رمان طلایه قسمت 5
رمان طلایه قسمت 5
فصل13
یک هفته از آن شبی که به عنوان عروس به محل زندگی جدیدم وارد شده بودم گذشته بود.هنوز آنجا برایم جالب بود و تازگی داشت طوری که تمام مدت تو یخانه بودم و هنوز حوصله ام سر نرفته بود. با خانواده ی خودم و اردوان طوری گفتگو میکردم انگار بهترین زن و شوهر تازه ازدواج کرده بودیم و خیالشان راحت شده بود.در این مدت با این که هیچ صدایی از پایین نم آمید،اما اوایل دلشوره داشتم مبادا ناغافل اردوان بالا بیاید ولی حالا دیگر خیالم راحت شده بود که محاله بیاید.
در این مدت تمام لباس ها و کتاب هایم را در قفسه های مختلف کمدها چیده بودم و وسایل خانه را هم آن طور که سلیقه ی خودم بود مرتب کردم.تصمیم داشتم کتاب هایم را مرور کنم تا برای کنکور سال بعد آماده باشم،باید برای آینده ام برنامه ریزی میک کردم،وجود اردوان که در زندگیم اصلاً محسوس نبود و من بهش فقط به چشم یکی ناجی که مرا از آن همه فکر و خیال های دهشتناک رهایی داده و زندگیی خیلی عادی و مستقلی را برایم مهیا ساخته بود نگاه می کردم البته حضور نداشتنش نه تنها بد نبود بلکه برایم لطف الهی محسوب میشد. راستش من از وضعیت به وجو آمده کمال رضایت را داشتم فقط نباید اوقاتم را به بیهودگی و بطالت می گذراندم.از فکر بیرون آمدم باید برای خرید بیرون میرفتم به همین خاطر مطمئن شدم اردوان خانه نباشد،معمولا حدود ساعت شش به بعد می آمد.نم دانستم باید برای خرید به کجا بروم،از دفترچه تلفن شماره ی آژانش را پیدا کردم و در حالی که پالتو و شال مناسبی انتخاب کردم،چکمه و کیف مناسبی هم برداشتم و منتظر آژانس شدم. اولین باری بود که از آن برج زیبا خارج شده و تازه متوجه محله ی خلوت و دنجی که در آن زندگی میکردم شدم،کمی در خیابان خلوت قدم زدم و هوای خنک اوایل پاییز را در ریه هایم کشیدم تا بالاخره اتومبیل تقریبا مدل بالایی توقف کرد.ابتدا فکر کردم مزاحم خیابانی است ولی وفتی نام خانوادگی ام را صدا زد با خیال راحت سوار شدم و در حالی که سلام می کردم گفتم: -لطفا برین جایی که بتونم مایحتاج روزانه ام مثل میوه و گوشت و مرغ رو تهیه کنم.راننده آژانس که نمیدونه مایحتاج روزانه چیه...! راننده که مرد محترم و میانسالی بود چشمی گفت و اتومبیلش را به حرکت درآورد و بعد از مدتی رو به روی یکی از فروشگاه های بزرگ توقف کرد.برگشت عقب و گفت: -ببخشید خانم منتظر باشم؟ در حالی که پیاده میشدم گفتم: -اگر ممکنه،البته امکان داره کمی طول بکشه. راننده به آن سوی خیابان اشاره کرد و گفت: -من اون جا منتظر می مونم. تشکر کردم و سریع داخل فروشگاه بزرگ شدن،چرخ دستی برداشتم و هر آنچه فکر میکردم مورد نیازم باشد سریع تهیه کردم و بعد از کارت کشیدن با همان چرخ به سمت اتومبیل آژانش رفتم و راننده بعد از جا دادن کیسه های خرید،پرسید: -مقصد بعدی تون؟ برای جاسازی و سر و سامان دادن به آن همه خرید به وقت نیاز داشتم و با این که دلم میخواست چرخی داخل شهر بزنم،گفتم: -می رم خونه. سپس داخل صندلی فرو رفتم و سرگرم تماشای مردم و خیابان های شلوغ و پرترافیک که این همه خواهان داشت،شدم. ***** آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و جزوه های درسی ام بودم که متوجه آسانسور شیشه ای شدم که بالا آمد.