رمان طلایه قسمت 15
رمان طلایه قسمت 15
چهار بعد از ظهر بود,از صبح که بیدار شده بودم از خوش حالی انگار روی ایر
ها راه می رفتم حال و هوای به خصوصی داشتم .حمام کرده بودم و خیلی با وسواس
حاضر شده بودم و بهترین شال و مانتویی را که داشتم به تن کرده بودم .لباس
هایی هم که داخل چمدان گذاشته بودم بهترین هایم بودند بعضی از ان ها را فقط
خریده بودم و حتی فرصت نشده بود بپوشم .
انقدر ذوق زده بودم که قلبم به شدت می زد صبح زود به مامان گفته بودم که چه ساعتی از عصر عازمیم ,ان هم انگار مثل من خوش حال بود البته شاید هم بیشتر ,ولی نه هیچ کس توی دنیا ان لحطه مثل من شاد نبود.اگر بگویم بیست بار در ان یک ساعت اخر جلوی اینه رفتم دروغ نگفتم می دانستم که اردوان از دیدنم تعجب می کند دیشب که اصلا مرتب نبودم دل نمی کند برود حتی وقتی گلاره زنگ زد راستی به گلاره می خواهد بگوید داریم می رویم اصفهان؟امید داشتم خدا به خیر کند ,نکند لحطه ی اخر بگوید نمی ایم .در همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد شماره ی خودش بود.سعی کردم سعی کردم ارامشم را حفط کنم تا صدایم از خوش حالی نلرزد گفتم: -بله! -سلام من پایین منتظرم! -الان می ام . سریع چمدان و ساک بزرگ سوغاتی هایم را داخل اسانسور گذاشتم و پایین رفتم .اردوان که دم در مشغول در اوردن کفش هایش بود تا سرش را بلند کرد یک لحظه مثل کسی که برق بهش وصل کردند مات نگاهم کرد و سپس در حالی که امگار اصلا یادش رفته بود چه می خواهد بگوید با لکنت گفت: -من گرسنمه ,سلام! از بهت و حیرتش خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم و گفتم: -سلام !مگه ناهار نخوردی؟! در حالی که سعی می کرد بیشتر نزدیکم بشود گفت: -خوردم ,نه نخورم می شه گرمش کنی؟تا من یه دوش بگیرم یه خوره برای من هم مثل خودت رخت و لباس برمی داری؟ به چمدان هایم اشاره کرد .من که هنوز باورم نمی شد به همراه او می روم ,غذا رو گذاشتم گرم بشه و خواستم به سمت اتاقش برم تا برایش لباس بردارم که دیدم اردوان هنوز ایستاده و مستقیم مرا نگاه می کند یک دفعه نگاهم در نگاهش گره خورد و مستاصل مانده بودم که چی کار کنم ؟اردوان هم بد تر از من انگار ماتش برده بود و خیال رفتن نداشت ,اهسته گفتم : -تو که هنوز اینجایی! مگه نمی خواستی بری حموم؟ اردوان که به قول شیدا انگار رفته بود تو هپروت ,اهسته گفت: -طلایه!تو چقدر... از بقیه ی حرفش منصرف شد بود که گفت: -چقدر چیز میز,برداشتی؟ من که نگاهم به چمدانم افتاده بود گفتم : -نه ,یکیش سوغاتی یه ,اخه وقت هایی که تو نمی اومدی یه چیز هایی می گرفتم و می گفتم تو براشون فرستادی ,این دفعه رو هم فکر نمی کردم که با هم برویم از قبل خرید کرده بودم . اردوان به چشم هایم خیره شد و گفت: -چه فکر خوبی! سری تکان دادم . گفتم : چه می دونم یه جور هایی اجبار بود دیگه تازه این دفعه هم به علی گفته بودم که تو گفتی اگه شاگرد اول یا دوم و یا سوم بشه برایش دوچرخه بگیری .