رمان همسایه مغرور من
قسمت اول رمان همسایه مغرور من این رمان رو به هیچ عنوان از دست ندین ...
وای خدا خاک بر سر شدم...
حالا جواب سوال رو
چی بدم؟
ریاضی و خیلی دوست داشتم به نظرم درس فوق العاده
شیرینیه...ولی این سوال و نمی تونم جواب بدم!!!! الان به نظرم بدترین درس
دنیاست...
هی می خوست از رو بغلی ببینم که همچین روش خیمه
زده بود ضریح امام رضا رو اینجوری بغل نمی کنه!!!بابا ول کن دیگه خاک بر
سر...
همه رو نوشته بودم فقط همین مونده بود.تو کتم نمی رفت
که بخوام ریاضی و کمتر از 19 بگیرم...
یکی با مداد زد تو
پهلوم و بعدش هم به ورقه کوچیک مچاله شده افتاد رو پام.بازش کردم که دیدم جواب همون
سواله.انقدر ذوق کرده بودم که خدا می دونه...این کار این شیما بود ای که خدا
ایشاا.. خیرت بده.
شیما دوست صمیمیمه که همسایه مون هم
هستش.
سریع نوشتم که معلمه متوجه نشه.تا تموم کردم و نقطه
شو گذاشتم معلمه گفت برگه ها بالا.با خوشحالی وصف نشدنی برگه رو دادم و از کلاس
خارج شدم.اخرین امتحان خرداد بود و بعدش باید می رفتم پیش دانشگاهی برای اماده شدن
کنکور واسه سال دیگه.
وقتی شیما اومد بیرون با خوشحالی
پریدم بغلش و کلی هم تف مالیش کردم
-اه برو گمشو حالم بهم
خورد..
-خیلی دلتم بخواد نکبت...همه دلشون می خواد یه بوس
کوچولو بکنمشون.ایییییییییییییییی
-خوب بابا خودتو نکش...میگم نازی!!!!
-
-نازی!
-
-نازنین
میمیرد...
-کوفت بی شئور عمت بمیره الاغ من اول جوونیمه می
خوام عشق و حال کنم.
-خوب حالا میگم
نازی...
-بگو دیگه هی نازی نازی میکنه واسه
من...
-امروز که امتحان دیگه تموم شد بریم واسه اینکه
خستگیمون در بره بریم واسه خودمون عشق و حال و صفا.
-اره
پوکیدم انقدر درس خوندم حالا کجا بریم؟
- چمیدونم؟کافی
شاپی!پارکی !یه قبرستونی می ریم دیگه...
-با همین لباسای
مدرسه..؟
-نمی خوای بری عروسی که تو همینجوری ساده هم که
هستی خاطرخواه داری
-بیا برو انقدر چرت و پرت هم نگووووووو
وایستا یه خبر به مامان بدم بعد بریم.
- اخ خوب شد گفتی
وگرنه اگه نمی گفتی منم یادم می رفت بهش بگم و می رسیدیم کتلت می شدیم و با اسفالت
یکیمون می کرد.
سر کوچه مدرسه یه تلفن عمومی بود.همیشه کارت
تلفن عمومی همراهم داشتم . یه زنگ به مامان زدم و بهش خبر دادم که دارم با شیما می
رم بیرون.بعد از اتمام مکالمه ام شیما هم به مامانش خبر داد.
تصمیم گرفتیم بریم پارک.
تو راه کلی با هم شوخی
کردیم و بلند بلند می خندیدیم که توجه همه رو به خودمون جلب می کردیم ولی بی توجه
ازشون رد می شدیم.
شیما دختر خیلی خوبی بود.ساده و بی شیله
پیله صورتی کاملا معمولی ولی به ادم ارامش قشنگی میداد.
تو
پارک مثل این دختر بچه ها تاب بازی می کردیم و بستنی مونو می
خوردیم.
سر ظهر بود ولی پارک پر بود از دختر پسر ها.بعضی ها
با هم دوست بودن و بعضی ها هم گروهی اومده بودن.انگار نه انگار که تو زله
گرماست.
بی توجه به بعضی از نگاه ها که رومون بود اب بازی
می کدیم و می خندیدیم که چند نفر هم بهمون پیوستن همدیگرو خیس می
کردیم.
خیلی خوش گذشت که دیگه موقع ناهار بود و باید زود بر
می گشتیم خونه.
انقدر ورجه وورجه کرده بودیم که جون نداشتیم
حرف بزنیم...
ناهارو که خوردم به مامان برای جمع کردنش کمک کردم و بعد از اتمام کلی
سر به سرش گذاشتم و دوتایی خندیدیم.خسته بودم و گفتم برم کمی استراحت
بکنم.
داخل اتاق شدم و روی تختم دراز کشیدم که خوابم ببره
ولی هر کاری می کردم خوابم نمی برد.همینطور هی توجام غلت می خوردم.دیگه کلافه شده
بودم که سریع روی تختم نشستم.کمی کلافه و عصبی شده بودم که نگاهم به پیانو ی داخل
اتاقم افتاد.خوش حال به سمتش رفتم.عاشق پیانو بودم و هر موقع که ناراحت.مضطرب.نگران
و... بودم به پیانوم پناه می بردم.از 9 سالگی بابام منو به کلاس پیانو فرستاد ولی
حیف که عمرش قد نداد که ببینه دختر کوچولوش چه زیبا می زنه.