حسابی دستپاچه شده بودم.در این یک ماهی که اینجا بودم هیچ وقت سابقه نداشت اردوان بالا بیاید یعنی اکثراً حتی صدایش را هم نمی شنیدم.چادرم را روی سرم انداختم و مقابل آسانسورایستادم.ولی در کمال ناباوری مردی را دیدم بلند قامت و قوی هیکل که از لهجه و شکل ظاهرش معلوم بو شهرستانی است. بنده خدا که از دیدن من هول شده بود،گفت: -سلام خانم! من که نزدیک بود قلبم بایستد،زبان در دهانم نمی چرخید و همان طوربه او زل زده بودم که دوباره با لهجه گفت: -ببخشید خانم،من رحیم هستم و هرچند وقت یکبار برای پاکیزگی منزل آقا میام.راستش همیشه این جارو هم تمیز می کنم.الان هم کار پایین تموم شدهعاگه اجازه بفرمایید کار بالا را شروع کنم. همان طور که مستاصل ایستاده و به کارگر خانه ی اردوان که سعی می کرد خیلی مودب صحبت کند نگاه می کردم و تازه فهمیدم چرا از صبح آن همه صدا از پایین می آمد.کمی آرامش خودم را به دست آوردم ولی با لکنت گفتم: -نه نه،خیلی ممنون،بالا تمیزه. رحیم قا که سرش را پایین انداخته بود گفت: -پس به آقا بگویید برای ما مسئولیت نشه،من دیگه رفع زحمت می کنم. در حالی که هنوز قلبم به شدت می زد جواب خداحافظی اش را دادم و بعد از رفتن اوچارد را از سر کشیدم و روی مبل راحتی ولو شدم.از فکر این که از صبح با مردی غریبه در این خانه ی درندشت که نه کسی صدایم را می شنید و نه اصلاًکسی باکسی کارداشت تنها بودم ترس شدیدی تمام وجودم را لرزاند. تا شب هم این ترس و دلهره در وجودم مانده بودو دوست داشتم به طریقی از اردوان خواهش کنم دیگر برای نظافت آقارحیم را نفرستد.ولی این که چطور این مطلب را بهش بگویم تمام فکر و ذهنم را مشغول کرده بود.تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدم که برایش یادداشت بگذارم.به همین خلطر برایش نوشتم. "سلام لطفا درمواقعی که خودتون منزل نیستید کسی را برای نظافت نفرستید.من امروز خیلی ترسیدم. اگر مایل باشید نظافت طبقه ی شما زا هم در زمان هایی که خودتان تشریف ندارید من انجام می دهم فقط اگر موافق بودید زیر برگه را امضا بفرمایید." سپس از آسانسور پایین رفتم و برگه را به در یخچال چسباندم و فوری برگشتم.بعد از چند روز وقتی از نبودنش مطمئن شدم دوباره پایین رفتم و داخل آشپزخانه فوق مدرنش شدم.نامه روی در یخچال بود و زیرش نوشته بود"چهارشنبه ها زا صبح خانه نیستم" و یک چیزی شبیه امضا کرده بود،حتما منظورش این بود که دیگر از رحیم آقا خبری نمی شود.در حالی که نفس آسوده ای می کشیدم به خاطرم آمد،آن روز هم چهارشنبه است و با خیال راحت در طبقه ی اردوان گشتی زدم.تا آن تاریخ هیچ گاه نتوانسته بودم حس کنجکاوی خود را ارضا کرده و در این طبقه حسابی تجسس کنم چون همیشه می ترسیدم به یکباره سر برسد ولی آن روز با خیال راحت به اتاق های شیک اردوان سرک کشیدم.واقعا بی نقص و زیبا بود.یکی از اتاق هایش پر بود از وسایل ورزشی،از توپ و دستکش گرفته تا خیلی دستگاه های بزرگ و کوچک که من اصلاً نمی دانستم چی هست و چطور کار می کند.داخل سالن هم سیستم صوتی و تصویری بود که من تا به حال توی تلویزیون هم ندیده بودم.