مثل اینکه اون هم شاگرد سوم شده و بیشتر از دیدن من دلتنگ خریدن دوچرخه اشه ! او که با اشتیاق به حرف هایم گوش می داد گفت: -چه خوب تا رسیدیم براش می خریم ! در حالی که غرق شادی بودم با خده گفتم : -ولی اینطور که تو حاظر می شی شب هم نمی رسیم! اردوان که نگاه مشتاقش را از من گرفت و گفت: -من همین الان می یام. به سمت حمام رفت .داشتم تند تند هر کدام از لباس های اردوان رو که به نظرم قشنگ می اومد بر می داشتم که متوجه زنگ موبایلش شدم با این فکر که شاید فرنگیس خانوم یا مامان اینا باشند به سمت تلفت همراهش رفتم و متوجه اسم گلاره شدم که روی صفحه ی موبایلش افتاده بود اهمیت ندادم و درباره مشغول به کار شدم و مسواک و حوله ی بزرگ و همچنین کوچکی هم داخل چمدان جای دادم و سپس درش را بستم و به سمت اشپز خانه رفتم و غذای اردوان را در داخل دیس ریختم ,خودم هم ناهار نخورده بودم ولی اشتها نداشتم سریع برایش سالاد درست کردم که اردوان از حموم بیرون اومد .و در حالی که اب موهایش را با حوله می گرفت گفت : -چمدون من رو هم بستی؟ با تشویش گفتم: -اره بستم ! می ترسیدم که دوباره گلاره زنگ بزند و اردوان رو پشیمان کند انگار اضراب خیلی در صورتم مشهود بود که گفت: -چرا اینطوری شدی؟ من که متوجه منظورش نشده بودم گفتم : -چه طوری؟ اردوان که مشغول خوردن شده بود گفت: -هیچی انگار استرس داری! -اخه دیر شده می ترسم به تاریکی بخوریم . به سرعت خوردنش افزود و گفت: -به تاریکی که می خوریم ولی نترس من دست فرمونم خوبه! اما نگرانی من به خاطر چیز دیگه ای بود که گفتم: -میشه عجله کنی؟ -اردوان در حالی که با اشتها غذایش را می خورد گفت: -چشم الان تموم می شه لطفا مسواک و ژیلتم رو هم بردار. -مسواکت رو برداشتم ولی وسیله ی اصلاحت رو نه!هر چیز دیگه رو که می خوای بگو که بردارم! -اهان یه ژل مو هم بردار -باشه! مثل زنی که سال ها در کنار شئهرش زندگی کرده سریع به سراغ وسایلی که گفته بود رفتم اما با صدای زنگ موبایلش انگار به یک باره تمام دلشوره های عالم روی دلم ریختند اردوان گفت: -بله!نمی دونم که گلاره چی گفت که اردوان گفت: -می گم که مامانم مریضه. و بعد محکم تر گفت: -نمی شه نمی فهمی؟ می دونستم گلاره التماس می کند که به اصفهان نرود و من با تمام وجودم می خواستم که اردوان پای حرفش بماند .تمام وجودم مخصوصا گوش هایم خارج از اتاقبه حرف های اردوان بود .اردوان هم صداشو انقدر اهسته کرده بود که نمی شنیدم داشتم می مردم سریع وسایل رو جا دادم و از اتاق خارج شدم. تردوان گوشی را قطع کرده و اخم هایش در هم رفته بودبه یک باره بند دلم پاره شد سکوت کرده بودم انگار منتظر بودم که بگوید نمی شود برویم .دیس غذایش را داخل سینک گذاشت و در حالی که من همان طور پر از تشویش نگاهش می کردم از اشپز خانه بیرون رفت و گفت: -برداشتی؟ با حالت متفکرانه ای بهم خیره شد دستپاچه شدم و گفتم: -اره دیگه چیزی نمی خوای؟ -نه نمی خوام! صدایم می لرزید و به سختی سعی می کردم معلوم نشود .اردوان سری تکان داد و با تعجب و در حالی که با خودش فکر می کرد گفت: -الان لباس می پوشم. به سمت اتاقش رفت .من هم به اشپز خانه رفتم و سریع همه چیز را جابه جا کردم و شستم و همه چیز را مرتب کردم و بیرون امدم . اردوان شلوار جین روشن و تی شرت ابی رنگ پوشیده بود و در حالی که ادکلنش را روی خودش خالی می کرد بیرون امد.