوت کرده و مثل من به نمای زیبای حیاط زل زد اما صدای نفس های بلندش که نشانه ی اوج ناراحتیش بود را می شنیدم که بعد از دقایق طولانی گفت: -آدم بده حسود باشه،در ضمن به خودم مربوطه با چه القابی صدا شکنم.حالا یا گلم یا جیگرم یا خوشگلم و یا هرچی که دلم بخواد.من فقط یه شوخی کردم تو خیلی کم جنبه هستی و عادت کردی هر چیزی رو به چیز دیگه ای ربط بدی. از شدت عصبانیت و احساس حقارت می خواستم گریه کنم،چون دقیقا همان حالی را پیدا کرده بود که در روز خواستگار و عروسیمون داشت.واژه های گلم،خوشگلم و جیگرمش توی گوشم زنگ می زد و حرصم را لبریز می کرد.به سختی خودم را کنترل کردم و بعد با غیظ گفتم: -این که با چه مزخرفاتی گولش بزنی و دروغ تحویلش بدی هیچ اهمیتی برای من یکی نداره،اینو مطمئن باش هیچ وقت تو زندگیم حسود نبودم و نیستم.اون هم به کی؟یکی مثل تو که جز غرور و خودخواهی چیزی حالیش نیست،یا یکی مثل اون دختره ی لاغر مردنی که به زور خودشو آویزون امثال تو می کنه و ماشالله بابای بی غیرتش زورکی جشن نامزدی می گیره و حلقه می ندازه انگشت امثال خرفت و بی جربزه هایی مثل تو که اختیارشون دست خودشون نیست،اگر هم ناراحتم که چرا این دری و وری ها رو تحویل مادرت دادی واسه اینه که از این به بعد دیگه خونه ی مامانم اینها هم بخوام بیام مرتب می خوان نصیحت کنند که برای شوهر قلابی و مسخره ام بچه بیارم چون دوست داره،تو که نیستی تحمل کنی،من باید روزی هزار بار دهنم رو باز کنم و صدجور دروغ و راست تحویلشون بدم اون هم به خاطر حرف های جنابعالی که خیلی راحت می تونستی آب پاکی رو بریزی روی دستشون و بگی تا تمام شدن درس طلایه ما به بچه فکر نمی کنیم.تا اون موقع هم دیگه هر کدوم رفتیم سمت زندگیمون و همه چیز خیلی راحت تغییر کرده و اینها هم هر کدوم راحت با قضیه کنار می یان. آن قدر با حرص این جمله ها را بیان کرده بودم که داشتم می لرزیدم به سمت در اتاق رفتم که اردوان محکم دستم را گرفت و با غیظ ولی آهسته گفت: -وایستا.همین طوری نگو وبرو!بازی رفت و برگشت داره عزیزم. آن قدر محکم دست م را کشید که احساس کردم دستم دارد می شکند.اردوان حسابی برافروخته بود و در حالی که دندان هایش را بهم می فشرد گفت: -مثل این که خوب برای پایان تحصیلت نقشه کشیدی،چی با خودت فکر کردی یه چند وقتی سر همه شیره می مالم که ما زن و شوهریم،بعد هم خیلی راحت یه بهانه ای می یارم و م یگم باهاش نمی سازم و طلاق می گیرم و می رم پی همون خواستگارهای محترمم،انگار دوستات خوب بهت یاد دادن.چیه؟!چند نفر رو توآب نمک خوابوندی که بعد لازم شد روشون کنی و راحت یه لگد به آبرو و حیثیت من بزنی و بری،ولی کور خوندی ببین چی دارم بهت می گم حق ندرای با آبروی من بازی کنی قرارمون هم همین بود،یادته که؟!کسی حق اردواج نداره،مخصوصا توةحالا من مَردم از این چیزها هم برا یمردها پیش می یاد ولی تو که زن شوهرداری چنین غلطی نمی تونی بکنی در ضمن این رو هم بدون من به خاطر آبروی مامانم که شده طلاقت نمی دم،پس بی خود پسرهای مردم رو اسیر خودت نکن چون بی فایده است واون روزی هم که پای سفره ی عقد گفتی بله،باید فکر همه چیز رو می کردی حتی اگر به زور بود می تونستی همه چیز رو بهم بریزی و بگی نه. در حالی که صدایش از خشم می لرزید ادامه داد: -دیگه هم نبینم شرط و شروط ها فراموشت بشه،دیگه نبینم توی روابط خصوصی من دخالت کنی چون هیچ ربطی به تو نداره فهمیدی؟ با اعتراض گفتم: -تو هم حق دخالت نداری،پس فضولی پسرهای مردم رو نکن شاید نتونم طلاق بگیرم و راحت برم سراغ زندگیم ولی می تونم مثل تو راحت با هر کی دلم خواست.... هنوز جمله ام تمام نشده بود که اردوان چنان کشیده ی محکمی توی صورتم زد که بر روی تخت پرت شدم و اشک هایم روان شد. اردوان هم بی اهمیت به من در حالی که در اتاق را می بست بلند فریاد زد: -مامان طلایه خسته است،خوابیده تو اتاق نرو. وبیرون رفت.آن قدر صورتم می سوخت و چشمه ی اشک هایم که به روی آن جاری شده بود سوزشش را تشدید می کرد که حد نداشت بدتر از آن هم دلم بود که حسابی سوخته بود.همه ی حرف های شیدا درست بود،می گفت به خاطر گلاره خوار می شی،حقیر می شی،شاید به خاطرش کتک هم بخوری،انگار این شیدا غیب گو بود که همه چیز را پیش بینی می کرد ولی حالا من چه کاری می توانستم بکنم اردوان که می گفت هرگز طلاقت نمی دم نقشه ما هم توی طلاق توافقی بود.یعنی حالا باید می نشستم و راز و نیازهای عاشقانه اردوان و گلاره را گوش می دادم و دم نمی زدم و بدتر از این که شاهد عشق و عاشقی هاشون باشم.اصلا غلط کرده از خیر درس و دانشگاه می گذرم و نامزد کردن اردوان را به آقا جونم می گویم فقط کاشکی این دفعه باهاش به اصفهان نیامده بودم با این برخورد گرم و دوستانه ای که اردوان داشت چطور می توانستم مامانم اینها را قانع کن.نمی دانم چقدر به این چیزها فکر کردم و اشک ریختم که با صدای اردوان که خشک و سرد بود چشم هایم را گشودم.اردوان که سعی م یکرد به چشم هایم نگاه نکند گفت: -بلند شو،حاجی اومده می خواهیم بریم خونه ی مامانت اینها،پاشو سر و صورتت رو بشور مامانم شک کرده. تو دلم گفتم"جهنم که شک کرده بره از پسر جونش بپرسه چه غلط اضافه ای کرده و چه خوش خوراک و خوش اشتهاست که هم می خواد من رو نگه داره و هم اون ایکبیری رو،چه دسته گلی به آب داده"اردوان با حرص پتو را از رویم کشید و گفت: -بهت م یگم پاشو مامانت دوبار روی گوشیت زنگ زده،گفتم الان بیدار می شی. از یادآوری این که مامامن بیچاره دیشب چقدر خوشحال بود و آقا جونم که چقدر نگاهش با سری های قبل فرق کرده بود،توی دلم به گلاره و اردوان و هر کسی که به ذهنم می رسید فحش و ناسزا می گفتم.اردوان که هنوز چهره اش ارغوانی و عصبانی بود ولی حفظ ظاهر می کرد در حالی که پشت سرم می آمد مرا به سمت دستشویی برد.ز دیدن خودم در آیینه بیشتر لجم درآمد،چقدر چشم هایم ورم کرده بود حالا جواب مامان اینها را چی می دادم. چندین بار آب به صورتم زدم و از دستشویی یبرون امدم.اردوان که مثل مامورهای زندان منتظر ایستاده بود،نگاه پرملامتی بهم انداخت و با حرص ولی آهسته گفت: -از این کوفت و زهرماری ها بمال به صورتت تابلو شدی،انگار عزای منو گرفتی! در حالی که سعی م یکردم نگاهش نکنم به اتاقش برگشتم،ماشالله خوب هم به همه چیز وارد بود،کمی به توصیه اردوان خان آرایش کردم.ورم چشم هایم هم کمتر شده بود،دیگر با آن آرایش آثار گریه تا حدی کمرنگ شده بود و آبروریزی نبود. اردوان به اتاق آمده و گفت: -ساعت داره هشت می شه پاشو دیگه مامانت اینها منتظرن. بی توجه به او وسایلم را بداشتم،حوصله ی دیدن پدرشوهرم را آن هم بعد از این همه وقت با این حال و روز نداشتم که دیدم نیست،به فرنگیس خانم که لباس های پلوخری شو پوشیده بود،سلام کردم وگفتم: -حاج بابا کجا هستن؟! فرنگیس خانم صورتم را بوسید و گفت: -اردوان گفت ایشون بره یه جعبه شیرینی بگیره ما هم بریم دم در خونتون همدیگر رو ببینیم. تو دلم گفتم"خدا رو شکر حداقل تو جمع رویارویی راحت تره"سپس مانتو و روسری ام را پوشیدم و به همراه اردوان که انگار حمام رفته بود و کلی هم به خودش رسیده بود به سمت خانه آقا جونم رفتیم.