با فراغ بال همه جا را نظاره می کردم و از دیدن خیلی چیزها مثل میز بیلیاردش کلی ذوق کردم و با خودم اندیشیدم یعنی من همسر صاحب این خانه هستم.ولی بعد خنده ام گرفت چه شوهر ایده آلی!بیچاره پدر و مادر هایمان که فکر می کردند ما چه زوج خوشبختی هستیم و هربار که تلفن می کردند جوری حرف می زدند که یعنی دیدی حرف ما رو گوش کردی و زن اردوان شدی و به خوشبختی رسیدی،من هم اصلا دم نمی زدم و حرفهایشان را می پذیرفتم.نمی دانم اردوان چگونه با خانواده اش صحبت می کرد که آنها هم به همین نتیجه رسیده و شکرگزار خدابودند. بعد از آن هر چهارشنبه برنامه ام این شده بود که پایین بروم و کارهای اردوان را انجام دهم.حالا اگر قبلا آقارحیم برای نظافت کلی می آمد من بیچاره وظیفه ی شستن ظرف و غذا درست کردن هم بر دوشم افتاده بود،هرچند که ظرف شویی بود و اردوان هم غذا درخواست نکرده بود ولی احساس می کردم وظیفه ی همسری را حداقل در این زمینه انجام دهم تا کمتر حس سرباری داشته باشم مخصوصا وقتی غذا برای خودم درست می کردم آنقدر زیاد می آمد که حتی دو وعده و گاهی سه وعده می خوردم.اما باز هم زیاد می آمد چون من با این که کم غذا نبودم ولی خب در تنهایی اشتهای زیادی نداشتم. اوایل می ترسیدم که داخل یخچالش غذا بگذارم ناراحت بشود ولی وقتی یکبار امتحان کردم و دیدم خیلی راحت تاته غذایش را می خورد و ظرفش را هم خودش داخل ماشین ظرف شویی می گذارد با خیال راحت قبل از ورودش برایش غذای گرم می گذاشتم و همین باعث احساس خیلی خوبی در وجودم شده بود و با خودم فکر می کردم منتی بر سرم نیست.مخصوصاً که از طریق فرنگیس خانم متوجه شده بودم اردوان از چه غذاهایی بیشتر خوشش می آید و چه غذاهایی را اصلا دوست ندارد.خلاصه چون می دانستم عاشق زرشک پلو با مرغ است با کمال دقت برایش درست می کردم؛البته خودم هم دقیقا نم دانستم چرا این کارها را می کنم ولی به خودم می گفتم"فقط به این خاطر که فر نکند من فقط حساب بانکی اش را خالی می کنم و قسمتس از خانه اش را تصاحب کرده ام"
طلایه14
یک ماه هم به همین منوال گذشت و من تنهایی هایم را با کتاب و درس پرکردم و در برابر مامان اینها که گاهی اصرار می کردند نزدشان برویم هربار بهانه می آوردم.نمی توانستم بی اردوان به اصفهان بروم با این که عذر و بهانه برای نبود شوهر شناسنامه ایم زیاد بود ولی خب من کلاً دروغگوی قهاری نبودم.با این حال وقتی اصرارهای خانواده ام زیاد شد تصمیم گرفتم به تنهایی راهی بشوم و برای این که در گفته هایم با مامان و فرنگیس خانم دچار تناقض نشوم دوباره طی نامه ای دوخطی برای اردوان نوشم که برای مدتی به اصفهان می روم و بعد از گرفتن بلیط،چمدانم را بستم و راهی شدم. وقتی چشمهایم را گشودم از این که می خواستم دوباره بر روی خاک زادگاهم قدم بگذارم و هوای آن را استنشاق کنم غرق لذتی وصف ناپذیر شده بودم،خودم هم نمی دانستم چرا ولی احساس سبکی می کردم انگار هیچ زنجیری به پاهایم نبود و اگر همین لحظه هم اقدام به طلاق می کردم مشکلی نداشتم و فقط می ماند همان مهر سهمگین طلاق که برایم آن قدر که بهش فکر کرده بودم دیگر ناراحت کننده نبود. خلاصه سریع تاکسی دربستی گرفتم و به سمت محل قدیم مان که تمام دوران کودکی و خاطرات نوجوانی ام در آن ثبت شده بود روان شدم.