قطره اشکی که رو گونه ام رو پاک کردم.
انگشتان ضریف
و کشیده ام را روی کلاویه های پیانو می کشیدم.
با پیانو
نواختن همیشه احساس می کردم که پدرم کنارمه.
روی صندلی
مخصوصش نشستم و با نوک انگشتانم به روی کلاویه ها ضربه میزدم.اهنگ (love store)که
همیشه دوستش داشتم و برای خودم می نواختم.با هر ضربه به کلاویه ها از پشت چکش ها به
رو سیم های ضریف فرود میاد.
نمی دونم چقدر گذشت که من هنوز
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای موبایلم به خودم اومدم.
به صفحه اش نگاه کردم که دیدم شیماست.بدون معطلی برداشتم.
-جانم شیما جان.
-کوفت تو دباره داری پیانو می
زنی؟اگه گذاشتی بخوابم؟صداش کل ساختمون و برداشته!!!
-حالا
نه اینکه تو بدت میاد!!!
-نه خوب ارامش هم میده ولی الان
خوبم میومد که با ..
حرفش و قطع کردم.
-خوب حالا من که نمی دونستم.شیما بیا بالا.
-چییییی!!تو بیا پایین.اخه کی میره طبقه پنجم تو بالا پشت بوم خونه بگیره
هان؟
-به توچه خوبه شما هم چهارمی درست زیر ما.پس شما هم
بالا پشت بوم حساب میشین دیگه!!!!!حالا ولش میای بالا؟
-نه
نازنین حسش نیست تو بیا دمت گرم منتظرتم...
تا اومدم چیزی
بگم گوشیو قطع کرد.
رفتم جلو ایینه تا موهای بلند و موج
دارم و شونه بزنم.تو ایینه به تک تک اجزای صورتم نگاه می کردم.
موهایی موج دار و مشکی که تا گودی کمرم بود.ابرو هایی کشیده و هلالی مشکی و
موزه هایی بلند و فر خورده با چشمانی به سیاهی شب که همیشه توش یه برقی داره.با
بینی قلمی و لب هایی قلوه ای.پوستی سفید که با موهای مشکیم تضاد قشنگی داره.و کمری
باریک...
کاش این زیبایی و نداشتم ولی پدرم کنارم
بود...
لباسم خوب بود و نیاز به عوض کردن نداشت فقط یه شال
روی سرم گذاشتم و رفتم دو اتاق مامان.اروم در و باز کردم که دیدم بیداره و داره
کتاب می خونه.رفتم نزدیکش و روی تخت نشستم.گونه اش و بوسیدم و
گفتم:
-مامانی من دارم میرم خونه شیما اینا کاری با من
تداری؟
-شما ها که صبح همو دیدین که...
-بیکاریم دیگه..برم؟
-برو ولی زیا مزاحمشون نشو و
زود بیا بالا باشه.
-چشم پس من رفتم.
از در رفتم بیرون دکمه اسانسورو زدم.با این که یه طبقه بود ولی حال پله رو
نداشتم.
جلوی در خونه شیما بودم تا اومدم زنگ و بزنم در باز
شد و شیما اومد بیرون.خنده ای کردم
-پشت در کیشیک وا
میستی؟
-بده گفتم منتظر نشی؟
-برو
اونور بیام تو خوب
-اوا خاک بر سرم حواسم نبود بیا
تو...
با هم به اتاقش رفتیم که شیما بلند شد که بره یه چیز
بیاره که دستشو گرفتم و
-نه شیما چیزی نیار من هیچی نمی
خورم.
-اینجوری خشک و خالی نمی شه که!
-تازه غذا خوردم دستت درد نکنه.راستی تنهایی؟
-اره
مامان و بابا رفتن خونه عمه ام
-پس چرا تو
نرفتی؟
-ولش بابا شالتو در بیار.
شالمودر اوردم و گذاشتم رو تخت که انگار یه چیزی یادش اومد سریع
گفت:
-راستی تو این همسایه جدیده که تازه 2 ماهه اومده رو
دیدی؟
-نه حالا چند نفر هستن؟
-یه
نفره.
-یه نفره؟
-اره یه پسره
مجرد...
چشام شده بود یه پینگ پونگ.
-مجرد؟
-اهههههه!!!تو هم مثل طوطی هی حرفای منو
تکرار کن.
-تودیدیش؟
-اره 3 یا 4
دفعه ای تو راه رو دیدمش.
-خوب حالا به من چه
مربوطه؟
-نمی دونی چه جیگری بود!!!!دهنم کف
کرد..
-طبقه چندم میشینه؟
-طبقه اول
میشینه.
-بهش می خورد چند ساله باشه؟
-نمی دونم ولی فکر کنم 27 یا 28 باشه.
-به ما چه
بابا
تا موقعی که می خواستم برم دیگه دربارش صحبت
نکدیم.برامم مهم نبود...
ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا که
بیشتر از این مامان تنها نباشه.
چند روز از روزی که پیش
شیما رفتع بودم میگذره و فراموش کرده بودم که یکی طبقه اول میشینه.
تو اتاق بودم و می خواستم برم...
ادارمه دارد..