من هم در حالی که موهایم را جمع می کردم شالم رو سرم کردم اردوان هنوز چهره اش در هم بود از داخل اسانسور چمدان های مرا بیرون اورد و سپس چمدان خودش را برداشت و به سمت پارکینگ رفتیم. من اولین باری بود که بعد از شب عروسیمون کنار هم توی ماشینش می نشستیم .البته ماشینش رو عوض کرده بود و حالا صاحب ماشینی بود که من نه تا به حالا دیده بودم و نه اسمش برایم اشنا بود ولی خیلی قشنگ بود و معلوم بود که خیلی خاص و بی نظیره. اردوان چمدان ها رو جای داد و گفت: -خب نگفتی چرا رنگت پریده بود! و نگاهی زیر چشمی بهم انداخت .من که مشغول خوندن ایت الکرسی قبل از سفر بودم ,با دست اشاره می کردم که یک لحظه صبر کند .سریع بقیه اش را خواندم و در حالی که تو دلم می گفتم ((خدایا خودمون رو به خودت سپردم))به سمت اردوان برگشتم و گفتم: -چیزی گفتی؟ -هیچی گفتم چرا من تا رفتم حموم و برگشتم اونقدر منقلب شده بودی؟ نمی دانستم چه بهانه ای بیاورم اما گفتم: -من؟! -اره شما خانوم طلایه صولتی! از بردن نامم همراه فامیل خودش قلبم مالش رفت و با لکنت گفتم: -راستش ,راستش ترسیدم با زنگ ,زنگ موبایلت پشیمون بشی اخه به مامانم اینا قول داده بودم که حتما می اییم! اردوان در حالی که سرش را تکان می داد با شیطنت گفت: -اهان !پس میس کالم رو دیده بودی؟ و با حالت با مزه ای ادامه داد: -زود بخور دیر می شه به تاریکی می خوریم ,جریانات داشت! و خندید .از این که اردوان به راحتی مثل شیدا مچم رو گرفته بود خجالت زده شدم و سکوت اختیار کردم !اردوان گفت: -ببین طلایه خانوم تو این سفر رسما خانوم صولتی هستی ! در ضمن من وقتی قول بدم زیرش نمی زنم ,پس دیگه نگران این چیز ها نباشوقتی گفتم می ریم اصفهان تا مامان فرنگیسم رو ببینم و هم پدر و مادرت از خیالات بیرون بیان مطمئن باش که می ریم . از جمله ی اولش که مثلا می خواست بگوید فقط در این سفر می توانم به همه بگویم اردوان شوهر منه نه بعد از ان کمی دلخور شده بودم ولی از بقیه ی حرفش که به خواسته ی گلاره اهمیت نداده بود خوش حال بودم گفتم: -ممنون . اردوان صدای موسیقی ماشینش را کمی زیاد کرد .همیشه عاشق این اهنگ بودم نمی دانم اردوان از روی عمد قبلا این اهنگ رو انتخاب کرده بود یا همین طوری به قید قرعه به نام این ترانه افتاده بود که حرف دلم رو می زد شاید هم حرف دل اردوان ولی من را به حال و هوای دیگری که از هر چه چیز های عجیب در زندگیم بود فارغ شده بودم . من نیازم تو رو هر روز دیدنه از لبت دوست دارم شنیدنه صدای اردوان که این قسمت ها را خودش هم همراهی می کرد شعفی وصف ناپذیر ایجاد کرده بود . اگر مردهای تو قصه بدونن که اینجایی برای بردن تو با اسب بالدار می تازندانگار مقصود اردوان واقعا من بودم که آنقدر با احساس واژه ها را بیان می کرد.دوست داشتم همانجا ازش خواهش کنم گلاره را رها کند و مرا با این که دختر نجیب و پاکدامنی که او تصور می کرد نیستم بپذیرد ولی انگار محال بود اگر گلاره را هم رها می کرد من نمی توانستم.... کولر ماشین روشن بود و هوای خنک داخل ماشین با هوای گرم خرداد ماه حسابی در تضاد بود ولی من از درون گر گرفته بودم و گونه هایم گل انداخته بود و در افکار قشنگ و شیرین خودم فرو رفته بودم. نیم ساعتی از مسیر رارفته بودیم و دیگر از شهر خارج شده بودیم.