بعد از دقایقی در حالی که چمدان سنگین را که مملو از سوغات هایی که برای علی و مامان و آقا جونم و خانواده و خواهر زاده های اردوان بود می کشیدم زنگ خانه ی قدیمی ولی با صفایمان را فشردم. مامان طبق معمول پیچیده در چادر سفید گلدارش در را گشود.چنان غرق خوشحالی شد که اشک هایش جاری شده بود.انگار خودم هم تازه فهمیده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده و اشک هایم مثل سیلابی بر کویر گونه هایم روان شده بود که مامان گفت: -مادر فکر نمی کردم خونه ی شوهر این قدر بهت خوش گذشته بگذره که حتی سراغی هم از ما نگیری،حالا خوبه به زور قبول کردی شوهر کنی. من که بعد از مدتها عطر ارام بخش آغوش مادرم را حس می کردم با گریه گفتم: -دلم براتون خیلی تنگ شده بود و دوباره زدم زیر گریه. مامان که سعی داشت مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد،سر و صورتم را غرق بوسه کرده و گفت: -بیا عزیزدلم اان علی هم از مدرسه می رسه،به آقاجونت هم زنگ می زنم که زودتر بیاد. وارد خانه که شدم بوی غذای مامان که به نظرم خوشمزه ترین غذاهای دنیا بود،در مشامم پیچید.در فضای صمیمی و آرام خانه،چرخی زدم و بعد از مدتها وارد اتاق خودم شدم.مامان آنقدر تمیز و کدبانو بود که همه چیز حسابی برق می زد،البته من هم در خانه داری به مامانم رفته بودم. بر روی تخت دوران تجردم ولو شدم و به یاد اشک هایی که ریخته و عاقبت به شکلی از آن مهلکه گریخته بودم خداراشکر کردم.با باز شدن در اتاق و ورود علی،تمام گذشته ها و هر آنچه در زندگی متاهلیم بود فراموش کردم. علی خودش را در آغوشم انداخته و گفت: -آبجی دلم برات تنگ شده بود،نبودی کلی مسئاه های ریاضی ام رو بلد نبودم حل کنم و هیچ کس نبود بهم یاد بده. در جواب نگاه پرشیطنتش چشم غره ای رفتم و گفتم: -ای شیطون پس برای حل مسئله هات دلت برام تنگ شده بود؟! علی سر به زیر انداخته و گفت: -نه به خدا آبجی! سر تقریبا تراشیده اش را بوسیدم و گفتم: -خب حالا تو این چند وقتی که اینجا هستم هر چی اشکال داری بیار برات توضیح بدم. خندید و گفت: -باشه آبجی،حالا وقت زیاده. من هم خندیدم و گفتم: -ای تنبل پس قصد یاد گرفتن نداری فقط دوست داری من برات حل کنم. -آبجی،آقا اردوان هم شب می یاد اینجا؟آخه می خوام به دوستام بگم بیان دم در ببیننش. من که بعد از دقایقی دوباره به یاد زندگی مثل خیمه شب بازی خودم افتاده بودم،گفتم: -نه علی جون،اردوان خیلی سرش شلوغه ولی زود برو چمدونم رو بیار چون کلی سوغاتی برات فرستاده. علی که کمی پکر شده بود،دوباره لبخند زد و گفت: -چشم آبجی و سریع از اتاق خارج شد. همان لحظه هم مامانم سینی برنج به دست گوشه ای نشست و همان طور که مشغول پاک کردن بود،پرسید: -مادر،آقا اردوان شب نمی یاد؟ -نه مامان،نمیتونه تیم رو رها کنه. نگاه مامان تا عمق وجودم اثر کرد و آهسته گفت: -مادر،مرد خوبیه؟دست بزن که نداره؟ خندیدم و گفتم: -نه،اردوان اصلاً اهل این حرفها نیست،یک خورده کم حرف هست،زیاد هم اهل مهمونی رفتن و مهمونی دادن نیست ولی خودش مرد خوبیه و زندگی خیلی خوبی برام مهیا کردهةاگه بدونی چه خونه زندگی قشنگی دارم. مامان لبخند به لب گفت: -چقدر به این مرد گفتم چند روز بریم خونه ی دخترت،ولی آقا جونت رو که می شناسی درس و مشق علی رو بهانه خودش کرده و می گه اونا بیان اینجا.