حاجی سر خیابان ما تو ماشینش منتظر بود.وقتی ما رو دید به راه افتاد و پدر و پسر ماشین هایشان را پارک کردند و پیاده شدیم.من هم با این که خیلی ناراحت بودم ولی یک طوری با حاجی دیده بوسی و حال و احوال کردم که خدا رو شکر شک هم نکرد چقدر دلم از دست پسرش خونه. وارد خانه شدیم.مامان اینها کلی تهیه و تدارک دیده بودند.من هم به جای این که بمانم و به مامانم کمک کنم دنبال اردوان راه افتاده بودم پی کتک خوری،بگذریم که مامانم کلی غذا و دسر درست کرده بود و چقدر دو خانواده از دیدن بچه هاشون با همدیگه و کنار هم شاد شده بودند.طوری که مامانم می گفت: -تو این چند وقته هیچ وقت این قدر دلم خوش نشده بود.حتی وقتی با فامیل مسافرت هم رفتیم دلم پیش طلایه بود! حاجی رو به اردوان کرد و گفت: -اردوان جان تو چند روز وق نداری با هم یه مسافرت بریم بابا!ما که خیلی وقته آرزو به دل موندیم همراه پسرمون یه کنار دریا بریم،این زنت هم گناه داره،الان هوا برای دریا خیلی مناسبه من نمی دونم پس ویلا خریدی چی بشخ؟ اردوان کمی به فکر فرو رفت خوب می دانستم چقدر جلوی خواهش های پدر و مادری ضعیف است گفت: -چرا که نه؟!اصلا یکی از همین روزها همگی بریم شمال. من که مثل جن زده ها از حرفش متعجب بودم،ماتم برده و دوباره به هپروت رفتم و متوجه نگاه های شاد و خوشحال بقیه نشدم که علی چنان پرید تو بغلم و گفت: -آخ جون آبجی دریا. نگاهم به نگاه مشتاق اردوان که منتظر عکس العمل من بود گره خورد.ولی اون قدر از دستش شاکی بودم که رد آن لحظه می خواستم سر به تنش نباشد البه ناگفته نماند که ته قلبم دوست داشتم بپرم بغلش و ازش تشکر کنم ولی در نهایت با همه ی این ها اخمی بهش کرددم و طوری که کسی نبیند صورتم را برگرداندم. آن شب شام و پذیرایی مامان که تمام شد،حاجی بلندشد که به همراه فرنگیس خانم بروند.فرنگیس خانم که م یخندید گفت: -طلایه جان برو لباس بردار باید امشب بیایی پیش ما. و رو به مادرم که لبخند به لب داشت گفت: -یه شب سهم شما بود،امشب هم سهم ما هستند،بالاخره نوبت باید رعایت بشه. من که هاج و واج نگاه م یکردم آمدم وسط و گفتم: -آخه.... اما مامانم گفت: -ما حق و نوبت سرمون می شه،باشه طلایه جان برو وسایلت رو بردار،انشالله شب های بعدی همگی پیش هم هستیم. هیچ رغبتی به رفتن نداشتم دوباره آمدم حرفی بزنم که اردوان در حالی که با آقا جون خداحافظی می کرد و فهمیده بود الانه که یک بهانه بیاورم و حتی خودش را هم دیگر نگذارم بماند محکم گفت: -طلایه تو ماشین منتظرتم،زودبیا گرمه. آخ که اون لحظه دوست داشتم کسی نبود یا حداقل پدر و مادرم نبودند می گفتم"منتظر گلاره جونت باش،همون جیگرت،خوشگلت،گلت"ولی با صدای مامان که م یگفت: -زودباش دیگه طلایه،اردوان منتظرته. به اتاقم رفتم و از داخل چمدان یک دست لباس راحتی پوشیده زیبا و همچنین مسواکم را برداشتم و بعد از کلی سفارشات مامان و آقاجون،از مامان اینها خداحافظی کردم و از خانه بیرون رفتم. اردوان توی ماشین