همیشه عاشق جاده بودم.دوست داشتم هرچه بیشتر می رویم راه بیشتر بشود و هیچ وقت از به مقصد رسیدن راضی نبودم با این که این بار فرق می کرد و با این کارم،آقا جون اینها رو خرسند می کردم ولی از این که در یک محیط کوچک با او نفس می کشیدم و با موسیقی به ناکجا آباد پرتاب می شدم پایانش برایم خوشایند نبود. در همین افکار بودم که گوشیم به صدا درآمد.در حالی که سریع از داخل کیفم بیرون می کشیدم،متوجه اسم شیدا شدم.اردوان انگار تمام هوش و حواسش به موبایل من بود.نمی خواستم جواب بدهم،آخه گوشی موبایلم طوری بود که صدا کاملا توش پخش می شد و می ترسیدم شیدا طبق روال این چند وقته شروع بع بدگویی از اردوان کند و یا شروع به نصیحت و یا این که در مورد شاهرخ حرف بزند.ولی با نگاه پرسشگری که اردوان داشت سریع گفتم: -بله! اردوان صدای موسیقی را حسابی کم کرده بود تا بهتر بشنود.شیدا گفت: -سلام خوبی؟! آهسته گفتم: -سلام،تو چطوری؟دلم برات تنگ شده. شیدا بلند زد زیر خنده و گفت: -آره جون خودت وقت نمی کنم تلفن هاتو جواب بدم.حالا این تعارف شاه عبدالعظیمی ها رو ولش کن. در حالی که صدای خنده اش می آمد گفت: -مامانت اینها خوب هستن؟ -آره،سلام می رسونن.تو چه کار می کنی؟ -طلایه یه نفر اینجاست خیل یدلش برات تنگ شده. من که می دونستم منظورش کیهٰ،در حالی که نمی توانستم راحت با شیدا حرف بزنم و مانده بودم چه جواب دوپهلویی بدهم که اردوان متوجه نشود.گفتم: -ممنون.من چند روز دیگه برمی گردم. شیدا که هنوز می خندید گفت: -چی می گی دختر؟!شاهرخ دلش برات تنگ شده،از اون وقت که رفتی منو کشته بهت زنگ بزنم. می دونستم صدامون کاملا پخش می شود و مجبور بودم همه چیز را برایش تعریف کنم. گفتم: -شیدا بس کن انگار جریان منو نمی دونی! -مگه چه جریانی هست!من همه چیز رو بهش گفتم،اصلا مهم نیست.پدر عاشقی بسوزه که این خان داداش ما بعد از خان دایی نهال زنبیل گذاشته،البته باید ما رو تو اولویت قرار بدی چون خان داداش من پارتیش کلفت تره. متوجه عصبانیت اردوان که آن را سر گاز ماشین پیاده می کرد شده بودم.گفتم: -شیدا چی می گی؟!می دونی که من نمی تونم.....(با کمی مکث ادامه دادم)بی خودی امیدوارش نکن،نمی شه. -تو همه چیز رو بسپر به من کار نشد نداره،اومدی اینجا با چشم های بی صاحبت این بیچاره رو مجنون کردی،حالا هر موقع هم من حرف می زنم می گی امیدوارش نکن.من نمی دونم زود پا می شی می یای تهران،اصلا مامانم می خواد باهات صحبت کنه. -نه،اصلا شیدا این کار رو نکنی،من معلوم نیست کی از اصفهان برمی گردم.آخه قراره ما یک هفته دیگه بریم شمال. شیدا که می خندید گفت: -یه کاری نکن ما پاشیم بیاییم اصفهان!زودتر برگرد.من هم دوریت رو تحمل کنم این خان داداشم بی قراره. با آن سرعتی که اردوان از شدت عصبانیت پیدا کرده بود نزدیک بود پرواز کنیم که از ترس سریع خداحافظی کردم و رو به اردوان گفتم: -اردوان یواشتر،چرا این طوری می ری؟! اردوان که انگار تازه به خودش آمده بود.