البته من که می شناسمش و می دونم اصلا از تهران اومدن خوشش نم یاد و انگار می خواد بره سفر قندهار!در عوض تو بیشتر بیا،حالا که شوهرت اسیر کارش،خودت تنها بیا. سری تکان دادم و گفتم: -چشم مامان جون هر وقت بتونم میام. مامان که سینی برنج را پاک کرده بود،طبق عادت همیشگی اش دستش را به دیوار گرفت تا از زمین بلند شود و گفت: -مادر توراهی که نداری؟ من که لحظه ای مثل آدم های گنگ بهش خیره شده بودم تازه به خاطرم رسید که این زندگی عجیب و غریب همچنین هم نمی تواند بی دردسر دوام بیاورد و بالاخره معضلاتش خودش را نشان می دهد،گفتم: -نه مامان جون چه حرف هایی می زنین،مگه چند وقته که ما عروسی کردیم.تازه من دارم برای کنکور درس می خونم بلکه این بار قبول بشم.آخه اردوان دوست داره زنش تحصیل کرده باشه. برای خودم هم عجیب بود که چه راحت در مورد همسر فرضی ام حرف می زنم و نظراتش را می گویم ولی انگار همین یک جمله برای مدتها می توانست حفاظی شود در برابر پرسش های آنها برای بچه دار نشدنم چون می دانستم که همه ی اطرافیانم تا ازدواج می کردند سریع بچه دار می شدند. بعد از ناهار که خورشت بادمجان بود،پلک هایم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و تا حدود ساعت پنج از سر و صدای توپ بازی علی که از حیاط می آمد چیزی نفهمیدم،معلوم بود به خاطر توپ گرانقیمتی که برایش آورده بودم خیلی ذوق زده شده.نگاهی به داخل حیاط که با آب و جارویی که مامان کرده و سماور روشنی که بخار آن به هوا بلند می شدد و با هر ضربه ی علی به توپش دلم هری می ریخت که به قوری گل سرخی و سماور نخورد،به یاد روزهای قبل از ازدواج افتادم،مامان تابستان و زمستان نمی شناخت و همیشه بعد از ظهر بساط چایش را روی تخت مفروش کنار حوض کوچک حیاطمان که از عید سال های قبل ماهی های قرمز و نارنجی رنگش زنده مانده بودند،پهن می کرد و آدم می طلبید در هر هوایی یک استکان چای با تنقلات مخصوص اصفهان بخورد.با این افکار به سمت دستشویی رفتم و آبی به سر و صروتم زدم،صدای مامان را از پشت سرم شنیدم که گفت: -طلایه جون مادر بیدار شدی،زودتر حاضر شو مادر شوهرت هم قراره بیاد اینجا،بنده خدا می گفت بلکه تو رو بغل کنه دلتنگی هاش برای پسرش کمتر بشه. بعد در حالی که حوله ی تمیزی را به دستم میداد گفت: -مادر جون تو با اردوان هم زبان تری هر چی باشه زنش هستی و دوستت داره،بهش بگو بیاد مادرش رو ببینهعبیچاره فقط همین یه پسر رو داره و دختراش هم که شوهر کردن و رفتن خونه ی بخت و اختیارشون دست پسر مردمه،هرچند که به قول فرنگیس جون اونها بیشتر از اردوان از راه دور می یان و می رن ولی خب بعد از این همه نذر و یاز که اردوان رو به دنیا آورده،توقع بیشتری ازش داره. من که مانده بودم چی بگم،گفتم: -چه می دونم مامان جون،من زیاد تو مسائل خصوصی اردوان دخالت نمی کنم یعنی اصلاً خوشش نم یاد.آنقدر هم درگیر و گرفتاره که اصلا وقت نداره. مامان که سری به علامت تاسف تکان می داد گفت: -چی بگم وا... و به سمت آشپزخانه رفت.