منتظر بود و باز همان آهنگ نیاز را روشن کرده بود انگار م یخواست لج منو دربیاره و خیلی زبانم را کنترل کردم تا نگویم تو که این قدر دلت تنگ شده بی خود م یکنی قرار شمال می گذاری ولی ترجیح دادم سکوت کنم و هیچ اهمیتی ندهم. با این که در همین چند روزه به خودم اعتراف کرده بودم که دیگر واقعا عاشقش شدم و نمی توانم فراموشش کنم ولی از بعد از ظهر به بعد که آن حرکت را کرد و اون حرف ها رو زد به این نتیجه رسیده بودم که خیلی راحت باید فراموشش کنم و به کمک شیدا یک تصمیم درست و حسابی بگیرم و تا بقیه ی گفته های شیدا درست از کار درنیامده یک فکری برای زندگیم کنم.با این تفاسیر باید ازش فاصله م یگرفتم تا موفق بشوم ولی با این برنامه ی سفر شمال آن هم جلوی پدر و مادرهامون نمی داسنتم چه غلطی باید بکنم.انگار اردوان به این نتیجه رسیده بود هر چی بیشتر کنار خانواده ی من باشد من نمی توانم خیلی راحت مامان اینها را برای طلاق متقاعد کنم و خیلی راحت می توانست رویم نفوذ داشته باشد.وای که من چقدر بدبخت بودم و بی دست و پا،مطمئن بودم اگر شیدا جای من بود کاری می کرد اردوان که سهله گنده تر از آن هم جلوش دست به سینه بنشیند،بیچاره خبر نداشت آن قدر احمقم که از دست هرز اردوان هم مستفیض شدم و در همین افکار بودم که اردوان داخل حیاطشان ماشین را متوقف کرد طبق معمول تو هپروت جا خوش کرده بودم و قصد پیاده شدن نداشتم که اردوان گفت: -پیاده شو مامان اینها شب زود می خوابن. در حالی که با اخم نگاهش می کردم خیلی محکم گفتم: -گفته باشم من تو اتاق تو نمی خوابم،بهتره خودت به مامانت یه توضیحی بدی. اردوان با اخم بهم نگاه کرد و گفت: -مثلا چی باید بگم؟!بگو تحویلشون بدم. -چه م یدونم بگو م یخوای پیش آقا جونت باشی. اردوان با حرص لبش را جوید و گفت: -چرند نگو،فعلا تا بیدارن توی یه اتاق می مونیم بعد من می رم بیرون شما راحت باشی. و زیر لب ادامه داد: -فکر کرده تحفه است،دیشب هم مجبور نبودم صد سال اونجا نمی موندم وبرمی گشتم خونمون. کاشکی خفه می شدم اصلا حرف نمی زدم،هرلحظه احساس می کردم حقیرتر می شوم چقدر از خودم بدم آمده بود،پسره ی از خود راضی مزخرف،حتما م یخواست با این رفتارش بهم بفهماند هیچ کاری نمی توانم بکنم.در حالی که از حرص و ناراحتی اخم هایم درهم گره خورده بود وارد ساختمان شدم. فرنگیس خانم و حاج آقا با دیدن ما،دوباره گل از گلشون شکفت انگار اولین بار بود که ما را می دیدند،نمی دانم چرا این قدر روابط ما برایشان مهم بود.انگار آن چند بچه ی دیگرشان مهم نبودند و فقط اردوان را می شناختند.دلم بازهم به حالشان سوخت،چطور با لذت از سفر شمال حرف می زدند و حتی غذاهایی را هم که می خواستند درست کنند برنامه ریزی می کردند.آن قدر در خودم گم شده بودم که متوجه زنگ موبیال اردوان نشدم ولی اردوان د رحالی که می گفت"آنتن نمی ده"به اتاقش رفت.این فرنگیس خانم هم حسابی چونه اش گرم شده بود و خبر از دل بی قرار من نداشت که همه ی هوش و حواسم به اردوان بود که داشت با گلاره حرف می زد.نیم ساعتی گذشت و از اردوان خبری نشد.