کم کم سرعتش را کم کرد.اولین باری بود که او را به اسم صدا می کردم ولی او اصلا محل نگذاشت و نیم نگاهی هم بهم نکرد.می دانستم که از حرف های شیدا که کاملا شنیده می شد ناراحت شده.ولی به من چه ربطی داشت که داداش شیدا دلش برایم تنگ شده من که حتی بهشون گفته بودم شوهر دارم.در همین افکار بودم که اردوان گفت: -این شیدا کدوم دوستته؟ من که منتظر یک حرفی از طرف اردوان بودم تا همه چیز را بگویم و خیالش را راحت کنم.آرام گفتم: -همان قد بلنده که توی میهمانی نهال و نامزدی شما هم بود. اردوان که فکر کرده بود از روی عمد گفتم نامزدی شما که بهش بگویم به تو ربطی نداره به خواستگارهای من کاری داشته باشی.با فریاد و خشم گفت: -نامزدی شما،نامزدی شما،یعنی اون قدر فهم نداشتی که متوجه بشی اون مرتیکه ی خیکی من رو جلوی اون همه آدم گذاشت تو معذورات تا حلقه دست دخترش کنم؟ و محکم کوبید رو فرمان و ادامه داد: -دیشب بهت گفتم هیچ کدوم حق ازدواج نداریم،تو هم قبول کردی،پس به این خواستگارهای سمجت هم بگو گم بشن. و در حالی که اخم هایش را درهم می کشید و با غیظ دندان هایش را بهم می فشرد به رو به رو خیره شد.گفتم الانه که گریه اش بگیرد ولی مغرورتر از این حرف ها بود.گفت: -چرا به این دوستات نگفتی شوهر داری که برات لقمه نگیرن؟ در حالی که سعی می کردم خونسردیم را حفظ کنم چون این حرف ها و رفتارهای اردوان بیشتر منو خوشحال می کرد تا ناراحت.گفتم: -خب،مگه تو نگفته بودی کسی نفهمه؟ -لزومی نداشت حتما بگی من شوهرت هستم.فقط می گفتی شوهر دارم اصلا تو چرا حلقه دستت نمی کنی که همین دوستات هم بی خیال بشن. من که خودم را ناراحت نشان می دادم گفتم: -دوست های صمیمی من هستن.هر روز با من می رن و می یان اون وقت نمی گن این شوهر خوش غیرتت چرا یه بار نمی یاد دمبالت؟!چرا یه زنگ نمی زنه،اینها که دیگه پدر و مادر نیستند که تو یه شهر دیگه سه ماه یه بار هم منو نبینن.تازه مامانم اینها خیلی ساده و زودباورن.ولی این شیدا خانم به قول خوش نگاهش می کنم می دونه تو مغزم چی می گذره.تازه جهت اطلاع شما شیدا می دونه من شوهر درام،حلقه ی صوری هم خرش نمی کنه. اردوان که با بهت و تعجب نگاهم می کرد گفت: -می دونه و برای برادرش ازت خواستگاری می کنه. من که سعی می کردم بهش نگاه نکنم گفتم: -آره می دونه،همه چیز رو هم می دونه به هیمن خاطر هم مرتب بهم سفارش می کنه تا نامزد شوهرت با اردنگی از خونش بیرونت نینداخته زودتر طلاقت رو بگیر.اصلا به خاطر گیرهای شیدا برای طلاق گرفتنمه که بهش گفتم یه هفته است اومدم اصفهان. اردوان از شدت عصبانیت دوباره رنگش ارغوانی شده بود و دندان هایش را بهم می سائید و با این کارش منو یاد شب عروسیمون می انداخت.پوزخندی زد و گفت: -بی خود حالا که ما با هم قارمدار گذاشتیم خیل یراحت بهش زنگ می زنی و می گی به داداشش بگه شوهرت طلاقت نمی ده برا یزندگی خودش نقشه بکشه.اصلا اگه نمی تونی الان خودم بهش زنگ می زنم و می گم دفعه ی آخرش باشه به تو کار یاد می ده،فکر آقا جونت رو کردی حرف این دخترهای بی آبروی تهرانی رو گوش می دی؟