من هم لباسم را تعویض کردم و به حیاط رفتم و در جواب علی که سلام کرد و گفت: -آبجی چه توپ خوبیه تا حالا همچین توپی نداشتم. گفتم: -علی جون مواظب باش به جایی نخوره. علی همان طور که مشغول بازی بود بی آنکه مرا نگاه کند،در حالی که نفس نفس می زد ولپ هایش از سرما قرمز شده بود گفت: -فصه نخور آبجی جون.من این طرفم و خیلی هم حواسم هست مثل این که هر روز همین بساط اینجاست و من هم مشغول کار خودمم. در دلم از این که توپ بازی کار و شغل علی بشود لحظه ای دلم گرفت،اگراو هم می خواست یک فوتبالیست مثل اردوان که تا این حدبی مهر و عاطفه ب.ئ،بشود خیل یناراحت کننده می شد مخصوصا اگر مثل اردوان متکبر و از خود راضی هم می شد که دیگر غیر قابل تحمل بود. در افکار خودم غرق شده بودم که مامان با سینی گز و سوهان از پله ها سرازیر شد و باخنده گفت: -مادر جون اگر دم کشیده دوتا چایی بریز تا فرنگیس جون هم بیاد. از سوز هوا دستهایم را بهم مالیدم و آستین ژاکتم را پایین کشیدم و داخل استکان های کمر باریک که خیلی مرتب داخل نعلبکی های شاه عباسی قرار گرفته بود چای خوش عطر و رنگ مخصوص مامان را که خیلی هوس کرده بودم ریختم،آخه در این مدت مدام چای کیسه ای خورده بودم و کمتر حوصله ام می گرفت برای خودم چای دم کنم.علی که دست از بازی کشیده و به حالت یه وری روی تخت نشسته بود گفت: -آبجی به من هم چای بده که یخ کردم. بعد دست دراز کرد و یک گز برداشت.مامان اخم کرد . گفت: -برای تو چایی روزی چندبار خوب نیست،گزت رو خالی بخور. علی که به سختی گز را میان داندان هایش می کشید گفت: -نه مامان،من چایی می خوام. چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: -شب دیگه از چایی خبری نیست. در همین حین زنگ حیاط به صدا در آمد و علی به سمت در دوید.طلایه15
فرنگیس خانم بود.از روی تخت بلند شدم و به سمت در حیاط رفتم.فرنگیس خانم که صورتش لز سرما به قرمزی میزد وارد شد و با صدای بلندی گفت: -سلام عروس گلم،قربونت برم،چشمم کف پات،خوبی عزیز دلم؟با خودم گفتم پسرم رو زن بدم زود زود بیاد سراغم ولی انگار تو هم رفتی پیش اون،مارو فراموش کردی.دختر شما نمی گین ما هم دل داریم و دلتنگ می شیمعسر که نمی زنین یه زنگ هم نباید بزنین؟من باید حال عروسم رو از مادرش بپرسم؟این اردوان که هر وقت زنگ می زنم می گه نیستی. در حالی که مرا به آغوشش می فشرد با علاقه ی خاصی گفت: -قربونت برم،بوی اردوانم رو میدی. من که از ان حرفش خنده ام گرفته بود سکوت کردم ولی فرنگیس خانم که همان طور تند تند حرف می زد ادامه داد: -خدا می دونه چقدر دلتنگشم،هفته ای یک بارهم زنگ نمی زنه،من هم که زنگ می زنم یا بر نمی داره یا می گه نمی تونم حرف بزنم. بوسیدمش و گفتم: -طفلک اردوان خیلی سرش شلوغه،صبح زود می ره و شب خسته و کوفته می یاد باید استراحت کنه.