رمان طلایه قسمت 3
رمان طلایه قسمت 3
فصل۹ : اگر آن طور که با جدیت میگفت من قبول کنم و زنش بشم نمیخواست منو به عنوان همسر بپذیره و حتی نیم نگاهی هم بهم نمینداخت،دیگه هیچ مشکلی نمیموند.خوب میدونستم بالاخره باید به یکی از خواستگارانم جواب مثبت بدم.هرچند به تعویق مینداختم ولی دیر و زود داشت و سوخت و سوز نداشت. اگه من خواستگاری اردوان رو فبول میکردم و نهایتا بعد مدتی از اون جدا میشدم و دیگه هیچ سوالی برای کسی نمیموند و من یه زن مطلقه محسوب میشدم. با این افکار که مثل برق از ذهنم جهید نفس راحتی کشیدم و در حالی که هنوز میترسیدم مبادا اردوان با جواب مثبت من تهدیداشو عملی نکنه ولی تصمیممو گرفتم.دوباره پرنده ی خیالم به دوردستها رفته بود که خانواده ی اردوان قصد رفتن کردن.
فرنگیس خانم به سراغم اومد.پیشونیمو بوسید و گفت:من فردا زنگ میزنم تا جواب عروس قشنگم رو بگیرم.
سرو صورتم رو که هنوز ردپایتوهین های اردوان روی اون مونده بود دوباره بوسید و ادامه داد:
انشالله که خوشبخت باشی.
وقتی خداحافظی کردن و رفتن،مامان با اخم و ترشرویی وارد شد.من تصمیم نهاییمو گرفته بودم و قصد داشتم خودمو از اون مخمصه ای که گرفتار شده بودم با افکار و دید مسخره اردوان نجات بدم چون لیاقتش همین بود که زنش یکی مثل من دست خورده باشه
و با اون طرز فکش منم دیگه یه سر سوزن عذاب وجداننداشتم.با اون نخوت پوچی که وجودشو گرفته بود مستحق بدتر از اینا بود.من اونو نردبان رهایی و رسیدن به راحتی میدیدم که با حضورش همه چیز رو به شکلی برام درست میکرد و نجاتم میداد.
به همین خاطر در مقابل مامان که رنجش ونگرانی چهره اش را در بر گرفته بود،سکوت کردم و او گفت:
دختر خجالت نکشیدی؟این ادا و اطوارا چی بود از خودت در آوردی؟!اون چه قیافه ای بود که برای خودت درست کرده بودی؟ببینم دیگه چه عیب و ایرادی روی این پسره میخوای بذاری...؟به خدا من که دیگه روم نمیشه حرفای تورو به آقاجونت برسونم.خودت برو هرچی ایراد خواستی رو پسر مردم بذار.اگه قبول نکرد به خودت مربوطه تا جوابشو بدی.
من که در سکوت مامانمو تماشا میکردم،اومدم وسط حرفش و درنهایت آسودگی گفتم:
ولی مامان جون من که حرفی ندارم و موافقم پسر خوبی بود.
مامانم که یه لحظه به گوشای خودش شک کرده بود با نگاهی متعجب منو برانداز کرد و بعد در حالی که منو در آغوش میکشید با خوشحالی گفت:
آفرین دختر قشنگم.....میدونستم بخت به این خوبی رو از دست نمیدی.الهی قربونت برم.دیگه از این خواستگار بهتر نمیتونستی پیدا کنی.
به افکار ساده لوحانه ی مامانم که فقط ظاهر امر رو دیده بود و خبر از حرفای نامربوط و وقیحانه ی اردوان نداشت افسوس خوردم اما چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم.مامان که هول شده بود و میخواست زودتر خبر سر و سامان گرفن دخترشو برای همسرش ببره....با گفتن"مادر الهی مبارکت باشه...انشالله خوشبخت و غاقبت به خیر شی"برای چندمین بار منو بوسید و از اتاق خارج شد.هرگز فکر نمیکردم مامانم تا این حد از رضایت من برای ازدواج خوشحال بشه.ولی انگار این اواخر واقعا فکر کرده بود دخترش حسابی مشکل روحی و روانی پیدا کرده که تا این حد خشنود شد.
فصل ۱۰
فرنگیس خانم بعد از شنیدن جواب مثبت ما انگشتری رو برای نشون کردن من هوراه با قواره ای پارچه و شیرینی آورد و با بهانه هایی که فقط من میدونستم علت اصلیش چیه گفت که اردوان نتونسته خودش بیاد و همه چیز رو به علت مشغله کاری سپرده به مادرش.حتی تاریخ عقد و عروسی رو هم تعیین کردن تا اردوان خودشو برسونه.
این رفتارای اردوان خیلی غیر معقول بود ولی مامان اینا به پای نجابت ذاتی اش گذاشته بودن که قبل از محرمیت نخواسته همسرشو ببینه و من هم که از اصل موضوع باخبر بودم هیچ نمیگفتم و حتی خداروشکر میکردم چون نمیخواستم اردوان به طور واضح منو ببینه.میترسیدم از تصمیمش برگرده و اون وقت همه چیز خراب بشه.
خلاصه در مدت یک ماه فرنگیس خانم دست و دلبازانه همه ی خریدهای مربوط به عروسی رو به همراه من و مادرم انجام داد.موقع خرید لباس عروس پوشیده ترین رو انتخاب کرده بودم همراه با تور ضخیمی که مامان چندان رضایت نداشت و می گفت:
عروسی که مختلط نیست این چیزا چیه انتخاب میکنی...؟
ولی من کار خودمو کرده و چادر گلدار سفید ضخیمی رو هم خریدم.همه ی خریدامون از آیینه و شمعدان گرفته تا حلقه های ساده ای که هر چه فرنگیس خانم اصرار کرد یه جفت ازمدلای دیگه که چشمگیرتر هم بود انتخاب کنم قبول نکردم.چون میدونستم من و اردوان اون حلقه رو فقط یه شب استفاده خواهیم کرد نه بیشتر،انجام شد....بدون حضور داماد.