آی آی...!توهین نکنا...!بی تربیت... در حالی که سکوت کرده بودم سرم را به سمت پنجره گرفته و بیرون را نگاه می کردم با خودم فکر کردم یعنی اردوان عاشقم شده که این گونه عجز و لابه می کند یا این که فقط به خاطر آبروی خانواده هایمان بود ولی نه این کارهای ادم عاشقی بود که از حق خودش محروم شده ولی در هر حالتی اجازه نداشت به شیدا بی احترامی کند.شیدا دوست صمیمیم بود خیلی هم قلب پاکی داشت و تمام حرف هایی را هم که زده بوداز روی دانایی و به قول خودش عاقبت اندیشی اش بود و بد من را نمی خواست. اردوان سکوت کرده بود و می راند گاهی هم زیرچشمی مرا که اخم هایم در هم گره خورده بود نگاه می کرد.آهسته گفت: -ببخشید اگر به دوستت بی احترامی کردم ولی این که ادم کسی رو تشویق به طلاق کنه،به خاطر این که بیاد زن داداشش بشه خیلی کار زشتیه. در حالی که همچنان رویم به سمت پنجره بود و سعی می کردم بهش بی تفاوت باشم،خونسرد گفتم: - شیدا،اصلا چنین آدمی نیست.چون شرایط ما رو می دونه می گه. اردوان آهسته گفت: -در هر صورت معذرت می خوام ولی قول و قرارمون رو فراموش نکن.آخه یه لحظه از این که مامان فرنگیسم خبر ازدواج عروسش رو بشنوه حالم بد شد.به این دوست هات هم بگو شرایط رو بهتر درک کنند والا دفعه ی دیگه کارت قرمز دارن.سری تکان دادم و باز هم سکوت کردم.برای اردوان نمی دانم ولی برای من شیرین ترین لحظات عمرم بود.انگار همه چیز رنگ دیگری داشت.آخه من با تمام وجود عاشقش بودم ولی او را مطمئن نبودم.یعنی همه ی ناراحتیش از ادواج من فقط به خاطر مادرش بود؟از طرفی هم به خودم نهیب می زدم که اگر به خاطر مادرش بود پس چرا دیروز با قصد روشن کردن تکلیفم به سراغم آمد و آن موقع فکر آبروی خانواده و مادرش نبود.نمی دانم چقدر مسیر طول کشید که اردوان کنار یک رستوران که مقابلش تعداد کثیری اتومبیل ایستاده بود نگاه داشت و گفت: -اینجا غذاش عالیه،صاحبش هم باهام رفیقه. داخل پارکینگ مخصوصی که مسئولش تا اردوان را دید جایی را برایش مشخص کرد شدیم.مسئوت پارکینگ که سلام و احوالپرسی گرمی با اردوان می کرد.گفت: -قدم روی چشم ما گذاشتید جناب صولتی بفرمایید بالا،بفرمایید. و سپس شخصی را به نام مجید صدا زد که ما را همراهی کند و اردوان هم بعد از کمی خوش و بش با او به دنبال همان مجید نام راه افتاد. قسمت دنج و خلوتی را برای ما در نظر گرفتند،رستوران حالت سنتی داشت و تقریبا اتاق،اتاق بود و هر اتاق دو سه تخت داشت که به خاطر اردوان در اتاق ما هیچکس نبود و به قول همان اقا مجید که لباس سنتی مخصوصی بر تن داشت و کلاه نمدی بر سر،آنجا را غُرُق کرده بودند.چون ناهرا نخورده بودم از بوی خوش غذاها معده ام مالش می رفت ولی رویم نمی شد چیزی سفارش بدهم اما انگار احتیاج به سفارش ما نبود چون بعد از چند دقیقه سفره ای روی تخت پهن کردند و انواع و اقسام غذاها از شوید باقالی با ماهیچه گرفته تا انواع کباب و انواع دسرو نوشیدنی رو به رویمان چیده شد و در حالی که می گفتند امر دیگه ای نیست از اتاق خارج شدند و حتی درهای چوبی که شیشه های رنگارنگ بزرگ آن را به شکل زیبایی درآورده بود برایمان بستند