در حالی که از سرما دست هایم را به همدیگر می مالیدم آهسته گام برمی داشتم و کوروش هم همپای من قدم می زد و گفت: -شماها از نهال جلوتر هستید درسته؟
- ۱ نظر
- ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۲۳
در حالی که از سرما دست هایم را به همدیگر می مالیدم آهسته گام برمی داشتم و کوروش هم همپای من قدم می زد و گفت: -شماها از نهال جلوتر هستید درسته؟
روزها به خوبی می گذشت،ترم اول با همه ی این مسائل گذشت و کاملا روحیه ام عوض شده بود یک وقت هایی تا پایم را در خانه ی اردوان نمی گذاشتم یادم می رفت زندگیم چه حالت عجیبی دارد امتحاناتم را هم به خوبی گذرانده بودم حالا دیگر جدایی از بچه ها برای چند روز تعطیلات بین ترم خیلی سخت بود و انگار همه مان همین حس را داشتیم.
یک هفته بیشتر تا کنکور باقی نمانده بود،آن قدر درس خوانده و تست زده بودم که احساس می کردم همه چیز با چهارتا گزینه پیش رویم است. وقتی می خواستم غذا درست کنم انگار از من سوال می شد کدام غذا مثلا ویتامین یا کلسیم یا فسفر دارد؟و چهارتا گزینه هم زیرش چیده شده بود.
موضوع را خیلی جدی گرفته بودم که به آن حال و روز در آمده بودم،مگر نه این که از ابتدا خودش گفته بود که هیچ توقعی نداشته باشم.تازه تا همین الان هم به حرمت همان عقدی که بینمان خوانده شده بود حفظ ظاهر کرده بود،هرچند معلوم هم نبود چنین کاری کرده باشد مگر من تا به حال شب ها مثل دزدها آمده بودم پایین که سر از کارش ذربیارم فقط روزی را که خودش انتخاب کرده بود آن هم فقط تا عصر پایین آمده بودم.
رمان طلایه قسمت 6
طلایه16
آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت:
-خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی خودی غصه اش رو می خوردی. من که
انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر یکی یکدانه شان
دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون دیگه نشنوم وقتی من نیستم ناراحت باشی به
خدا من جام خیلی هم خوبه،انشالله یه بار که اومدید خودتون می بینید.
رمان طلایه قسمت 5
فصل13
یک هفته از آن شبی که به عنوان عروس به محل زندگی جدیدم وارد شده بودم گذشته بود.هنوز آنجا برایم جالب بود و تازگی داشت طوری که تمام مدت تو یخانه بودم و هنوز حوصله ام سر نرفته بود. با خانواده ی خودم و اردوان طوری گفتگو میکردم انگار بهترین زن و شوهر تازه ازدواج کرده بودیم و خیالشان راحت شده بود.در این مدت با این که هیچ صدایی از پایین نم آمید،اما اوایل دلشوره داشتم مبادا ناغافل اردوان بالا بیاید ولی حالا دیگر خیالم راحت شده بود که محاله بیاید.
فصل ۱۱
بعد از چند ساعتی بالاخره کار مهری خانم پایان گرفت.وقتی لباسمو پوشیدم و مقابل آیینه قدی ایستادم،یه لحظه همه چیو فراموش کردم و به عروسی که در لباس سفید مثل فرشته ها ده بو خیره موندم با اینکه مهری خانم حرفمو گوش کرد و خیلی ملایم آرایشم کرده بود ولی اونقدر زیبا شده بودم که همه چیز رو از یاد برده بودم.کاش این اتفاقات شوم نیفتاده بود و من هم مثل بقیه دخترا با سری بلند منتظر همسرم میموندم البته نه کسی مثل اردوان و در نهایت عشق و پاکی پا به زندگی جدیدم میگذاشتم ولی افسوس که چنین چیزی ممکن نبود و من باید سرافکنده از همسرم فرار میکردم.با این افکار هالهی ازغم بر چهره ی عروس زیبا ولی نادم تو آیینه نشست و من در نهایت نا امیدی منتظر ورود مادر و فرنگیس خانم بودم مهری خانم هم رفته بود ازشون رونما بگیره و بعد به داخل اتاق مخصوص عروس دعوتشون کنه.
رمان طلایه قسمت 3
فصل۹ : اگر آن طور که با جدیت میگفت من قبول کنم و زنش بشم نمیخواست منو به عنوان همسر بپذیره و حتی نیم نگاهی هم بهم نمینداخت،دیگه هیچ مشکلی نمیموند.خوب میدونستم بالاخره باید به یکی از خواستگارانم جواب مثبت بدم.هرچند به تعویق مینداختم ولی دیر و زود داشت و سوخت و سوز نداشت. اگه من خواستگاری اردوان رو فبول میکردم و نهایتا بعد مدتی از اون جدا میشدم و دیگه هیچ سوالی برای کسی نمیموند و من یه زن مطلقه محسوب میشدم. با این افکار که مثل برق از ذهنم جهید نفس راحتی کشیدم و در حالی که هنوز میترسیدم مبادا اردوان با جواب مثبت من تهدیداشو عملی نکنه ولی تصمیممو گرفتم.دوباره پرنده ی خیالم به دوردستها رفته بود که خانواده ی اردوان قصد رفتن کردن.
لحظه ای از ذهنم گذشت که دیگر به خانه نروم وقتی خانواده ام میفهمیدند خودشون بیرونم میکردند تازه اگر سرمو نمیبریدند...ولی باز با خودم فکر کردم که لزومی نداره اونا بفهمند چه به سرم اومده.دخترایی که من همیشه به چشم بد بهشون می نگریستم خیلی راحت در خانواده هاشون زندگی میکردند و اونا هم هیچوقت متوجه نمیشدند.نمونه ی اوا رو کم از همکلاسی هام نشنیده بودم.