فرنگیس خانم که می گفت بهتره زودتر بخوابیم،فردا بیاد تدارکات سفر را مهیا کنیم،بهم گفت: -فکر کنم اردوان رفته با دوستش حرف بزنه خوابش برده،تو هم برو بخواب. حاج آقا هم که زودتر خداحافظی کرده و رفته بود به فرنگیس خانم گفتم: -من سرمایی هستم می شه یه پتو اضافه بهم بدین. فرنگیس خانم به سمت کمد مخصوص رختخوابش که اندازه ی یک گردان آدم بود رفت و در حالی که م یگفت: -آره مادر کولر شده بلای جون،این اردوان هم گرمایی. یک پتوی ملافه شده ی گل دار دستم داد و در حالی که شب بخیر می گفتم به سمت اتاق اردوان رفتم.اردوان تا من را دید از جایش بلند شد و نشست و رویش را از من برگرداند و دوباره مشغول صحبت شد.پتویی را که در دستم بود کنار تختش روی زمین انداختم حتی دوست نداشتم از بالش های تختش بردارم حالا دیگر جای معدن رختخواب ها را هم یاد گرفته بودم آهسته بیرون رفتم و برای خودم یک بالش و پتوی دیگر برداشتم و رفتم توی آشپزخانه و لباس راحتیم را که آورده بودم پوشیدم و آهسته دوباره به اتاق اردوان برگشتم.انگار صدای پای منو نشنیده بود،چنان قربان صدقه ی گلاره می رفت که ناخوادآگاه اشک هایم سرازیر شده بود.خدارا شکر رویش به من نبود اتاق هم تاریک بود فقط یک آباژور آن هم سمت اردوان روشن بود در را بسته و آهسته روی زمین کنار تختش دراز کشیدم.برعکس دیشب اصلا خوابم نمی آمد،آخه بعدازظهر کلی خوابیده بودم. اشک هایم روی گونه هایم سر می خورد و روی بالشم می چکید حتی حوصله ی خودم را هم نداشتم کاشکی یک طوری مسافرت لغو می شد و ما برمی گشتیم تهران،اصلا کاشکی گلاره به اردوان گیر بدهد و عذر و بهانه بیاورد تا همه ی برنامه ها کنسل بشود،دیگر تحمل دیدن اردوان را با این حالت نداشتم،واقعا که وقیح بود.صدای پچ پچ هاشو می شنیدم ولی چه ربطی به من داشت آن قدر حرف بزند تا خسته بشود.اصلا از اول نباید خودم را بهش نشان م یدادم آن موقع حداقل شاهد این کارهایش نبودم تا این قدر حرص بخورم. یک ربعی گذشت و من د رافکارم غرق بودم که اردوان گوشی را قطع کرد و آباژور را خاموش کرد و در حلی که در جایش غلت می زد گفت: -پاشو بیا رو تخت بخواب من پایین می خوابم. اهمیتی ندادم و فقط سکوت کردم و خودم را به خواب زدم.اردوان که از جایش بلند می شد گف: -می دونم خواب نیستی،عصر اون همه خوابیدی تازه چشمات هم نیم ساعت پیش برای خواب دست و پا نمی زد،پس پاشو روی تخت بخواب،بی خود منو سیاه نکنةدیشب تو میهمان نوازی کردی حالا نوبت منه،پاشو. باز هم چیزی نگفتم.اردوان بالای سرم آمد و گفت: -بهت می گم پاشو بالا بخواب،اصلا من می رم بیرون. با یک حرکت دستم را کشید که گفتم: -آخ دیوونه،این چه کاری بود که کردی! و دستم را که حسابی درد م یکرد با دست دیگرم گرفتم.اردوان با اخم نگاهم کرد،در آن تاریکی هم چشم هایش برق می زد،بی تفاوت گفت: -بروبخواب. و من را به سمت تخت هول داد.حوصله ی جر و بحث نداشتم چیزی نگفتم و پتوشو که هنوز بوی خودش را می داد روی سرم کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دوباره اردوان بلند شد،داشتم با خودم می گفتم حتما باز م یخواهد مثل دیشب حرف بزند،هرچند امشب به جای حرف می خواست غر بزند،اگر یک کلمه می خواست دری و وری بگوید،قصد داشتم هر چه از دهنم درمی آید بهش بگویم.ولی اردوان بی توجه به من فقط بالش روی تخت را برداشت و بالشی را که زیر سر من بود پرت کرد روی تخت این کارش دیگر خیلی بیشتر آزارم داد و دوباره اشک هایم روان شد،یعنی این قدر از من بدش آمده بود که حتی....دیگر نخواستم بهش اهمیت بدهم و در حالی که به روزهای قشنگی که با شیدا و مریم و فرشته گذرانده بودم فکر می کردم،به خواب رفتم.