تورو خدا شما به دل نگیرید. فرنگیس خانم که انگار قصد کرده بود هر چه دلتنگی داشت همان دم در بگوید،با صدای مامانم که می گفت: -فرنگیس جون یا چایی بخور،گرم شی. سلام و احوالپرسی کرد و مادر گفت: -از قدیم راست گفتند به بچه نباید دل خوش کرد،بیا بشین که فقط باید دلت به حاج آقا خوش باشه. فرنگیس خانم که حالا لب هایش به خنده نشسته بود،گفت: -ای خانم،حاج آقا هم که صبح خروس خون می ره و شب می یاد. مامان،استکان چای را مقابلش گذاشت و گفت: -این هم حرفیه،مثلاً ساعت سه ظهر قرار بود آقاجونش بعد از چند ماه بیاد دخترش رو ببینه اما هنوز پیداش نیست. فرنگیس خانم با صدای بلند خندید و گفت: -امان از دست این مردها! بعد دستی به سر علی که چای اش را خورده بود و به قصد بازی می خواست بلند شود،کشید و گفت: -پسرم تو بزرگ شدی این طوری نشی ها. علی که معلوم بود خجالت کشیده،سرش رو پایین انداخت و گز دیگری برداشت و سریع به سراغ توپش رفت.فرنگیس خانم قصد داشت مرتب در همه ی حرف هایش از همه چیز زندگی عروس و پسرش سر در بیاورد ولی وقتی با حرف های دوپهلو و حاشیه ای من مواجه شد،آخر سر گفت: -می دونی مادر،حالا که می بینم زن به این خانمی و گلی گیر پسرم اومده و تو شهر غریب تنها نیست خیالم راحت شده حتی اگر ما رو هم فراموش کرده باشه. من هم برای این که خیالش را واقعا راحت کرده باشم،گفتم: -خیالتون از بابت اردوان هم راحت باشه هم غذاشو به خوبی می خوره هم خوبی می خوابه به کارش هم می رسه. من که فقط از غذاهایی که درست کرده بودم می توانستم بفهمم شوهرم حالش چطوره و ساعت خوابش را هم وقتی طبقه ی پایین هیچ صدایی نم آمد می فهمیدم کمی برای فرنگیس خانم که مشتاق به حرف های من گوش می داد صحبت کردم تا خیالش حسابی راحت بشود.فرنگیس خانم که مسیر صحبتش مثل مامان به بچه دار شدن من کشیده شده بود،طوری از نوه دار شدنش با لذت حرف می زد که مرا به خنده وا می انداخت ولی آب پاکی را روی دست او هم ریختم،اوه هم که زن فوق العاده با فهم و کمالاتی بود گفت: -آره عزیزم بهتره به درست اهمیت بدی و از تحصیلات شوهرت کمتر نباشه،بعد هم برای من یه نوه خوشگل بیار. از روی ناچاری چشمی گفتم تا غائله ار بخوابانم.فرنگیس خانم بعد از ساعتی گفتگو،عزم رفتن کرد و گفت: -من دیگه باید برم عروسکم،راستی برنامه ی که امشب اردوان بهش دعوت شده چه ساعتیه؟ من که اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم مانده بودم چه بگویم.با من من گفتم: -برنامه،آهان فکر کنم ساعت نه باشه،زمان دقیقش رو نمی دونم. فرنگیس خانم مکثی کرد و گفت: -اردوان که زنگ زده بود،گفت ساعت ده،ده و نیمه. من که سعی می کردم طبیعی باشم،گفتم: -آره،آره اصلاً حواسم نبود.چند روز پیش بهش زنگ زدن که توی برنامشون شرکت کنه ولی ساعتش رو معلوم نکرده بودن. فرنگیس خانم صورتم را بوسید وگفت: -مادر جون،حواست به خودت باشه سرما نخوری زمستان امسال زیاد پر رنگ نیست ولی یک دفعه غافلگیر می کنه.در ضمن فردا برای ناهار منتظرتم،تا اینجایی دخترها رو هم دعوت بگیرم عروس قشنگمون رو ببینن.به قول اعظم دختر بزرگم،این اردوان همه ی سنت و رسم و رسوم ها رو یادش رفته.فهیمه دختر کوچیکم هم می گفت،ما حسرت داشتیم عروسمون رو پاگشا کنیم و بهش کادو بدیم ولی داداش اصلاً نذاشت ما عروسمون رو یه دل سیر ببینیم. از حرف هاشون دلگیر شده و گفتم: -تورو خدا شرمنده،زندگی اردوان تابع برنامه و نظم باشگاهشه و من هم مجبورم با برنامه های اون خودمو رو تطبیق بدم. فرنگیس خانم که دم در رسیده بود گفت: -دشمنت شرمنده باشه،این حرف ها چیه می زنی،هیچ اشکالی نداره مادر،ببین شوهرت چی می خواد همون کار رو بکن،تا چند وقت دیگه دوره ی این کاراش سر می رسه تو هم راحت می شی. و در حالی که دوباره مرا می بوسید گفت: -طلایه جان فردا می بینمت ولی وقتی رفتی دیگه زود به زود زنگ بزن بلکه دل من هم وا شه. سری تکان دادم و گفتم: -چشم. مامان هم با چند تعارف دیگر او را بدرقه کرد.