از لحاظ جهیزیه هم که مادرش گفته بود همه چیز به حد عالی و کفایت در منزل تهران اردوان مهیاست و قرارنبود ما وسیله ای تهیه کنیم...
هرچی به روز تعیین شده ی عقد و عروسی نزدیک میشدیم دلشوره و استرسم بیشتر میشد ولی همه چیز رو سپرده بودم به خدا.مدتها بر سر سجاده مینشستم و با راز و نیاز از خدایم میخواستم که خودش همه چیز رو به خیر و خوشی بگذرونه و آبروی من و خانواده مو حفط کنه.
شب قبل از عروسی آن قدر خوابهای آشفته و عجیب و غریب دیدم که اصلا خوابم نبرد.از فکر اینکه اردوان بر سر حرفاش نمونه و فرنگیس خانم اون همه اعتماد به نفس و اطمینانی رو که به من داشت بر آب ببینه،قلبم میخواست بایتد مخصوصا که اردوان هم منتظر چنین چیزی بود تا مادرش رو به استیضاح بگیره و بگه بفرمایید این هم دختری که دم از نجابت میزد.
اونقدر افکار مشوش و درهم و برهمی داشتم که از درون داغون شده بودم ولی سعی میکردم ظاهرمو حفظ کنم چون نمیخواستم مامانو رو بیشتر از این نگران کنم به همین خاطر وقتی برای اصلاح ابرو به همراه چندین نفر از خانواده ی خودم و اردوان به آرایشگاه رفتیمبا اینکه اصلا آرام و قرار نداشتم ولی هر طور بود خودمو بیخیال نشون دادم.
فرنگیس خانم که در این مدت مرتب میگفت "اردوان بچه م تمرین داره یا در اردوست"و یا صدها دلیل دیگه برای موجه کردن حضور نداشتنای پسرش،ولی این بار با نهایت شادی گفت:
قربونت برم اردوان هم دیشب خودشو رسونده.بیچاره بچه م قرار بود زودتر بیاد ولی امان از دست این شغل که یه ساعتم وقتت برای خودت نیست و به قول حاجی اگه این مسئولین باشگاهشو ول کنن برای مراسم عروسی بازیکنا هم نمیخوان رضایت بدن اینا بیان سر وقت زندگیشون،ولی بالاخره حاجی با هزار ترفند از وسط مسابقات اردوان رو کشیده بود بیرون.نمیگن جونون مردم عروس چشم انتظار داره به خدا اگه دست من بود،دیگه نمیذاشتم به این حرفه اش ادامه بده.چه فایده داره هیچ وقت مال خودش نیست.
خوب میدونستم اردوان خودش دوست نداشته زودتر بیاد و همه ی اینا عذر و بهانه ی غیر موجهی بود که برای پدر و مادرش آورده،هیچ نگفتم ولی با خودم می اندیشیدم اگر چنین مشکلی نداشتم هیچ وقت راضی نمیشدم به چنین آدمی هرچند محبوب در اجتماع برای ازدواج حتی فکر کنم چه برسه به اینکه جواب مثبتنم بدم.
فرنگیس خانم که فکر میکرد من به خاطر نبود اردوان در این مدت دلگیرم گفت:
خب حالا که اردوان خودشو رسونده دیگه خوشحال باش.
بعد دست بند طلای بسیار سنگین و زیبایی رو به دستم بست و به خانم آرایشگر که بساط و لوازم کارشو آماده میکرد گفت:
بسم الله مهری انم ببینم عروس گلمو چیکار میکنی...؟
مهری خانم با خنده گفت:
دستم خوبه....انشالله سفید بخت بشه.
مهری خانم کارشو شروع کرد ولی با هر حرکت دستش درد خفیفی به صورتم مینشست.هرچند که این درد با دردی که به قلبم نشسته بود قابل مقایسه نبود.بعد از دقایقی بالاخره کار اصلاح به پایان رسید.
مامانم و فرنگیس خانم اونقدر شاد بودن که قابل توصیف نبود و منم برای حفظ ظاهر به همه لبخند میزدم و اطرافیانم برام آرزوی خوشبختی میکردن و به فرنگیس خانم تبریک میگفتن که چنین عروس زیبارویی نصیبش شده.
جاری کوچک فرنگیس خانم که زن فوق العاده خوش پوش و شیکی بود و انگار این آرایشگاه هم پیشنهاد او بوده چون به قول فرنگیس خانم اکثر وقتشو در آرایشگاه ها سپری میکرد،گفت:
فرنگیس جون چنین لعبتی رو از کجا گیر آوردی...؟یکی هم برای بنیامین من پیدا کن.خودت که میدونی پسر منم از جمال و کمال هیچ چیز کم نداره فقط مثل اردوان تو مشهور نیست.از مال و منال هم که خودت میدونی صولتی هیچ مذایقه ای براش نداره.
به قول مامان داشت یه جوری تو فامیل و نزدیکان پیشاپیش اعلام میکرد یعنی ما آمادگی عروس دار شدن رو داریم.در عالم خودم بودم و بی هیچ توجهی به حرفاشون نقشه میکشیدم چطور رفتار کنم که داماد عزیز نتونه عروشو خوب ببینه.راستش میترسیدم همه چیز اونطور که من فکر میکردم پیش نره و اردوان مثل دفعه ی قبل که دیده بودمش رفتار نکنه و اخلاق و طرز فکرش عوض شده باشه،حسابی دلم آشوب بود.