دست هایم حسابی قرمز شده بود و هر چقدر به شب نزدیکتر می شدیم هوا هم سردتر می شد که بساط چای را جمع کردیم و در حالی که به علی گوشزد می کردم دیگر موقع انجام تکالیف مدرسه اش است،داخل ساختمان شدیم. علی که بازی توی حیاط براش کافی نبود سریع به سمت تلویزیون رفت،مامان هم با پرسیدن برای شام چی دوست داری برایت درست کنم به سمت آشپزخانه رفت و من هم به دنبالش راه افتادم و گفتم: -هر چی خودتون دوست داریدو مامان خندید و گفت: -یعنی هیچ دلت برای خورشت ماست های مامانت تنگ نشده؟:-o
من هم خندیدم و گفتم: -وای مامان جون نمی خواد خودتون رو به زحمت بندازید یک چیزی دور هم می خوریم. مامان در حالی که به سمت یخچال می رفت گفت: -بعد از چند ماه اومدی تعارف هم می کنی؟راستی مادر جون زشت نیست من هم فردا بیام،اینا می خوان عروسشون رو ببینن من مزاحم نباشم. اخم کردم و گفتم: -نه مامان جون،این چه حرفیه که می زنید،فرنگیس خانم ناراحت می شه شما نباشید.... در همین حین صدای در آمد.مامان سرش را تکان داد و گفت: -آقا جونت هم اومد. اندازه ی یک دنیا دلم برای آقاجونم تنگ شده بود.به سرعت از آشپزخانه خارج شدم،در نگاهش دریایی از محبت و مهربانی موج می زد و از سرما بینی اش قرمز شده بود،داشت شال گردن و کلاهش را در می آورد که گفتم: -سلام آقاجون،حالتون چطوره؟ -سلام به دختر قشنگم،چه عجب یادی از پدر و مادرت کردی!نگفتی ماییم و همین یکدونه دختر؟! بغلش کردم و با شیطنت گفتم: ـآقا جون معلومه خیلی دلتون برام تنگ شده بود،از ظهر تا حالا نیومدید. آقاجون که به سمت بخاری می رفت،برگشت و گفت: -تو که این همه روز ندیدن ما رو تحمل کردی حالا چند ساعت هم آقاجونت مجبور شده به خاطر شاگرد بازیگوشش که از صبح تا حالا رفته دنبال کارهای عروسیش و من رو تنها گذاشته،صبرکنی هیچ اشکالی نداره. -إ...؟مگه آقا حبیب هم زن گرفته؟! آقاجون سرش رو تکان داد و گفت: -آره،بالاخره اون هم سر و سامام گرفت. -چه عجب،دیگه پیر پسر شده بود! -ای آقا جون این حرف ها چیه پشت سر جوون مردم می زنی،بیچاره فقط یه خورده موهاش ریخته،برای همین سنش بیشتر نشون می ده. خودم را برای آقاجون لوس کردم و گفتم: -فقط یه خورده آقا جون؟! لبخندی زدم وادامه دادم: -در ضمن من از وقتی ده سالم بود آقا حبیب همین شکلی بود. آقاجون که با نگاهی سالن را از نظر می گذراند،پرسید: -دخترم،شوهرت نمی یاد؟ از صبح با این که چندمین بار بود که عذر،نیامدن اردوان را آورده بودم ولی هر مرتبه دست و پایم را گم می کردم. -نه آقاجون نمی یاد. با شیطنت ادامه دادم: -نکنه تنها اومدم،خوشحال نیستید؟ آقاجون با خنده لپم را کشید و گفت: نه دخترکم هر جور خودتون راحتید،ما دوست داشتیم دخترمون رو ببینیم که دیدیم. مامان با استکانی چای برای آقاجون وارد شد و گفت: -خوب پدر و دختر خلوت کردین.